Sunday, July 8, 2012

شیطنت های دبیرستانی ۲ - شروع از مجید, جولای ۲۰۱۲



high school frivolities 2
From Majid





 مجید, علی نظری,  و"لات -ژیگول"

یکی از شیرینکاریها ی مجید اینبود که ترانه های علی نظری رابا ژستی عین خودش میخواند, مخصوصا ترانه "سرتو بالا کن خوشگله  منوو صدا کن خوشگله" را . اینجا میخواهم یکی از ان پرانتز هایم را باز کنم وبقول معروف "دوتا کلمه درباب صفت "لات -ژیگول" بگویم. منظورم اینکه علی نظری یکی از ابتکاراتش اینبود که حتی طرزخواندن ولحنی که کلمات را ادا میکرد  متناسب با قشری بود که من آنها را لاتهای ژیگول میخوانم . همانطور که سوسن میزد" توخال" زنهای تیپ لاله زاری بلادیده ازعشق. علی نظری اما درس خوانده  و ازخواننده های بسیارمبتکر بود. یعنی شعرهای ترانه هایش را متناسب با مخا طب خودش میسرود، ودرانتخاب آهنگی که باید روی ان گذاشته شود صاحب نظربود. اما بنظرمن ازمهمترین ویژگیهایش اینبود که درفرم کار, یعنی صدا سازی ولحن ادا کردن کلمات هم میزد "توخال لاتهای ژیگول".  
اما لاتهای ژیگول معمولا ازخانواده هایی بودندکه پدرانشان شغلهای خصوصی وغیر اداری داشتند، مثل راننده کامیون، بنگاه معاملات ملکی، مبل سازی، تعمیرگاه،و ندرتا درامورهنری, ولی در عین حال دوست داشتند پسرانشان (بندرت دخترانشانهم) درس بخوانند ویک چیزی بشوند. اما روال زندگی چنان پیش میرفت که معمولا این گروه از بچه ها درهمان سیکل اول وگاهادرکلاس دهم درس ومشق را رها میکردند وبعداز مدتی اینوروآنورزدن میرفتند دنبال کار، وبسته به امکانات واستعداد درشغل وحرفهای مستقر میشدند.
عمده جمعیت این قشر را هم میباید درمشاغل و حرفه های خدماتی جستجو کرد اما برخلاف پدران, میشد ازآنان سراغی درمشاغل کارمندی نیزیافت. دیده شده بعضی از آنها درجاهایی سطح تحصیلی خود را "دیپلم ردی" هم ذکر کرده اند.  
مهمترین ویژگی لاتهای ژیگول اینکه آنها  ابدا دوست نداشتند دیگران آنها را با لاتها یکی بگیرند- لاتها معمولا بیسواد بودند یا فقط خواندن ونوشتن میدانستند. اینان  حتی وقتی همان حرفه و شغل پدر را پی میگرفتند تلاش میکردند تفاوت رفتاری و فرهنگی خود باپدران را بدیگران  و بویژه با مشتریان نشان دهند.
آنچه دراینجا بیشتر مورد نظرمنست فرهنگ گویشی و چگونگی ادای کلمات توسط این قشراست. بدیهی است اگرچه گنجینه لغوی این افراد بطور متوسط غنی ترازلاتها بود اما درهرحال محدودترازافراد "دیپلم به بالا"بود و لذا وقتی تلاش میکردند "دیپلم به بالا " صحبت کنند گاها حرف زدنشان فاقد یکدستی میشد.
 ازویژگیهای گفتاری آنها اینکه اولا برخلاف لاتها  کلماتی مثل"سام لکم" ،  "داشم" ، "کرتیم"  بندرت مکن بود ازآنها بشنوی, اگرهم چنین میشد اغلب بقصد تمسخربود, نوک زبانی هم حرف نمیزدند. مثلا اگر لازم میشد: بطورکامل میگفتند نوکر شما هم هستیم یا "درخدمتیم". اما درمقابل درجاهایی سعی میکردند کلمات را حتی کاملتراز گفتار روزمره ولی معمولی آدم های باسواد ادا نمایند، این تفاوت با گفتارعادی, گاهی درذکر کلمات وجملات درهنگام خواندن ترانه ها محسوستر میشد. بعضی از افراد اینگروه هم حروفی مثل شین را با "بیش ازسه نقطه!" ادا میکردند.  یکی از تفاوتها که هنگام خواندن ترانه و آهنگ نمود پیدا میکرد چگونگی ادا کردن حرف " آ "  درکلمات است که صدایی مابین  " آ " با   " او" (حرف O درانگلیسی) از دهانشان خارج میشود, یعنی لبها را کمتر ازحد معمول, ازهم باز میکنند. درمقابل برخی ازحروف بطور نسبی با سرعتی  بیش ازمعمول ادا  میکنند. تنها بعنوان یک نمونه; به ترانه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری گوش کنید: دراین ترانه ترکیب "سرتو" در گفتارعادی بصورت "سر-ا-تو" ادا میشود اما خواننده آنرا با سرعت "سرتو" میخواند - بدون اینکه در اینجا الزام موسیقیایی یا قافیه ای درکارباشد. ازسوی دیگر به چگونگیادای حرف " آ " درکلمه "بالا " درسطرفوق دقت کنید, که نمونه ای از تلفظ بینابینی فوق الذکر است. شک نیست بعداز مدتی تکرار, اینجور چیزها ملکه ذهن میشود وعلی نظری هم مثل هرآدم دیگری, ناخوآگاه کلمات را چنین ادا میکند، اما من تصور میکنم درابتدا وی آگاهانه به اینهم هم فکر کرده که ترانه را به شکلی بخواند که  به ادای کلمات توسط  "لاتهای  ژیگول"نزدیکتر باشد. اینجوری بود که آهنگهای علی نظری هم بلحاظ محتو ا و زبان شعری ساده اش وهم از نظر لحن کلام "میزد تو رگ این قشر". مجید ما هم آگاهانه یا ناخودآگاه این خصوصیت را بسیار خوب تقلید میکرد.

محمد بیگلری

محمد ازهمه ما تنومند تروشاید بشود گفت بی شیله پیله تر بود. اینکه این آدم گنده میامد گردنش را پیش ماها که کوچک تربودیم کج میکرد ورک وروراست پنج ریال قرض میخواست تا "دوتا نخ سیگارهما" بخرد، همیشه مایه خنده وتمسخر ما بود. حد اقل نمیامد بدروغ بگوید برای بلیت اتوبوس قرض میخواهد چون پول بلیطش را قبلا سیگار خریده بود ومجبور میشد پای پیاده تا یوسف اباد شمالی برود. نه اینکه ما خودمان اهل سیگار نباشیم که بودیم. یاد تون باشه گفتم تنومند ترنه ورزیده تر. اون وقتهاکه تو دبیرستان پسرونه شکم داشتن از نوادر بود, ممدما مجبور بود کمربندشوزیرشکم آویزونش ببنده. البته اینم بگم اونروزا به چشم من وسیا که یه چیزی هم به شکم بدهکاربودیم (بقول عمه شهربانو نافمون چسبیده بود به پشتمون) شکم ممد بشگه بحساب بیاد. محمد یک بارانی سورمه ای بلند و گنده ترازخودش داشت که ازوسط های پاییزتا چندروزبعد ازسیزده "انیفورم وار" تنش بود. البته اغلب ما ها فقط سالی یک دست کت وشلوارو درنهایت یک شلوارویک پیرهن اضافی بیشتر نداشتیم . اما فکر میکنم محمد باین خاطر جلب توجه میکرد که اولا بارانی داشت که اغلب ماها نداشتیم ولی مهمتر اینکه هیکل گنده اش با این بارانی گنده ترهم میشد. مجید گاهی با اشاره به گندگی بارونی ممد ولاغری ما به شوخی میگفت "ممد عینی وسیا اگه دونفری هم برن این تو تازه میتونن نفری دوتا بربری رم بغلشون جا بدن اونوقت تو رفیق نامرد یه نفری حرومش میکنی ". جیبهای بارونی هم لامصب خورجین بودن وتوش هرچیزی پید میشد، ازکلید وکبریت, ناخن گیروقوطی سیگاربگیرتا تخمه، پاسور، پول خورد، نصفه ساندویچ وکتاب درسی. اینم بگم که محمد آرامی بود که بندرت ممکن بود عصبانی ببینیش چه برسه به دعوا اما هیبتش، مخصوصا توی اون بارونی بد جوری غلط انداز بود وازاین نظراومدنش با ما میخ گروه ما تو مدرسه رو محکمتر میکرد. محمد سیگارهما میکشید وخیلی هم میکشد , ناصر درانتقاد وقتی هرکدوم از ما سیگار میکشیدیم میگفت "چوب کون میمون میکنی" و این استعاره تکه کلامش شده بود. مجید هم خودش سیگار نمیکشید اما مثل ناصر به بقیه سیخ نمیزد. اخه اونوقتا ما هم مثل خیلی ازجونهای دیگه سیگار کشیدنو جه جور ژست بحساب میاوردیم. یادم میاد پیرمردی بود که سر تقا طع بزرگمهروپهلوی دکه سیگار وآدامس واینچیزا میفروخت منو سیا و خلیل که میرفتیم ازش سیگاربخریم این شعرو میخوند "تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف تا که اسباب بزرگی همه آماده شود" ولی هیچوقت برای محمد بیگلری که هیکلش گنده بوداین شعرو نمی خوند.
پدر محمد افسر ارتش بوده وچند سال قبل فوت شده بود, اما من و سیا ازلابلای حرفها یش فهمیده بودیم که که فوت یا ناپدید شدنش درارتباط با فعالیتها یا اعتقادات سیاسی اش بوده. از حرفهایی که گاهی مطرح میکرد، مخصوصا ازاینکه اینجورحرفها را درگوشی وبا احتیاط بمن و سیا میزد ونه درجمع های بزرگتر, میشد بفهمی از یک محیط خانوادگی سیاسی میاید. بعنوان مثال درمورد جنگ ویتنام آنوقتها منهم مثل اغلب مردم تحت تاثیر اخباررادیو ایران فکر میکردم ویتگنگ ها یک مشت وحشی زبان نفهم هستن که حقشن هست بمب سرشان بریزند, یعنی فکرمیکردم مثل پشه هستند که امریکا میخواهد با سمپاشی کردن آنها از شیوع مالاریا جلوگیری کند. یادم هست محمد تقریبا تنها کسی بودکه معتقد بودویتنامیها ازکشورشان دفاع میکند وامریکا حق ندارد هزاران کیلومتردورتر روی سرمردم اینکشور بمب بریزد.
گرچه در مدرسه گروهای دیگری هم وجود داشت اما عموما ۲-۳ نفری بودند وبعلاوه به اندازه گروه ما باهم نمی پلکیدند ومنسجم نبودند. اینم باید اذعان کنم که منو سیا که در مجموع وزن دوتایی مون به ۱۲۰ کیلو نمیرسید به لحاظ بدنی نون هیکل ورزیده وموقعیت ویژه مجید, سبیل چخماقی ناصرو هیکل گنده محمد بیگلری رومیخوردیم. منظورم اینه که بچه های گردن کلفت وخروس جنگی مدرسه هم اغلب جرات نمیکردن سربه سر ما بزارن چون فکر میکردن سروکارشون با ناصر و مجید می افته. گرچه هیچکی ندیده بود که این دو نفربا کسی گلاویز بشن. ممد بیگلری هم که اساسا آدم آرومی بود که سیگارخودشو میکشید وفقط هیکلش تواون بارونی گلوگشاد بد جوری غلط انداز بود.

رضا عنصریان وعطا روح انگیز

عطا پسردایی من ورضا پسر دایی سیا بودند و در واقع هممدرسه ی ما نبودند. عطا شاگرد مدرسه دکتر نصیری در خیابان سینا درمحله سلسبیل بود وورضا شاگرد مدرسه مروی در ناصرخسرو. عطا انسال بخاطر اینکه با ما باشد اصلا اومده بود خانه ما. هردوهمسن ما بودند وهردوتا توخیلی ازبرنامه های بیرون مدرسهرا با ما میگذراندند. اما رضا مدتی چنان با ما میچرخید که بعضیها خیال میکردند او هم دانش آموز مدرسه هنربخش است. اتفاق میفتاد که رضا مثل خلها ازمدرسه خودشان یعنی مدرسه مروی جیم میشد ومیامدبا ما سرکلاس مینشست.
پدررضا که چند سال قبل فوت کرده بود مالک یک حمام دربازارچه شاپور یا "گذر میتی موش" بود. برادر بزرگتر رضا مسولیت اداره حمام را داشت وازمحل درآمد ان خانواده را اداره میکرد. البته رضا هم اززمانیکه من با او آشنا شدم گویا تعدادی ازعصرها پشت دخل حمام( که همان صندوق باشد) مینشست وباینطریق درگرداندن امور حمام به خانواده کمک میکرد.جدا ازهمه اینها رضا خیلی احساس لوطیگری داشت ودلش میخواست که دیگران فکر کنند "هوای فلان وفلانی ... رو داره ". البته اگر کس دیگری هم دم دستش بود ازاینکه هوای او راهم داشته باشد خوشش میامد. میشود گفت من وسیا هم یک جورهایی ازاین خصوصیت رضا بدمان نمی آمد, چون بعضی وقتها بد جوری بدردمان میخورد. یعنی گاهی بفهمی نفهمی پیش رضا خودمان را بیعرضه نشان میدادیم که این دوست با معرفت مجبورشود "زیر پروبالمان را بگیرد". مثلابرای مدتی درخانه امیرآباد وقتی رضا میامد وانمود میکردیم گویا "ازدیشب تا حالا" ازتنبلی یا بی پولی چیزی نخورده ایم . رفیق لوطی ما هم بد جوری به غیرت اش برمیخورد واول یک ربع ساعت ما را درمورد ضررهای تنبلی نصیحت میکرد, حتی یکی دوبارکمربند را کشید وتهدیدمان کرد اگروقتی ازخرید برمیگردد خانه را تمیز نکرده باشیم با همان کمربند مجبورمان میکند. ما هم چون مثلا ازاوحساب میبردیم میگفتیم باشه. خیالش که از نصیحت راحت میشد میپرید سه پرس چلوکباب و چندین پاکت میوه و مواد غذایی میخرید ویخچال را پرمیکرد. البته اگر من گفتم "میپرید" فکر نکنید رضا ماشین داشت یا فروشگاه  همان دم دست بود, درست برعکس، تا اولین بقالی و ساندویچ فروشی بیش از درسوزوسرمای بیبانهای امیر اباد (یا در گرمای تابستان) نیم ساعت پیاده روی راه بو;  تازه مغازه های آنجا هم همه مواد را نداشتند برای چلو کباب ساندویچ و میوه باید تازه با اتوبوس میرفت به ایستگاه  نصرت در خیابان امیر اباد یا خود میدان مجسمه. البته این نقش بازی من و سیا و رضا دو-سه بار بیشتر دوام نیاورد چون لابد رضای طفلکی حس میکرد برایش خیلی زحمت (و خرج) دارد. ولی سایه این لوطیگری به شکل دیگری تا مدتی هنوزروی سرمن و سیا بود. به این شکل که تا مدتی وقتی سه نفری یا همراه سایر بچه ها برای غذا یا مشروب بیرون میرفتیم رضا سهم (دنگ) من و سیا را هم میپرداخت. یعنی در ان دوره دست خودش نبود!  بدجوری ناراحت میشد اگر ما دوتا میخواستیم دست درجیبمان کنیم. یکبار که من سهم خودم را از جیبم بیرون آوردم و اصرار کردم آنرا به ناصر که "مادر خرج" بود بدهم رضا چنان بهش بر خورد که بلند شد تا از کافه برود که یکی از بچه ها از او خواهش کرد بماند و من را سر زنش کردند که چرا روی آقا رضا را زمین می اندازم!  و منهم با معذرت پولم رادرجیبم برگرداندم.  
ممکن است برایتان این سوال پیش بیاید که رضا پول این لوطی گری را از کجا میاورد، ساده است در ان روزها دخل حمام دستش بود وگویا برادرش هم طی انمدت هنوز بفکراش نرسیده بود که ممکن است رضا تا این اندازه عشق به "زیر پر و بال گرفتن" داشته باشد.
ماجرای دیگر اینکه پسری بنام محسن درکلاس دهم رشته طبیعی بود که رضا پیله کرده بود میخواهد با او دوست بشود و زیر پروبالش را بگیرد و بمن فشار مورد که بروم محسن را اذیت کنم تا رضا بطور اتفاقی از راه برسد و ازمحسن حمایت کند وباینطریق او با محسن دوست بشود. که این ماجرا را درجای دیگری خواهم گفت.


