Thursday, February 26, 2015

عشقبازی در اتوبوس راه مدرسه- قسمت یکم


عشقبازی در اتوبوس راه مدرسه- قسمت یکم
 
آنوقتها راه مدرسه ومخصوصا صف اتوبوس وخود اتوبوس از اصلیترین و دستیافتنی ترین مراکز مراودات رمانتیک بین دختروپسرهای دبیرستانی بشمار میامد (حداقل برای جوانهای هم طبقه ما). من هر روز صبح در چهارراه اناری، خیابان نواب اتوبوس خط ۲۱۷ را سوار میشدم که از میدان راه آهن ازطریق خیابان نواب بمیدان مجسمه (انقلاب فعلی) میرفت وآخر خط که که در خیابان جمشید آباد جنوبی حوالی  مجسمه بود پیاده میشدم از کوچه ای که پشت سینما سانترال بود وارد میدان میشدم و از آنجا هم از جلوی دانشگاه تهران و خیابان آناتول فرانس درشرق دانشگاه میرفتم بمدرسه مان که درحوالی میدان کاخ (فلسطین) بود، گاهی بادوستم سیاوش همراه بودیم.
با اینهمه امکانات سیاحت روزانه قاعدتا اگر پخمه نبودی باید دستت بجایی بند میشد!
درد سرندهم بعد ازچندی تلاش ودید زدن زیر چشمی وتعقیب ومراقبت بی وقفه موفق به برقراری مبادله علائم چشمی وغیرزبانی رمانتیک با دختره  میشدیم و پیش خودمان دیگر کاررا تمام شده میدانستیم. ازهمان غروب به بعد توی راه و شب توی تشک درذهنمان مجسم میکردیم که با چه ترفندی کاری کنیم که فردا واگر نشد درچند روزآینده توی اتوبوس بغل دست طرف بنشینیم ،جملات با مزه ای را که باید بعد ازسلام بدختره بگوییم تمرین میکردیم. حتی بعضیها جوکهایی را هم که باید درمراحل بعد از آشنایی اولیه درسینما یا یک گوشه خلوت برای دختره گفته شود را هم مینوشتند که ازیاد نرود.
منهم دیگر کار را تمام شده فرض کردم (لاقل من اینطور فکرمیکردم) بنظر میامد طرف هم چشمش منرا گرفته که پشت چشم نازک و ابروکج میکند وهراز گاه لبخندی دزدکی هم تحویلم میدهد.
بلاخره بعد آز چند هفته کمین وبا برنامه ریزی دقیق یکروز که اتوبوس خالی درهمان ایستگاه دور زده وتا ایستگاه بعدی بسیاری آز صندلی هایش خالی بود، او رفت روی نیمکت طولی ۴ نفره جلو اتوبوس نشست، منهم بیدرنگ روی صندلی دونفره مجاور و درست روبرویش نشستم.
با اینکه قبلا کلی حرف را برای همچین موقعیتهایی پیش خودم تمرین کرده بودم، اما وقتش که رسید ازدهانم فقط یک "سلام" خارج شد، از اشاره ابرویش خوب متوجه شدم که سلام را شنیده, اما تظاهر کردکه نشنیده. اولش اینکارش کمی بهم برخورد, اما زود فهمیدم که میباید آنرا بحساب عشوه ونازاولیه گذاشت. خودم را کمی بطرفش جلودادم ودوباره گفتم "سلام"، او خودش را کمی آنطرفترکشید,و درعوض شروع کرد خیلی جدی کتابی را که دستش بود ورق بزند, انگارنه انگار, فقط ابرویش یک حوری حرکت کرد که نتوانستم معنی اش را بفهمم.
من توی این فکر بودم که این دیگر یعنی چی, نکند قصد کنف کردن منرا دارد, که چشمتان روز بد نبیند یکباره دستی از پشت کتف کتم را محکم به عقب کشید و بلند داد زد "آقای راننده اگه شما این جوجه را نمیندازی پایین خودم زحمتشو بکشم".

دروغ چرا هنوزکه هنوز است هم وقتی توی اتوبوس وقطاروهواپیما بخواهم به خانمی سلام کنم با اینکه اول زیر چشمی صندلی عقبی را میپایم اما باز هم سرشانه هایم شروع بخارش میکند و انگار حس میکنم یکنفرازعقب سر, سرشانه کتم را میکشد.

