Sunday, July 8, 2012

شیطنت های دبیرستانی ۱: هنربخش تهران ۱۳۴۴-۴۷

شیطنت های دبیرستان تهران ۱۳۴۴-۱۳۴۷

Ahmadi Ainie 

ماجرا در یک پاراگراف
مدرسه است ودست گرفتن برای معلم ومدیر
فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری
دست انداختن همدیگر سرگرمی رایج بین رفقا
1 - محیط و شخصیت ها 1-1:
از خانه به مدرسه
2-1:رابطه دختر پسر دختربازی
۱ - ۴: دبیرستان دکتر محسن هنربخش
از میان خاطرات جمعی درهنربخش
عمارت اسرار آمیزبغل مدرسه ما
رابطه ایرج میرزا وقانون ظروف مرتبط در فیزیک
دستبرد به بوفه مدرسه
شلوار ب. ام ب. یه خلیل ومعلم شیمی ما
مجید وآقای مغنی معلم تعلیمات اجتماعی
امتحانات ما
ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی
 کش رفتن سوالات امتحان فیزیک
 آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی
عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه میاید
 ۲- شخصیت ها
 ۲- ۱: راوی ماجرا
 ماهی یکبار روضه درخانه ما
 دبستان خیام درسلسبیل
 حبس شدن در ذغالدانی: کلاس سوم، دبستان ضرابخا نه
 به چه چیزم مینازیدم؟
 دختر بازیهای غیر مجازی راوی
 عا دله دخواهر بهرام گنجینه

. نسوان خانوادههمسایه ومن وعادله
 دروغ چرا؟ ، نمیدانم !
 پروین خواهر کمال
 مجید با دختره درآبعلی
دختربازی درمهمونی هتل کمودر
 ژیلا دختری که درمانگاه تامین اجتماعی تور شد
 ! ۲-۲ :آقای شوقی رئیس دبیرستان
 ۲-۳: آقای فربیز معلم ادبیات ۲-۴:
 آقای نعمتی مستخدم ۲ -۵:
 (our gang)  گروه ما
 سیا فانی سیا وترس ازسگ تا حد مرگ
سیا و همکلاسی مشهدی که فرانسه خونده بود
 در وصف حسین کله
زیاد بودن اثاث عجب عیب بزرگی
نصف شب رو دیوار همسایه ملیحه
چرا باید این مطلب را از دیگران مخفی میکردیم
پیش بسوی هدف
ناصر جهانی
لات امیرآباد شمالی و خاراندن تن ناصر وخلیل!!
خلیل فرزان
 مجید به آفرین
مجید, علی نظری, و"لات -ژیگول"
 محمد بیگلری
 رضا عنصریان وعطا روح انگیز
 اصل ماجرای احضار من به اتاق رییس دبیرستان
 احساس دوگانه نسبت به سوال وجواب دردفتر
راز مگوی من
 چوب را که ور میدارند ...
با آقای نعمتی در راه پله ها
تاوان داد زدن سرآقای نعمتی
راز سر بمهر آقای شوقی:
جزئیات خلاصه اصل ماجرا ! ؟
 شناسایی مجرم به روش هرکول پوآرو؟
 آیا خواهر خانم آقای شوقی را میشناسم
اقرار به اینکه خانومی در کار بوده !
 دست وپا چلفت یا قهرمان مدرسه



----------------------------------------------------------

پیش در آمد 

 یاد گذشته ها آدم را قلقلک میدهد, مخصوصا وقتی کسی حد اقلی از امکانات برایش جورشده وازبخت خوش با آدمهای باحالیهم دمخور شده باشد. از ماجراهاو دوستیهای دوره های بعد ازدبیرستان باید جداگانه بگویم ، اینجا میخواهم حتی الامکان صحبت را محدودش کنم به دبیرستان, آنهم سیکل دوم یعنی کلاس دهم تا دوازدهم. زمان ما (یعنی از ۱۳۴۴-۱۳۴۷خورشیدی)، وتا اوائل دهه پنجاه ،تحصیلات تا دیپلم به دو مقطع شش ساله ابتدایی (یا دبستان) ومتوسطه (دبیرستان) تقسیم میشد. موضوع تظاهرودو-دوزه بازی نیست; احتمالا "نوعی فرار-به-جلوی" ناخودآگاه است در برابراین واقعیت که آدم میفهمد که دارد بآخر خط بچگی نزدیک میشود. من بنظرم میاید نوعی ازاینگونه برخورد را میتوان درگذرازمیانسالی به سنین بالاترهم سراغ کرد. دبیرستان خودش تقسیم میشد به دودوره سه ساله که به آنها سیکل اول وسیکل دوم میگفتند. دردهه پنجاه بود که دوازده سال مدرسه به سه دوره: ابتدایی راهنمای و متوسطه تقسیم شد. ازسیا که بگذریم سابقه دوستی من با بقیه بچه ها درحد دو, یا نهایتا سه سال بیشتر نیست, اماانگارصد سال باهم دمخور بودیم. بنظرم میاد اینکه خل بازیها وماجراجوئیهای سیکل دوم دبیرستان بیش ازدیگر دورهای زندگی تو ذهن آدم جا پیدا میکند شاید یک دلیلش این باشد که دراین دوره آدم دریک جور حالت "شتر-گاو-پلنگی" دسته بندی میشود. یعنی با اینکه بلحاظ بلوغ جسمی-عقلی آدم وارد دوره بزرگسالی شده، اما ازنظرمسولیت پذیری هنوز"جوجه " حسابش میکنند. حرفمووارونه تعبیرنکنین، منظورم اینه که خودت هم ته قلب اتفاقا همینومیخوای، اگرچه که درظاهرممکنه یه جوری وانمود کنی که انگارازاینکه بزرگترهاهنوزفکرمیکنن بچه هستی "خیلی پکری.". میشود گفت یک جورایی خودت هم میفهمی که دیگربچه نیستی, اما دلت میخواهد وقتی بچگی میکنی تقصیر آنرا گردن دیگری بیاندازی. بقول اون رفیق ترکمون "دلیلشو خودتم میدونی دیجه =دیگه". خودتون رو به اون راه نزنین بابا، همون کلیپ معروف دریوتیوب رومیگم, اونجا که مصاحبه کننده ازمصاحبه شونده میپرسه چرامیگن "زن گرفتن ولی نمیگن مرد گرفتن" , طرف هم جواب میده "دلیلشو خودتم.... برای اینکه هچ وقت تا-رخ نشون نداده که بگن مرد گرفتن، ولی گفتن زن گرفتن. لازمه بگم که من این فرصت روتا حدود زیادی مرهون غیرت ومایه گذاشتن مادرم ودو-شغله کارکردن پدرم هستم. اگر میگویم فرصت وشانس, یعنی میفهمم اینرا که وقتی شرایط کم وبیش برای کسی مهیا باشد رفقای بسیارداشتن وشیطنت کردن تخم دوزرده ای نیست. من طی سال تحصیلی دغدغه ام فقط مدرسه ودرس بود،درخانواده ای بودم که هرروزازجنگ دعوای پدرومادرتنم را نمیلرزاند, دغدغه نون وکرایه خونه روشونه های من نبود. اگر کسی توانست مثل حسین مظلومی همکلاس کلاس هفتمی ما دردبیرستان علامه درحالیکه ازکلاس ششم دبستان بارمسولیت خواهروبرادر هم بدوشش افتاده هنوزحال بگوبخند داشته باشد هنر کرده. یا اگر مثل مجید به آفرین بود جای تحسین دارد. در پنج شش سالگی پدرمجید ناگهانی از زندگی آنها غیب اش زده ورفته بوددنبال سرنوشت، افکاروآرمانهای خودش، و به مادر بپیشنهاد کرده بود در پاسخ به سوال مجید وبرادرکوچکترش بگوید پدرتان درآلمان زیرماشین رفته،،، درچنین شرایطی خود را سر زنده وشوخ ماندن هنراست. مجید ورزشکارنمونه ومدل اخلاق وافتادگی درمدرسه بود، انقدرخوش روحیه که اگر نگویم بیشتر،حد اقل با ندازه ما کارهای احمقانه میکرد. تا حس میکرد ماها (یا خودش) ازدرس خسته شدیم, یک سرگرمی, چیزیعلم میکرد; ازخوندن ترانه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری و"کارون" تاجیک بگیر تا یاد دادن کلمات خنده داربه طوطی. ازهمون موقع مادرت بشما گفته باشه باباتون توآلمان زیرماشین رفته وتو وتوهم فکر کنی باید بگی "به ارواح خاک بابام" تا حرفتو باورکنن. اما گویا روزگار بازی پیچیده تری براتون تدارک کرده بود, یعنی درهمون اوائل پی برده باشی کل ماجرای زیرماشین رفتن قصه ای بوده که باباهه ساخته ومامانت برای شما باز خوانی کرده. یعنی همون اوائل غیب شدن (یکی دوبارکلمه فرارروهم شنیدی) ازپچ وپچ مادرت با خاله بزرگه وازتوخواب حرف زدن های مادره پی برده باشی که وقتی مادرت پشت تلفن به بابات گفته "اینجوری که نمیشه، فکرشو بکن، این دوتا بچه از من سراغ بابا شونو میگیرم، چی بگم؟" بابات جواب داده باشه "نمیدونم، اصلا فکر کنین منهم مثل اونای دیگه تیربارون شدم" وحرف آخرش این باشه " آره، همین خوبه, بگو من توآلمان رفتم زیرماشین"، به همین سادگی. شاید مادرت هم فهمیده باشه که تو این قصه رو میدونی اما انگارناگفته توافق کرده باشین، که "به ارواح خاک بابام" برای تو با مسما تره،و اینجوری قصه تصادف هم سر جاش مونده. اما داداش کوچیکترت هیچوقت نتونسته باشه قبول کنه, مگه میشه"بابای قهرمان آدم زیرماشین بره, اونم توغربت، خب اگه مامان راست میگه چرا مارو نمیبره سرقبرش، اصلا چرا لباس سیاه تنش نیست,،وآخرش هم فاجعه درست میکنه ". راستی که کم کسی میتونه درچنین شرایطی نه فقط ورزشکارنمونه ومدل اخلاق وافتادگی ازآب دربیاد, مجید انقدرخوش روحیه بود که اگر نگویم بیشتر،حد اقل با ندازه ما کارهای احمقانه میکرد. تا حس میکرد ماها (یا خودش) ازدرس خسته شدیم و یه سرگرمی چیزی رو علم میکرد. . تا