البته باید بگویم اگر چه در داخل گروه دست انداختن و بدو بیراه گفتن بهمدیگرجزو لاینفک دوستی ما بود اما اگر یکنفر ازبیرون گروه به یکی ازبچه های ما بد جورنگاه میکرد بقیه به حمایت درمیامدند وبرای رو کم کنی هم که شده تا طرف را سرجایش نمینشاندند ووادار به معذرتخواهی نمیکردند قضیه تمام نمیشد (مگر اینکه طرف زورش میچربید،چنانکه افتدودانی). این همبستگی گروهی در حدی بود که اگر یکی از ما مورد اهانت معلم ها یا مدیر هم قرار میگرفت بقیه از او دفاع میکردند.

اصل ماجرای احضار من به اتاق رییس دبیرستان

ماجرایک روزصبح شنبه ودرراه مدرسه شروع شد.ماجرا یک روزصبح شنبه و در حال قدم زدن بسوی مدرسه شروع شد. درحالیکه نسبتا با عجله داشتم در خیابان آناتول فرانس سابق(در ضلع شرقی دانشگاه تهران) در جهت شمال به طرف خیابات تخت جمشید میرفتم که برم مدرسه در ضمن کیهان ورزشی رو هم نگاه میکردم. باید اقرار کنم که این روزنامه خوندن اونم در حال راه رفتن تو پیاده روهای تهرون چنانکه افتاد و دانی بیشتر یه ژست برای جلب توجه دختر مدرسه ی هابود حد اقل ما (من و سیا )اینجوری فکر میکردیم. باید اشاره کنم که ما با تعدادی از دخترای چند تا از معروف ترین دبیرستان دخترانه شهرهم مسیر میشدیم که ازجمله اونها دبیرستان دخترانه دکتر ولی الله نصر در خیابون وصال شیرازی وتا حدودی دبیرستان مرجان از جمله اونها بودن. بر گردم سر موضوع، من گردن شکسته در اون شنبه کذایی گویا بیش از حد دراین تاکتیک (روزنامه خونی ) فرو رفته بودم که ناغافل یه چیزی مثل پتک یا گرز گرسیوز خورد به کله ام. چشمتون روز بد نبینه سرم گیج رفت، پهن شدم رو زمین و ستاره ها بود که جلوی چشمم زیگزاگی قیقاج میرفتن. کلی طول کشید تا فهمیدم گرزی در کار نبوده بلکه در نتیجه اجرای ناشیانه و افراطی تاکتیک دختر بازی پیشونی ودماغم خورده بود به یکی ازاون تیر سیمانی های برق وسط پیاده رو بود . جالب اینکه من بیشتر روزها حتی در حال خوندن بی هیچ حادثه خونینی از کناراین تیر این تیر بی شعور! رد میشدم اما اون روز گویا شانس با من همراه نبود. خلاصه کمی که بخود اومدم متوجه شدم یه خانوم محترم از روی دلسوزی یک دستمال بهم داد که دک و دماغم رو پاک کنم, بعدش هم کمک کرد پشت لباس و شلوارم رو بتکونم، راهنمایی کرد برم تو دانشکده ادبیات دانشگاه صورتم رو یه ابی بزنم - از تیپ حرف زدن و آشنایش با محیط اون دانشکده حدس میزنم میباید یا استاد و یا دانشجوی ارشد بوده . با اینکه شک نبود خودم تنهایی این دسته گل رو به آب دادم اما یادمه برای اطمینان از ایشون پرسیدم آیا کسی رو در اون لحظات کسی بمن ضربه نزده که خانومه گفت از پشت سر تمام ماجرا روتما شا کرده و گفت حتی یک لحظه قبل از اینکه من به تیربخورم اون نا خودآگاه فریاد زاده "به پا " که البته در بوده و من نشنیدم. بهر حال بمن اطمینان داد که در لحظه حادثه هیچ بنی بشری در شعاع ۷-۸ متری من وجود نداشته وآخرش گفت اخه این فوتبال چیه که انقدر شما جوونا رو به خودش مشغول میکنه، پسر جون تو خیابون حواستو بیشتر جمع کن. ازش تشکر کردم, خدا حافظی کردم و بطرف مدرسه راه افتادم در حالیکه حس میکردم ورم پیشونیم در حال بزرگتر شدنه.


میدانستم بااین بادمجون وسط پیشانی میشوم اسباب خنده دور و بری ها توی مدرسه، درد ناشی از دست انداخته شدن توسط رفقاکم ازدرد فیزیکی ضربه نبود, اما تحمل سوال جواب های آقا ی شوقی گاهی از دست انداختن بچه ها هم سختتر بود


شکستن سرمن چیزی نبود که آقای شوقی بتواند همینجوری ازان بگذارد، واز اینروفکر میکنم پنجشنبه همان هفته یا شنبه بعدش زنگ ادبیات بودکه برای بازجویی  به اتاق آقای شوقی احضار شدم.اینکه آقای شوقی شدیدا احساس کار آگاهی داشت بر کسی پوشیده نبود اما خود منهم احساس دوگانه ای نسبت به این احضار داشتم .

احساس دوگانه نسبت به سوال وجواب دردفتر

اما احساس خود منهم با مساله احضارم توسط آقای شوقی, کم از کارهای دیگرم نداشت. از یکطرف تنم میخارید که بدفتر احضار بشوم. چون حد اقل خودم که میدانستم جرم و جنایتی درکار نیست وفقط  داستانهای مختلف و گاها متناقضی که دوستان محض خنده درمورد چگونگی وقوع این حادثه ساخته اند موجب شک آقای شوقی شده. اینهم خیلی طبیعی بود چون همه در مدرسه میدانستند آقای شوقی "تنش میخارید" برای ماجراهایی که نیازبه نقش کارگاه داشته باشند, یعنی وقتی کمی بوی پلیسی به مشامش میخورد چنان نشه میشد که بقول معروف "نزده میرقصید". لذا ازاین نظراین رویارویی برایم درنظرم بیشتربه یک شوخی هیجان انگیز میمانست تا احضار بدفتر مدرسه بخاطر یک امر جدی.
از طرف دیگر,  منهم کفشم همچین "خالی از ریگ هم نبود" . ته دلم یک کمی ترس داشتم, نکند یک جایی درحرف با آقای شوقی چیزی از دهنم پریده باشد که ندانسته  سر نخی داده باشم  دستش. مورد حرف زدنهای خودمانی یمان  با ایشانرا مثل فیلم پیش خودم مرور میکردم.  تنها مورد بوداری که بدجوری فکرم را مشغول میکرد حرف ابلهانه و لجبازی احمقانه تر بر ایستادنروی حرفی بودکه خودم الکی پیش کشیده بودم. حدود ده روز پیش که توی حیاط آقای شوقی داشت برای چند تا ازبچه ها درمورد مسابقات بسکتبال آموزشگاهی حرف میزد,  من بدون اینکه حرفم ربطی به موضوع صحبت او داشته باشد، فقط برای اینکه دامنه ا طلاعات ورزشی ام! را برخ کشیده باشم ماجرای کنار گذاشته شدن ناحق یکی ازفوتبالیستهای ملی پوش موردعلاقه ام از تیم ملی را پیش کشیدم. وقتی آقای شوقی گفت این بازیکن با اینکه همسروبچه دارد دربانکوک آبرو ریزی کرده جواب دادم "چه ربطی داره آقا"، که آقای شوقی با اخم مخا لفت اش را با حرف من نشان داد. یکی از بچه ها درحمایت ازحرف آقای شوقی پرسید: آیا میدانم که این بازیکن بخاطرارتباطات نامشروع، ازجمله با همسریکی ازبازیکنان موجب طلاق بین آنها شده, وادامه داد چندین اخطار باو داده اند اما او "دست از کثافت کاریهایش بر نداشته" و به اجبارازتیم ملی کنار گذاشه شده، من جواب دادم  "میدونم بابا "، و به اینهم  بسنده نکرده و با خریت تمام بازهم جرکردم که این امرربطی به فوتبال ندارد. حرف که به اینجا رسیده بود آقای شوقی توضیح دادحتی اگرغیراخلاقی بودن اینکار را در نظر نگیریم بازهم چنین کاری روحیه تیمی را خراب میکند "پس به فوتبال ربط دارد"  و من واکنشم به توضیحات آقای شوقی  طوری بود که گویا هنوز قانع نشده ام.


بهمین جهت میترسیدم نکند آقای شوقی چیزی را از قیافه ام بو برده باشد ، نگران میشدم که نکند هنگام سوال و جواب "یک دستی بخورم" اسرارم فاش بشود. ببینید این ترس من پرهم بیجا نبود, چون آقای فربیز درباب نگرانی اصلی آقای شوقی قبلا ندا را دستم داده بود. آقای شوقی میخواست مطمئن شود که پای آدم دیگری درشکستن سرمن درمیان هست یانه، واگر هست، چگونه رابطه ایست. چرا که آدمی نبود که نفس رابطه دخترو پسربرایش مهم باشد, بلکه ازواکنش های ناموسی دررابطه های نامشروع نگران بود, یعنی میخواست اگر من دراثر بی توجهی به رابطه با یک زن (احتمالا شوهر دار)  کشیده شده باشم  مرا ازان بیرون بکشد.  منهم که همچین معصوم معصوم هم نبودم .

راز مگوی من

فکر میکنم درقسمت مربوط به "راوی" و زیر تیتر "همسایه دست راستی مریم خانم"  واینجا و انجا, اشاراتی به بعضی رابطه های ناگفتنی خودم داشتم.  اگر چه من ذاتا آدمی هستم که عموما تا از من نپرسند در مورد کارهایم حرفی نمیزنم حتی اگر کتاب نوشتن باشد, اما دراین مورد خاص "سوپر-تودار" بوده ام.  این سرنگهداری ام تا حدی بود که حتی به سیا هم هیچوقت دراین مورد چیزی نگفتم. اهمیت این خودادری در برابر سیا در اینستکه اگر او میفهمید حتما فکر میکرد خیلی نامرد هستم. چون سیا صمیمیترین دوست من بود ونگفته قرار داشتیم حرفهایمان را بهم بزنیم و از قبل شکارهایمان بفکر رفیقمان هم باشیم . خود سیا  به محض اینکه با زنی جور میشد نه فقط ماجرا را تمام و کمال میگفت  بلکه تمام تلاش اش را میکرد که طرف را ترغیب کند رفیقش را برای من جورکند. و اتفاقا این چیزی بود که من از ان میترسیدم,  یعنی واهمه داشتم اینرا بعنوان یکی از هنرهای من برای دیگران بگوید وهمینطوری ماجرا دهان بدهان بشود وبلا خره یک جایی کار خراب بشود. چنانکه گفتم نگرانی اصلی ام این بود که جایی ناخوآگاه حرفی زده باشم که سرنخی بشود برای سوالات بعدی  آقای شوقی.

چوب را که ور میدارند ...

با اینکه همه شواهد گویای اینبود که آقای شوقی نمیتواند نسبت به این سر من بویی برده باشد اما بازهم این دلهره  احمقانه دست از سرم بر نمیداشت. گاهی فکر میکردم باید کاری کنم که توی دفترباهاش چشم درچشم نشوم، چون ممکن است بتواند فکرم را بخواند.  چند هفته قبل از این که سرم بشکند داستان شب رادیو در مورد دانشمندی بود که با نگاه به چشم میتوانست فکر آدمها را بخواند. میگویم دلهره احمقانه برای اینکه میدانستم بفرض محال که آقای شوقی "فکر خوانی" هم بلد باشد,  بازهم نهایت چیزی که دستگیرش بشود این خواهد بود که من درحال خواندن کیهان ورزشی فکرم پیش ان دختره ای بوده که با رفیقش آنطرف خیابان راه میرفته اند, که اینهم مساله ای نیست. میدانستم بفرض اینکه حرف  آقای شوقی درست باشد و رفیق های خودمان همه کارها را بهش  گزارش بکنند, بازهم علی الاصول هیچکس چیزی از رازمن نمیداند که باو چیزی گفته باشد. درکل این مو ارد فقط یکباردرهمان تابستان که مجید آمده بود پیش من, دم درب بزرک هتل, توی کوچه نوبهار, ان خانمه هم اتفاقی آمده بود دم دروطوری با لوندی با من خوش و بش کرد که وقتی رفت مجید گفت "ای ناکس, تومحل کارهم که دست ور نمیداری , خدا هم برات نعمت میفرسته" و من قسم و ایه خوردم که نه بابا طرف اصلا اهلش نیست, به دروغ گفتم دکتره و سطحش بالاتر از اونیه که با من بپره. مجید گفت "بابا مفت چنگت، اصلا هرچی تو بگی", من باز گفتم  فقطدکتر خوش برخوردیه و خلاصه ازذهنش بیرون کردم. تازه اگر یک درصد هم فرض کنیم مجید فهمیده بود, مجید مثل خودم خیلی توداربود، آدمی نبود که بدون موافقت من دراینجورموارد حتی به یکی ازبچه ها هم حرفی بزند چه برسد به گزارش کردن به آقای شوقی, اگرفرض کنیم که مجید از روی تعصب، یا از روی علاقه واحساس خطر برای یک دوست خودش را راضی میکرد که رابطه نامشروع را گزارش کند,باز هم مجید نمیتوانست حرفی بآقای شوقی زده باشد, چون اوکه خبرنداشت طرف زنی شوهردار است . یعنی هرجور حساب میکردم,  تنها راهی که امکان داشت آقای شوقی چیزی از این رازمن بفهمد این بود که خود بیشعورم یکدستی بخودم بزنم. .چون آقای شوقی ماشااله یکدستی  زدنهایش را انقدر آب و تاب میداد که اگر آدم خواب هم بود دستش را میخواند، یعنی اگر کسی ازاو یکدستی میخورد "حق اش بود که بخورد".


