Thursday, February 26, 2015

به صیقه دادن گاو ننجون


صیغه دادن گاو ننجون   
[چیمه نام ده مادر بزرگ مادری مان که در بچگی گاهی تابستان میرفتیم آنجا. در دره های کوه  کرکس نزدیک نظنز واقع است]
با دیدن کاریکاتور گاونری که از دیدن دوشیدن شیر ماده گاو توسط یک مرد غیرتی شده بود, یاد گاو مادر بزرگم  ننه جون در چیمه افتادم و مراسم خواستگار  و صیغه موقت یک نره گاو برای خانم گاو ننجون از ده بالاتر که اسمش روستای "تکیه " است.
همولایتی های ما معمولا گاونر نگاه نمیداشتند و خرمن کوبی را هم با قاطر انجام میدادند. منطقی هم بود چون در منطقه کوهستانی در کویر لازم است از ان مقدار علوفه ای که بدست میاید استفاده بهینه بشود. گاونر شیرکه نمیدهد, گوساله هم که نمی زاید, از نظر گوشت هم درمقایسه با گوسفند دران مناطق بصرفه نیست چون معمولا اهالی روستا قدرت خرید تمام گوشت یک گاو را نداشته اند. ارسال به مناطق دیگرهم در قدیم مقدور نبوده و نگهداری انهم ناممکن. با این مقدمه این سوال پیش میاید که پس این جماعت با کمبود جنس نر چه میکرده اند و چگونه گاوها حامله میشده اند تا برایشان گوساله  بزایند و در نتیجه شیر, سر شیر ووو بدهند؟؟؟.

یک تابستان فکر میکنم نهایت ١٠ ساله بودم (حوالی سالهای ١٣٤٠-١٣٤١) رفته بودم چیمه پیش آقا بزرگ و ننه جون روحی (یاد هردو زنده, مخصوصا ننه جون) به احتمال زیاد عطا هم بود. از یکی دو روز قبلش پچ پچ های مشکوکی!!! بین آقا بزرگ و ننه جان صورت میگرفت تا اینکه یک روز صبح آقا بزرگ دستور داد که من همراهش شوم تا گاو را برای کاری به ده تکیه ببریم. به عطا (پسر دایی و یار غار من) امر کرد که او نباید بیاید و  نمیدانم چه حسابی کرد که صلاح  ندانست هردوتایی ما را همراه ببرد. البته درست تر اینستکه میتوانستیم دلیلش را حدس بزنیم, لابد فکر کرده دوتا پسر بچه شیطان وقتی بهم بیفتند بیش از آنکه کمکی باشند درد سرساز خواهند شد