بچه ها از درس خسته میشدن ترانه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری و"کارون" تاجیک ووو روهم با اداها وصداهایی عین خودشون میخوند. میخوام بگم که یادم هست شرایط نامطلوب خانوادگی کمترین فرصت شیطنت وبچه گی کردن روازخیلی ازبچه ها دریغ میکنه. نه اینکه فکر کنید تونازو نعمت بزرگ شده باشم ابدا, من ازکلاس ششم ابتدایی تابستونا با فروش آلاسکا (بستنی پاریس) و بامیه و این چیزا پول تو جیبی خودمودرمیآوردم, سیا همین امروز (بیستم ماه میدوهزارو دوازده) یادم انداخت که تابستون کلاس هشتم تو یک آرایشگاه تو محلمون شاگرد شدم, با روزی پنج ریال مزد,که البته گاهی انعام هم بان اضافه میشد. ازاون شغل چیزیکه بیادم مانده اینکه صاحب مغازه (آنوقت ها میگفتند اوستا) پسر تپل دو-سه ساله ای داشت( بچه هایی که یک کمی لپ داشتند واز همسالان خود تپل تر بودند را گامبو یا خیکی میگفتند ) که وقتی گریه میکرد اونو میداد بغل من ببرمش خونشون تحویل بدم. بچه هه برای من سنگین بود وخسته میشدم, لجم میگرفت وبتلافی یه جوری بچه معصوم رواذیت میکردم (البته طوریکه بچه نفهمه از کجا خورده، چون درغیراینصورت به مامان و باباش میگفت و کارم خراب میشد)وهمین موجب خنده من و سیا بود. در واقع من اصلا یادم نبود که یک زمانی شاگرد سلمونی هم بوده ام تا اینکه دیروز یعنی دهم ماه می ۲۰۱۲ سیا داشت به شوخی بمن میگفت من ازبچگی موذی بازی درمیاوردم و من در مخالفت ازش خواستم اگر راست میگوید یک نمونه بیاورد که سیا همین ماجرای اذیت کردن بچه اوستای سلمونی روگفت، ودوتایی کلی خندیدیم، البته حتی همون زمان هم هردوتایی میدونستیم که طفلک بچه هه که گناهی نداره واذیت کردن بچه بخاطر بی ملاحظه گی پدرومادرکار نادرستی است ازکلاس نهم ببعد تابستونا توهتل-کافه نادری دربانی میکردم ومزد میگرفتم, تابستون سال اول دانشگاه هم همین کاروکردم. ازسال دوم دراداره اسفالت شهرداری تهران بعنوان کارآموزکمک-ناظر کارمیکردم (یادشوهرخاله ام، محمدعلی خان ب. گرامی که این کار را برایم دست وپاکرد). علاوه براین ازسال دوم به بعد ازاون کار/تدریس های ماهی ۲۰۰ تومنی که دولت هویدا دراختیار دانشجویان میگذاشت هم برخوردار بودم. یاد امیرعباس هویدا نخست وزیربا فرهنگ سالهای طلایی شاه به خیر. میتوان گفت هردو رژیم درقتل هویدا متهم اند. او قربانی فرافکنیهای اطرافیان فاسد وتردید ذاتی شخص شاه ازیکسو، وقدرت پرستی شخص خمینی وترس اطرافیانش ازسوی دیگر شد. ماجرا در یک پاراگراف موضوع برمیگردد به سالهای ۱۳۴۵- ۱۳۴۶ شمسی (۱۹۶۶-۱۹۶۷ میلادی) که کلاس یازدهم بودم دردبیرستان دکتر محسن هنربخش ناحیه۲ تهران.یکروزصبح که داشتم میرفتم مدرسه درنتیجه سربه هوایی وادا-اطوارخودم سرم بد جوری خورده بودبه یکی ازاون تیربرق های نفهم سیمانی وسط پیاده روکه منجربه یک قلمبگی کبود رنگ وسط پیشانیم شد . درمدرسه چه داستانها که درباب چگونگی رویش اینفقره بادمجان نمیگفتند اما آقای شوقی مدیر دبیرستان ما که ازشم پلیسی بالایی هم برخورداربود برمبنای تجربیات کارآگاهی ثابت میکرد که شکل قلنبگی دروسط پیشانی گویای اینستکه تئوری خوردن اتفاقی سرمن به تیرازروی حواس پرتی با تجارب عملی نمیخواند ومرا برای تحقیق وکشف عوامل دست اندر کاراین جرم به دفتر احضارکرد. البته فقط خدا ازدل آدمها خبر دارد, شاید پرهم بیراه بمن مشکوک نبود(یعنی به نحوه کشت بادمجان برپیشانیم). حالا که این جرم مشمول مرور زمان شده و من دیگرخود را با خطر احضار مجدد باتاق آقای رییس روبرو نمیبینم درگوشتان اعتراف میکنم که بقول خواجه شیراز"نظربازی" هم یک جورهایی درتولید ان بادمجان بی تاثیر نبوده است. اما این تراژدی هم مثل فیلمهای هندی آخرش خوب تمام شد. به این معنی که منکه به خاطرهمین "شکستن سر" حدود یک هفته بین همکلاسیها "سرشکسته" شده، وازسوی رفقای دست اول خودم بعنوان سمبل بیعرضگی و"دست وپا چلفتی گری", مخصوصا درارتباط گیری با جنس مخا لف،انگشتنمای خاص وعام شده بودم، به یمن سوال وجواب دردفترآقای شوقی بدون اینکه خودم بفهمم تبدیل شدم به سمبل زرنگی وحاضرجوابی یه مدرسه. البته این نوبت اوج منهم مثل همه چیزای دیگه موقت بود یعنی تا وقتی که ماجرایی برای یکی دیگه ازبچه ها کوک بشه مدرسه است ودست گرفتن برای معلم ومدیر دست گرفتن برای معلمها وبالا و پایین کادر مدرسه گویی بخش مشترک وفرا-ملیتی وفرا-زمانی برنامه درسی مدارس بوده واحتمالا خواهد بود. بقول اون دوست آذری مون "هچ وقت تاروخ نشون نداده" که شاگردا برای معلما دست نگیرن. دراینجا یادآقای شوقی, معلمها، وکادر مدرسه به خیروخوشی وآرزوی موفقیت سلامت برای هم مدرسه ایهای آنزمان. اما قبل از شرح ماجرا شاید بد نباشه نگاهی بندازیم به آنچه که اگه آقای شوقی اینجا بودبهش میگفت زمینه های وقوع جرم یعنی دوتا کلمه ناقابل درموردشرایط ومحیط آنروزها, شخصیتهای اصلی و مخصوصا آنچه آنروزها بین مادانش آموزان دبیرستانها, حد اقل پسرانه ها, رواج دا شت براتون بگم (لابد میگین نمردیم و معنی دوتا کلمه روهم فهمیدیم). باید اعتراف کنم ماجرای بازپرسی دردفتررییس مدرسه بخودی خود همچین آش دهن سوزو بامزه ای هم نیست, بلکه فکر میکنم بیان همچین داستانی در کنار یاد آوری خصوصیات، روابط، فرهنگ واخلاق رایج بین ما شاگردها وکادرمدرسه میتونه برای خواننده معنی پیدا کنه و جالب بشه. اگرچه قصدم از این نوشته عمدتا جنبه طنزوشوخی آنست وازشما چه پنهان زورخودم را زده ام که در قالب طنز بمانم، اما مثل اما بضاعت ومهارت قلمی لازم برا ی یکار رو در خود نمیبینم, که حفظ حفظ یکدستی کلام درطنزکارهرکس نیست. وقتی نویسندگانی حرفه ای همچون ابراهیم نبوی در این عرصه حتی در یک نوشته کوتاه به چپ و راست بهر خاشک چنگ میاندازند تا بلکه کلام را به پایان برند ازهمچو من خام قلمی چه انتظار. یعنی اینکه یکدفعه متوجه میشوم "زرت و زرت"، بیجا و بجا وارد عرصه تحلیل علل اجتماعی یا روانشناسانه رویدادها واشخاص شده ام (بقول اکرم خانوم: چیکارکنم، دست خودم که نیست، یه هوخودش اینجوری میشه، نمیتونم که خودمو بکشم). اما اگرنخواهید پا روی حق بگذارید شما هم مثل من پی خواهید برد که دراینگونه تحلیلها نوشته ام ازنظرشلختگی ونا-روانی نثروو آبکی بودن معنی به سبک یا ژانربسیارمعتبر"زرت وپرت های الکی" رایج دربین گروهای سیاسی مملکتمان خیلی نزدیک میشود.در اینجورموارد که اتفاقا کم هم نیست، بهتر است شما تحلیلهای مرا فقط درحد غیبت کردنهای خاله-زنکی دم درکوچه فرض کنید, نه یک کلمه بیشترونه یک کلمه کمتر (بقول امام خمینی سابق). خلاصه اینهمه زورزدم که بگویم اگردرلابه لای صحبتهایم از دستم در رفت و "من و ما" را تعمیم دادم به زندگی جوانهای دبیرستانی متعلق به اقشار متوسط-به-پایین آنروزجامعه درتهرانسالهای میانی وآخردهه چهل خورشیدی, شما خیلی به خودتان نگیرید شاید حال وکارشما باما فرق داشته, شاید شما باکلاس تر ازمن ودورو بریهایم بوده اید, شاید هم زبانم لال پایین تر، تازه ممکن است یکنفرادعا کند خدا دلش خواسته چندتا آدمی که باهم جور باشند را دران سه-چهارسال در مدرسه هنربخش دور هم جمع کند, به کسی چه مربوط ،درکار خدا که دیگر نمیتوانید اشگل بیاورید. شایدهم ,،،،اصلا شاید را ولش کن همین که هست را بچسب، زورکه نیست. دست آخر اینکه جای تعجب نیست اگرتشریح محیط آنروزمدرسه وشخصیت ها نسبت به شرح ماجرای جنایی-کمدی آنروز کذایی حجم قابل توجهی از این نوشته کوتاه رو به خودش اختصاص داده. این نوشته نگاهی گزینشی وگذرا است به دوره دبیرستان خود ومعدودی ازنزدیکترین رفقای همکلاسیم. بدیهی است شرایط زندگی درآنزمان برای ا ین اقشاراعم اززن ومرد وکودک بسیارسختترازدهه بعدی بود, اما چیزی که ازلابلای این نگاه گذرا به گروه بسیار کوچک اجتماعی هم نمایان است