اگر چه من ذاتا آدمی هستم که عموما تا از من نپرسند در مورد کارهایم حرفی نمیزنم حتی اگر کتاب نوشتن باشد, اما در این مورد خاص "سوپر-تودار" بوده ام.  این سرنگهداری ام تا حدی بود که حتی به سیا هم هیچوقت دراین مورد چیزی نگفتم. اهمیت این خودادری در برابر سیا در اینستکه اگر او میفهمید حتما فکر میکرد خیلی نامرد هستم. چون سیا صمیمیترین دوست من بود ونگفته قرار داشتیم حرفهایمان را بهم بزنیم و از قبل شکارهایمان بفکر رفیقمان هم باشیم . خود سیا  به محض اینکه با زنی جور میشد نه فقط ماجرا را تمام و کمال میگفت  بلکه تمام تلاش اش را میکرد که طرف را ترغیب کند رفیقش را برای من جورکند. و اتفاقا این چیزی بود که من از ان میترسیدم,  یعنی واهمه داشتم اینرا بعنوان یکی از هنرهای من برای دیگران بگوید وهمینطوری ماجرا دهان بدهان بشود وبلاخره یک جایی کار خراب بشود.
حتی یادم هست در تابستانی که کلاس یازده را تمام کرده بودم روبروی درب باغ هتلی که کار میکردم  خانمی بود حدود ۳۰ ساله وگاهی که من دررا باز میکردم تا وانتها بارشان را تخلیه کنند باهم همصحبت میشدیم.  بار اول برای اینکه کمک کنم میوه هایی را که خریده داخل ببرد رفتم توی خانه شان, اوهم برای تشکر بستنی آورد خوردیم وکمی بطور سطحی بازی کردیم, گفت اسمش مونا است. میگفت شوهرش درمیدان فردوسی عتیقه فروشی دارد و یکی دوبار هم هم گله میکرد که او جز طلا وعتیقه چیز دیگری را نمیبیند. باردوم از من خواست کمک کنم یک "قاب عکس " را بدیوار بکوبد که کردم, بعدش کمی ورق بازی وووکردیم . وقتی پرسیدم درجواب  شوهرش که بپرسد چگونه تنهایی قاب را بدیوار زده  چه جوابی  خواهدداد، ازجوابش  حس کردم آدم بی احتیاطی است و دیگرنرفتم.  


الان هم اینحرفها را بیشتر باین خاطر گفتم که مشخس بشود که اصرار آقای شوقی برای روشن شدن مطلب فقط یک کنجکاوی غیر مفید نبود بلکه در پشت ان  یک جنبه قوی مصلحت جویانه هم وجود داشت که ما شاگردها و اغلب معلمان فقط جنبه اول آنرا میدیدیم .حالا برمیگردم به  احضارم بدفتر وقتی سر کلاس آقای فربیز بودیم
شاید جای دیگری اینرا گفته باشم که از نظرآقای فربیزکارگاه بازیهای آقای شوقی هم مثل خیلی کارهای دیگرش بیمعنی بود اما آقا فربیز که نمیخواست علنی حرفی زده باشد زیر-زیرکی  سعی میکرد به ان دامن بزند تا آگهی شوقی خیط بشود، در ضمن گاه گاه اطلاعات خوبی از جلسات دفتر میاورد که  میتوانست مورد استفاده دانش آموززیربط  قراربگیرد.
آقای رییس دبیرستان معتقد بود که از دیدگاه یک کارگاه زبردست این فرضیه که سرمن از روی حواس پرتی وبطوراتفاقی به دیوار یا تیر خورده منطقی نیست و نیاز به تحقیقات کارشناسانه دارد,


گفتم که شکستن سرمن چیزی نبود که آقای شوقی بتواند همینجوری ازان بگذارد، واز اینروهمه انتظار احضارمن به اتاق ایشانرا داشتند. فکر میکنم پنجشنبه همان هفته یا شنبه بعدش زنگ ادبیات بودوآقای فربیزداشت درس میداد که اول سایه شکم و بعد هیکل آقای نعمتی درپشت شیشه در کلاس نمایان شد. آقای فربیز که گویی بدجوری منتظر این امر بود پیش از اینکه نعمتی در بزنه با لحنی تنه آمیز بمن اشاره کرد که "آقای احمدی یاالله پاشوکه آفتاب تا ابد زیر ابر نمیمونه، میدونی که کسی آقای فربیز که گویی بدجوری منتظر این امر بود پیش از اینکه نعمتی در بزنه با لحنی طعنه آمیز بمن اشاره کرد که "آقای احمدی یاالله پاشوکه آفتاب تا ابد زیر ابر نمیمونه، میدونی که کسی نمیتونه چیزی رو ازآقای شوقی پنهان کنه, به نفع خودت و بقیه دانش اموزانه که خودت اعتراف کنی، فقط کوتاه. آقای نعمتی وارد شد و بعد ازسلام شروع کرد که "آقای شوقی سلام رسوندن و خواهش کردناجازه بفرماید آقای احمدی بیاد دفتر و از شما.." که آقای فربیز اجازه نداد و بعد از اینکه بمناشاره کرد برم گفت "بله ایشون معذرت خواستن، میدونم اگه مساله فوری واضطراری نبود و امنیت دانش آموزان و مدرسه در گرو کشف و شناسایی فوری مجرمان این امر نبود که آقای شوقی دانش اموز رو از کلاس درس صدا نمیکردند" نعمتی هم آدمی نبود که کم بیاره گفت بعله آقا "ایشون فرمودن خودتون میدونین که ایشون چقدر مخالف بیرون اومدن شاگردا از کلاس در ساعت درس هستند" در حالیکه ماآماده بیرون رفتن میشدیم آقای فربیز با همون لحن شیطنت آمیز خودش جمله معروف فیلمهای پلیسی رو تکرار کرد که "احمدی جان اگه نمیدونی میتونی جواب ندی ولی اگه جواب دادی ممکنه در دادگاه علیه خودت از اون استفاده بشه .
اما قبل از پرداختن به سوال و جواب ها با آقای شوقی بی مناسبت نیست آنچه که قبل از رفتن به دفتر همراه آقای نعمتی روی داد صحبت کنیم .

با آقای نعمتی در راه پله ها

در تمام طول مدتی که از راه پله ها بطرف اتاق رئیس بالا میرفتیم آقای نعمتی رفتاری خیلی دوستانه داشت. میگفت "احمدی جان اصلا نترس هیچ کاری نمیتونن بکنن خودت که رئیسو میشناسیش بلوف میزنه، چیزی نمیدونه الکی میگه بهم گزارش دادن " و توصیه میکرد بیخودی سفره دلمو پیشش واز نکنم. گفتم با با چیزی نبوده که دلمو واز کنم یا نکنم. گفت "اصلا کردی که کردی به کسی چه مربوط" و ادامه داد که "راسش منم اگه میتونستم میکردم حیف که
با این سن دیگه کسی بهم راه نمیده" . گفتم "توهم مثل اینکه مارو گرفتی ها" آقای نعمتی, خب اینکه راه دادن نمیخواد چرا حسرت میخوری اگه خیلی دلت میخوادبروسرتو درنگی بکوب به همون تیر سیمانی جلوی درمدرسه . گفت داشتیم احمدی جون, وبا قیافه ای کاراگاهانه ادامه داد "بابا من که از خودتونم، دیگه واسه ما هم بعله" و توصیه کرد برای او نقش بازی نکنم چون او"خودش فولکس قورباغه رورنگ میکنه جای کادیلاک قالب میکنه" . بعدش با ملایمتر کردن صدایش گفت "بابا من واسه خودت میگم ها" ویه نگاهی به اینوراونورانداخت ویواشکی گفت "از من نشنیدی ها" و توصیه کرد که خودم رو راحت کنم بگم آقای شوقی اصلا هرچی بوده قانونا درخارج ازحوزه صلاحیت مدرسه اتفاق افتاده و من موظف نیستم به شما پاسخ بدم. منکه نعمتی رو میشناختم حاضر بود اون بقیه موهاش هم بریزه وبکلی کچل بشه اما بتونه یه گزکی چیزی ازرئیس، معلم ها یا شاگردا پیدا کنه که فردا بتونه باهاش معرکه بگیره وهروکرسربده . داشت تو دهن من میگذاشت بگم به مدرسه مربوط نیست چون میدونست همینکه این حرفوبزنم بساط یکساعت نصیحت وقانون-شکافی اضافی از طرف آقای شوقی روبراه میشه' منم که کوتاه بیا نیستم پس سوروسات خودش واسه یکهفته دیگه جور میشه. همینکه به پشت در اتاق ریاست رسیدیم الکی بهش گفتم "بدم نمیگی ها، ببینم چی میشه" که گل از گلش شکفت و بهم گفت "علی مدد احمدی دارمت برو " و با پشت انگشت
وسطی چند تا ضربه به در اتاق زد و با شنیدن "بفرماید تو" درروبازکرد.
آقا همینکه دروباز کرد محکم مچ دست منو گرفت ودرست به تقلید پلیسهایی که مجرمی رو تحویل رئیس زندان میدن گفت " بفرماید آقای رئیس اینم دانش آموز احمدی صحیح و سالم تحویل شما ". این اخلاق نعمتی ماها رو بد جوری کلافه میکرد.
آقا همینکه درو باز کرد محکم مچ دست منو گرفت ودرست مثل پلیس هایی که مجرمی رو تحویل رئیس زندان میدن گفت " بفرماید آقای رئیس اینم دانش آموز احمدی صحیح و سالم تحویل شما ". من از این حرکت غیر منتظره نعمتی ازکوره دررفتم و بشدت داد زدم "دست کثیف توا من بکش" که بیچاره بد جوری تو ذوقش خورد. آقای شوقی که دید من بد جوری جوش آوردم به آقای نعمتی اشاره کرد که "آقای نعمتی جان شما بفرما تو اتاقت من خودم به این کار ایشون هم رسیدگی میکنم. آقای نعمتی با توجه به سنش آدم با حالی بودکه پا به پای بچه ها توخیلی ازشیطنت ها شرکت میکرد، اما بعضی اخلاق هاش آدمو که بدجوری آدمو کفری میکرد.

تاوان داد زدن سرآقای نعمتی

من بسرعت بخودم اومدم و فهمیدم زیاده روی کردم لذاقبل از اینکه آقای شوقی چیزی بگه گفتم "آقا معذرت میخوام یه دفعه از دهنم در رفت" وداشتم توضیح میدادم که آقای نعمتی بیهوا همچین مج دستم رو فشار داد که سگک بند ساعتم رفت تو استخون مچم و منم از درد دادم در اومد. آقای شوقی گفت بارها به آقای نعمتی تذکر داده استکه نباید با دانش آموز "فیزیکی" بشود و ادامه داد که "ولی شما هم باید رعا یت سن ایشان را بکنید, خب "ولی خب ایشون قدیمیه دیگه خودش هم متوجه نمیشه" . گفتم آقا درست میفرماین حتما از دلش در میارم اما آخرش ادامه دادم " ولی خدایش آقا خیلی درد گرفت. گفتن این جمله همان وآغاز ده پانزده دقیقه سخنان گهربار آقای شوقی در مورد اهمیتی که شعرا وبزرگان کشور به مساله احترام به بزرگتر ها قائل بوده اند همان آخرش هم تازه فقط وقتی اطمینان پیدا کرد که دیگر حتی در ظاهر هم حواسم به حرفهایش نیست پرسید "احمدی جان قول میدی ازایشون معذرت بخوای " که در جواب گفتم "چی آقا، بله منکه از اول هم همینوگفته بودم آقا". آقای شوقی با لبخندی فاتحانه گفت " ها این شد درست " و شروع کرد به هندوانه زیر بغل من گذاشتن که
" از اول هم گفته بودم این احمدی "جوان خوب و با شهامتی یه" و ادامه داد که همینکه حاضرم به اشتباه خودم اعتراف کنم و معذرت بخواهم علامت شجاعت است. نهایتا رفت سراین مطلب که اطمینان دارد من حتما ماجرا را کمال و تمام برایش شرح خواهم داد گفتم "صد درصد"، در ادامه خودمو به اون راه زدم که آقا اصلا همین الان میگم "آقا از کلاس تمام راه پله ها خیلی دوستانه باهم حرف میزدیم و میخندیدیم ، نمیدونم چی شد یه هو دم دراتاق شمامچم و بد جوری فشار داد آقا خیلی درد اومد "اقای شوقی با پوزخندی مبهم گفت "آقای احمدی موضوع آقای نعمتی که تمام شد" و با اشاره به پیشونی من ادامه داد " من راجع به مورد جرم اصلی میپرسم عزیزم" که من با قیافه حق بجانب گفتم آقا یه جوری گفتین که فکر کردم آقای نعمتی رو میگین".
آقای شوقی گفت حالا بگذریم پس شما ماجرا رو همونجور که اتفاق افتاده برای من میگی دیگه، گفتم بعله آقا گفت "بی کم و کاست".  ولی آقای رییس ترجیح داد که قبل از سوال و جواب، مطلبی رو که لابد من یادم رفته بود بیادم بیاورد و انهم ترجیع بند معروف خودش بود که: " شما میدونی که من هیچ نفع شخصی د اینکار ندارم فقط برای اینکه بتونم بشما کمک کنم اینکارو میکنم" , که منهم از ترس اینکه نکند بخواهد اثبات حسن نیت خودشرا هم بمشروحات دیگراضافه کند بلافاصله در پاسخ گفتم "بعله آقا میدونم". آقای شوقی ادامه داد که "البته شما اطلاع داری که رفقای خودتون قبلا تمام جزئیات رو بمن گزارش دادن و و جمله به جمله توی پرونده شما درج شده " و احتمالا برای اینکه نکند یکوقت من ازدهانم دربرود وبایشان انگ "جاسوس پروری" بزنم, که بگفته خود ایشان خلاف شان یک گیله مرد است, پیشدستی کرد وبلافاصله اضافه کرد "ارفقای شما هم که قصد بدی از اینکار ندارن، بر عکس چون خیر و صلاح شما رو میخوان میان گزارش میدن". منهم که بنا به تجربه انتظارش را داشتم بلافاصله اینحرف را بل گرفتم و پریدم توی حرف آقا که چه خوب شد ایشان خودشان از سیرتا پیازماجرا را میدانند ودیگرلازم نیست من بابت حرفهایی که ایشان میداند مزاحم اوقاتشان بشوم . آقای شوقی هم که لابد قبلا ده ها بارعین همین حرف را از شاگردان تحویل گرفته بود و آمادگی اش را داشت بیدرنگ جواب داد: "ولی عزیزم من میخوام اززبون خودشما بشنوم" و ادامه داد که من باید اطلاع داشته باشم چقدربرای اومهم استکه ازبازشدن پای پلیس بمدرسه جلوگیری کند. برای اینکه مطمئن شود من سایردل نگرانیهایش راهم میدانم, حرفش را تکمیل کردم که میدانم  ایشان نگران هستند دانش آموزانی مثل من که گاهی شیطنت میکنند درسوال وجواب با پلیس از روی ناپختگی وبی تجربگی حرفهایی بزنند که به ضررخودشان تمام  بشود و واینکه میدانم آقای شوقی چقدر برایش مهم است که خدای نکرده یکوقت به دانش آموز مدرسه هنربخش اجحاف نشود"، و ادامه دادم که البته برای ایشان حفظ  اعتبار اسم مدرسه هنربخش هم اهمیت دارد. آخرش هم بخاطر توجه به حقم از بذل توجه ایشان تشکر کردم.