خلاصه اینکه آنروز ننجون بقچه غذای ما را بست و یک کیسه جوز قند و تنقلات (که  بعد فهمیدم حکم شیر بهای گاونر را دارد) در توبره مان گذاشت. مرحوم اکبر پسرمرحوم حسن نجفی کدخدای چیمه (که خواهر زاده ننجون بود) اول صبح خرشان را آورد و از قول پدرش به آقا بزرگ تعارف  واصرار میکرد که چون راه دور است و سنگلاخ و ما هم آدمهای شهری هستیم خسته و زله خواهیم شد و لذا خوب است خر را همراهمان ببریم. قسم میخورد که اگر آنروز نوبت ابیاریشان نبود حتما خودش میامدکمک آقا بزرگ. اما آقا بزرگ درهر حال موافقت نداشت خرمردم را قرض کند, و در راه بمن گفت این خر خیلی چموش است و حتما مارا زمین میزد. اما من و عطا قبلا چند باراکبر را راضی کرده بودیم که خررا بدهد باهاش یک دور بزنیم و اوهم داده  بود وخیلی هم باحال بود. و با خرعمو شکراله از نظر چموشی و ناکس بازی در آوردن قابل مقایسه نبود. خر عمو شکرالله (در ده بیدهند) برای اینکه بچه یا هر آدم ناشی دیگری هوس نکند مجددا سوارش  بشود در کوچه تنگ کنار حسینیه عمدا طوری از بیخ دیوار عبور میکرد که ساق و ران آدم را محکم  به دیوار سبگی بمالد که جایش تا یک هفته کبود یا زخمی میشد . همین دیروز که این ماجرا را در جمعی خانوادگی تعریف میکردم عطا یادم انداخت که ما یکبار صبح  زود  خرکد خدا نجفی را از طویله دزدکی بیرون آورده و دونفری سوار بر مرکب مسروقه  از ده چیمه  رفتیم به ده بیدهند و عطا عصر که بر گشتیم ان بیچاره ها دنبال خرشان میگشتند و آقا بزرگ ترکه بدست دنبال ما دو نفر. جایتان خالی در برگشت کتک مفصلی از آقا بزرگ نوش جان کردیم
درد سرندهم بلاخره راه افتادیم بطرف ده “تکیه”. آقا بزرگ افسارگاو دردستش درجلو, ومن توبره غذا درپشتم, پشت سرشان (البته توبره وزن زیادی نداشت). راستش اول بیشتربرای گاوه نگران بودم تا سختی راه, فکر میکردم نکند مریض است, که ظاهرش نشان میداد برعکس خیلی هم شنگول است, گفتم نکند او را برای فروش یا سلاخی میبرند. بلاخره دل بدریا زدم, خودم را به آقا بزرگ رساندم و دلیل را پرسیدم, آقا بزرگ هم با یک نگاه عاقل اندر سفیه جواب داد "اه تو تا حالا نمیدونستی ؟ خوب  گاوه  رو میبریم پیش مله ".  میدانستم " مله " (بخوانید" مه له ", بر وزن گله = شکوه و شکایت) بزبان آنطرفها یعنی گاونر وکم و بیش” دو ,زاری ام افتاد” ولی خودم را بان راه زدم و بپرسیدن ادامه دادم. اما آقا بزرگ هم یا چون خودش "اینکاره" بود دست منرا خوانده بود یا اینکه طبق معمول حوصله وراجی بچه را نداشت, و کلا در برخورد با بچه ها آدم با حوصله ای نبود (جالب اینکه معلم  دبستان هم بود). خلاصه که بهر دلیل که بود با بیزبانی بمن فهماند  که "ور نزنم" و منتظر باشم بزودی درعمل خواهم دید. در راه یکی دوجا سر چشمه ای ایستادیم گاوه را آب دادیم خودمان, هم سر و رویی  صفا دادیم.  
سر انجام به تکیه رسیدیم چند تا زن چارقد سفید در راه با سبد روی سر به آقا بزرگ سلام کردند و حال ننجون را پرسیدند تا اینکه جلوی خانه ای که قرار بود "خانه بخت " گاوه  باشد رسیدیم. آقا بزرگ اسم یکنفرکه پیشوند "سید " داشت را صدا زد , زنی با چارقد سفید در را با کرد وبعد از سلام علیک و خوشامد بما بزبان محلی شوهرش را صدا زد و چیزی دراین حدود گفت "بیا از راه دور آمده اند برای مله  نومزد آوردند "  .