اینکه درمیان همین اقشار نیزسنگینی بارمشگلات ومصائب مضاعفی که بی بندوباریها یا بداقبالی ها ممکنست درزندگی بوجود آورند,غالبا بدوش زنان وگاها کودکان میافتد بدون اینکه خودنقش چندانی درایجاد ان داشته باشند. فرهنگ شوخی و نامگذاری های تحقیری همسن های من میباید یادشون بیاد که بچه ها(و حتی آدم بزرگ هایی) بنام هایی مثل "علی کچل , امیر خله، ممد ریق جوادلالی،مصطفی چپول، فاطی قلمبه، حسین دراز، علی دنبه ،کریم کله، اسی دماغ ,رضا زاقول، اصغرترقه، ابی سرخه، تقی لب شکری،،،، " که معمولا از شکل فیزیکی یا سابقه بیماری ناشی میشد صدا میکردن. اون بیچاره هاهم اجبارا به این القاب چنان عادت میکردن که بدون این پسوند ها خودشون رو نمی شناختن. این فرهنگ غلط یعنی ملقب کردن افراد بر مبنای ظواهرو نقص های فیزیکیآنها معمولا ربطی به مدرسه نداشت واز محله و بلکه از خانواده سر چشمه میگرفت. شایدبدون قصد تحقیر, فکر میکردن این نامگذاری ساده ترین راه تمایز بین حسین شماره یک از حسین دوم باشه, بدون اینکه به آزردن احساسات طرف نامیده شده توجهی داشته باشن. بهر حال خوشبختانه بابالارفتن سواد عمومی این روش نامرضیه هم توسالهای بعدخیلی کمترشد چیز هایی که در آموزش و پرورش امروزی (دیگر-آزاری یا ...) نامیده میشودزمان ما بین هم محلی ها و حتی بستگان امری رایج بود و گاهی ازمحله به مدرسه هم درز میکرد. خوشبختانه ما در مدرسه هنربخش بطور مستقیم با این مساله روبرو نبودیم. دست انداختن همدیگر سرگرمی رایج بین رفقا اما چیزی که به ماجرای ما رابط داره اینکه زمان ماو بین ما اینکه رفقا همدیگر رو بهربهانه ای دست بندازن نه فقط مرسوم بلکه ازسرگرمی های اصلی مانبود، اینکار بین رفقای نزدیک شدید بود. همینکه میدیدیم یکی زمین خورده, شلوارش پاره شده، دگمه اش افتاده، صورتش خراش ورداشته, مضمون سازی ومسخره کردن او میشد برای مدتی میشد مایه سرگرمی بقیه. اما درعین حال اگر یکیمان به دلیلی با سرو صورتی که نشان از کتک خوردن داشت بمدرسه میامد اول از با داستان سازیهای مسخره و دست را روی زانو کوبیدن واز خنده غش کردن دیگران روبرو میشد تا بعدا دیگران بفهمند که آیامساله ای جدی هم در کار بوده یا نه . جالبه که همه ما بی توجه به اینکه رفیقمون ناراحت میشه یا نه اینکارو میکردیم , بنظرمیاد اینکه حرفی برای خنده و شوخی داشته باشیم برامون مهمتربود تا محتوی حرف, اگه یه وقتی این دست انداختن ها طوری موجب دلخوری دوستمون میشد که دو روز باهامون حرف نمیزد، تازه ممکن بود دوزاریمون بیفته که زیاده روی کردیم. البته بین بچه هایی که بصورتی خودشان را یک گروه تلقی میکردند حمایت از همدیگر خیلی رایج بود اما حتی این تعصب گروهی هم مانع از شوخیهایی که گفتم نمیشد اگرمعلوم میشد یکی ازما با یکی از هممدرسه ایهای دیگر حرفش شده دیگران به حمایت ازاو طرف راسر جایش مینشاندند .و این امری علیحده بحساب میامد 1 - محیط و شخصیت ها 1-1: از خانه به مدرسه من از خانه مان که واقع در بن بست صاحب الزمان کوچه میلانی( فکر میکنم بعدا شدشهیدجلالی)که روبروی پارک کمیل(قبرستان قدیمی ارامنه که درزمان شاه قرار بود پارک بشود) قرار دا شت میامدم چهارراه اناری در خیابان نواب, معمولا سیا هم میامدوباهم اتوبوس سوار میشدیم و میرفتیم بمیدان ۲۴اسفند( میدان مجسمه که تبدیل شد به میدان انقلاب)وازآنجابعدازعبورازظلع جنوبی دانشگاه تهران ، معمولا سرخیابان آناتول فرانس در ظلع شرقی دانشگاه راه را بسمت شمال بطرف خیابان تخت جمشید (طالقانی فعلی)میپیچیدم.اگر خبری نبود سر خیابان بزرگمهرراهرابطرف شرق کج میکردیم تا برسیم بمدرسه, امااگر سر حال بودیم ودختر مدرسه ایهاهم درراه، میرفتیم بالاتا برسیم بتقاطع تخت جمشیدوازآنجابطرف شرق تاخیابان ابوریحان وازآنجایک کمی برمیگشتیم بطرف جنوب تابرسیم بخیابان بزرگمهرونهایتا بمدرسه. 2-1:رابطه دختر پسر با این مقدمه شروع میکنم که دران سالها، وحد اقل برای دختر-پسرهایی ازطبقه اجتمایی شبیه ما، شرایط ازجهاتی برعکس حالا بود، یعنی ازطرف حکومت نه فقط محدودیت چندانی اعمال نمیشد که رسانه های عمومی به نوعی مشوق رابطه آزاد بین پسرودختربودند، اما قیدوبندهای اجتماعی وخانوادگی بسیارشدیدتروامکانات اقتصادی-فرهنگی بطورمحسوسی کمترازحالا بود. ظاهرا بازپرسی آقای شوقی در مورد چند و چون ضربه منجر به کبودی وسط پیشانی من مستقیما ربطی به رابطه دختر پسر(چیزی که ما بهش دختر-بازی میگفتیم) در زمان ما نداره و امیدوارم یه وقتی فرصت بشه جداگانه براتون یکی دونمونه از شاهکارهای هنری مون در این مورد رو براتون بگم. اما راستش همچین بی ربط بی ربط هم نیست، خدا وکیلی اش رو بخواین مجرم اصلی رو باید در همین حوالی جست. فعلا همچین تلگرافی اشاره میکنم تا بعد: دختربازیهای ما به لغت امروز بیشتر"مجازی" بود و توراه مدرسه, تو صف اتوبوس, یا از طریق پشت بام دوردست حاصل میامد. . درحاشیه بگویم عشق بشت بامی یکی از ورژن (گونه) رایج عشق بودکه دران دوجوان درنتیجه عملیات جیمز باندی روحشان را تقدیم هم میکردند. مغازله بین دودلداده از طریق مبادله علائم غیرصوتی ازبالای دوخرپشته یا پشت بام دوردست با هم انجام میگرفت .البته اگر یک همسایه بیشعوربا پهن کردن تشک های شاشی بچه هایش کل مسیرمغازله را مسدود نمیکرد. فاصله پشت بامها غالبا میباید بحدی میبود که معشوقین فقط میتوانستند عاشق شمایل کلی معشوق بشوند، گاها دیده شده بود که یکی از آنها بعد ازدیدن قیافه طرف ازنزدیک کلا منکر میشد که عاشق ان معشوق شده است. توضیحا باید بعرض برسانم اینگونه عشق عمدتا وقتی متوانست پا بگیرد که خانه های دریک کوچه واقع نبودند و چندتا کوچه با هم فاصله میداشتند زیرا رد و بدل پیام با دختری که هم کوچه یا مال چندتا خونه اونطرفترباشه خیلی خطری بود, یعنی دیریا زود یه فضول سروصدا بپا میکرد وسروکارآدم با بابای دختره, یا ازهمه بدتر با داداش کوچیکه های ده دوازده ساله وزبون نفهم دختره میفتاد. مثلا یه روز که داشتیم طبق معمول همه روزه مثلا با سیا میرفتیم مدرسه یا برمیگشتیم خونه, توراه یه دفعه چشم یکی مون "اون دختروسطی" یا "قد بلندتره" یا "روپوش آبیه" ،،،،رو میگرفت ، هرکاری به عقلمون میرسید میکردیم که توجهش رو جلب کنیم, وتا زمانی مطمئن نمیشدیم که طرف هم علامت مثبت میده ازپا نمی نشستیم درد سرندم گفتم بد جوری عاشق طرف میشدیم و با انواع آرتیست بازیهایی که در آورده بودیم شک نداشتیم که طرف هم گلوش پیش ما گیره. از اینجا به بعد داستان این عشق بازیها رو با آب وتاب برای بقیه تو مدرسه تعریف میکردیم، مثلا اینکه: چطوری با تحقیقا ت جیمزباندی اسم دختره رو یاد گرفتیم , باهاش قرارگذاشتیم، سینما رفتیم. یادمون نمیرفت اضافه کنیم "یه دفعه که از سینما میومدیم بیرون هیچی نمونده بود دایی طرف مچ ما رو باهم بگیره که با چه زرنگی ازدستش دررفتیم, البته شانس هم آوردیم.....". از همه جالبتراگه رفیقون با کلی مقدمه چینی وترس ولرزمثلا میگفت که "پسر خالش که با دختره هم محله است دیروزغروب دیده که طرف ازبشت بون با یه پسره"مورس رد و بدل میکنه"ازغیرت رگهای گردنمون سرخ میشد واگه تو دهانش نمیزدیم ، حد اقل یک هفته باهاش قهر میکردیم. اما، اما، اما میشد بگی عمده این چیزا تو کله خودمون و بین خودمون (من وسیا، مثلا) میگذشت، گاهی همچین جدی برخورد میکردیم که باور موم میشد اسم دختره همونی یه که ما بهش دادیم، اینکه درواقع چی صداش میکنن یا توشناسنامه اسمش چیه همچین اهمیتی نداشت. با جرات میتونم به جوونهای امروز بگم بیخود به مهارتهای خودتون دراستفاده ازامکانات "دنیای مجازی" ننازین, ماخیلی قبل شما وقبل ازورود بشربه عصرتکنولوژی کامپیوتربخش مهمی از امورعشقی مون رودر فضای مجازی به انجام میرسوندیم! اما درعمل معمولا سناریوجوری پیش میرفت که با معیارهای امروزی، بفهمی نفهمی کمدی بنظرمیاد. یعنی بعدازهمه تلاش های جانفرسا درعمل وقتی بجایی میرسیدیم که برداشتن یکقدم دیگه مستلزم این بود که عملا بریم بادختره حرف بزنیم، بطور ناخوآگاه کاری میکردیم که یه جوری کاردرست نشه. فکر نکنید مساله فقط این بود که حرف زدن بلد نبودیم. ناخودآگاه فکرمیکردیم بازی با این کارت یعنی دستی دستی خودمون را وارد قماری که میکنیم که نتیجه ای جز باخت برای دوطرف ندارد. دوسه امکان بیشتر وجود نداشت: اول اینکه اگه یه جوری حرف میزدیم که تو ذوق دختره میخورد یا اینکه بهر دلیلی طرف حاضرنمیشد بیشتربیاد جلو بدجوری "گوز توسرمون میخورد" (تو دبیرستان این اصطلاح رو بلد نبودم: بعد ها ازهرمزکه ازرفقای دوره دانشگاه تهران بود یاد گرفتم- گاهی تیکه هایی که میپروند انقدر بد جوری ناب بودن) اما دوم که احتمالشم بیشتر بود اینکه اگه دختره "راه میداد" تازه اونوقت باید دنبال یک کلکی میگشتیم که بقول بچه های امروزی چه جوری "دو-دره ش کنیم ". میگین چرا؟ خب قبل ازهرچیز" اون زمانکه ایم کانات نبود", درست تراینه که بگم برای پسر- دخترهای هم طبقه مانبود ; یعنی اگرهم بود، ما که نداشتیم، یا اینکه اگرهم دری به تخته ای میخورد وامکاناتش جورمیشد, تازه باید کاسه چکنم دست بگیریم چونکه بلد نبودیم استفاده کنیم. اصلی ترین امکانات فیزیکی دختر بازی سه چیزه: اول, امکان ارتباط برای قرار گذاشتن، دوم جای قرار گذاشتن، و سوم یک کمی پول. البته برخی صاحبنظران معتقدند یک جو "رو" هنری استکه بقول شاعر برترازهرسه تای این گوهرها را میتواند پدید بیاورد، اما من با یک مثل زنده بنام آقا خلیل خودمون میتونم خط بطلان بر این تئوری بکشم. عجله نکنید بیاید باهم یکی یکی امکانات رو بررسی بکنیم تا ببینید که ماها چه کار دیگه ای میتونستیم بکنیم: یک لحظه فکر کنید به به امکان اول یعنی همین یک قلم تلفن ناقابل که مثل ریگ دست همه است، خدا وکیلی آیا شما امروزه روز میتوانستید اصلا با یک پسر سبیل کلفت هم که شده بدون تلفن قراربگذارید با دختر که پیشکش, بخورد توی سرمن. این یکی که دیگر که ازضروریات قرار گذاشتن درجهت منویات دختر بازیست . یادتان نرود درصد خیلی کمی ازمردم تلفن داشتند، یعنی تازه آنها که پولش را داشتند میباید ۴-۵ سال در نوبت می ماندند که تلفنشان وصل شود. آدمهای عادی اگر پارتی داشتند ودم کسی را در مخابرات دیده بودند چهار پنج ساله تلفنشان میامد،اگر نه که هیچ, فیش نوبت تلفن بسته به اینکه چند ساله بود حکم اوراق بهادار را داشت. از اوایل دهه ۱۳۵۰ بود که تلفن زیاد شد. منظوراینکه قرارگذاشتن با دختره ولغو قرارهمچین هم ساده نبود. درمیان ما فقط خلیل اینا تلفن داشتند که انهم عمدتا به این خاطربود که پدرش تقریبا نابینا شده بود وبرادرخواهرهای بزرگتراز خلیل که زندگی خود را داشتند برای اینکه بتوانند از پدروخواهروبرادرهای کوچکتربا خبر شوندیک خانه که ازقبل دارای تلفن بودرا درخیابان فخررازی روبروی دانشگاه تهران برای آنها اجاره کرده بودند. در حاشیه بگویم یکبارکه من تلفن خلیل را بدختری داده بودم وقتی دختره تلفن زده وسراغ مرا گرفته بود بابای خلیل که با شعروادبیات هم آشنایی داشت حدود نیم ساعت مخ دختره را بکار گرفته وکلی اشعار قدیم جدید درگوش طرف خوانده بود ونهایتا هم بعداز یکهفته تازه یادش افتاده بود که قراررا توسط خلیل بمن اطلاع بدهد! اما حالا برسیم به امکان دوم یعنی محل قرار: تهران تا اونجا که من میدونم فقط دوسه تا پارک داشت که یا مناسب نبودن یا دخترا میترسیدن یکی ازآشنا هاشون با یه پسراونجا به بیندشون. با دوست دختر به کوه رفتن هم کاررایجی نبود وبهردلیل برای قریب به اتفاق دخترها گزینه ای غیر عملی بود در باب به خونه آوردن دختر; اولا که در نظر داشته باشید که اینکارعمدتا به قصد "سانفرانسیسکو رفتن"-بقول اسدالله میرزای سریال دایی جان ناپلون- انجام میشه که خارج ازمحدوده معنی رایج دختربازی درآنزمان بود, لاا قل معنایی که من یکی ازدختر-بازی درذهن داشتم ;اما به لحاظ عملی, : از خودم بگم درخانواده ما (یعنی پسره) آوردن یه دخترغریبه به خونه مورد پذیرش نبود واگر هم میبود امکان واتاق مستقلی نداشتم. حالا بفرض هم که میبود واتاق جداگانه هم میداشتیم، رفتن به خونه ای که پسره تعیین میکرد برای دخترای معمولی بلحاظ ذهنی چندان قا بل پذیرش نبود(چه جوری بگم شاید احساس میکردن سبک میشن، یعنی انجام اینکارمعادل این استکه خودشون رو راحت دراختیارپسره میذارن، احساس فریب خوردگی بهشون دست میداد، چه میدونم ). شنیده ام امروزه از یکطرف بخاطر ارتقاء سطح فرهنگ عمومی وازطرف دیگربخاطرمزاحمت های جمهوری اسلامی اینگونه مسائل درذهن بسیاری ازازدختروپسرهاوخانواده های طبقه متوسط درحالازبین رفتن است اما داریم در باره سالهای دهه ۱۳۴۰حرف میزنیم نه نیم قرن بعد از ان که امروز باشد.برای اینکه یکطرفه نرفته باشم اینراهم بگویم که مشگل این نبود که فقطدخترها خانه رفتن را بلحاظ ذهنی بد بدانند، ما پسرهاهم اگر میشنیدیم فلانی دختره را به خانه برده ،بدون اینکه هیچ نیازی به دلیل دیگری باشد اولین چیزی که به ذهنمان خطورمیکرد رابطه جنسی ولذا "خراب بودن" دختره بود, خلاصه که همان معنای "خا نم بازی"مطرح میشد نه دوست دختر. آنطرف قضیه, یعنی خانه دختره رفتن را که نمیشد فکرش را کرد, یعنی حتی نمیشد تصوررفتن به نزدیکی محله دختره را بخود راه داد. جالب اینکه حتی در سال ۲۰۰۸ بود که درناف امریکا، با گوشهای کرخودم ازیک پدرایرانی شنیدم که درارتباط با بوی-فرند دخترش میگفت من اجازه نمیدم "یه نره خر"را همینجوری بیاورد توی این خانه "طویله که نیست ". البته پسرهمین دوست عزیز ما اززمان دبیرستان تا حالا دوست دخترهایش را بخانه می آورده تا دراتاقش باهم درس وتمرین! کنند. مامان هم کلی قربان صدقه شان میرود، ابوی مربوطه هم فقط وقت خوردن به مامان توصیه میکند دراتاق برای آنها نهار یا عصرانه ببرد! البته در ظاهر میگوید نمیخواهد درس آنها بخاطریه لقمه غذا قطع شود ولی الهام که همان خواهرمربوطه باشد معتقد است بابا ازهروکرهای آنهاسرغذا خوشش نمیاید , برگردم به ان سالها واین پندارکه دختری بخواهد پسری را به خانه ببرد, اگرچندتا کوچه اونطرفتر دختره باپسری دیده میشدچشمتان روزبد نبیند, جوجه خروسهای محله دختره به غیرتشان برمیخورد,آخر"چغندر که نبودند" ازجنس نر بودند که که لابد تا این لکه را ازدامن کوچه شان پاک نمیکردند نمیباید ازپای بنشینند. فکر نکنید فقط پسر-بچه های محله میخواستند لکه پاک کنند, اتفاقا بعضی اززنها ودخترها آتیششان تند تربود واصرارداشتند که لکه ها با مواد لکه-برغلیظ پاک بشود. خب حالاتو چنین بازاری تکلیف پدروبرادربزرگ دختره معلوم است، تازمانیکه پسره را گیر نمیانداختند وخشتک آش را خیس خیس گل تیر یا درخت سرکوچه آویزان نمیکردند آوازه بیغیرتی شان "هفت-ها" کوچه آنطرفترهم نقل زبانهاباقی میماند. بعنوان یک شاهد مثل برایتان بگویم: عباس هنردوست, بچه محل وهمکلاسی سیکل اول دبیرستان علامه خودم (اتفاقا بعد ازآمدن دکترولایتی به وزارتخارجه یک کاره ای شد شاید بخاطر همین استعداد ذاتی خودش مدتی شد مون امور قردادهای خارجی وزارت نفت) یکروز توی اتوبوس بلند بلند آقای کسمایی هم کوچه ای ما را "بیغیرت بی ناموس" خطاب میکرد برای اینکه گویا اسد اله قهوه چی به پدرش گفته بود که دختربزرگ کسمایی رو دم"باب همایون" با یه پسره دیده. تازه من فکر میکنم اصل خبرهم الکی بوده، چون اسدالله قهوه چی ازاون خر- مقدس ها بود ومیگفت هردختری بیحجاب بره بیرون وضعش خرابه. ازنظراویک مسلمان واقعی کسی است که علیه یک بی حجاب وخانواده بیغیرت اوهر کاری را بکند وهرحرفی را بزند، واگرچنین کند صواب کرده است. انواع حرفها رومیزد بلکه یه کاری