راز سر بمهر آقای شوقی

آقای شوقی خواست که باز گردیم سر اصل موضوع و منهم سرم را به علامت  موافقت پایین آوردم وگفتم "آقا بفرمائید:
آقای شوقی که ظاهرا گشادی زیربغل من حس"هندوانه گذاریش" را بد جوری تحریک کرده بود, بعد ازتکراراین مقدمه که برایش مسلم است که احمدی جوان درسخوان وبا صداقتی استکه شهامت اینرا دارد که "مرد ومردانه  راستشو بگه". در ادامه ایندفعه ازاینراه واردشد که بخوبی درک میکند کهگویا من متوجه اشتباهم شده ام ومیخواهم آنراجبران کنم", وبرای اینکه حرفش دوقبضه درمن اثرکند گفت " هرجوانی اشتباه میکنه منهم یک روزی جوان بودم" . بعدش تن صدایش را پایین آورد, پشت دستش را یکطرف لبش گرفت وگفت با اینکه بمن اطمینان دارد اما اگربا زبان خودم قول بدهم که به کسی نگویم میخواهد رازی را بمن بگوید. من بدون اینکه بروی خودم بیاورم که قبلا این سناریو را شنیده ام ازجا بلند شدم بدنم را بطرف میزایشان خم کردم ودرحالیکه انگشت سبابه دست راستم را رو لبم میکشیدم گفتم "آقا آ ،آه زیپ ما قرص قرصه "
که گفت "ها حالادرست شد" . دراینوقت سینه اش را کمی صاف کرد وگفت باید اعتراف کند که اوهم در جوانی اشتباه کرده است وادامه داد که " شاید شما باور نکنی که آقای شوقی رییس دبیرستان شما با همه دبدبه و کبکبه وهمه اشتهارش درجامعه ورزش! ومقام و منزلتی که درلاهیجان، گیلان، اداره منطقه دو، اداره کل وکل وزارتخانه دارد هم اشتباه بکند, وادامه داد "ولی من برای شما میگم که مرتکب اشتباه شده ام". منهم با قیافه ای که گویی این امرهیچ جوری برایم قابل باور نیست گفتم "نه آقا حتما همینجوری میگین اقا" وبدنبال سرپایین آوردن ایشان گفتم "غیر ممکنه , نمیشه آقا".
آقای شوقی خوشحال از اینکه به خوب نقطه ای دردل من نفوذ کرده گفت "جانم من خودم به شما میگم مرتکب شدم" خلاصه بعد ازاصرارچند-باره من مبنی براینکه نخیرایشان اشتباه نکرده اند واصراروی که کرده است, وقتی که من گفتم ""آقا اخه باعقل جوردرنمییاد که آقای شوقی آدمی اشتباه کرده باشه" گویا پی برده باشد که سر-کاری حرف میزنم، گفت این مطلب اصلا اهمیت چندانی ندارد وازمن خواست ازاوسوال کنم که منظور اصلی اش ازاین مطلب چه بوده و وقتی من پرسیدم "آقا منظورتون چی بوده؟" گویا نفس راحتی کشیده باشد گفت
"ببین جانم اشتباه مهم نیست " و برایم توضیح داد که وی درهمان جوانی وقتی متوجه میشده اشتباهش ممکن است بضرر خودش یا دیگران تمام بشود یک جوری مطلب رو "به اطلاع رییس مدرسه" میرسانده. بدون اینکه من سوالی کرده باشم وشاید ازترس اینکه اگرمطلب را روشن نکند ممکنست جفت چشمهای من ازشنیدن این واکنش هوشمندانه ایشان ازحدقه بپرد بیرون ادامه داد که "البته من خودم خجالت میکشیدم که حرف منو بآقای رییس بگم, ازطریق پدرم اینکارو میکردم"، ولی بازهم بدون اینکه منتظر سوالی بشود گفت "راستش جرات نمیکردم مستقیما به پدرم بگم که, یک کمی میترسیدم" بالاخره برای رفع خستگی پرسیدم "پس چی آقا؟" که درجواب توضیح داد که ماجرا را به مادرش میگفته تا او "شب وقت خواب " ودورازقشقرق وفضولی بقیه بچه ها، دریک فرصت مناسب یواشکی موضوع روزیرگوش بابام میکرد و "پدرم هم میرفت از طریق یادش به خیر آقای "کشاورز" ناظم مدرسه به رییس دبیرستان گزارش میکرد "اخه آنوقت ها در لاهیجان ما به معاون رییس میگفتیم آقای ناظم" . قصه که به اینجا رسید منکه بد جوری دهن دره گرفته بودم میخواستم بگم  "ناظم?  راست راستی میگین آقا من تا حالا همچین کلمه ای به گوشم نخورده بود" , ولی ازاین فکر صرفنظر کردم چرا که حالا ده دقیقه هم باید سخنرانی در مورد اینکه چگونه لغت ناظم از طریق دارالفنون به فرهنگ مدارس جدید در کشور وارد شده را هم روی همه حرفهای دیگر گوش میکردم.
[ پرانتز:  من که آنجا بودم ده بار به بچه ها گفته ام رئیس گفت وقت خواب اما آنهایی که فالگوش مطلب را شنیده اند قسم میخورند که گفت توی رختخواب- و منرا به گیج بودن متهم میکنند. ظاهرا چندان فرقی هم باهم ندارند ولی جوک سازان  تفاسیر متفاوتی از این دو استخراج نموده اند)
درد سر ندهم اقای شوقی میگوید "حالا بپرس چرا من این کاررومیکردم؟" که من پاسخ میدهم برای اینکه کاردرستی است.   آقای شوقی با اشاره بمن میفهمانند منظورش اینستکه من از ایشان سوال کنم و نه اینکه پرسش را پاسخ بدهم  و منهم با بی میلی میپرسم "خب چرا آقا؟" که ایشان مهربانانه  توصیه میفرمایند "نه جانم وقتی سوال داری سوالت  را کامل بپرس" که دوزاری بنده می افتد     و تمام و کمالسوالم را از ایشان بدینگونه میپرسم "آقای رییس چرا شما در دبیرستان که بودید  وقتی متوجه میشدید که یک کار اشتباهی که ازسرجوانی مرتکب شده اید ممکنست بشما یا دیگران صدمه ای بزند, یک جوری آنرا به طلاع رییس دبیرستان میرساندین؟"
آقای شوقی از روی حوصله میگوید "ها ا ا ، حالا برای شما میگم" و شروع میکند که به این خاطر که متوجه میشده رییس دبیرستان هیچ نفع شخصی ندارد وفقط "حفظ منافع دانش آموز برایش اهمیت دارد. البته حفظ نام واعتباردبیرستان هم مهم است"
بعد ازاینکه اطمینان حاصل میکند من حرفشرا فهمیده ام میگوید "حالا منظورمن ازاین صحبت چی بود؟"  وخودش باسخ میدهد که منظورش اینستکه  اگرمنهم  خجالت میکشم  که مطلب را مستقیما باشن بگویم عیبی ندارد میتوانم آنرا بآقای اسکندری معاون بگویم و مطمئن باشم او مراتب را بی کم و کاست به رئیس دبیرستان گزارش میکند. اول با عجله جواب میدهم "نه آقا خجالت چیه " و بلافاصله میگویم "یعنی آقا خجالت که میکشم" ب و توضیح میدهم بلاخره جوانی است و آدم خجالت میکشد ولی باز ادامه میدهم "آقا علی الله آقا به خودتون میگم" وبدون این که هیچ ربطی داشته باشد  میگویم "آقا مرگ یکبار شیون یکبار, بالاخره که باید به یکی بگم اصلا کی بهترومحرمترازآقای شوقی", که گل از گلش میشکفد.

جزئیات خلاصه اصل ماجرا ! ؟

این مقدماتی که  آقای شوقی چیده بود من را بخوبی ازخطراتی که درصورت اقرارنکردن درکمینم بود آگاه ساخت,, حد اقل آقای شوقی چنین فرض کرد که دیگرمن حساب دستم آمده, وبخیال وی این دیگرمولای درزش نمیرفت. یعنی هرجورحساب میکردی من میباید حساسیت موضوع را فهمیده باشم.  چی را فهمیده باشم? اینرا که اگرحقیقت را تمام وکمال نزد ایشان اعتراف نکنم پلیس آنرا از زیرزبانم خواهد کشید وهمه گناهها بگردنم میافتد, آنوقت میباید بجای مجرم های اصلی به زندان بروم. چی را میباید تمام و کمال اعتراف کنم؟ اینرا که: انگیزه شکسته شدن پیشانی ام چی بوده، ،بنظرشخص خودم قضیه تا چه حد انگیزه ناموسی داشته ? زنی که پایش وسط است کیست؟، آیا همسایه است یا نه؟ آیا بنظرم چقدر احتمال دارد زن مربوطه از قبل با مجرمان گاو بندی کرده باشد ? مکان وزمان دقیق وقوع  جرم چه بوده؟ آیا نفریا نفراتی که ضربه ها مرگباررا وارد کرده اند شناسایی کرده ام؟ آیا میدانم  آنها چه نسبتی با ان خانومه دارند؟ و و و و. البته ازاین سوالها ازقبل خبر نداشتم یعنی ازقبل بطورکتبی ننوشته بودند بدهند دست من یا وکیلم! حتی اینجورهم نبود که که عین تک تک این سوالها را طی بازپرسی آقای شوقی مستقیما از من پرسیده باشد. بلکه درطول بازجویی بود که خرده خرده انهم از لابلای برخی سوالات آقای شوقی اینها را فهمیدم. خدا وکیلی اش نه اینکه همچین هم ازاین سوالات بیخبربی خبرباشم. نا سلامتی دوسال آزگاربود شاگردمدرسه اقای شوقی بودم ونوع سوالاتی که برایش مهم بود ومیپرسید را میدانستم. نه اینکه علم غیب لازم باشد، قبل ازمن آقای شوقی دانش آموزان دیگری را فقط بخاطر خود دانش آموزمورد سوال قرار داده بود تا به آنها دربرابرخطراتی که درمعرض ان بودند کمک کند. میشد بگویی یک جورایی سوالهایی که آقای شوقی ممکن بود بپرسد مثل سوالات کنکورامتحان نهایی سالهای قبل بود. یعنی پلی کپی! آنها دراختیارشاگردانی که ممکن بود زمانی سروکارشان با دفتر بیافتد قرار گرفته بود.
تازه معلمانی مثل آقای فربیز هم داشتیم که فقط برای اینکه علاقه وافر داشتند کاراقای شوقی راحت تربشود! در مورد این سوالها برای شاگردان تنبل کلاس فشرده تضمینی میگذاشتند، انهم مجانی.  
برگردم به جایی که آقای شوقی اطمینان حاصل نموده که من فهمیده ام ایشان هیچ نفع شخصی دراینکار ندارد وفقط برای منافع من واینکه پای پلیس بمدرسه باز نشود این زحمتها را بخود میدهد. حالا نوبت این رسیده بود که من اینراهم خوب بفهمم که اوازکم وکیف ماجرا بخوبی اطلاع دارد وفقط میخواهد آنرا اززبان خودم بشنودتا بهتر بتواند بمن کمک کند . یعنی برای من روشن نمود که بچه ها, یعنی چه جوری بگوید, چون درست نیست اسم آنها را بگوید, همان همکلاسیهای خودم که ممکنست درنیمکت یا ردیف پشت سری نشسته باشند ، یا بچه محل وحتی برادرشما باشند میایند به مدرسه خبرمیدهند.  برایم روشن شد ان بچه ها هم هیچ خصومتی با من ندارند بلکه برعکس ازباب علاقه واحساس مسولیت میایند گزارش کارها را میدهند. یعنی نه فقط درمدرسه بلکه تو محل ودرخانه هم وقتی دانش آموز یک کاری بکند فردا .
صبح اول وقت, مدرسه در جریان جزئیات کارهای دانش آموزقرارگرفته است. یعنی فهمیدم اگرغیرازاین باشد که نمیشود مدرسه را به این خوبی اداره کرد که شگردهایی مثل فریدون معینی وغلام وفاخواه بیایند اینجا!  خب صد البته منهم در پاسخ این اطلاعات مهم غیر ازفهمیدن وقدردانی کاری از دستم بر نمیامد که آنرا نیز بانجام رساندم.
بعد ازتقدیروتشکرازآنجا که اساسا دانش آموز خوش باوری بودم بآقای شوقی گفتم "آقا خیلی خوب شد پس دیگه لازم نیست من دیگه وقت شما رو بگیرم" وادامه دادم میتواند همان جزئیاتی را که باو گزارش شده از"زبان خودم" تلقی نماید وتاکید کردم من همان چیزهایی که ایشان میدانند را بی کم و کاست قبول دارم. آقای شوقی برایم توضیح داد که نخیر نمیشود وحتما لازم است او جزئیات را از زبان خودم شنیده باشد که بتواند مثل یک وکیل ازحقم دفاع کند.  
پس از اینکه دوباره ازمن قول گرفت بی کم و کاست حقیقت را بگویم گفت " عینی جان پس حالابرای من خیلی خلاصه جزئیات کار رومیگی؟" و تاکید کرد که من حتما میدانم ایشان خیلی گرفتار است واصلا وقت اضافی  ندارد وتاکید کرد اگرتردید دارم یا یک وقت خجالت میکشم عیبی ندارد میتوانم مطالبم را به آقای معاون بگویم و من دوباره یک کمی ناز و نوز کردم که یعنی یک کمی خجالت میکشم و گوتم نه خیر مرد و مردانه حقیقت را بخود ایشان میگویم . آقای شوقی هم سرمست از اثیرات نصایح خردمندانه اش برمن سرش راتکان داد, بادی به غبغب انداخت وگفت میدانسته که من جوان صادقی هستم و تاکید کرد " دقیقا وبدون کم و کاست آنچه را که اتفاق افتاده بطورخلاصه برای من تعریف کن". منهم خلاصه جزئیات را چنین تعریف کردم.
"آقا داشتم تو خیابون میرفتم نفهمیدم چی شد حواسم پرت شد این سرم یکدفه رفت خورد به دیوار". آقای شوقی بعد از کمی که منتظر ماند پرسید "همین?" که من درپاسخ گفتم "همین آقا".  آقای شوقی با یک نگاه عاقل اندر سفیه گفت "من بشما میگم دقیق تعریف کن آنوقت شما میگی سرم رفت خورد به دیوار, اینم شد حرف؟"  برای اینکه نشان بدهم قبول دارم که حق با ایشان است گفتم چون خواسته ام مطلب را خیلی خلاصه بگویم نتوانسته ام ماجرا را دقیقا آنجور که بوده تعریف کنم.  آقای شوقی گفت عیبی ندارد و میتوانم دوباره ولی دقیق بگویم. من گفتم آقا یعنی جزئیات اینجوری نبوده که سرمن خودش برود بخورد به دیوار, اینکه حرف درستی نیست، بلکه درستش اینستکه  خودم مقصربودم که بدون اینکه جلویم را نگاه بکنم توی پیاده رو راه میرفتم ودرنتیجه همین گیجی سرم را به تیرزده ام.  آقای شوقی ایندفعه نگاهش بد جوری استفهام آمیزبود، یعنی نمیشد بگویی چی فکر میکند، آیا فکر کرده خیلی ابله هستم؟ یا اینکه  فکر کرده خدای نکرده سربه سرش گذاشته ام، و یا اصلا چیز دیگری؟  ولی خوبیش هم این بود که آقای شوقی اینجورچیزها را به روی آدم نمیاورد. بالاخره به حرف آمد که " آقای عینی عزیز, اخه چه فرق میکنه؟" گفتم "چی آقا با چی, فرق نمیکنه ؟ که جواب داد "همین که گفتی با همون که قبلا گفتی؟" و ادامه داد که خب معلوم است که سرکسی جداگانه نمیرود به دیوار بخورد، و یکدفعه انگار نکته مهمی توجهش را جلب کرده باشد گفت "ببینم شما که اول گفتی سرم خورد بدیوار، حالا میگی سرم خورد به تیر؟" من برای اینکه وانمود کنم که گویا هنوزاو متوجه نشده که من اشتباه لپی قبلی ام را تصیح کرده ام  پاسخ دادم "آقا من گفتم که سرم وزدم به تیر, نه اینکه.." آقای شوقی برای اینکه از شراین حرف  بی سروته من خلاص بشود گفت حرف مرا قبول دارد وادامه داد "اما آقای عینی نگفتی به کدومش خورد به دیواریا تیر؟" که پاسخ دادم  به تیرخورده است, ولی سوال کردم "اگرممکن است برایم روشن کند دیوارباشد یاتیر, ایا ازنظر منطقی فرقی توی اصل ماجرا خواهد داشت یا نه . آقای شوقی مثل اینکه متوجه شده باشد این یک سوال انحرافی استکه که برای طفره ازپاسخ دادن به سوال وی پیش کشیده ام  پذیرفت که حق با من است وفرقی ندارد.
در این لحظه آقای شوقی پیشنهاد کرد پیش ازینکه بکارمان ادامه بدهیم اگر تشنه هستم بگویم تا او ازآقای نعمتی بخواهد برایم آب یا چای بیاورد، که تشکر کردم وجواب منفی دادم. آقای شوقی بعد ازاینکه خودش را پشت میزجابجا کرد, گویا با خودکارچیزی روی کاغذی که جلویش بود رسم کرد (البته ازجایی که من نشته بودم ان شکل قابل دیدن نبود) بعد درحالیکه با نوک خودکاربه نقطه ای در روی شکل اشاره میکرد توضیح داد که این نظریه که من مدعی هستم پیشانیم بخاطراینکه حواسم  پرت شده بدیواریا تیر خورده, بدلائل متعددی که بعد بانهاخواهد پرداخت با تجربیات عملی جوردرنمییاد. البته بلافاصله اضافه کرد که بهیچوجه منظورش این نیست که یکوقت من خدای نکرده دروغ میگویم بلکه منظورش اینستکه ممکن است دران لحظه اصابت ضربه انقدر گیج شده باشم که نتوانسته باشم درست تشخیص بدهم
اولین دلیل ایشان اینبود چرا من؟   به بیان دیگر استدلال میکرد این مدرسه چند صد دانش آموزدارد که خیلی ازآنها حواسشا ن پرت میشود وازمن سوال نمود آیا قبول دارم که "جوانی است و حواس پرتی" وآخر سوال کرد پس چراسرهیچکدام از آنها به تیر یا دیوارنخورده وفقط مال من خورده است؟  من درپاسخ گفتم "آقا نمیدونم شاید بدشانسی".
آقای شوقی با استفاده ازنقل قول از بزرگان و دانشمندان قدیم وجدید ایران وجهان وغیره نشانم داد "فقط افراد  متزلزل الاراده  یا   نتایج احمال کاریهای خود را به شانس نسبت میدهند".  خلاصه من گفتم آقا من قبول دارم این امرمنطقی نیست اما "حالا که خورده" وبد جوری هم درد آمده,  ولی ایشان اصرارداشت باعقل جوردرنمیاید. هرچی من سعی میکردم بگویم خب بابا بعضی وقتها اینجوری میشود آقای شوقی پا یش را توی یک کفش کرده بود که نه "ازنظر پلیسی" این خیلی جای سوال دارد که وسط  صدها دانش آموز حواس پرت فقط سرمن یکی اتفاقی خورده باشدبه تیریا دیوار(هربارتکرار میکرد: بقول شما فرقی نمیکند دیواریا تیر).