عشقبازی اتوبوس راه مدرسه قسمت 2



عشقبازی در راه مدرسه - قسمت - ٢

قبلا در باب کنف شدنم در یک فقره  عشقبازی در اتوبوس راه مدرسه برایتان گفتم
من خیلی شانس آوردم که در جریان این فقره کنفی هیچکدام از هم مدرسه ایها شاهد نبود تا فردایش برایم دست بگیرند وماجرا ماند تا ۳۰-۴۰ سال بعد آنرا بازبان خودم برایتان تعریف کنم. بیچاره سیامک جلیلزاده در ماجرایی شبیه من دچار بلایی شد که تا هفته ها بچه ها دستش میانداختند. اول اینرا بگویم که سیامک عضو تیم پینگ پنگ منطقه۲ آموزش و پرورش ،پسری خوش قیافه بود که سرو لباسش هم از میانگین بچه ها بهتر بود. سیامک تک پسر بود (یک خواهر هم داشت) . پدرش کامیوندار و راننده کامیون اغلب هم درمسافرت بود. شاید بجبران این کمبود از نظر پول توجیبی و لباس و وسایل چیزی از بچه ها کم نمیگذاشت.  باین خاطر سیامک از نظر پولی دستش ازاغلب هممدرسه ایها بازتربود،من بعد از دیپلم گرفتنم از او خبری ندارم, هرجا هست بسلامت باشد.
سیامک (مثل بسیاری دیگر از ماها) مدتها برای بچه ها پز میداد که با دختری رفیق شده که اسمش رویا است و چه توصیفها که ازخوشگلی دختره نمیکرد.هفته ای دوبار میامد وجوکی را میگفت که گویا دیروزغروب توی سالن انتظارسینما برای دختره تعریف کرده است.
اما بعدا فهمیدیم که اودرآنزمان هنوزدرمرحله رد وبدل علائم غیرصوتی با دختره بوده است. البته درآندوره “چسی آمدن” برای همدیگر بین بچه دبیرستانیها (حداقل سیکل دوم پسرانه) چیزغریبی نبود وبچه ها هم زیاد دراین موارد پا پیچ هم نمیشدند مگر درمواردی که فرد مدعی حرفهای قبلی خودش را فراموش میکرد و داستان سازیش خیلی آبکی واحمقانه میشد, ویا بدترازهمه اینکه بد شانسی میاورد و در رابطه با دختره کنف میشد,که آنوقت خوراک دوستانش میشد برای دست انداختن.

خلاصه ارتباط “مجازی” وعلائمی  سیامک بهمان روال ادامه پیدا میکند تا اینکه یک روز شانس میاورد که میتواند دراتوبوس درست بغل دست دختره بنشیند، بعد ازمدتی این دست واندست کردن آخرش سلامی میکند, دختره هم زیر چشمی جواب سلامش را میدهد. درهمین فاصله اتوبوس بعد از سواروپیاده کردن درایستگاه  تازه راه افتاده بوده که سیامک بخودش بیشتر جرات میدهد و ضمن زدن حرفی (مثلا بامزه) دستش را طرف دختره دراز میکند که کمی بیشتر احساس صمیمیت را برساند, ودختره تازه سرش را بطرف سیامک میگرداند که کمی تحویلش بگیرد. درهمین وقت صدای یک پیرزن که دریک ردیف عقبتر و روی یک صندلی در طرف مقابل نشسته بوده بهوا میرود:

پیرزنه که معلوم نیست چشم باباقوری شده و گوش کرش چه جوری از ان نقطه متوجه اینحرکت یا حرفها شده بوده, با لهجه غلیظ ترکی هوار میزند” آقای راننده نگه دا من پیاده بشم این اتوبوس "جنده خانه ست, الان تصادف میکنه". در پی خنده چند تا از مسافرها راننده ترمز دستی را میکشد ویکراست میاید سراغ سیامک بیچاره, پس گردنش را میگیرد و او را با لگد ازاتوبوس میاندازد پایین.
اگر آنروز اکبر خندان (که اتفاقا رفیق نزدیکش هم بود) ازبدشانسی سیامک عقب اتوبوس نظاره گراین ماجرا نبود شاید آب هم از آب تکان نمیخورد. سیامک هم نهایت اگرنه همانروز فردا یا پس فردایش میامد داستانی درردیف همان قبلیها تعریف میکرد وفرض میکرد هیچ اتفاقی نیفتاده ومنهم الان داستانی نداشتم برایتان بگویم.
اما امان, روزی که قرار باشد آدمی “بزبیاورد”, هیچ کارش نمیشود کرد, اکبر آنجا بوده و ماجرا را باکلی پیاز داغ و مخلفات اضافی توی شیپور کرد, هنوز سیامک بیچاره بمدرسه نرسیده نصف بچه ها ازکنف شدنش با خبر بودند. قبلا گفته ام آنوقتها (شاید بدلیل کمبود امکانات سرگرمی) دست انداختن همدیگر یکی از تفریحات رایج ما بود. دراینجور موارد رسم بود بچه ها با شیطنت و لودگی طوری با رفیقی که کنف شده بود برخورد میکردند که انگار یک خویش قوم نزدیک طرف مرده و حالا دارند از سردلسوزی بهش دلداری میدهند.
طفلکی سیامک هم کلا دل از دختره کند، و فقط گاهی برای اینکه جایی اش نسوزد میگفت "مرگ خودم دختره همچین مالی هم نبود که فکر کنی ها!", ولابد ماهم حرفش را قبول میکردیم !!