کنه که پدرها اجازه ندن دختراشون بی چادربیان بیرون، آقای کسمایی هم خودش دبیر بودوبه این شرو ورها تن نمیداد . درحاشیه بگویم عباس پسربا استعدادی بود، قبل ازانقلاب دندانپزشگ شده بود وترم آخرموسسه شکوه راهم گذرانده بود. اما فقط بعد ازانقلاب بود که عباس بلحاظ استعدادهای دیگری, که نمونه ای ازآنرا درپاراگراف پیش برایتان گفتم کشف شد وتا آنجا که میدانم مدتی معاون امورقردادهای خارجی وزارت نفت شد ومدتی هم گویا مشاور دکترولایتی وزیرخارجه بود. کافی شاپ و و تریا و رستوران هم اونروزها کم بود و اونهایی هم که بود درتوان جیب ما نبود و لذا بلد هم نبودیم و نهایت با کبابی، جیکرکی, بستنی فروشی وعرق خوریها سروکار داشتیم. خب حالا میمونه فقط دو سه تا سینما تو تمام تهرون که انهم با توجه به پول توجیبی محدودی که ما ها داشتیم من یکی که ترجیح میدادم با ان پول همراه دوسه تا ازهمپالگی های پسر بدیدن فیلم مطلوب برویم و باهم هروکر کنیم وباشوخی یا مردم آزاری غش وغش بخندیم تا اینکه کناریک دختر بنشینم و تازه درتمام طول فیلم فکرم به این باشد که بعدازتمام شدن فیلم باید چه حرفی به طرف بزنم یانزنم. ه این ترتیب میبینید که اگر شما هم در موقعیت ما قرار داشتید برشماهم ناخودآگاه" واضح و مبرهن" میشدکه درعمل همینکه , حالیتان شد اگر"سفت بجنبید" چیزی نمانده قضیه جدی بشود، یعنی وقتی دیدید اگر یک گاز دیگر بدهید باید بروید با دختره "حرف بزنید" آنوقت شماهم به این نتیجه میرسیدید که اتفاقاصرف دراینستکه "شل بجنبید" نه سفت. دختربازی اول لازمه روشن کنم منظورم از این اصطلاح چیه . ببینید ظاهرا نصف بیشترمعنیش توهمون قسمت آخر یعنی توی "بازی"مستتره. به زبان ادبی بگویم , دختر-بازی که بازی وهیجان توش نباشد خیلی بی مزه میشود. یعنی دختر-بازی هرچی که هست باید بازی توش باشه، مثل قمار بازی مثل شهر بازی، بازی هم باید همراه باشد با خطر "اشکنک داشتن وسر شکستنک داشتن. نباید دختر-بازی را(حداقل آنجور که من یکی میفهمیدم) باآن پروسه ایکه معمولا بقصد قربت (سانفرانسیسکو رفتن) انجام میگیرد ودرفرهنگ لغات بآن "خانم-بازی" گفته اند قاطی کرد. زیرا این دوازنظرهدف, چگونگی وحدود جدی شدن یه جورایی با هم فرق اساسی دارند. این تفاوت در جدی بودن هم بد جوری بستگی دارد به اینکه منظور آدم ازجدی وشوخی چی باشد. این مرز بین شوخی و جدی به بیان هگل فیلسوف آلمانی خیلی دیالکتیکی ست. یعنی دختربازی که از اسمش هم معلوم است بقصد بازی شروع میشود، میتواند شوخی-شوخی خیلی جدی بشود وبه عشق ورقابت یا ازدواج حتی کتک کاری و اینجور خل بازیهابیانجامد. درمقابل خانم بازی که ازهمان اول با هدف جدی که قبلا گفتم انجام میگیرد, غالباخیلی بیشتر به بازی شبیه است, یعنی "گیم" که تمام شد, بازیکنان میروند به رختکن، تا اینکه طرفین آیا بروند سرگیم بعد آیا نروند. آقا اصلا چرا بیخودی جرکنیم, توی این مغز پوک من دختر بازی یعنی اینکه پسره با دختره رفیق میشه، میرن یه جایی میشینن (حالا یا وای میسن) نگاه میکنن به گل ودرخت، جوک میگن و میخندن حتی اگه بی مزه باشه. اگه تلفن میداشتن (زمان مارو میگم حالا که همه تلفن دارن) ودوروبری ها خونه نمیبودن,میتونستن تا زمانیکه یه سرخرپیدا بشه باهم یه ریزحرف بزنن. مهمترین مشخصه دختربازی اینه که دوطرف بتونن درمورد چیزایی که هیچ اهمیتی نداره ویک دریکملیون هم تاثیری درزندگی شون نداره همچین جدی صحبت کنن که اگه کسی ندونه فکرکنه دارن سرعروسی مجدد مامان یا باباشون حرف میزنن. من ازتماشای گوگوش خیلی کیف میکردم، میگین خب گودرزی چه ربطی به آقای شقاقی داره، میگم بعله که داره آن دو نفر در اداره همکار بودن. از شوخی گذاشته بنظرم گوگوش یکی از بااستعداد ترین هنرمندان مابود. مهمترین دلیلم اینه که گوگوش نه فقط شعرهایی که کم وبیش معنی داشتن رو خوب میخوند، بلکه میتونست بی سروته ترین سروده ها روهم آنچنان با تمام وجود بخونه که شنونده وتماشاچی کف کنه از لطافت کلمات ودیگه به معنی جمله ها فکر نکنه . گوگوش خودش کلماتو حس میکردو با تمام وجود این احساسشو رو به دیگران منتقل میکرد. برگردم سرلازمات دختر بازی به همون معنی که من از این کلمه میفهمیدم : برای دختر بازی نه فقط باید آدم خیلی چیزای بیخودی بلد باشه، بلکه باید این توانایی روداشته باشه که ساعتها وبطور خیلی جدی در مورد این چیزا حرف بزنه. بعنوان یک مثال کوچک میگم و"تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل". اگر پسری این ماجرای "اقبال از روی ستارگان" ( هوروسکوپ) رو بلد نباشه افلاطون هم که باشه, عمرا اگه بتونه دخترباز بشه. بابا معلومه دیگه باید بتونی یه جوری بگی اونایی که تو خرداد به دنیا اومدن چه فرقی با "اسفندی-ها" دارند. البته هرچی بتونی ازروی خطهای کف دست یا پیشونی بیشتردرمورد دختره بگی جذابیت ات بیشتر میشه، یه جورایی مثل "کوبیده اضافی". اینکه در مورد طلاق ودوست-دختر یا دوست-پسرو مهمونی های هنرمندان (سه-لب-ریتی-ها ) بدونی که ازنون شب هم واجب تره, البته حرف زدن در مورد روانشناسی هم مهمه. دربرخی روایات آمده که "روداشتن" ازاصلیترین ابزاردختر بازیست، اما من میگویم "رو یک ابزاریونیورسال" است " چیزی در ردیف آچار فرانسه، یعنی اگرکسی"رو" نداشته باشه: درتجارت، در اداره، توی اتوبوس، تقریبا همه جا خراب میکند ، اینکه مختص دختر بازی نیست. روایت مستند داریم که پسرهای بسیار"رودار" بوده اند که دردختربازی گند زده اند, یعنی اگر تا جلسه دوم هم دوام آوردند کارشان به سومی نکشیده. حالا که قرار شد کلاسمون تضمینی باشه دوتا کلمه هم در مورد کاری که اگر انجام بدهی میشود گفت بطور تضمینی زده ای توی ذوق دختره برایتان بگویم وخلاص: احمقترین پسرها اونهایی هستن که بخواهند ازدرس ونمره های خوبشان بعنوان ابزار دختربازی استفاده کنند. ددربخش مربوط به معرفی راوی ماجرا (که خودم باشم) چشمه هایی که درآن مثلا جرات کرده بودم از حیطه مجازی قدم به دختر بازی عملی بگذارم را خواهم گفت تا برایتان روشن بشود که چرا گفتم اگر ما در همان مرحله مجازی در جا میزدیم سنگین تر بود. ۱ - ۴: دبیرستان دکتر محسن هنربخش دبیرستان ما کمی پایینتراز میدان کاخ(فلسطین کنونی)در خیابان بزرگمهر مابین خیابان کاخ وخیابان صبای شمالی قرارداشت که خیابان نسبتا باریکی مابین خیابانهای کاخ وپهلوی(ولیعصر فعلی) بود. آنزمان دوره دبستان ۶ ساله و دوره دبیرستان هم شش سال بود دبیرستان خودش به دو دوره سه ساله که بان سیکل اول وسیکل دوم میگفتند تقسیم میشد که این دبیرستان هم برای سیکل اول درهرسال دوکلاس داشت وبرای سیکل دوم هم برای هر سال یک کلاس رشته ریاضی و یکی برای رشته طبیعی وجود داشت. ساختمان نسبتا بزرگ سه و نیم طبقه ای بود با قدمتی ۲۰-۳۰ ساله که قبلا خانه ای اشرافی بوده و میباید از طرف خود دکترمحسن هنربخش ویا خانواده اش به آموزش و پرورش یا شهرداری اهدا شده باشد. دردسرتان ندهم طبقه زیرین،اول ودوم وسوم ساختمان هرکدام۵-۶اتاق بزرگ، دو سه تاانباری(اتاق کوچکتروبی پنجره)وجودداشت ونیم طبقه بالا شامل دوکلاس و یک بالکن بزرگ بودکه راههای ورود به آنراازترس فضولی وخطرآفرینی شاگردهایی مثل من کاملا مسدودکرده بودند. کلاس ما در طبقه زیرزمین قرارداشت, حدودیک ونیم مترگودترازحیاط بودولی ازپنجره هایش میشد حیاط را دید زد. در ورودی این کلاس چوبی ودارای پنجره هایی با شیشه های مشجر بود. داشت یادم میرفت که بگم "تیغی زدن" سراینکه سایه ایکه پشت شیشه ازراهرو رد میشه کیه از راهای رفع یکنواختی درس بود. حتما یادتون میاد که تیغی زدن یعنی سر پول بازی یا شرطبندی کردن حیا ط مدرسه آسفالت بود، توالت دانش آموزان درگوشه جنوب غربی وآبخوری سیمانی دروسطهای ظلع غربی قرارداشت و چسبیده بود به دیوار بسیار بلندی که