از خنگی خودم نزدیک بود خنده ام بگیرد. آخر بعد ازاینهمه زورزدن یک دفعه مثل ارشمیدس همان جوابی که همان اول میباید میدادم تازه کشف کرده بودم. گفتم "آقا ببخشید ها ولی همچین هم نیست که "فقط سرمن یکی شکسته باشه ها" نگاهی بمن انداخت و پرسید "دیگه کی بوده؟" شاید فکرکرد من فکر کرد تو خال زده , منرا گیج کرده و  چیزی نمانده که من همدستانم را لو بدهم, اماوقتی بقیه صحبتم را شنید فهمید عجله بخرج داده است.  جواب دادم خوب است ازهمین آقای نعمتی که الان توی آبدارخانه بغل دفترحضور دارد سوال کنند فقط توی همین هفته گذشته چند نفرازبچه ها حین بازی یا شوخی حواسشون  پرت شده  سرشون خورده به تیروالیبال یا بسکتبال وهمین آقای نعمتی براشون باند پیچی کرده. گفت یعنی تو همین مدرسه؟ گفتم همین مدرسه. آقای شوقی برای اینکه خودش را ازتک و تاب نیاندازد گفت خب این فرق میکند چون داخل مدرسه وهنگام بازی بوده وشاهد وجود دارد که اتفاقی بوده. اما زیاد آنرا کش نداد و گفت "حالا این هیچ " و رفت سراغ استدلال دوم:

شناسایی مجرم به روش هرکول پوآرو؟

بهرحال خودم را جمع و جور کردم و حرفی رازدم  که همان اول وقتی صحبت پرش خواهرخانم ایشان مطرح شد باید میگفتم.  اینکه "آقا مثل اینکه  منرا دست انداخته اید"، و پرسیدم "آخه آقا خوب و بد پریدن یک ورزشکار چه ربطی به شکستن شقیقه من دارد؟" آقای شوقی گویا حس کرد که اگر بیش ازین روی این استدلالش  پا فشاری کند ممکن است من از کوره دربروم  گفت
"عیبی نداره بذاریه چیز دیگه بپرسم " و سوال کرد آیا خا نم مارپل را میشناسم , فورا جواب دادم "نه آقا",  پرسید اسمش را هم نشنیده ام? گفتم خیر, و هرکسی این حرف را به ایشان گفتهبمن تهمت زده و آقای رییس نباید حرفهای بیخودی بچه ها که بیشترش به قصد شوخی است را قبول کند و آخرش هم محکم گفتم "آقا من اصلا با هیچ خانومی رابطه نداشته و ندارم".  آقای شوقی اینبار هم نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد وگفت "عینی جان بازم که یک چیزی را نمیدونی وجواب دادی"  و ادامه داد که هیچکس تهمتی نزده بلکه دوشیزه مارپل یک شخصیت تخیلی در رمانهای پلیسی است  و پرسید آیا رمانهای پلیسی خوانده ام، گفتم بله آقا و گفتم    چون صحبت خانوم کرده است من به اشتباه افتادم و الا اگر ازمردها بپرسد من همه را میشناسم , و ادامه دادم فیلمهای الفرد هیچکاک را دیده ام و هرهفته نمایش جانی دالررا گوش میکنم وبرای اینکه  گستره مطالعات  پلیسی ام بیشتر اثبات شود گفتم هرهفته جواب معمای "اما شما برای ما بگین جانی دالر از کجا فهمید..؟ " را خودم تنهایی پیدا میکنم.
  [پرانتز: آنوقتها ساعت هشتو نیم چهار شنبه شبها ساعت هشت و نیم یک سریال پلیسی  بنام جانی دالر از رادیو ایران پخش  میشد که دران حیدر صارمی  نقش جانی دالر را بازی میکرد. در آخرنمایشنمه از شنوندگان خواسته میشد جواب بدهند کارگاه جانی دالر از کجا فهمید فردگناهکار دروغ میگوید,،،.به قید قرعه به یکی از کسانی که جواب درست بودند جایزه میدادند].


آقا شوقی گفت عیبی ندارد وسوال کرد آیا هرکول پوارو را میشناسم؟ بیدرنگ گفتم "آقا بعله" و ادامه دادم که  اگرمنظور ایشان اینستکه " خیلی دقیق اش" را بگویم باید اعتراف کنم که  اسم فامیل هرکول را نمیدانستم, اما خودش را خوب میشناسم و وقتی که دیدم آقا یک جوری نگاهم میکند گفتم راستش کلاس پنجم دبستان که بودم  فیلمش و دیدم ولی خوب یادم است که هنر پیشه اش اسمش "استیوریوز"بود. آقا  شوقی گفت " من چقدرسرصف بشما گفتم  وقتی چیزی را نمیدونید معقولانه تر اینه که بگید نمیدونم، نگفتم؟ ها?" جواب دادم آقا "هزاربار, ولی...." و ادامه دادم که آقا سامسون, ماسیست و هرکول همه  رو میشناسم و اینکه هرکول ،،،،،،،،،که آقای شوقی تریبون را از دستم گرفت و گفت "حالا که شما هی هرکول هرکول میکنی باید بگم"، و در اینجا دست زد به بازوهای خودش  گفت  منظورش هرکولی که به زور بازو معروف بود نیست، بلکه هرکولی ست که با سلولهای خاکستری مغزش کار میکرد. توضیح داد منظور یک کارگاه خصوصی درسریال داستانهای یک رمان نویس انگلیسی است. من درآنزمان در نهایت ممکن بود اسم  آگاتا کریستی را درمسابقات رادیو شنیده بودم, اما قطعا  هیچکدام ازداستانها یش رانخوانده بودم و اسم هیچیک از شخصیت ها یش را نمیدانستم، اما  باتوجه به زمینه صحبت و سابقه سوالهای آقای شوقی جای شک نمیماند که  این اسمها در رابطه با یک داستان پلیسی اند و ربطی به هرکول افسانه ای ندارند,  اما تنم میخارید که کمی با آقای شوقی حال کنم، مخصوصا که بنا به سابقه میدانستم باحتمال بسیار درهمین لحظه ۵-۶ تا از بچه ها به سرکردگی آقای نعمتی پشت دراتاق فالگوش وایساده اند و لحظه به لحظه گفتگوهای ما را به دیگران رله میکنند.
جایتان خالی یک چند دقیقه ای هم با آقای شوقی یک و بدو کردم سر اینکه گویا ایشان سوال انحرافی داده و این منصفانه نیست و آقای شوقی هم قسم و آیه میخورد که چنین منظوری نداشته. سرانجام آقای شوقی برای اینکه خودش را خلاص کند گفت  "اصلا  قبول  دارم حرف شما رو ،  اگر بگم اشتباه کردم ،ببخشید، شما راضی میشی؟". در جواب میخواستم به تعارفی کرده باشم، اما قاطی کردم و ازدهنم در رفت گفتم "بخشش ازکوچیکترهاست" .
بهرحال آقای شوقی  ادامه داد منظورش اینستکه بگوید که نه فقط کارگاه پوآروبلکه هرکارگاه با تجربه ای با نگاه به اثار باقیمانده از ضربه وسط پیشانی من میتواند تشخیص بدهد که تئوری ایجاد این  "قونبلی" درنتیجه  اصابت اتفاقی سربه تیر(یا دیوار،فرقی نمیکند) بخاطر حواس پرتی با تجربیات جرم شناسی دنیا نمیخواند.  اینبار من یک کم زل زدم به آقای شوقی و یک جوری نگاهش کردم وبعد خیلی متفکرانه گفتم "ولی آقا حالا که خورده بد جوری هم درد اومد". آقای شوقی از آنجا کهیکی  دیگر ازتخصص هایش اینبود خوب بلد بود فکر آدم را بخواند! فکر کرد گویا من قصد دارم اعتراض کنم که چرا او مرا به دروغ گفتم متهم میکند  گفت که بهیچ وجه من الوجوه منظورش این نبوده و نخواهد بود که "بگم که خدای نکرده, خدای نکرده,  شما دروغ میگی، ابدا"  بلکه منظورش این است که ممکن است  دراثرگیجی ناشی از شدت ضربه وارده , دران لحظه نتوانسته باشم ضارب یا ضاربین را تشخیص بدهم.  برای اینکه حسابی شیر فهم بشوم توضیح داد که درسوابقجنایی و رمانهای جنایی موارد بسیاری وجود دارد که مجرمان طوری صحنه سازی کردهاند که پس از ارتکاب جرم قربانی به اشتباه افتاده است.   با زبان محترمانه گفتم فرض کنیم  حرف ایشان صد درصد درست است و درخواست کردم اگر ممکن است  ارتباط  آقای "گودرزی" با ضربه ای که به شقیقه آقای شقاقی وارد آمده را کمی بیشتر حلاجی فرمایند. آقای شوقی که گویا ازقبل خود رابرای  این سوال آماده کرده ومدتها منتظران بود,  گل ازگل اش شکفت و با یک "اه ها ها ها ی" درست حسابی از پشت میزش آمد اینطرف و ازمن خواست خوب توجه کنم چون ایشان میخواهد صحنه های جرم را درچند حالت مختلف باز سازی کند, و ازمن خواست از آنجا که جوان منطقی ای هستم جواب بدهم کهدرهرحالت آنچه آقای شوقی میگوید ازنظر منطقی درست هست یا خیر.  
پیشنهاد کرد فرض کنیم ان گوشه سمت چپ اتاق همان پیاده رو باشد ودیوار روبرو هم همان دیوار یا تیر کذایی وپس از اینکه یکی دوبار ازطرف پنجره مستقیم تا نزدیک دیواررفتند و برگشتند، دربازگشت دوم دم پنجره توقف کردند وازمن خواستند که به امکان برخورد سربه دیواریا تیردر اینحالت توجه کنم و راه افتادند بطرف دیوار, درحالیکه مستقیم چشمشان را دوخته بودند به دیوارروبرو وازمن خواستند فرض کنم ایشان میروند بطرف دیوار یا تیر ومستقیم جلوی خودشان را نگاه میکنند وازمن سوال کردند "آیا دراینحالت احتمال اینکه سرمن به دیوار بخورد و من پیشانی من را بشکنم ناچیز نیست ؟" . گفتم خب اگر کسی حواسش را جمع کند و جلوی راهش را نگاه کند احتمال اینکه توی چاله بیفتد یا به درودیواربخورد خیلی پایین میاید. آقای شوقی فاتحانه گفت "آفرین" من شروع کردم که بگویم " اما منکه ازاول هم گفتم حواسم پرت شده بود" ولی هنوز "اما" ازدهانم درنیامده بود که آقای شوقی  پیشدستی کرد وگفت "عینی جان قرار اینبود که فقط جواب منطقی باشه  بدون اما واگر، درسته؟ و ادامه داد پس فقط میماند دوحالت برای اینکه سر ایشان دراثرحواس پرتی به دیوار یا تیر بخورد, وهریک ازحالت های ممکن وقوع جرم رابطورعملی چنین بازسازی نمودند:
  حالت اول: فرض کنم ایشان به طرف دیوارمیروند و بدلیلی حواسشان به سمت چپ پرت میشود وجلوی خود را نگاه نمیکنند دراینحالت " سمت راست پیشانی من میخورد به دیوار یا تیر" وادامه دادند که  دراینصورت اثر ناشی از این ضربه در سمت راست پیشانی ایشان خواهد بود و ازمن سوال کردند "درست است?" که جواب مثبت دادم.
    حالت دوم همین صحنه تکرار میشود اما فرض بر اینستکه یک چیزی حواس آقای شوقی را بطرف راست پرت میکند وپس میباید اثر ضربه سمت چپ پیشانی ایشان باشد وازمن تائیدیه خواستند که منهم دادم .
به اینجا که رسیدیم  آقای شوقی مشفقانه ازمن پرسید که آیا تابحال توی اینه به دقت به "قلنبه گی"  پیشانیم نگاه کرده ام و آیا این سوال منطقی را از خود کرده ام که چرا درست وسط پیشانی است و به سمت راست یا چپ نیست. جواب دادم که آقا هرروزدهها بار به ان زل زده ام، ولی اینکه پرسیده باشم چرا انحراف به چپ یا راست ندارد,  اگر خدایش را بخواهد به فکرم نرسیده که بپرسم. خیلی بخودم زور آوردم که توانستم جلوی خنده و لیچار پراندن خودم را بگیرم. آخرمرگ من پیش خودتان مجسم بکنید که یک بابایی  بعد از اینکه بعد از اینکه کله خودش را بدیوار زده و قرکرده حالا آمده نشسته جلوی اینه وهی  از خودش سوال میکند  چرا یک کم اینطرف یا آنطرفتر نخورده، انگار اگر خورده بود آنطرفتر آنطرفتر, یک مدل طلا بعلاوه یک خانه در نیاوران بهش جایزه  میدادند، بگذریم.  بجایش با قیافه ای که گویا از تحلیل کاراگاهانه  آقای رییس  بد جوری کف کرده ام گفتم "آقا ولی اصلا فکرشو نمیکردم"و آقای شوقی هم که دید شم پلیسی اش بد جور منرا گرفته پاد به غبغب انداخت و یکی دومورد دیگر ازهمینجور جرم شناسی هایش را برایم گفت. در ادامه پرسیدم آیا میتوانم یک سوال خصوصی  از ایشان بکنم و پس ازدریافت پاسخ مثبت گفتم "آقا چرا شما کارگاه یا حد اقل افسرپلیس نشدید؟" که آقای شوقی در جوابم گفت الان بهتر است به کار خودمان برسیم، ولی میتوانم در فرصت دیگری در اینمورد از ایشان بپرسم.راستش نفهمیدم این جواب سر بالا به این خاطر بود که آقای شوقی با این سوال فهمید تعریف و تمجید های قبلی ام هم الکی بوده یا اینکه فقط فکر کرد قصد دارم بازپرسی را به انحراف بکشانم. ظاهرا به این بهانه که  آقای شوقی سوالم را درست جواب نداده  افتادم روی فازجر کردن و گفتم ولی آقا حالا که صحبت از حالت های مختلف است باید این چندتا حالت که بنظر من میرسد هم مورد بررسی قرار بگیرد و ادامه دادم" اگه شما همینجور که داری  میری جلو یک کلاغ تو آسمون یا یک مگس رو سقف حواستونو پرت کنه چی؟" جواب داد "ها  خب دماغم میخوره به دیوار یا تیر و میشکنه" گفتم آقا اگه مورچه روی زمین باشه و آدم مثل حضرت علی حواسش  بره به اینکه یه وقت پاشو  نگذاره روی مورچه ها چی؟  جواب داد خب احتمالا بالای کله آدم به دیورا یا تیر میخورد. خلاصه چندتا از ان امکان های رساله ای را هم پرسیدم که آقای شوقی در جواب به  اما و اگر افتاد (یادتان آمد که  اگر طرف روی  طاقچه خوابیده باشد و عمه خانمش هم پایین  طاقچه و زلزله روی بدهد و طرف بیفتد روی عمه هه و ناغافل یک جورایی بشود حکم بچه ای که بدنیا میاید چیست" . در نهایت با لحنی طلبکارانه گفتم آقا منطقی و غیر منطقی چیه من میگم حواسم به خوندن روزنمه رفت سرم خورد به تیر بد جوری هم خورد شما میگی ،،،. آقای شوقی که دید اگر بیشتر روی اینروش جرم شناسانه اش پافشاری کند تا سب باید با هم کلنجار برویم گفت "هیچ عیب نداره آقای عینی اصلا انو فراموش کن" و به سوال دیگری رو آورد.