عشقبازی در راه مدرسه



         عشقبازی درراه مدرسه
آنوقت ها راه مدرسه ومخصوصا صف اتوبوس وخود اتوبوس ازاصلی ترین و دستیافتنی ترین مراکز مراودات رمانتیک بین دختروپسرهای دبیرستانی بشمار میامد (حداقل برای جوانهای هم طبقه ما). من هروز صبح در چهارراه اناری، خیابان نواب اتوبوس خط ۲۱۷ را سوار میشدم که از میدان راه آهن ازطریق خیابان نواب بمیدان مجسمه (انقلاب فعلی ) میرفت وآخر خط که حوالی  مجسمه بود پیاده میشدم وازآنجا از جلوی دانشگاه تهران و خیابان آناتول فرانس درشرق دانشگاه میرفتم بمدرسه مان که درحوالی میدان کاخ (فلسطین) بود، گاهی بادوستم سیاوش همراه بودیم.
با اینهمه امکانات سیاحت روزانه قاعدتا اگر پخمه نبودی باید دستت بجایی بند میشد!
درد سرندهم بعد ازچندی تلاش ودید زدن زیر چشمی وتعقیب ومراقبت بی وقفه موفق به برقراری مبادله علائم چشمی وغیرزبانی رمانتیک با دختره  میشدیم و پیش خودمان دیگر کاررا تمام شده میدانستیم. ازهمان غروب به بعد توی راه و شب توی تشک درذهنمان مجسم میکردیم که با چه ترفندی کاری کنیم که فردا واگر نشد درچند روزآینده توی اتوبوس بغل دست طرف بنشینیم ،جملات با مزه ای را که باید بعد ازسلام بدختره بگوییم تمرین میکردیم. حتی بعضیها جوکهایی را هم که باید درمراحل بعد از آشنایی اولیه درسینما یا یک گوشه خلوت برای دختره گفته شود را هم مینوشتند که ازیاد نرود.
منهم  دیگر کار را تمام شده فرض کردم (لاقل من اینطور فکرمیکردم) بنظر میامد طرف هم چشمش منرا گرفته که چشم نازک وابروکج میکند وهراز گاه لبخندی دزدکی هم تحویلم میدهد.
بلاخره بعد آز چند هفته کمین وبا برنامه ریزی دقیق یکروز که اتوبوس خالی درهمان ایستگاه دور زده وتا ایستگاه بعدی بسیاری آز صندلی هایش خالی بود، او رفت روی نیمکت طولی ۴ نفره جلو اتوبوس نشست، منهم بیدرنگ روی صندلی دونفره مجاور و درست روبرویش نشستم.
با اینکه قبلا کلی حرف را برای همچین موقعیتهایی پیش خودم تمرین کرده بودم، اما وقتش که رسید ازدهانم فقط یک "سلام" خارج شد، ازاشاره ابرویش خوب متوجه شدم که سلام را شنیده, اما تظاهر کردکه نشنیده. اولش اینکارش کمی بهم برخورد, اما زود فهمیدم که میباید آنرا بحساب عشوه ونازاولیه گذاشت. خودم را کمی بطرفش جلودادم ودوباره گفتم "سلام"، او خودش را کمی آنطرف ترکشید,و درعوض شروع کرد خیلی جدی کتابی را که دستش بود ورق بزند, انگارنه انگار, فقط ابرویش یک حوری حرکت کرد که نتوانستم معنی اش را بفهمم.
من توی این فکر بودم که این دیگر یعنی چی, نکند قصد کنف کردن منرا دارد, که چشمتان روز بد نبیند یکباره دستی از پشت کتف کتم را محکم به عقب کشید و بلند داد زد "آقای راننده اگه شما این جوجه را نمیندازی پایین خودم زحمتشو بکشم". دروغ چرا هنوزکه هنوز است هم وقتی توی اتوبوس وقطاروهواپیما بخواهم به خانمی سلام کنم با اینکه اول زیر چشمی صندلی عقبی را میپایم اما باز هم سرشانه هایم شروع بخارش میکند و انگار حس میکنم یکنفرازعقب سر, سرشانه کتم را میکشد.

بز آوردن سیامک در اتوبوس
من خیلی شانس آوردم که در جریان این فقره کنفی هیچکدام از هم مدرسه ایها شاهد نبود تا فردایش برایم دست بگیرند وماجرا ماند تا ۳۰-۴۰ سال بعد آنرا با زبان خودم برایتان تعریف کنم. بیچاره سیامک جلیلزاده در ماجرایی شبیه من دچار بلایی شد که تا هفته هابچه ها دستش میانداختند. اول اینرا بگویم که سیامک عضو تیم پینگ پنگ منطقه۲ آموزش و پرورش ،پسری خوش قیافه بود که سرو لباسش هم از میانگین بچه ها بهتر بود. سیامک تک پسربود (یک خواهر هم داشت) چون پدرش کامیوندار و راننده کامیون اغلب هم درمسافرت بود. شاید بجبران این کمبود از نظر پول توجیبی و لباس و وسایل چیزی از بچه ها کم نمیگذاشت.  بااین خاطر سیامک از نظر پولی دستش ازاغلب هممدرسه ایها بازتربود،من بعد از دیپلم گرفتنم از او خبری ندارم, هرجا هست بسلامت باشد.