حیاط ماراازعمارت مرموز بغلی جدامیکرد. میله های بسکتبال بطورشمال و جنوب و تیرهای تور والیبال درراست وچپ هریک بفاصله حدود ده متراز دیوارهای همسایه نصب شده بودند. دبیرستان دکترهنربخش بخاطرمحل جغرافیایی اش در حوالی میدان کاخ ( که ازاغلب نقاط شمال وجنوب شهر با یک اتوبوس قابل دسترس بود). از میان خاطرات جمعی در هنربخش عمارت اسرار آمیزبغل مدرسه ما دیوار شرقی مدرسه هنربخش به یک ملک قدیمی بزرگ چسبیده بود که ازآنجاکه جذابیت خاصی برای مانداشت چیزی درموردش بیادم نمونده. اما ظلع غربی دبیرستان چسبیده بود به یک عمارت مرموزبادیوارهای بلند که دیوارهای شرقی و جنوبی ان سرنبش شمالشرقی تقاطع قرارداشت. اسرارآمیزی این محل کرم توتنبونمون انداخته بود که کشف کنیم چی به چیه. دقیقا یادم نیست اما فکر میکنم اول خلیل پیشنهاد کرد توپ روشوت کنیم توی ان حیاط وباون بهانه بریم سراغش. البته چون دیوار بلند بوداحتمال اینکه توپ اتفاقی به شیشه های مدرسه بخوره وسروصدا دربیاد کم نبود. یادم میاد مجیدکه ازطریق باشگاه ورزشی راه آهن مسعود معینی رومیشناخت ازمسعود معینی که فوتبالیست خوبی بود خواست اینکاروبکنه که اونم بی خبرازبرنامه ما اینکارو کرد. مسعودو برادربزرگترش فریدون معینی وهردوفوتبالیست در حد تیم ملی بودند. اگر اشتباه نکنم غلام وفاخواه هم شاگرد مدرسه هنربخش بود ولی یک کمی بزرگتر بود. اینها ازسرقفلیهای مدرسه و بحق مایه مباهات آقای شوقی بودند. . یکی دوباراول که اینکارو کردیم عکس العملی ازباغ همسایه ندیدیم وتوپ ملاخورشد. وقتی برای اینکاردست بدامن آقای شوقی شدیم اول با همان ژست مخصوصش گفت که آنها بیخودکرده اند که توپ مدرسه راپس نمیدهند وتوصیه کرد ما کاری نکنیم تا او خودش توپ را پس بگیرد. اما خبری نشدو دوروزبعدکه درحیاط مدرسه سراغ توپ راازاو گرفتیم گفت "مهم نیست دستور میدم دوتا توپ نو برای مدرسه بخرند" بعدش با زبانی که گویارمزی را برایمان میگشایدگفت به اطلاعش رسانده اند این ملک مال یک پیرمردوپیرزن متنفذ (منظورش وابسته به دربار)وبداخلاق استکه بایک جفت نوکروکلفت روانی درآنجا زندگی میکنند و تاکید کرد شنیده دهن به دهن شدن با اینهابرای هرآدمی خطرناک است وماباید دقت کنیم دیگر هیچوقت توپمان بآنجانیافتد. این قصه بچه گانه آقای شوقی رگ فضولی ما رو همچین تحریک کرد که انگاری شغل اصلیمون حل این معما باشه. دفعه بعدکه توپ شوت شد، طبق برنامه ای که با همکاری غیرمستقیم آقای نعمتی ریخته بودیم چند نفری رفتیم به اتاقی درکنج شمال غربی طبقه دوم که کمتردیده بودیم کسی توش رفت وآمد کنه و از پرونده ,کتاب کهنه ها, ورقه امتحانی بگیر تا آچار شلاقی،و لباس کار کهنه نردبون زوار در رفته و خلاصه هر جور خنذر پنذری که احتمال استفاده مجددازاون "به سمت صفر میل کرده" بود -آقای شهاب معلم مثلثات مااصطلاح بسمت صفر میل کردن رو خیلی دوست داشت - ]منم مردم واسه یک لقمه حاشیه رفتن: این جمله هرمز قاضی همکلاسی دانشگاه تهران رو یادم آورداین پسر گاهی تشبیهات نابی بکار میبره:مثلا زمانی که من خیلی لاغر شده بودم میگفت بابااین عینی "بسمت نخ میل کرده"، یا مثلا تازگی بعد ازاینکه بچه ها شون رفتن دنبال زندگی خودشون واونها هم مثل ما تنها شدن از ساکرامنتو بهش زنگ زدم وپرسیدم حالا شما مادام-مسیو چیکار میکنین؟ درجواب گفت هیچی بازنشسته شدیم "میشینیم همدیگه رو می شمریم" که یکی مون گم وگور نشه] . برگردم سر موضوع:این اتاق برای اینکه بشه ازش بعنوان پایگاه صعود استفاده کنیم مزیت های منحصر بفردی داشت. اول اینکه،پنجره اش روبه حیاط خلوت بودواز بیرون کسی مارو نمیدید، دوم اینکه متروکه بودواحتمال اینکه طی عملیات ضربتی مارییس وکادر دبیرستان سراغش بیان کم بود.سوم اینکه لب پنجره اش "هره های سیمانی" پهن ومحکمی داشت که آدم راحت میتونست روش وایسه وحتی راه بره(قبول بسته باینکه آدمه چقدر از بلندی بترسه-سیا که یادش به خیر ماشاء الله انقدرشجاع! بود که جرات نمیکرد حتی از پنجره اتاق خودش در طبقه دوم پایین رو نگاه کنه ببینه کیه پشت درزنگ میزنه). بالاخره مهمتراز همه اینکه این پنجره چسبیده بود بدیوارساختمون مربوطه. یعنی ممکن بودآدم(البته با کمی آرتیست بازی)بتونه خودشو برسونه به پشت بام بغلی وازاونجا نه فقط حیاط رو دید بزنه بلکه امکان پایین رفتن از طریق درخر پشته وراه پله ها روهم میشد ارزیابی کرد. اینکه دیگه "کاری نداشت", میگفتیم بی سر وصدا از پله هاپایین رفتن و قایم شدن ازدست سه چهارتا پیرزن پیرمرد که "هیچی نیست". مگه نه اینکه هرکدوممون چند موردازماجراهای زبل بازیهامون درقایم شدن ازدست، بابابزرگ،مادربزرگ،عمه وحتی پدرومادردختر همسایه رو برخ همدیگه کشیده بودیم دوتا ازبچه ها که کوهنورد بودن(سه یا چهارنفرازبچه ها عضو دسته ما نبودن اما خیلی با ما دمخور بودن ) روز بعدطناب و چنگک و قلاب کوهنوردی با خودشون بیارن بعد تصمیم بگیریم چند نفر باید برن بالا. روز بعد که وسایل آماده شد فهمیدیم که اول باید چنگک و طناب به لبه پشتبوم گیر انداخته بشه بعد یه نفر دیگه لب هره پایینی قلاب بگیره و اونیکه قراره بره بالا باید در حالیکه طناب رو دور کمرش گره زده پاها شو روی شونه نفری که قلاب گرفته بذاره و خودشو بکشونه روی هره پنجره طبقه سوم، تازه از اونجا طناب دوم رو که قبلا با چنگک روی لبه پوشتبون همسایه محکم شده بگیره و از اونجا به بعد تنهایی خودشو بالا بکشه. نفر اول که میرفت بالا راه برای نفریانفرات بعدی خیلی ساده تر میشد. از شما چه پنهون من ومجید که ماستها روکیسه کرده بودیم ولی بروی مبارکمون نمیاوردیم،ناصر سبیل که ازاول گفته بود "من توماه رمضون نمیام تو پوشتبون خونه مردم ودید بزنم". سیا هم که اونروز باید حتما با مادر بزرگش میرفت دکتر! که اتفاقا بد هم نبود چون اگه میبودهی ایه یاس میخوند. در واقع بجز خلیل بقیه بچه ها رفقایی خارج از دسته ما بودند. آقای نعمتی ازاول اعلام کرده بودکه دخالتی نمیکنه واگه یه وقت رییسی, کسی از قضیه باخبر بشه پای خودشو میکشه کناروومدعی میشه یکی ازماها کلیداون انباروازش بلندکردیم, که ماهم قبول کرده بودیم. خوشبختانه نعمتی اون یکی دوروز هم بد جوری سرگرم امور بوفه بود، اگر میومد و میدیدکه اینکاربه اینهمه دنگ وفنگ احتیاج داره وهمچین هم بیخطر نیست از ترس اینکه یکی از بچه ها طوریش بشه ومسولیت گردنشو بگیره سرو صدا راه مینداخت و جلوی کارو میگرفت. البته یکی از مشگلات این بود که باید مطمئن میشدیم که طی جریان عملیات کسی از توی اتاق بالایی بچه هایی که بالا میرفتن رو نبینه که برای اونم برنامه ریختیم. خلاصه اون دونفراز روی کول ماوباشیرینکاری ومهارتی که بقیه روحیرون کرده بود خودشونو رسوندن به بالای پشت بوم وازآنجا گزارش دادندکه هرچه نگاه میکننداثری از توپ نمی بینند. قرار شدیکی ازآنهاهمان بالاکشیک بدهدودیگری یواشکی برودپایین وسروگوشی آب بده. .