آیا خواهر خانم آقای شوقی را میشناسم

استدلال  سوم را خیلی بی مقدمه وبا یک سوال شروع کرد. بعد ها فهمیدم این یک تکنیک شناخته شده پلیسی برای غافلگیر کردن وکشف تناقضات حرفهای متهم است که آقای شوقی میباید آنرا از رمانهای پلیسی اقتباس کرده باشد.  آقای شوقی از من خواست بدون مکث وخیلی سریع جواب بدهم  آیا خواهر خا نم ایشان خانم مینا لاهیجی رامیشناسم،  ووقتی دید با تعجب او را نگاه میکنم  ادامه داد "اسمش هم به گوش ات نخورده؟" ب حالت نزاری سرم را بعلامت نفی بالا انداختم ودرجواب گفتم "نه آقا به خداهرکی بهتون گفته بیخود گفته".  یعنی اینجوری وانمود کردم که  دارم این اتهام که دنبال خواهر ایشان افتادم رو ازخودم رد میکنم.  اقای شوقیدرجواب گفت "اپس منکه فکر کردم تو ورزشکاری"و ادامه دادکه کسی دروغی درباره من نگفته بلکه نامبرده یک ورزشکار استکه همه نام او را بلد هستند وازسن از پانزده سالگی عضو تیم امید لاهیجان بوده آند، حالا هم که فقط شانزده واندی سال دارند عضو تیم امید استان هستند. آقای شوقی  ادامه داد که فرض کنیم من اسم این خا نم  را در کیهان ورزشی ندیده باشم , مگرخود ایشان که بارها  ازخانممینو لاهیجی بعنوان یک امید ورزش کشوردررشته پرش نام برده من گوش نمیکرده ام؟ که من بیدرنگ جواب دادم "چرا آقا ولی فکر کردم منظور شماکس دیگه ای یه آقا" . خوشبختانه  روال کار آقای شوقی نبود که حرف الکی رابروی آدم بیاورد وگرنه میباید در جواب میگفت "خودتی" که نمیگفت   اما بهتر بود میگفت و مجبور نبودم توضیحات بعدی را گوش کنم.
بجایش سوال کرد "حالا شما بپرس چرا ایشون؟" من گفتم "آقا چرا؟" آقای شوقی سرحوصله توضیح داد که اینمینوخانم ازبچگی آتشپاره بوده, دائم کارهای شجاعانه وخطرناک میکرده که زهره همه را می ترکانده ، هنوزهم  همین روحیه را دارد، "البته خیلی بهتر شده".  پس ازگرفتن نفس همراه با تر کردن گلو, ادامه داد که این خانم بی هیچ ترسی  "ازروی هرچی که گیرش بیاید میپرد" فرقی نمیکندچی باشد: ازدرخت وسنگ وچوب وطناب ومیله وتوروالیبال گرفته تا  نهر، رودخانه و کوه و کمر. بعد از مدتی دیگر ذکر کارهای متهورانه خواهر خانم نامبرده آقای رییس با لحنی که انگار من مقصرم که ایشان تا حالا توضیح  نداده اند  "خب که چی؟" سوال فرمودند  من چرا  نپرسیده ام  که ایشان  برای چی اینحرفها رو برای من گفته اند؟  و منهم "سبب از ایشان بپرسیدمی"! آقای شوقی گفت منظورش اینستکه بپرسم چرا این دختر خا نم که  ماشالا اینهمه میپرد وزمین میخورد "چرا سرش نمیشکند؟" من اگرچه قیافه ام داد میزد عنقریب  است که ازرابطه آقای گودرزی و با آقای شقاقی یک شاخ دیگر هم یک جای کله ام بزند بیرون, خیلی عادی سوال کردم "آقا چرا ؟" . اما نگاه فیلسوفانه آقای شوقی حالیم  کرد که کور خوانده ام و ایندفعه هم  از پرسیدن سوال بطور کامل غفلت کرده ام ، پس چشم کورشد وجان ازنابدترم در آمد تا یک سوال سه سطری سرهم کردم که معنی اش درست همین "آقا چرا؟" ای بود که قبلا گفته بودم.   بعد از تمام شدن سوال انشا-گونه من آقای رییس که در اینزمان ژست فیلسوفانه اش کم از هگل نداشت گفتند "ها ها ها بذار من الان برای شما بگم عینی جان" و در ادامه توضیح داد برای اینکه خواهر خانم ایشان مربی داشته و طبق اصول و قانون پرشها را انجام میدهد،یعنی اینکه "همینجوری یلخی نمیپرد".  بعدش هم برای اینکه مطمئن شود که من منظورش را فهمیده ام گفت که هرچیزی یک قانون  برای خودش دارد که اگر ان قانون رعایت شود کار درست انجام میشود و اگر ان قانون زیر پا گذاشته شود  کار درست انجام نمی شود و مشگلات و خطرات فراوان بوجود میاید، آخرش هم ب اشاره مستقیم به من پرسیدند منکه یک آدم منطقی هستم آیا منطقه این حرف را قبول دارم یا نه؟. نمیدانم اگر شما جای من بودید چه میگفتید اما من بیدرنگ یک "بعله آقا ی"خیلی محکم تحویلایشان دادم ، یعنی بیشترش هم از این ترسیدم اگر "من و من کنم" یا اما و اگر بگذارم نیم ساعت دیگر باید حرفهای افلاطون و ارسطو و ملاصدرا را در باب منطق گوش کنم. با این حساب دیگر "نه آقا" را دیگر اصلا فکرش را هم نکنید.
بعد از تمام شدن سوال انشا-گونه من آقای رییس که در اینزمان ژست فیلسوفانه اش کم از هگل نداشت گفتند "ها ها ها بذار من الان برای شما بگم عینی جان" و در ادامه توضیح داد برای اینکه خواهر خانم ایشان مربی داشته و طبق اصول و قانون پرشها را انجام میدهد،یعنی اینکه "همینجوری یلخی نمیپرد".  بعدش هم برای اینکه مطمئن شود که من منظورش را فهمیده ام گفت که هرچیزی یک قانون  برای خودش دارد که اگر ان قانون رعایت شود کار درست انجام میشود و اگر ان قانون زیر پا گذاشته شود  کار درست انجام نمی شود و مشگلات و خطرات فراوان بوجود میاید، آخرش هم ب اشاره مستقیم به من پرسیدند منکه یک آدم منطقی هستم آیا منطقه این حرف را قبول دارم یا نه؟. نمیدانم اگر شما جای من بودید چه میگفتید اما من بیدرنگ یک "بعله آقا ی"خیلی محکم تحویلایشان دادم ، یعنی بیشترش هم از این ترسیدم اگر "من و من کنم" یا اما و اگر بگذارم نیم ساعت دیگر باید حرفهای افلاطون و ارسطو و ملاصدرا را در باب منطق گوش کنم. با این حساب دیگر "نه آقا" را دیگر اصلا فکرش را هم نکنید. البته با اینکه جواب مثبت دادم اما همچین توی فکر این بودم که بلکه بفهمم بالا خره رابط قضیه منو خانم نامبرده  بادمجان وسط کله من چیست که متوجه فشار دندانهای نیش روی لبهایم  نشدم وهمچین  لبم را گاز گرفتم که صدای ناله ام ایشان  را ازجا پراند.  آقای شوقی  که گویا از نگاهی پراستفهام من به مکنونات دلم پی برده بود, آمد اینترف میز دستی به پشتم زد و پدرانه گفت حالا که قبول دارم اگر قائده و قانون رایت بشود کار درست انجام میشود پس طبق برهان خلف "لابد یک جای کار برخلاف قانون عمل شده که سرمن شکسته است" و برای اینکه بلحاظ علمی-منطقی مولای درزاستدلالش نرود اضافه کرد "کارها حساب دارند" چون که اگرقرار بود کارها اتفاقی روی بدهد طبق حساب احتمالات سر خا نم  مینو لاهیجی میباید لا اقل هفته ای  پنج بار میشکست!  منکه مطمئن بودم همین الان ایشان  برای این حساب "دو-دوتا چهار-تا"از من تائیدیه منطقیخواهند خواست منتظر نشدم وشروع  کردم که بگویم  "آقاخلاف قانون بوده یا قانونی  من نمیدونم" و میخواستم ادامه بدم که  امااینرا میدانم سر صاحب مرده من  من همینجوری خورده به تیر و بد جوری هم خورد, اینکه چشم بندی نیست"  اما هنوز در قسمت اول جمله ام بودم که آقای شوقی اینبار درقامت یک حقوق دان وارد شد که "عینی جان نشد" و برایم گفت که "ندانستن قانون موجب فرار از مجازات نیست ". تا آمدم دهانم را باز کنم که آقا کدام خلاف وکدام ندانستن قانون؟ مشفقانه برایم توصیه داد "همین الان خودم اعتراف  کردم  که "نمیدانم خلاف بوده ...یا نه".با اینکه از قبل تصمیم گرفته بودم مطلب را به شوخی برگزار کنم و خودم را کنترل کنم, نزدیک بود از کوره در بروم.
آقای شوقی که دید ممکنست از کوره در بروم، بلحنی مشفقانه گفت "اما اما، اتفاقا درهمینجور موارد استکه آقای شوقی بهترو بیشترمیتونه بشما کمک کنه". گویا از قیافه ام خوا ند که حرفش نیاز به توضیح بیشتری دارد چون  بدون اینکه سوالی کرده باشم ادامه داد که لابد میدانم برای هرجرمی مجازات ازیک مینیمم  تا یک ماکزیمم درقانون پیش بینی میشود که تشخیص ان با قاضی است. توضیح داد; اگر پلیس یک گزارش خوب بدهد یعنی اعلام کند که این مجرم پسرخوبی بوده وازاشتباه خود پشیمان است، درتمام مدت همکاری کرده وهرچه که میدانسته را دراختیار پلیس گذاشته، آنوقت دادگاه به احتمال زیاد کمترین مجازات را تعیین میکند. برعکس اگرمجرم همه چیزرا انکارکند، هیچ همکاری نکند و اظهار ندامت نکند آنوقت بیشترین مجازات را برایش میبرند. احتمالا باید خیلی "بد-جوری" به آقای شوقی نگاه کرده باشم که گفت لازم نیست نگران باشم چون بیشترپلیسها وافسرهای آگاهی اورا میشناسند، مخصوصا جناب سرگرد اسالمی رییس کلانتری منطقه که تاحدودی شاگرد ایشان بوده و حرف آقای شوقی را دربست قبول میکند. برایم توضیح داد منظورش اینستکه اگر من ماجرا را تمام و کمال تعریف کنم واسم مجرمان اصلی را بگویم ایشان به جناب سرگردخواهند گفت من پسرخوبی بوده ام وجناب سرگرد گزارش خوب خواهد نوشت، اما اگرنه، بیچاره میشوم. هشدار داد که من خبر ندارم زندان چقدر بد است اما بدتر از همه اینستکه در زندان آدم  با قاتلها و قاچاقچی ها هم سلول میشود، مخصوصا اضافه نمود من چون تجربه ندارم نمیدانم آنها چقدر خطرناک هستند اما ایشان این چیزها را تجربه کرده اند. محض کنجکاوی پرسیدم "آقا یعنی راست راستی شما آفتادین زندان؟ اونم پیش آدمکش ها ؟" که آقای شوقی برایم روشن کرد که نه خیر فقط بعنوان مثال همچین حرفی را زده و الا تا بحال پایش هم  به کلانتری نرسیده است. اما بهرحال برگشت سرحرف قبلی اش و گفت اما شرط اینکه سفارش منرا به رییس کلانتری بکند " اینه که شما صادقانه همه چیز رو بمن بگی" منهم بیدرنگ گفتم "آقا میگم, اما چیزی که نمیفهم اینه که اصلا چرا باید پای پلیس وسط بیاد؟ " بعدش هم ادامه دادم که "آقا سرمن شکسته، منم که از دست کسی شاکی نیستم پس چرا باید وقت پلیس گرفته بشه؟" آقای شوقی یک نگاه عاقل اندر سفیه بمن انداخت وگفت که هرجرمی دوجنبه دارد یکی جنبه خصوصی ودومی جنبه عمومی، توضیح داد اینکه من ازکسی شکایت ندارم فقط ازجنبه خصوصی جرم موثر است اما جنبه عمومی جرم بخاطر احقاق حق جمعی جامعه جای خود محفوظ است. پرسیدم "فقط کله من یکی شکسته حق عمومی دیگه چیه؟ آقای شوقی درپاسخ گفت که جوان هستم و خام،  وادامه  داد همینکه همه مدرسه الان دارند در مورد شکستن کله من صحبت میکنند یعنی اینکه جرم جنبه عمومی هم دارد وهشدارداد که اتفاقا بهمین دلیل من باید همکاری کنم تا مجرمان اصلی شناسایی شوند وپرونده هرچه زودتر فیصله پیدا کند، اینکار بنفع خودم است چون هرچه بیشتر کش  پیدا کند عده بیشتری از ان مطلع میشوند وجنبه عمومی جرم گسترش میابد.
در اینجا آقای شوقی از من خواست دوباره قول بدهم  که حقیقت را بدون کم و کاست بایشان بگویم تا بهتر بتواند بمن کمک کند. منهم چشمم کوردوباره قول دادم که فقط حقیقت را بگویم و بجز حقیقت چیزی نگویم. آقای توضیح داد برای اینکه کارمن راحتتر بشود ازاین ببعد ایشان سوال میکنند منهم باید بدون مکث , خیلی فوری ودریکی دوکلمه به سوال ایشان جواب بدهم وحاشیه ها را بگذارم برای یک فرصت دیگر، مگر اینکه آقای شوقی توضیح بیشتررا لازم بداند.