مرد میانسالی که آنوقتها بنظرم مسن میامد با چپقی در دست آمد با آقا بزرگ سلام علیک مفصلی کرد همسرش هم در این فاصله چای آورد. مذاکرات بین آقا بزرگ و  "سید…. " مدتی بطول انجامید چون طرف به آقا بزرگ میگفت در ده بالا یک"مه له " دیگر هم هست, و یعنی اینکه میتوانیم گاومان را آنجا ببریم, من بنظرم آمد او دارد کمی بازار گرمی میکند تا کار خودش را مهمتر جلوه بدهد. آخرش آقا بزرگ یک پنج تومانی در دست ان مرد گذاشت (که فکر  نمیکنم آنروزها  درده مزد یکروز کامل یک کارگر برای زمین بیل زدن بیش از این بود)  و وقتی اصرار کرد یک یک تومانی دیگر هم باو داد و از من خواست کیسه جوز قند و تنقلات را هم تحویل خانمه بدهم. خانمه  بسرعت مقداری علوفه جلوی گاو ما ریخت و بعد از اینکه گاوه آنها را خورد, سه  نفری راه افتادیم  و طرف افسار گاو را دردست داشت. جلوی جوی ابی گاو را مجددا آب دادند تا اینکه بلاخره رسیدیم جلوی یک حصار حدود ٧ در ٨ متری که دیوارهایش از سنگ چین بود به بلندی حدود یک متر با یک درب چوبی. که یک گاو نرقوی هیکل با شاخ بلند داخل ان داشت دمش را تکان میداد درعقب این حصار دری بود که به یک طویله سر پوشیده باز میشد - در روستاهای آنطرف به اینجور طویله ها که از کندن خاک در دخل تپه ایجاد میشود "کنده" بر وزن دنده میگویند. از من خواستند بیرون بمانم, ان مرد گاو ما را همراه خودش برد داخل حصار و آقا بزرگ هم دنبالشان. من فکر میکردم ان نره-گاو با دیدن گاو رعنای ما  مهلت ندهد وبلافاصله طاقت از کف بدهد و مشغول شود به معاشقه. البته کم و بیش دیده بودم  معاشقه گاوها خیلی هم رمانتیک نیست.  اما با کمال تعجب دیدم آقا "مله " با بی اعتنایی خودش را مشغول چیز دیگری میکند! اول فکر کردم دارد لابد او هم مثل صاحبش اول کمی طاقچه بالا میگذارد اما زود طاقت از کف خواهد داد. ولی همینکه ان مرد گاو ما را برد نزدیکتر نره-گاو سرش را نداخت پایین و عین گاو رفت توی ان کنده. از شما چه پنهان دراین لحظات از دو نظر“غیرت” خروسی ام بدجوری بجوش آمده بود: اول اینکه با دست خودمان گاومان را آورده ایم و یک چیز هم دستی میدهیم که نره گاو مردم ترتیبش را بدهد,این خودش نوعی  بی ناموسی بود ; اما دوم و ازان آبروریزی تر اینکه تازه نره گاوه برای ما عشوه هم میاید!!
سید ... رفت "مه له " را بیرون آورد و وقتی برای باردوم طرف محلی به گاو ما نگذاشت و دوباره رفت توصاحبش بعد از بیرون آوردنش در طویله را بست که نامرد! نتواند برود ان تو قایم شود.انگار نه انگار ناسلامتی  یک مرد است و بازی کردن نقش یک عروس خجالتی به همچین نره گاوی نمی اید.
درد سر ندهم شاید حدود یکساعت طول کشیدکه هی صاحبش افسار نره گاو را میکشید طرف گاو ما درحالیکه به آقا بزرگ که افسار گاومان را در دست داشت فرمان میداد چگونه  خانم را جلوی نره گاو مانور بدهد تا بهتر دل از او برباید و "سر دماغ" بیاورد. سرانجام در حالیکه قطرات عرق شرشر از گوشه های دستمالی که آقا بزرگ برای حفاظت سر طاسش در برابر آفتاب سوزران  بسته بود میچکید بلاخره هنر نمایی آقا بزرگ دل آقا گاوه را بوجد آورد و " بعله " را گفت  و گاومان  به وصل رسید.  
ما هم بعد از حدود یکساعت استراحت در سایه و خوردن غذایی که ننجون در توبره مان گذاشته بود "سرافکنده و مغرور" از اینکه بخوبی و خوشی ترتیب گاومان داده شده راه برگشت در پیش گرفتیم.

No comments:

Post a Comment