سیامک (مثل بسیاری دیگر از ماها) مدتها برای بچه ها پز میداد که با دختری رفیق شده که اسمش رویا است و چه توصیفها که ازخوشگلی دختره نمیکرد.هفته ای دوبار میامد وجوکی را میگفت که گویا دیروزغروب توی سالن انتظارسینما برای دختره تعریف کرده است.
اما بعدا فهمیدیم که اودرآنزمان هنوزدرمرحله رد وبدل علائم غیرصوتی با دختره بوده است. البته درآندوره “چسی آمدن” برای همدیگر بین بچه دبیرستانیها (حداقل سیکل دوم پسرانه) چیزغریبی نبود وبچه ها هم زیاد دراین موارد پا پیچ هم نمیشدند مگر آنکه مگر درمواردی که فرد مدعی حرفهای قبلی خودش را فراموش میکرد و داستان سازیش خیلی آبکی واحمقانه میشد, ویا بدترازهمه اینکه بد شانسی میاورد ودررابطه با دختره کنف میشد, که آنوقت خوراک دوستانش میشد برای دست انداختن.

خلاصه ارتباط “مجازی” وعلائمی  سیامک بهمان روال ادامه پیدا میکند تا اینکه یک روز شانس میاورد که میتواند دراتوبوس درست بغل دست دختره بنشیند، بعد ازمدتی این دست واندست کردن آخرش سلامی میکند, دختره هم زیر چشمی جواب سلامش را میدهد. درهمین فاصله اتوبوس بعد از سواروپیاده کردن درایستگاه  تازه راه افتاده بوده که سیامک بخودش بیشتر جرات میدهد و ضمن زدن حرفی (مثلا بامزه) دستش را طرف دختره دراز میکند که کمی بیشتر احساس صمیمیت را برساند, ودختره تازه سرش را بطرف سیامک میگرداند که کمی تحویلش بگیرد. درهمین وقت صدای یک پیرزن که دریک ردیف عقبتر و روی یک صندلی در طرف مقابل نشسته بوده بهوا میرود:

.  پیرزنه که معلوم نیست چشم باباقوری شده و گوش کرش چه جوری از ان نقطه متوجه این حرکت یا حرفها شده بوده, با لهجه غلیظ ترکی هوار میزند” آقای راننده نگه دا من پیاده بشم این اتوبوس جنده خانه ست الان تصادف میکنه".  در پی خنده چند تا از مسافرها راننده ترمز دستی را میکشد ویکراست میاید سراغ سیامک بیچاره, پس گردنش را میگیرد واو را با لگد ازاتوبوس میاندازد پایین.
اگر آنروز اکبر خندان (که اتفاقا رفیق نزدیکش هم بود) ازبدشانسی سیامک عقب اتوبوس نظاره گراین ماجرا نبود شاید آب هم از آب تکان نمیخورد. سیامک هم نهایت اگرنه همانروز فردا یا پس فردایش میامد داستانی درردیف همان قبلیها تعریف میکرد وفرض میکرد هیچ اتفاقی نیفتاده ومنهم الان داستانی نداشتم برایتان بگویم.
اما امان روزی که قرار باشد آدمی “بزبیاورد”, هیچ کارش نمیشود کرد, اکبر آنجا بوده و ماجرا را باکلی پیاز داغ و مخلفات اضافی  توی شیپور میکند, هنوز سیامک بیچاره بمدرسه نرسیده نصف بچه ها ازکنف شدنش با خبر بودند. قبلا گفته ام آنوقتها (شاید بدلیل کمبود امکانات سرگرمی) دست انداختن همدیگر یکی از تفریحات رایج ما بود. دراینجور موارد رسم بود بچه ها با شیطنت و لودگی طوری با رفیقی که کنف شده بود برخورد میکردند که انگار یک خویش قوم نزدیک طرف مرده و حالا دارند از سردلسوزی بهش دلداری میدهند.
طفلکی سیامک هم کلا دل از دختره کند، و فقطگاهی برای اینکه جایی اش نسوزد میگفت "مرگ خودم دختره همچین مالی هم نبود که فکر کنی ها!", ولابد ماهم حرفش را قبول میکردیم. 

مرحوم عمو تقی خرش را نو میکند!


مرحوم عموتقی خرش را نو میکند
با دیدن عکسی که پسرعمو زاده  حبیب علیزاده از الاغی ( که در کنار دیوار خرابه ای  در ده بسته شده بود) ناخود آگاه یاد داستان مرحوم عمو تقی افتادم که خرش را فروخته و خر جدیدی میخرد. به احتمال زیاد اولین بار آنرا از پسرعمو  پرویز پدر آقا حبیب شنیدم (دو تا از عمه زاده ها هم بعدا آنرا تائید  میکردند) که همینرا در فیسبوک بیدهند  نوشتم  بعدش خانم زهرا خادمی نوشت ماجرا را از پدرش شنیده و لذت برده و در خواست کرد برای دیگران بنویسم. اما قبل از ان لازم است مقدمه ای بگویم .
مسن ترها یادشان هست که قدیمها در تابستان هرسال یکی دوبار گروهی کولی ("غربتی"*) میامدندبه ده ما بیدهندو معمولا پشت باغ مرحوم عمو شیخ محمد (قیومی) جلوی زیارت -شازده سلیمان -خیمه و خرگاهشان را پهن میکردند. در بساطشان میوه و بسیاری مایحتاج زندگی بود که در مقابل گندم و ارد سیب زمینی و گاهی پول باهالی میفروختند.