اقرار به اینکه خانومی در کار بوده !

آقای شوقی با استفاده ازتکنیک غا فلگیری گفت خیلی زود بگو اسمش چی بود؟ و من در جواب پرسیدم "اسم کی آقا؟"  بذار اینجوری بپرسم "شوهرش بود یا برادرش, سریع, لطفا؟"  گفتم آقا منکه علم غیب ندارم ازکجا بدونم؟" آقای شوقی گفت  پس یعنی متوجه نشدی کسی  که ضربه را زد برادرش بوده یا شوهرش، پس تا اینجا قبول داری که فرد دیگری ضربه را وارد کرده . به اعتراض گفتم " آقا شما حرف تو دهن من میذارین" واینکه من نگفتم کس دیگری ضربه زده .  آقای شوقی گفت عزیزم وقت تلف نکن, پس کی باید بدونه. جواب دادم که شما مهلت ندادی من جمله ام تمام بشود من داشتم میپرسیدم من ازکجا بدانم که سوال شما درمورد شوهریا برادرکدامیک از آنها است. آقای شوقی که گویا از تاثیرتکنیک غافلگیری خودش بوجد آمده بود گفت "آفرین پس اقرار میکنی که بیش از یک خانم در اینکاردخالت داشته، درسته؟" من هم بیدرنگ جواب دادم "اونکه بعله آقا" و ادامه دادم بهتر است ایشان بترتیب بگوید منظورش شوهر یا برادر کدام یکی است تا من جواب بدهم. آقای شوقی ابروهایش را بهم کشید وگفت " سر شما شکسته من از کجا میدانم پای چه خانمی درکار بوده?".  منهم جواب دادم مگرمنظورایشان همان خانمهایی نیست که قبلا ازمن پرسیده بود  آیا اسم آنها بگوشم خورده یا نه, و ادامه دادم "آقا یکی شون کارآگاه بود, اسم خواهرخا نم شما روکه خودم میدونم، لازم نیست شما زحمتشوبکشی، الان یادم میاد, نگین آقاها توک زبونمه"که آقای شوقی گفت "خا نم مینو لاهیجی". ولی در همانحال که این جمله را ادا میکرد یکی دیگر ازهمان نگاه ها را بمن انداخت که یعنی, یا من خیلی شوت هستم یا فکرمیکنم اوازمرحله پرت است. بهرحال بعد ازمکثی کوتاه  گویا صلاح دید بهتر است جنگولک بازی مرا زیرسبیلی درکند وازدردیگری وارد شود وگفت "اصلا اینرا فراموش کن". سپس با تن صدایی مهربان ادامه داد که قبول دارد عجله کرده و بجای اینکه اول ازمن بپرسد آیا درحوالی زمانی که جرم بوقوع پیوسته آیا اصلا کسی آنجا بوده است یانه ازمن اسم ونسبت آنها را پرسیده است که کاردرستی نبوده است.  ازمن خواست اول خوب فکر کنم بلکه یادم بیاید, ولی مهلت نداد فکرکنم وگفت  خیلی سریع باین سوالش با همان صداقتی که در من سراغ دارد جواب بدهم. من کمی سرم را خاراندم وجواب دادم که اتفاقا خودم هم  بعد ازحادثه یک کمی که حالم جا امد فکر کردم شاید یکنفرمنرا با شخص دیگری اشتباه گرفته وبا پتک زده باشد توی سرم.  بهمین خاطرازخانومه همین مطلب را پرسیدم و میخواستم بگویم اوبهم گفته ازیکی دودقیقه قبل ازبرخورد هیچکسی غیرازمن درشعاع ۱۰-۱۵ متری تیرومن مشاهده نشده  وصد درصد اطمینان داد که این تخم دوزرده را خودم بتنهایی کردم ,
اما هنوز کلمه خانومه را تمام نکرده بودم که آقای شوقی با ان شم تیز پلیسی اش گفت "پس خودت اقرار میکنی که بهر حال خانوم در کار بوده، ها؟"، و همچون کارگاهان زبردست که کلید کشف جرم را درتناقضات حرفهای متهم پیدا میکنند ادامه داد "این دفعه که من حرف توی دهن شما نگذاشتم، منکه حرفی از خنم یا آقا نزدم، زدم؟"  منهم جواب دادم "بعله آقا بود". در اینجا آقای شوقی خیلی سریع  چند کلمه را رو کاغذش یادداشت کرد و پرسید "خب اگر موافقی ادامه بدیم؟" منهم گفتم هرجور ایشان صلاح بداند. آقای شوقی  خواستکه  خیلی خلاصه ولی با ذکر جزئیات بگویم با خانومه چه میکردم؟  من داشتم فکر میکردم که چه باید بگویم  که آقای شوقی خودش کارم را راحت کرد و گفت اگر خجالت میکشم بگویم من با او چه میکردم  عیب ندارد و میتوانم بجایش بگویم خانومه با من چکار کرد منتها خیلی دقیق, و جمله اش را اینجور تمام کرد که " کاری که او کرده که تو نباید خجالت بکشی" جواب دادم آقا خجالت کدام است, آقای شوقی پرسید "اول چکار کرد؟"  جواب دادم که دستمالی را درآورد اول میخواست خودش پاک کند اما بعد پشیمان شد و داد بمن که پاک کنم . آقای شوقی فاتحانه گفت "خب! خب! میتونی بگی آیا فهمیدی که دستمال رو برای چه منظوری بتو داد؟"  جواب دادم "بله آقا"  پرسید "برای چی؟" بی معطلی جواب دادم که آقا خب معلوم است دیگربرای  اینکه خونرا  پاک بکنم.  کارگاه ما  با نکته سنجی فراوان گفت "پس قبول داری که خون هم در کار بوده ". در این لحظه آقای شوقی با روندی آهسته و شمرده  اقرار های منرا اینجور خلاصه کرد که:  پس خانومی درکار بوده و خونهم بوده,  و ناگهان از جایش برخاست وگفت "لطفا خیلی تند بگو اسمش چی بوده؟" پرسیدم "کی آقا خانومه?" که سرش را پایین آورد یعنی بله گفتم "آقا والاعقلم نرسید بپرسم اخه هنوزم گیج بودم" آقای شوقی که از پیشرفت خود خیلی راضی بنظر میرسید نگاهی بمن انداخت که هیچ معنی جز این نداشت که بهم حالی کند "پسر جان بیخودی وقت تلف نکن، بقیه اش را هم بهمین راحتی از زیرزبانت میکشم بیرون" و دوباره تغییر رویه داد وگفت سوالی را که میخواهد بپرسد فقط جنبه کنجکاوی دارد و من اگرخجالت کشیدم یا بهر دلیل میل نداشتم جواب بدهم آزادم.  خیلی هم هوش نمیخواست که آدم بفهمد در این سوال باید ملاحضات خاصی در کار باشد که آقای شوقی اینحرف را زد والا که آقای شوقی همیشه میگفت اگرجواب را نمیدونی یا میل نداری جواب بدی اشکالی ندارد.  داشتم توی مغزم دنبال جواب میگشتم که آقای شوقی سوال کرد "ببینم پسرم خانومه قاعده  بود؟ منهم گفتم "والا آقا درست نمیدونم اما ازحرف زدنش میشد بگی" اره خیلی بقاعده بود". آقای شوقی  برای  اینکه  مطمئن شود  سوال را درست فهمیده ام و همینجوری جواب را نپرانده ام   گفت جانم "منظورم قاعده ماهانه است ها" گفتم "آقا راستش اونشونمیتونم صد در صد بگم".  این جواب من گویا چیزی رو برای اقای  شوقی روشنتر نکرد پس پرسید "آقای  عینی منظورم  اینه که  در پریود بود؟". درست بیادم نمیاید که وقتی آقای شوقی به اینجای سوال و جواب رسیده بود من دقیقا معنی سوالش را فهمیده بودم یا نه, اما دیگربرایم جای شک نبود که سوالش نمیتواند ربطی به متانت وطرزصحبت خانمه داشته باشد  اما درهرحال ترجیح دادم کمی بیشترکش اش بدهم , لذا به ایشان رساندم که منظورش را فهمیده ام, ولی درمورد جواب ان اگرچه مطمئن نیستم اما فکر میکن جواب بله باشد چون طوری شمرده و خوب حرف میزد که  میشد بگویی  پریود که سهل  است اگر قرار بود بنویسدعین کتاب؛ ویرگول، فولستاب، علامت  سوال را هم رعایت میکرد, "خیلی به قاعده حرف میزد". آقای شوقی که دید از اینراه چیزی نصیب اش نشده  بهم یاد آوری کرد که بارها توصیه کرده  اگر چیزی را مطمئن نیستیم بهتر است بگوییم نمیدانم تا اینکه یک جواب نامربوط بدهیم و افزود " شما نمیگی فولستاب وعلامت سوال اخه چه ربطی داره". و ادامه داد منظورش اینستکه آیا ان خانومه حیض بوده؟  وانمود کردم که گویا من  حیض  را با هیز اشتباه گرفته ام ودرمخالفت  گفتم "هیز کدومه آقا، این حرفها چیه تو دهن دانش آموز میذارین؟".آقای شوقی با دستپاچگی گفت "من کی گفتم هیز؟" و ادامه داد که معلوم استکه من اصلا معنی این کلمه را نمیدانم  ولی  جواب میدهم و پیشنهاد کرد اصلا بهتر است  این سوال را که خیلی هم مهم نیست فراموش کنیم  و برگردیم سرسوالات اصلی. جواب دادم هرطور میل شماست.   اما گویا ایشان خودش نمیتوانست ازاین یافته  رنگین بگذرد چون دوباره در خلاصه جوابهای من دوباره آنرا باینقرارخلاصه کرد: "خب خانوم درکار بوده، بشما دستمال داده,  پریود هم بوده پس دستمال برای پاک کردن همان خون بوده ، درسته؟ جواب دادم "آقا لابد همینطوره که شما میگین "منکه بقول شما معنی این چیزها رونمیدونم "
آقای شوقی پیشنهاد میکند بهتر است از این قسمت بگذریم و برویم سراین سوال کارهایی که که خانومه انجام داد من بدون معطلی جواب دادم "آقا کلا کمک کرد دیگه". آقای شوقی یاد آوری کرد که قرار است کلی گویی نباشد و پرسید "خب به کجای شما دست زد" جواب دادم "اه اه آقا به پشتم " وآقای شوقی میگوید "خب خب دیگه ؟" منهم با تردید شلوارم را نشان دادم ، آخر ان خا نم کمک کرده بود تا خاک پشت کتم وشلوارم را بتکانم. آقای شوقی دوباره یکی از ان نگاه ها بمن میاندازد و میگوید صلاح نمیداند  بیشتر در مورد جزئیات  کارهایی که بین من و خانومه انجام شده بپرسد اما میگوید در همین حد هم که گفته ام کافی استکه نشان بدهد اینکه میگویم خانومه اسمش را بمن نگفته با عقل جوردرنمیاید. میگوید چطور ممکن است خانم بمن دستمال داده که خون او را پاک کنم  ، بعد هم از بالا تا پایین من را  دستمالی کرده ,اما  و ما اسم همدیگر را نپرسیده باشیم؟ من جواب دادم آقا منکه گفتم همچین گیج بودم که عقلم نرسید و الا باید محض تشکرکردن میپرسیدم , وادامه میدهم ولی ان خانم هیچ دلیلی نداشت اسم منرا بپرسد.  آقای شوقی پوزخندی میزند وبی مقدمه از من میخواهد خیلی  سریع  جواب بدهم  آخر چرا ان خانم باید به پایین تنه من دست زده باشد.  جواب دادم خب چون  اینکه دلش برای من سوخته بود. آقای شوقی میگوید "هه هه دلش سوخته بود زنها همشون اولش همینو میگن" وادامه میدهد من بی تجربه هستم و نمیدانم چه مارهایی هستند این زنها. به اینجا که رسیدیم من در اعتراض  گفتم آقا "شما دارید به همه زنهای شریف اهانت میکنید. آقای رییس که متوجه اشتباه خود شده بود گفت که بهیچوجه منظورش این نبوده ، بلکه فقط همین خانم خاص را درنظرداشته.
من دیگر داشتم جوش میاوردم گفتم آقا شما مثل اینکه درست متوجه نمیشویدو همینجوری به کسی که ندیده اید تهمت میزنید. پیش از اینکه آقای شوقی بتواند چیزی بگوید افزودم داستان همین است که میگویم، من توی خیابان افتاده ام دماغ و سرم پر ازخون شده یک خنم محترمی از روی دلسوزی مادرانهدلش برهم آمده و یک دستمال بمن داده که خون دماغم را پاک کنم وووو، شما هرچیزی که دلتان میخواهید  توی گزارشتان بنویسید من آنرا امضا میکنم اما اگر  یک کلمه دیگردر مورد ان خانمه بد بگوئید من میروم بیرون.    آقای شوقی گفت بهیچوجه نمیخواسته غیبت کند و یا  به خانمهااهانت نماید د بلکه میخواهد حقیقت روشن  بشود و من جواب دادم  که ایشان باینترتب به همه زنهای خوب ازجمله خانم  خودش هم اهانت کرده.  
در اینهنگام آقای شوقی از پشت میزش بلند شد و در حالیکه دست خود را بالا میبرد آمد بطرف من. اولفکر کردم  اینکه من خانمش را به ان خانمه مقایسه کرده ام بد جوری به غیرتش برخورده و خونش بجوش آمده و الان است که بی اراده مرا کتک بزند بهمین خطر آماده بودم که در بروم ، اگرچه تا بحال ندیده بودم و نشنیده بودم  آقای شوقی با دانش آموزی برخورد فیزیکی یا از روی عصبیت کرده باشد.  اما همینکه یک کمی آمد جلو دیدم انگشت سبابه اش را برد طرف بینی اش که یعنی ساکت باشم و فهمیدم که گویا آقای رییس تازه متوجه شده که کسی یا کسانی پشت در فالگوش ایستاده اند. با ایما واشاره بمن فهمند اگر سکوت کنم همین الان در را باز میکند ومچ آنها را میگیرد.  منکه از دوران مدرسه ابتدایی در امر فالگوشی از دفتر تجربه اندوخته بودم پیش خودم گفتم چه خوش خیال اند جناب شوقی ما.
درواقع شاید آقای شوقی ازمعدود کسانی بود که خبر نداشت فالگوش وایسادن پشت دراتاق ایشان از رسوم تثبیت شده مدرسه مدرسه تحت مدیریت ایشان است. تقریبا تمام بچه هایی که نمره انضباط شان زیر ۱۳-۱۴ بود، تمام مستخدم ها,یکی ازمعاونین و ۶-۷ نفرازمعلمها هرکدام کم و بیش درامور پخش اخبارو افزودن حاشیه های کمیک به صحبتهای آقای شوقی اهتمام و مشارکت داشتند.  البته لازم بذکر است که این امرخطیربدون همکاری صمیمانه  آقای نعمتی که با حفظ سمت  ماموریت نگهبانی ازدفترریاست  دبیرستان را هم برعهده داشت مقدورومیسورنمیشد.
آقای شوقی نوک پا وپاورچین-پاورچین رفت سراغ درو بخیال خودش خیلی ناگهانی دررا بازکرد, لابد به این امید که حد اقل ان کسی که از سوراخ کلید نگاه میکرده را غافلگیر خواهد کرد ومچ یکی دونفر را هم که بغل دست او هستند میگیرد. منهم پشت سر آقای شوقی بودم باین امید که با استفاده از فرصت فلنگ را ببندم. وقتی آقای شوقی.دررا بازکرد، همانطورکه انتظارداشتم تا شعاع ۷-۸ متری دفتراثری ازجنبنده ای نبود.  سمت چپ, آقای نعمتی جلوی ابدارخانه محکم مچ دست  نبوی را گرفته بود وانگار بهیچوجه متوجه آقای شوقی نشده, با صدای بلند باومیگفت آقای رییس درساعت درسی هچ دانش آموزی را بدفترش راه نمیدهد. ناصر با یک محصل کلاس پنجم طبیعی دم راه پله های طبقه سوم  ایستاده بودند و شدیدا درمورد موضوع  ظاهرا مهمی با هم حرف میزدند ومثلا روحشان هم خبردار نبود که آقای شوقی دارد  آنها را نگاه میکند. آنطرفتر جلوی تابلوی برنامه امتحانات خلیل و خسروداشتند بلند بلند با هم بحث  میکردند که امتحان زبان ساعت ۲ روزسه شنبه همین هفته که میاید است یا ساعت ۲/۱۵  سه شنبه دوهفته بعد.  توی راه پله های طبقه طبقه پایین یکی از بچه های کلاس چهارم ریاضی چندتا گچ رنگی دستش گرفته و داشت میرفت پایین.  آقای شوقی که دید دستش به جایی بند نیست,  دیواری از دیواران تک-محصل پیدا نکرد و اورا صداکرد که "آهای, آقای دانش آموز بیا اینجا ببینم"  احتمالا میخواست او را توبیخ کند که در ساعت درس چرا توی راهرو پلاس است، و به احتمال زیاد تران دانش آموز هم جوابی در این حدود میداد که آقای معلم مثلثات یا هندسه او را فرستاده که ازدفتر برایش "گچ رنگی فرنگی" بیاورد. بهر حال دانش آموزمربوطه بسمت آقای شوقی حرکت کرده بود که من با استفاده از شلوغی بازار"حب جیم" را خوردم وبا یک مانورخودم را بطبقه اول رساندم،  اما فکر کردم بهتر است اول ازآبخوری توی حیاط  آبی بخورم وبعد برگردم سرکلاس ادبیات اقای فربیز, اگرچه کمترازده دقیقه به زنگ تفریح مانده بود.