همراهشان معمولا تعدادی الاغ و کره الاغ "ترگل ورگل" و ظاهرا جوان هم بود که گاهی آنها را با وهندی هایی که خرشان پیر شده بود معامله میکردند و بابت ان "سر میگرفتند". درست مثل اینکه امروزیها رنوی قدیمی شان را با یک پراید مدل بالاتر تاخت میزنند.

مرحوم عمو تقی یکبار تصمیم میگیرد خر پیرش را به غربتی ها بفروشد(پسر عمو پرویز  ماجرا را  دقیق تر کرد که*** : خر عمو خیلی دغل بوده و پیرمرد را اذیت میکرده باین خاطر خر  را فروخته نه بخاطر پیر شدن خر) . بعد از فروش خر و در طول سال در میابد که حتی اگر تمام پاییز و زمستان را  هم در تهران پیش بچه ها برود باز در بهار و تابستان در ده بدون خر "بارش بار نیست". سال بعد که کولیها میایند تصمیم میگیرد یک الاغ بخرد. یک غربتی فروشنده هم یک الاغ بسیار خوشگل را جلو میآورد عموهم که امتحان میکند و میبیند خوب سواری میدهد خوشش میآیدحیوان را میخرد و کولیها هم فردا بساطشان را جمع میکنند و از بیدهند میروند.
فردای آنروز (بقول پسر عمو پرویز در همان روز )که عموخر را به دشت میبرد*** در راه بازگشت بخانه با کمال تعجب متوجه میشود که حیوان درست مثل خر قبلی خودش تمام " جیک و پوک" راه را تا خانه بلد است. بلاخره با کمک پسرش و سایر اهل خانه متوجه میشوند که سر و دم الاغ پیر خودش را حنا بسته و درست حسابی آنرا رنگ کرده و گویا برای آنروز هم یک چیز محرک بحیوان خورانده بودند و آنرا جای یک الاغ نوجوان و "تر و فرز" به عمو انداخته اند .
---------------------------------------------


  • Zahra Khademii mamnoon aghaye vehendi.tu poste badi montazere shenidane edame dastan hastim

  • Zahra Khademii Eyni A Vehendi mer30 aghaye vehendi baes shodid dastanesho jooya besham az pedaram... Besyar jaleb bood  ey kash tarifesh konid baraye digaran.

  • Rouhollah Rouhi kholaseh asli rangofti keh an marhom khar pirash ra avard be anha gft yk kha khob bdhid yaroo goft khary midaham keh khar khodat ra yad kony tokhod bfahm????

دایی جان نمیدانم مثل "خری بدم که خر خودتو یاد کنی " از همین ماجرا آمده یا نه اما فکر نمیکنم چنین باشد احتمالا داستانی قدیمی تراست.

  • Rouhollah Rouhi amma agar drst bashad hala behtar sedgh mikonad keh khary be shama dadeh and keh khahay khodtan ra be khoby va ba arzeshi yad konid??????
  • ***
  • Parviz Alizadeh Bidhendi kamelan sahih ast khare khodash khe khar daghli boud ba araish kamel ba paha wa domi hana gozashte wa cheshmany wasmeh keshide pas az gozashte jek sal ba ghimat jek sad tuman balatar az frush anra mikharad . khily khoshhal be tarafe manzel miromad hes mikonan ke khare ramist wa khodash manzel ra ham mishenasad. shabhengame khab afkare mokhtlalfi az nazarsh migzarh vali nemitonh bavar konh sobh hiate karshenasi tashkil vaghti khob deghat mikonand motewajh mishawand ke ghorbati kare khod ra karde.sobhe aval waght khar ra jelo kardh be soye ziarat ke ashon bouashin bar aharn wali motasfane ghorbatiha nebende.

  • Eyni A Vehendi ممنون پسر عمو پرویز شما ماجرا را دست اول بیان کردید وقتی خواندم کلی از تصور حالت مرحوم عمو که میرفته خر را پس بدهد و "بابای غربتی را بر هاره " = (پدر غربتی یه را در بیاره) حال کردم . یاد عمو تقی بخیر که خیلی آدم بی شیله پیله و مهربانی بود

*
  • \عفت قیومی عینی جان معروف به غربتی بودند وقتی میامدند مردم ده درهای خونه هاشون را
  • می بستند و وسایل دم دستشونو پنهان می کردند چون معتقد بودند غربتی ها دزدند و ما بچه هارو خیلی از اونها می ترسوندند به طوریکه با بچه های اونها بازی نمی کردیم

یادی از شاگرددشوفرهای قدیم


یاد شاگرد رانندههای اتوبوس واحد

همدوره های من یادشان می اید که  در دهه های ١٣٣٠ تا ١٣٣٥٠  آواز فروشندگان  دوره گرد و تنوع صدا و آهنگ آنها   از سرقفلی های محلات تهران بشمار میرفت.  اما در همین دوران  شاگرد راننده های اتوبوسهای خطوط واحد اتوبوسرانی تهران نیز ویژهگی های خود را داشتند. اگر در میان فروشندگان دوره گرد افراد و لهجه های شهرستانی فراوان بود اما در بین شاگرد راننده ها و رانده های اتوبوسهای واحد تک و توک ممکن بود  به لهجه ای غیرتهرانی بر بخوری. گویا که این  شغلها هم در کنار طبق کشی و بنگاه شادمانی پشت قباله بچه های تهران انداخته باشند .

هرکدام از شاگرد راننده های واحد با صدا و در دستگاه موسیقیایی خاصی نام ایستگاه را صدا میکردند. مثلا در اتوبوسهای دوطبقه جاده قدیم شمیران (شریعتی فعلی ) همینکه کمی از پیچ شمیران بالاتر میرفتی شاگرد شوفر قبل از رسیدن به هر ایستگاه  داد میزد "نییسسست, نبووود " و بعد نام ایستگاه ها که "حقوقی " , باغ صبا "  , 'کلانتری سوار" , "بیسیم نجف اباد " , "قصر" وووووو باشند را صدا میکرد تا اگر مسافری برای پیاده شدن نبود به راننده ندا بدهد "برو" . راننده هم در اینصورت  گاز را شل نمیکرد .مگر اینکه نزدیک ایستگاه متوجه دست تکان دادن پیادگانی که منتظر اتوبوس بودند میشد. صدای زنگ "نیست -نبود -برو " ی هر شاگرد رانده ای با دیگری فرق میکرد .در اتوبوس های یک طبقه  خط  راه آهن- نواب - مجسمه (انقلاب )  ما ها بیش از ده نوع آهنگ و صدای شاگردها را تقلید میکردیم . نام ایستگاه ها "مرتضوی " ," وثوق -یا سپه غربی "  , "هاشمی ", "دامپزشگی " , "شاه =جمهوری فعلی  "  الی آخر که البته همراه میشد با آهنگ نییست  نببووووو د " در دستگاههای مختلف

اما ویژگی دیگر شغل شاگرد راندگی که خیلی هم "موند" داشت  یک کتی و یک- پایی   ایستادن  بر رکاب اتوبوس در حال حرکت بود مخصوصا رکاب درب جلو. از انهم ژستی تر آنبود که شاگرد راننده در حالیکه پای چپش  روی رکاب جلو بود نزدیک ایستگاه پای راستش را در بیرون اتوبوس در حال حرکت در هوا تاب میداد. البته اگر شاگرد راننده جوان و اهل حال و چند دختر دبیرستانی هم در صف منتظران اتوبوس بودند معمولا  یک حرکت آکروباتیک دیکر هم به این آنتیکها  اضافه میشد. باینترتیب که قبل از توقف اتوبوس شاگرد راننده از اتوبوس در حال حرکت به پایین میپرد و با نظم خاصی پاهایش را با قدمهای تند و ریز طوری روی  زمین تنظیم میکرد که درست لحظه ایستادن اتوبوس به  مقابل درب عقب رسیده باشد و با کف دستش ضربه ای به در میزد و  راننده هم در را باز میکرد (صدا چس س س س  درها و ترمز های بادی اتوبوس ها خودش برای ما بچه ها مرجع تقلید صدا بود) . همینکه در باز میشد شاگرد شوفر یکی یکی بلیتها را از دست منتظران صف میگرفت و پاره میکرد و گاهگاهی هم مسافران را ارشاد میکرد که بروند جلو تا بقیه هم سوار شوند
گاه گداری کمک راننده میرفت توی خط معلم اخلاق شدن و همانطور که  بلیتها را پاره میکرد به مردها  توصیه میکرد که سعی کنند اولویت را به خانمها بدهند و آنها را جای خواهر و مادر خود فرض کنند. بعضی پسرها معتقد بودند  “موند دخترها” نمیتوانست در این فراخوان مردانگی شاگرد شوفر بی تاثیر باشد (حداقل در شدت  و حرارت بیان ان)  اله و اعلم. 

به صیقه دادن گاو ننجون


صیغه دادن گاو ننجون   
[چیمه نام ده مادر بزرگ مادری مان که در بچگی گاهی تابستان میرفتیم آنجا. در دره های کوه  کرکس نزدیک نظنز واقع است]
با دیدن کاریکاتور گاونری که از دیدن دوشیدن شیر ماده گاو توسط یک مرد غیرتی شده بود, یاد گاو مادر بزرگم  ننه جون در چیمه افتادم و مراسم خواستگار  و صیغه موقت یک نره گاو برای خانم گاو ننجون از ده بالاتر که اسمش روستای "تکیه " است.
همولایتی های ما معمولا گاونر نگاه نمیداشتند و خرمن کوبی را هم با قاطر انجام میدادند. منطقی هم بود چون در منطقه کوهستانی در کویر لازم است از ان مقدار علوفه ای که بدست میاید استفاده بهینه بشود. گاونر شیرکه نمیدهد, گوساله هم که نمی زاید, از نظر گوشت هم درمقایسه با گوسفند دران مناطق بصرفه نیست چون معمولا اهالی روستا قدرت خرید تمام گوشت یک گاو را نداشته اند. ارسال به مناطق دیگرهم در قدیم مقدور نبوده و نگهداری انهم ناممکن. با این مقدمه این سوال پیش میاید که پس این جماعت با کمبود جنس نر چه میکرده اند و چگونه گاوها حامله میشده اند تا برایشان گوساله  بزایند و در نتیجه شیر, سر شیر ووو بدهند؟؟؟.