دست وپا چلفت یا قهرمان مدرسه

بعد از اینکه با اجازه وارد کلاس شدم برخورد بچه ها همچین بود که انگار یکی از بچه هایی که برای مدرسه مدال آورده بعد از دوهفته از مسابقات برگشته باشد، اول فکر کردم  میباید یک کلکی درکارباشد.آخر از بعد قضیه ضربت خوردن کذایی ، من شده بودم سمبل دست و پا چلفتی مخصوصا در امر دختر بازی. پسر بیعرضه ای  که اش نخورده دهانش سوخته بود، داداش کوچیکه ۱۲-۱۳ ساله دختره کتکش زده بود، اززور خاک برسریم رفته بودم ازلای درحیاط پاچه زن همسایه را دید بزنم عمه پیرشان  که از نانوایی میآمده ازبشت عصا کرده بود به فلانجایم منهم از ترس افتاده ام توی حیاط,  وسط پیشانیم خورده لب پله، ووبگیروبرو بادمجان پیشانیم هم شده بود سند بیعرضگی ام, که هیچ جوری هم نمیشد قایم اش کرد. حالا, درکمترازدوساعت, چه جوری میشد این استقبال گرم و محترمانه را باورکرد.
آقای فربیزدرصندلی خودش نشسته بود و درحالیکه ظاهرا سرش توی ورقه بچه ها بود گفت "به به شاه پسر بفرما سرجات" و بدون اینکه من یا کس دیگری چیزی گفته باشد ادامه داد " اما مرگ من مختصر و مفید تعریف کن". بچه ها هم تند تند کنار دست خودشان جا باز میکردند تا من بروم پهلویشان بنشینم. من اما میخواستم بروم سرجای خودم ته کلاس ور دست سیا، گرچه او از همه بیشتردرساختن قصه های مسخره درمورد سرم دست داشت. پیش خودم هم تصمیم گرفته بودم در مورد صحبتهایم با آقای شوقی حرفی نزنم، البته نه اینکه از نظر اخلاقی اینکار را درست ندانم،  بیشتر باین خاطر که میدانستم هیچ فایده ای هم ندارد، چون بچه ها بالاخره آنچه را که خودشان فکر کنند بامزه تر است تعریف میکنند و کاری هم به حرف من نخواهند داشت،  یعنی سنت رایج این بود منهم قبلا همین کار را کرده بودم و بعدش  هم کردم.
خیالتان را راحت کنم تا ازجلوی کلاس برسم سرجای خودم بعضی از بچه ها میخواستند که در مورد فلان حرف که آقا شوقی زده بودم برایشان بگویم   قبل از آمدن من صحبتها به کلاس رسیده بود, البته  نسخه فکاهی شده ای از آنها.  ازآنروز ببعد هم من هیچگاه مستقیما چیزی در مورد حرفهای آقای شوقی و جوابهایم نگفتم مگر درتصیح مواردی که حرفها بطور شدیدا اغراق شده به نفع من و با تحریف صریح حرفهای آقای شوقی گفته میشد. انگار بچه ها مسابقه گذاشته بودند هرچی جول در مرد مشنگ بودن رشتی ها شنیده اند را بچسبانند بآقای شوقی انهم درهمین ۱-۱/۵ ساعت  گفتگوی من و ایشان در این میان برای اینکه آقای شوقی مشنگ ترجلوه داده شود من میباید حرفهای زبلانه تری زده بودم . این حرفها ظرف یکروز از کلاس به تمام مدرسه رسید.حالا دیگه من شده بودم بچه زبلی که هممدرسه ایها برای رفیق شدن باهام حاضر بودند باج
بدهندا، البته طبق روال جاری مدرسه این دوره طلایی منهم فقط میتونست تاپیش اومدن سوژه بعدی ادامه پیدا کنه, یعنی هفت،هشت تا ده روز. خلیل میگفت "الاغ جون " بایدازاین فرصت نهای
استفاده رو"چی چی؟" وخودش با قهقهه میگفت   "بکنیم جونم, بکنی: مثلا ادای "دکتربسیطی" مشاورومجری برنامه کارگران رادیو را درمیآورد [پرانتز:خلیل درتلفظ حروف شین وسین زبانش قاطی میشد، دکتر بسیطی هم کمی نوک-زبانی حرف میزد، منظورم یاد
آوری این نکته استکه  آنوقتها تفنن برمبنای مشکلات جسمی وفیزیکی افراد چنان عادی بود که خلیل که خودش گاهی بخاطر "سین-شین" دست انداخته میشد, براحتی بخود اجازه میداد با درآوردن ادای حرف زدن دکتر بسیطی تفنن کند
خب بچه های گروه خودمان که من را میشناختند و از اغراق و تفریط ها آگاه بودند اما ان بچه هایی که از دور مرا میشناختند یا تازه ماجرا را میشنیدند فکر میکردند خبری است ومن از ان زبل های آ ب زیرکاه هستم که همه کارها را کرده ام و آخر سرهم براحتی توانسته ام رییس دبیرستان را خیط کنم. بچه های خودمان مخصوصا سیا و خلیل هم هی به این قضیه پرو بال میدادند، یعنی در کنار داستانهای حاضر جوابی و خیط کردن آقای شوقی داستانهای دیگری هم اززبلی اینجانب نشر میدادند. نتیجه این بود که آنها که ازدوراین حرفها را میشنیدند آنها را با آب وتاب برای دوستان وفامیل هم تعریف میکردند وبعضی بچه خرپول ها ( به بچه هایی که لباسشون اتو کشیده بود میگفتیم بچه سوسول یا خرپول) حاضر بودند سبیل ما را چرب کنند تا بتوانند پیش رفقای خودشان پز بدهند که با ما دمخورهستند-معمولا بعد از اینکه از نزدیک با آنها آشنا میشدیم میفهمیدیم همچین هم بچه خرپول نیستند که هیچ،  تازه درسوسول بودنشان هم  حرف است، که دونمونه از این بچه ها یکی سینا بود و دیگری پسری بنام محسن تقوای.
گفتم که   بعضی از هممدرسه ایها برای رفیق شدن با من دم سیا و خلیل رو میدیدن و ماها رو به بستنی فروشی خوشمرام، کافه قنادی شاه رضا یا چلوکبابی الوند دعوت میکردن وگاهی یکی دوتا از فامیل یا بچه محل ها روهم بعنوان شاهد همراه میاوردند لابد برای اینکه بآنها  نشان بدهند که ازنزدیک با قهرمان ماجرا رفاقت دارند. یا حد اقل ما کار آنها را اینجوری تعبیر میکردیم


البته اشتیاق بعضی از هممدرسه ای ها برای رفیق شدن با من و ما زمینه های  دیگری هم داشت: پیش از ان  نگفتن اسم بچه ها درماجرای سرقت پیراشگی ها از بوفه یک کمی اسم منرا تو مدرسه سر زبانها انداخته بود بعد از انهم  آمدن عوض کفاش بعنوان ولی من بمدرسه موجب شد که دیگر هروقت لازم میشد بچه ها ولی  شان را بیاورند منرا معاف میکردند, گفتگوبا آقای شوقی هم که با ان اغراقها خبرش پخش شد همگی دست بدست هم دادند وحسابی  سوکسه بنده رادر مدرسه بالا بردند.
یادم میاید یک همکلاسی داشتیم به اسم  شهمند که سرولباس تروتمیزی داشت و پدرش گویا وکیل بود اوبه سیا پیشنهاد کرده بود باهم برویم بستنی فروشی خوشمرام سرچهارراه پهلوی، من اول ناز کردم و گفتم "بابا من حرفی ندارم با شهمند بزنم". بار اول که ناز کردن من را از سیا شنیده بود آمد سراغم که "مادر سگ این گه ها چیه میخوری؟. (شاید قبلا گفته باشم خلیل راه اظهار صمیمیت را فحش های رکیک میدونست).بعد از کلی فحش و تهدید تازه زبونش نرم میشد و برایم توضیح میداد که اگر فرصت را غنیمت نشمارمچند روز دیگر باد آورده را باد میبرد.  میگفت هیچ لازم نکرده که من نگران این باشم که با امثال شهمند چه حرفی باید بزنم.  بهم نصیحت میکرد که "من و اون سیای مادر ..ده که نمردیم ،که تو حرف بزنی، اصلا راستشو بخوای اگه هیچ زری نزنی بهتره "  میگفت بجای این عشوه های شتری بهتر است بفکر بستنی-فالوده مخلوط و پلمبیرهای مفتی باشم که میخواهیم ازاین بچه پولدارتیغ بزنیم وقراراست خودمان را با ان خفه کنیم!. خلاصهخودشان با داوطلب ها قرار را میگذاشتند، یکبار که با شهمند قرار گذاشته بودند اوپسرخاله ویکی ازبچه محلهایش را همراه آورده بود, گروه ما هم شامل سیا وخلیل بود,منهم که  آرتیسته بودم وحضورم الزامی بود. درحاشیه اینرا بگویم  که اساسا پای اصلی مهمانی، عروسی واینگونه  مفت-چریها  ما سه نفر بودیم و سایر بچه های گروه کمتر در این امور خطر مشارکت میکردند مگر اینکه ما سه نفر برای اثبات شیراین کاریها یمان جدی آنها را هل میدادیم.  بهرحال آنروز عصربعد ازمدرسه  شش نفری رفتیم خوشمرام, مهمان شهمند و پسرخاله اش. بازهم من مثلا به نشانه شکسته نفسی زیاد حرفی نزدم، حرفها را سیا و مخصوصا خلیل میزدند ناکس ها با چنان جزئیاتی گفتگوهای بین من وآقای شوقی را تعریف میکردند که من خودم هم  خودم هم کم کم داشت باورم میشد که  نکند  آقای شوقی بیچاره این سوال را پرسیده من  ان جواب داهیانه را داده ام وحالا یادم رفته، شهمند و دوستانش که طفلکی ها حق داشتند دهانشان ازمثلا حاضر جوابی های من  کف بنماید . آخرش هم ازفرط خوردن چیزهای قروقاطی سیا بمدت دو روزتمام وخلیل یکروزنتوانستند مدرسه بیایند چون، خیرسرشان شکمشان ناراحت بود.  

No comments:

Post a Comment