یک تابستان فکر میکنم نهایت ١٠ ساله بودم (حوالی سالهای ١٣٤٠-١٣٤١) رفته بودم چیمه پیش آقا بزرگ و ننه جون روحی (یاد هردو زنده, مخصوصا ننه جون) به احتمال زیاد عطا هم بود. از یکی دو روز قبلش پچ پچ های مشکوکی!!! بین آقا بزرگ و ننه جان صورت میگرفت تا اینکه یک روز صبح آقا بزرگ دستور داد که من همراهش شوم تا گاو را برای کاری به ده تکیه ببریم. به عطا (پسر دایی و یار غار من) امر کرد که او نباید بیاید و  نمیدانم چه حسابی کرد که صلاح  ندانست هردوتایی ما را همراه ببرد. البته درست تر اینستکه میتوانستیم دلیلش را حدس بزنیم, لابد فکر کرده دوتا پسر بچه شیطان وقتی بهم بیفتند بیش از آنکه کمکی باشند درد سرساز خواهند شد

خلاصه اینکه آنروز ننجون بقچه غذای ما را بست و یک کیسه جوز قند و تنقلات (که  بعد فهمیدم حکم شیر بهای گاونر را دارد) در توبره مان گذاشت. مرحوم اکبر پسرمرحوم حسن نجفی کدخدای چیمه (که خواهر زاده ننجون بود) اول صبح خرشان را آورد و از قول پدرش به آقا بزرگ تعارف  واصرار میکرد که چون راه دور است و سنگلاخ و ما هم آدمهای شهری هستیم خسته و زله خواهیم شد و لذا خوب است خر را همراهمان ببریم. قسم میخورد که اگر آنروز نوبت ابیاریشان نبود حتما خودش میامدکمک آقا بزرگ. اما آقا بزرگ درهر حال موافقت نداشت خرمردم را قرض کند, و در راه بمن گفت این خر خیلی چموش است و حتما مارا زمین میزد. اما من و عطا قبلا چند باراکبر را راضی کرده بودیم که خررا بدهد باهاش یک دور بزنیم و اوهم داده  بود وخیلی هم باحال بود. و با خرعمو شکراله از نظر چموشی و ناکس بازی در آوردن قابل مقایسه نبود. خر عمو شکرالله (در ده بیدهند) برای اینکه بچه یا هر آدم ناشی دیگری هوس نکند مجددا سوارش  بشود در کوچه تنگ کنار حسینیه عمدا طوری از بیخ دیوار عبور میکرد که ساق و ران آدم را محکم  به دیوار سبگی بمالد که جایش تا یک هفته کبود یا زخمی میشد . همین دیروز که این ماجرا را در جمعی خانوادگی تعریف میکردم عطا یادم انداخت که ما یکبار صبح  زود  خرکد خدا نجفی را از طویله دزدکی بیرون آورده و دونفری سوار بر مرکب مسروقه  از ده چیمه  رفتیم به ده بیدهند و عطا عصر که بر گشتیم ان بیچاره ها دنبال خرشان میگشتند و آقا بزرگ ترکه بدست دنبال ما دو نفر. جایتان خالی در برگشت کتک مفصلی از آقا بزرگ نوش جان کردیم
درد سرندهم بلاخره راه افتادیم بطرف ده “تکیه”. آقا بزرگ افسارگاو دردستش درجلو, ومن توبره غذا درپشتم, پشت سرشان (البته توبره وزن زیادی نداشت). راستش اول بیشتربرای گاوه نگران بودم تا سختی راه, فکر میکردم نکند مریض است, که ظاهرش نشان میداد برعکس خیلی هم شنگول است, گفتم نکند او را برای فروش یا سلاخی میبرند. بلاخره دل بدریا زدم, خودم را به آقا بزرگ رساندم و دلیل را پرسیدم, آقا بزرگ هم با یک نگاه عاقل اندر سفیه جواب داد "اه تو تا حالا نمیدونستی ؟ خوب  گاوه  رو میبریم پیش مله ".  میدانستم " مله " (بخوانید" مه له ", بر وزن گله = شکوه و شکایت) بزبان آنطرفها یعنی گاونر وکم و بیش” دو ,زاری ام افتاد” ولی خودم را بان راه زدم و بپرسیدن ادامه دادم. اما آقا بزرگ هم یا چون خودش "اینکاره" بود دست منرا خوانده بود یا اینکه طبق معمول حوصله وراجی بچه را نداشت, و کلا در برخورد با بچه ها آدم با حوصله ای نبود (جالب اینکه معلم  دبستان هم بود). خلاصه که بهر دلیل که بود با بیزبانی بمن فهماند  که "ور نزنم" و منتظر باشم بزودی درعمل خواهم دید. در راه یکی دوجا سر چشمه ای ایستادیم گاوه را آب دادیم خودمان, هم سر و رویی  صفا دادیم.  
سر انجام به تکیه رسیدیم چند تا زن چارقد سفید در راه با سبد روی سر به آقا بزرگ سلام کردند و حال ننجون را پرسیدند تا اینکه جلوی خانه ای که قرار بود "خانه بخت " گاوه  باشد رسیدیم. آقا بزرگ اسم یکنفرکه پیشوند "سید " داشت را صدا زد , زنی با چارقد سفید در را با کرد وبعد از سلام علیک و خوشامد بما بزبان محلی شوهرش را صدا زد و چیزی دراین حدود گفت "بیا از راه دور آمده اند برای مله  نومزد آوردند "  .

مرد میانسالی که آنوقتها بنظرم مسن میامد با چپقی در دست آمد با آقا بزرگ سلام علیک مفصلی کرد همسرش هم در این فاصله چای آورد. مذاکرات بین آقا بزرگ و  "سید…. " مدتی بطول انجامید چون طرف به آقا بزرگ میگفت در ده بالا یک"مه له " دیگر هم هست, و یعنی اینکه میتوانیم گاومان را آنجا ببریم, من بنظرم آمد او دارد کمی بازار گرمی میکند تا کار خودش را مهمتر جلوه بدهد. آخرش آقا بزرگ یک پنج تومانی در دست ان مرد گذاشت (که فکر  نمیکنم آنروزها  درده مزد یکروز کامل یک کارگر برای زمین بیل زدن بیش از این بود)  و وقتی اصرار کرد یک یک تومانی دیگر هم باو داد و از من خواست کیسه جوز قند و تنقلات را هم تحویل خانمه بدهم. خانمه  بسرعت مقداری علوفه جلوی گاو ما ریخت و بعد از اینکه گاوه آنها را خورد, سه  نفری راه افتادیم  و طرف افسار گاو را دردست داشت. جلوی جوی ابی گاو را مجددا آب دادند تا اینکه بلاخره رسیدیم جلوی یک حصار حدود ٧ در ٨ متری که دیوارهایش از سنگ چین بود به بلندی حدود یک متر با یک درب چوبی. که یک گاو نرقوی هیکل با شاخ بلند داخل ان داشت دمش را تکان میداد درعقب این حصار دری بود که به یک طویله سر پوشیده باز میشد - در روستاهای آنطرف به اینجور طویله ها که از کندن خاک در دخل تپه ایجاد میشود "کنده" بر وزن دنده میگویند. از من خواستند بیرون بمانم, ان مرد گاو ما را همراه خودش برد داخل حصار و آقا بزرگ هم دنبالشان. من فکر میکردم ان نره-گاو با دیدن گاو رعنای ما  مهلت ندهد وبلافاصله طاقت از کف بدهد و مشغول شود به معاشقه. البته کم و بیش دیده بودم  معاشقه گاوها خیلی هم رمانتیک نیست.  اما با کمال تعجب دیدم آقا "مله " با بی اعتنایی خودش را مشغول چیز دیگری میکند! اول فکر کردم دارد لابد او هم مثل صاحبش اول کمی طاقچه بالا میگذارد اما زود طاقت از کف خواهد داد. ولی همینکه ان مرد گاو ما را برد نزدیکتر نره-گاو سرش را نداخت پایین و عین گاو رفت توی ان کنده. از شما چه پنهان دراین لحظات از دو نظر“غیرت” خروسی ام بدجوری بجوش آمده بود: اول اینکه با دست خودمان گاومان را آورده ایم و یک چیز هم دستی میدهیم که نره گاو مردم ترتیبش را بدهد,این خودش نوعی  بی ناموسی بود ; اما دوم و ازان آبروریزی تر اینکه تازه نره گاوه برای ما عشوه هم میاید!!
سید ... رفت "مه له " را بیرون آورد و وقتی برای باردوم طرف محلی به گاو ما نگذاشت و دوباره رفت توصاحبش بعد از بیرون آوردنش در طویله را بست که نامرد! نتواند برود ان تو قایم شود.انگار نه انگار ناسلامتی  یک مرد است و بازی کردن نقش یک عروس خجالتی به همچین نره گاوی نمی اید.
درد سر ندهم شاید حدود یکساعت طول کشیدکه هی صاحبش افسار نره گاو را میکشید طرف گاو ما درحالیکه به آقا بزرگ که افسار گاومان را در دست داشت فرمان میداد چگونه  خانم را جلوی نره گاو مانور بدهد تا بهتر دل از او برباید و "سر دماغ" بیاورد. سرانجام در حالیکه قطرات عرق شرشر از گوشه های دستمالی که آقا بزرگ برای حفاظت سر طاسش در برابر آفتاب سوزران  بسته بود میچکید بلاخره هنر نمایی آقا بزرگ دل آقا گاوه را بوجد آورد و " بعله " را گفت  و گاومان  به وصل رسید.  
ما هم بعد از حدود یکساعت استراحت در سایه و خوردن غذایی که ننجون در توبره مان گذاشته بود "سرافکنده و مغرور" از اینکه بخوبی و خوشی ترتیب گاومان داده شده راه برگشت در پیش گرفتیم.