درگیرودارهمین صحبت بودیم که آقای نعمتی خبررساند که هوا پسه وباید همگی بی سرو صدا فورا بالکن را ترک کنیم. با دردسر فراوان بچه ها از بالاآمدندوهمگی بسلامت ازان اتاق بیرون آمدیم و کلید را به نعمتی رساندیم. بعدش قرارگذاشتیم بقیه عملیات رابه دو روزبعدیعنی به پنج شنبه بعداز ظهر که همه میدانستنداقای شوقی درچنین زمانی از هفته "با رییس منطقه در اداره جلسه دارد" و چندتااز کلاس هابه اسم اینکه ورزش دارند تعطیل میشدند موکول شود. روزبعد یا فردای ان روز بود اول صبح که وارد مدرسه شدیمفهمیدیم بالای دیواررا شبانه توری و سیم خاردار کشیده اند. اینکار تازه بیشتر حس جیمز باندی ما را تحریک کرد . فردای انروزبود,اول صبح که واردمدرسه شدیم دیدیم سرتاسر پشت بام ودیوار کذایی را نرده بلند و نوک تیزآهنی کار گذشته اند. اینکار تازه بیشتر حس جیمزباندی ماراتحریک کرد محمد بیگلر پورهمانروز گفت "اینکار خطرنا که بچه ها" و باید ازخیرش بگذریم و وقتی اصرار دیگران را دید صریحا گفت "من دیگه نیستم" البته درفرصتهای بعدی زیر گوشی به ما (من، سیا و مجید) رساند که این ملک حتمامربوط به ساواک ( سازمان امنیت) است که توانسته اند شبانه روی دیوارش سیم خار دار بکشند، و حتی گفت مکن است اگر باردیگر اینکار را بکنیم با تیربزنندمان و یا اینکه شاید دو سه نفرکه محرک دیگران هستند را بدزدند وجسدمان را گم و گور کنند. فکر میکنم ممد از یک خانواده سیاسی بود بنابرین از یکطرف زودتر ازدیگران به این چیزا بو میبردوازطرف دیگه به راحتی به دیگرا ن اطمینان نمیکرد. ما اونروزها ازملاحضات امنیتی فقط دراین حد خبر داشتیم که جایی به اسم ساواک (مخفف سازمان اطلاعات و امنیت کشور) هست که کارش اینستکه که مخالفان شاه رابگیرد وچپق آنها را چاق کند، ما هم چون وارد این مقوله نمیشدیم پس دلیلی نداشت ازنظر امنیتی احساس نگرانی کنیم . سالها بعد در دانشگاه بود که پی بردیم در کشور ما هرآدمی که به سیاست علاقه نشان میدهد باجبار میباید دربرخورد با دیگران با احتیاط برخورد کند. تازه آنوقت بود که من وسیا فهمیدیم اطمینان نکردن محمد به ناصروخلیل چندان هم بیراه نبوده (البته خلیل فقط بخاطر ماجراجویی وبی چاک دهنی) نه بلحاظ ملاحضات سیاسی. آقای شوقی بعد از ظهر صدایمان کرد، بعد ازنصیحت, اخطارجدی دادکه معنیش اینبودکه سرک کشی به این عمارت در حکم بازی با دم شیر است. صبح روز بعد آقای نعمتی با حالتی آشفته ما را صدا کرد والتماس گونه گفت تمام شب را "چش بسته" در یک بازداشتگاه بوده وتمام تقصیرها رو گردن اون انداختن. گفت تهمت زدن که "این بچه مدرسه ایها به تحریک من وپسرودخترم که دانشجوهستن اینکارا رومیکنن وتهدیدش کردن که ازفردا به ازای هر یک دانش آموزی که به آنجا سرک بکشد آنها یکی ازبچه هاشومیبرن "زیراخیه". نعمتی با گفتن اینحرف بگریه افتاد والتماس میکرد قول بدیم ازاون ساختمون بکشیم بیرون وبآنجا کاری نداشته باشیم. اینکه نعمتی خیلی ترسیده بود, نشونه درست بودن پیشبینی محمد بود، اما شک داشتیم که شایداین حرفها را توی دهانش گذاشته باشند تا ما را بترسانند, ناصر تازگیها با پسری بنام سعید که میگفت پسرتیمسار صدری فرمانده دانشکده افسریست خیلی رفیق شده بود، قرارشد یک جوری از طریق این رفیق جدید پیگیراهمیت قضیه بشه, همگی پذیرفتیم که تا اعلام نتیجه ازطرف ناصرمیبایدآتش بس را رعایت کنیم.(همان تیمسار صدری که بعد فرمانده شهربانی شدواگراشتباه نکنم یکی ازامیرانی بودکه بدست خلخالی دیوانه اعدام شد. ناصر ظرف دوسه روز نشده خبرآوردکه بله مساله خیلی خیلی خطریست و نبایدآنرادنبال کنیم . .بعد از برگشتن ازامریکا, فکر میکنم سال ۱۳۵۶ بود, ومن سوار بر مرکب راهوارم که یک ژیان قرمز رنگ بود ازخانه در خیابان نادری قصد رفتن به تهران ویلارا داشتم, ازچهار راه پهلوی که رد شدم فیل ام یاد هندوستان (مدرسه هنربخش) کرد سرخیابان بزرگمهر فرمان ژیان را به چپ پیچاندم و جلوی هنربخش سابق پایم را از روی پدال گاز برداشتم , تابلو شهرداری منطقه را بجای آموزش و پرورش درگوشه ای دیدم; بنا متروکه شده وبنظر میامدانرا نیمه کاره خراب کرده و فعلا آنرارهاکرده اند(لابد بخاطر مسائل اداری وبودجه ای)وحیاط به محل نگهداری ماشینهای اسقاطی تبدیل شده رابطه ایرج میرزا وقانون ظروف مرتبط در فیزیک یکروزیکی ازبچه ها (فکر میکنم ناصرجهان) هزلیات ایرج میرزا را آورده بود و ما با اشتیاق شعرها را میخواندیم. آنروزفیزیک داشتیم وآقای مستقیمی هم معلمان بود، از زنگ تفریح پیش ازنهار که بکلاس آمدیم کتاب بطور مشترک دست من وخسروگندمگون بود وطبق سنت رایج فقط وقتی به جاهای خوبش میرسیدیم: اگراوضاع مناسب بود شعررا بلند بلند میخواندیم تا بچه های دوروبرهم حال کنند، اگرنه ندا میدادیم آنها خودشان یواشکی سرک بکشند. یادم نیست درسمان به چه مبحثی رسیده بود، اگرشماهمین شعری را که ما داشتیم میخواندیم خوانده باشید اذعان خواهید کرد که اگر شما هم جای ما بودید درتوصیفهای ناب ایرج محو میشدید وهیچ جوری ممکن نبود یادتان بیایداقا ی مستقیمی آنروز کذایی داشت چه مبحثی از فیزیک را درس میداد. فقط از نگاه گاهگاهی پای تخته فهمیدم آقای مستقیمی خیلی جدی داشت راجع قانون ظر وف-مرتبطه هم حرف میزد. خودتان را به انراه نزنید، حتما تا حالا فهمیده اید که منظورم کدام شعراست, "حجاب زن نادان" را میگویم، من وخسروبه جاهای حساسی ازشعررسیده بودیم، بدجوری هیجان انگیز بود. خلاصه داستان شعرایرج اینکه: یکروزشاعراتفاقا توی راه پله ها برمیخورد به یک طناز عشوه گرکه اتفاقا باحجاب وخیلی هم "مومنه" بوده است. هی از"تیکه هه" طنازی, وهی تمجید وتملقازبر و رو واندام خانمه که ایرج عین ریگ لای دست وپای پایش میریخته. خب معلوم است "مومنه" که جای خود دارد اگرایرج ان وصفها یشرا روی بت سنگی هم میگذاشت سنگه هم بفهمی نفهمی شروع میکرد به یک چیزیش شدن، وبقیه اش را خودتان میتوانید حدس بزنید، تازه اگرتاحالا ده بارنخوانده باشید. من وخسرورسیده بودیم بآنجا که ایرج طاقت نمیآورد ودست میبرد" توی ماهیچه" خانم , اما ان مومنه, عمرا اگر اجازه بدهد بخاطر اینکه یک مرتیکه هیز چندتا تارمویش را دید زده، فردای قیامت اورا بفرستند جهنم. طبق فتوا، زن باید با هرچیزی که دم دستش آمد موهایش را از دید مرد نامحرم بپوشاند، این یک جورجهاد است! لابد پیش خود میگفته: امکان ندارد اجازه بدهم، روسری که هیچ، اگر لازم باشد تمام لباسم را دورموهایم میپیچم و آنرا ازنگاه این مرتیکه نامحرم حفظ میکنم. بر مبنای این استراتژی دفاعی دربرابر چشمان ودستان خواهان ایرج محکم و دودستی بند پیچه (روسری) اش رامیچسبد، وحتی در یک لحظه ازغفلت ایرج استفاده کرده و بکوری چشم این کافر دامننش را هم محکم روی رو سریش میپیچد. شاعرنابکارهم پیش خود میگوید "چه بهتر" ودرحالیکه با ان دستان فرصت-طلبش "ماهیچه های ران" ان مومنه را ماساژ میداده این بیت را خطاب به خانمه صادر مینماید" بدو گفتم توروی خود نکو گیر که من صورت دهم کارخود اززیر". زیاد کش اش ندهم, ما دوتا جوان زبان بسته هرچه جلوتر میرفتیم, شعرها برایمانهیجان انگیز ترمیشد. یعنی با تجسم وصف های ایرج ما هرچه بیشتر درحالت شهود عرفانی! فرو رفته ومتناسب با ان نسبت به حضورمان در کلاس ودرس معلم ناهشیار ترمیشدیم . وقتی به نزدیکیهای ان بیت رسیدیم که ایرج تلاشهایش بثمر مینشیند, واززیبایی "نرگس نیم خفته ای" که دربرابر خود میدیده نزدیک بوده انگشت خود را ازحیرت گازبگیرد-من وخسرو دیگر بطورکلی از یاد برده بودیم درکلاس هستیم وآقای مستقیمی دارد گلوی خودش را پاره میکند درس را بفهماند. ازطرف دیگر، نگوبچه های "ندید پدید" نیمکتهای دور وبرماهم در همان اوائل شعر طاقتشان طاق شده، وتا کمر روی سرما دوتا دولا میشوند بلکه بتوانند یکی دوتا از ان وصفها را با چشم خود ببینند. انگار وقت قحط است, یا اینکه کتاب را بجای کلیپ ویدویی یوتیوب فرض کرده باشند. همین حرکت ناشایست این دوستان وقت نشناس موجب گردیده بودمعلم پی ببرد که لابد درنیمکت ما خبری است که "ان گوساله ها" انجوری به ان خیره شده اند. خلاصه معلم هم بجای اینکه طبق روش جاری خودش, اول ازهمان پای تخته، یک تکه کچی، تخته پاک کنی چیزی رامحض اخطار ول بدهد روسرآنها، یا اینکه حد اقل سرآنها داد بزند "هی الاغ ها" چه خبراست ودستور بدهد "به تمرگند" سر جاهایشان، زرتی درسش را ول کرده بود و یکراست آمده بود سراغ نیمکت ما، انگار حلوا خیر میکنند . درحین پیشرویهای آقای مستقیمی ان رفقای نا بخرد یکی یکی متوجه میشوند، وپیش از رسیدن معلم سرجای خودشان مینشینند، صم وبکم، انگارنه انگار، تازه زل هم میزنند تو چشمهای آقاکه یعنی "چی؟ کجا؟ کی؟". ابلهانه ترآنکه, فکرکرده اند اگربخواهند با سقلمه ای، چیزی گوشی را دست ما دوتا بدهند مجبور میشوند تکان بخورند وآقا به خودشان هم شک میکند! نامرد ها حتی یک ندای خشک وخالی هم بمن وخسرو ندادند. گرچه اگر هم چنین کرده بودند احتمالا ما درشرایطی نبودیم که با یک سقلمه آبکی یا با یک "آقا اومد، آقا اومد " خشگ وخالی بتوانیم ازان حالت نیمه-خلسه ای که داشتیم به داخل کلاس بر گردیم. خلاصه اش اینکه ما دوتا بی خبر درحال خود میمانیم تا آقا برسد بالای سرمان و ما را درحین ارتکاب جرم دستگیر کند. خلاصه ما دوتا بیخبرازهمه جا، حداقل من خودم را میگویم، هنوزدرست وحسابی تکلیف خودم را با تجسم "نرگس نیم خفته" روشن نکرده بودم که یکدفعه متوجه شدم انگشتانی مثل پنجه یک عقاب بیرحم دارد گوش راستم را می پیچاند، وتا به خودم بیایم دیدم کتاب را هم ازدست خسرو کشید. اول یکی یک ضربه با همان کتاب به سرهرکدام ازما دونفرزد، انگار بخواهد گرد وخاک کتابی را که سا لها گوشه انباری افتاده بتکاند. بعدش با استدلال ثا بت کرد"خیلی بیشعور هستیم". پس ازان "مادوتا الاغ" بعلاوه ان هفت تا "پدرسگ "را که موجب بهم خوردن کلاس شده بودند از کلاس بیرون انداخت. وقتی هم داشتیم ازدربیرون میرفتیم بصراحت روشن نمود که ما دوتا "کره خر" را تا زمانیکه ولی مان را بمدرسه نیاورده ایم به کلاسش راه نخواهد داد. باید اضافه کنم آنزمان خیلی ازمعلمها (و پدرهاومادرهاو کلا بزرگتر ها و بقیه ) بچه هاوهمدیگررا مثل نقل ونبات با القاب حیوانی مفتخرمینمودند . خیلی سال است توی مدرسه ها نبوده ام وخبر ندارم، ولی امیدوارم این سنت باستانی که لابد یادگارحیوان-دوستی نیاکان ما ایرانیها است همچنان پا برجا مانده باشد!! نکته اصلی در اینجاست که, تبعید موقت این"هفت + دو" نفربه حیاط مدرسه، درحالیکه همان زمانبچه های کلاس "پنجم طبیعی" ورزش داشتند وتوی حیاط پلاس بودند، ناخوآگاه اجرای یک توطعه شوم علیه بوفه مدرسه را تسهیل کرد. رانده شدگان که که ازقبل دل پری ازآقای نعمتی داشتند ازفرصت طلایی پیش آمده کمال استفاده را نموده, طبق نقشه ای که از قبل توسط علی بختیاری طراحی شده بود به بوفه مدرسه دستبرد زده ودق دلی های خود را سر پونجیک وپیراشگیهای بی زبان خالی نمودند. دستبرد به بوفه مدرسه علی بختیارنژاد همیشه کت شلواراتو-کرده میپوشید وتازگیها هم خیلی بیش ازقبل روی روغن-زنی ومرتب کردن موهایش کار میکرد وسواس بخرج میداد. تقریبا میشد بگویی درهرحالتی مواظب بود دست یکنفر یا بادی، چیزی موهایش را بهم نریزد، واگر چنین میشد فورا بکناری میرفت اینه گرد وشانه اش ریزش را از جیب بغل در میآورد وبا "تف" هم که شده موهایش را جلا میداد. علی درظاهربسیار محتاط ومتین بود، خیلی کمترممکن بود کسی اورا دریک ماجراجویی بچه ها که مستلزم شیطانی عملی باشد ویا کاری که نیاز به درگیر شدن فیزیکی داشته باشد دیده باشد. با این اوصاف کمتر کسی ممکن بود فکر کند علی درکاری مثل بالا رفتن ازدیوارباغ همسایه مدرسه یا ناخنک زدن به بوفه مشارکت دارد ، اینرا گفتم که با شخصیت اش بیشتر آشنا شوید. اما جالب اینجاست که علی درطراحی نقشه وهدایت از-راه-دوراینجورکارها، بهترازهمه بود، بدش هم نمیومد بچه ها درموردشمثل رئیس گانگستر های فیلم ها فکرکنند. آقای نعمتی دریکی دوهفته پیش ازاخراج ماهاازکلاس چند تاچشمه آمده بود که دو-سه تا از بچه ها ازدستش پکر بودند. نعمتی همراه شریفی, یکی دیگه از مستخدم ها, بوفه مدرسه رومیگردوندند. میگفتن پیراشگی وپونجیک وکلا شیرینی جات تازه با نعمتیه، ساندویچ هم با اون یکی بقیه چیزا هم به اشتراک. بچه ها به توافق رسیده بودن باید یه دفه دیگه خدمات پونجیک ها رسید تا نعمتی حساب دستش بیادو روش کم بشه. طبق نقشه علی دراولین فرصت مناسب باید یکی ازبچه ها پونجیک وپیراشگیها رواز پنجره کیوسگ کش میرفت، دست بدست میکرد به سه نفر دیگه از بچه ها، یک نفر لب پله ورودی کشیک میداد که خطر وبه بقیه ندا بده. علی خودش دریک جای مناسب عملیات رو رهبری میکرد. خب نفراول که از بوفه بلند میکنه معلوم بود, خلیل. نقش من وسیا که تو اینکارا خیلی ترسوبودیم هم "نخودی" بود, یعنی قرار بود ازاونطرف حیاط ایوون بالا رو بپائیم, واگه کسی سرک کشید به بقیه ندا بدیم، من طرف آبخوری, سیا هم طرف مخالف. درد سرندهم ازقضا درهمان ساعت بچه های کلاس پنجم طبیعی ورزش داشتند ودرحیاط پلاس بودند. منهم فکر کردم بد نشد لای آنها گم وگور میشوم وازگزند دیده شدن توسط آقای شوقی وسوالهایش مصون میمانم، اما گویا دست سرنوشت اینرا نخواسته بود و بقول برنامه مرحوم دکتر بسیطی "همه بلاها باید سر من کارگر بی احتیاط و حرف نشنو میامد" من داشتم کنار آبخوری ها درحیاط برای خودم قدم میزدم, اصلا یاد جریان نعمتی و بوفه نبودم، یکدفعه ندا رسید که عملیات بوفه شروع شده چون نعمتی رفته بالا یادش رفته پنجره بوفه رو ببنده. آقای نعمتی که بطبقه بالا رفته بود ازایوان سرک میکشد وبو میبرد که ماجرایی درجریان است، بیشتر که دقت میکند میتواند از پشت دوتا از بچه ها را که در حال فرار بطرف داخل ساختمان بودند ببیند، همین. نعمتی از همان بالا بمن داد زد "احمدی اون دوتا پدر سوخته کی بودن؟ معلوم بود نعمتی فقط ان دونفر را از پشت دیده و آنها را به اسم نمیشناسد. بهر حال برای پیدا کردن دزد هابسرعت جریان را به آقای شوقی گزارش کرده بود. آقای شوقی هم طبق رویه معمول قضائی ازاوشاهد خواسته بود، او هم نه گذاشته بود ونه برداشته بودکه "احمدی که دم آبخوریها ی توی حیاط قدم میزده حتما سارقین را دیده" . درنتیجه من به دو"اتهام " به دفتراحضار شدم، یکی اینکه اصلا ساعت درس فیزیک چرا توی حیاط بودم, اما دلیل اصلی احضارم بعنوان شاهد بود. آقای شوقی خیلی دوستانه پرسید "احمدی جان شما به چشم خودت دیدی بچه ها اینکارو کردند؟" جواب دادم "آقا تقریبا" که آقای شوقی گفت "آفرین به شما جوان راستگو" ولی بعد که اسم ان بچه ها را پرسید من پایم را توی یک کفش کردم که "آقا بمن چه مربوط" هرقدر آقای شوقی دلیل وبرهان می آورد که ازنظراخلاقی وقانونی من موظفم که مجرمین را معرفی کنم. شلوار ب. ام ب. یه خلیل ومعلم شیمی ما معلم شیمی ما آقای کلانتری مورد معلمی بود که به درس خودش مسلط بود ومثل اغلب معلمها درس خودش را خیلی جدی میگرفت. آقای کلانتری زاده اردبیل بودوابایی نداشت که درکلاس بگوید بنظرش ترکهایی که سعی میکنند لهجه تهرانی را تقلید کنند آدمهای بی ریشه ای هستند. ازانگروه ترکها بود که معتقداند درست استکه فارسی زبان ارتباط مشترک بین همه ایرانیهاست اما این دلیل نمیشود فکر کنیم همه باید فارسی را با لهجه تهرانی حرف بزنیم. ضمن اینکه گاهی با بچه ها شوخی هم میکرد اما بنظر میرسید زبان شوخی تهرانیها برایش چندان روان نیست. چندین باردیده بودیم آقای کلانتری نسبت به حرف بچه ها یا حرف یکی ازهمکاران دردفتر شدیدا واکنش نشان داده, اما وقتی دقت میکردیم بنظرماعصبانیت اش چندان موردی نداشته یا ازسو تفاهم سریک مطلب پیش پا افتاده ناشی میشد. بنظر میامد اوبیش ازحد نسبت به اینکه کسی فکر کند اومطلبی را نمیفهمد حساسیت دارد. بگذریم آقای کلانتری با ژیگولبازی وبچه ژیگول هاهم میانه ای نداشت، درضمن ورزشکار, قوی الجثه و وزنه بردارهم بود. بچه ها یاد گرفته بودند وقتی ازآقای کلانتری سوال میکنند حتی اگر دیدند او سوالشان را بدرستی متوجه نشده بروی خودشان نیاورندوسوالشان را با جمله هایی مثل "آقا منظورم این بود که " یا "آقا سوالم اینکه شما میگی نیست" تکرار نکنند چون اگرچنین میگفتندهنوز نصف جمله شان تمام نشده آقای کلانتری جواب میداد که منظوراورا فهمیده وبا ذکر جمله ای درردیف "بیلمز که نیستم"، عصبانیت خود را نشان میداد. حتی یکباربخاطر اینکه یکی ازبچه ها مجددا گفت آقا مثل اینکه بازم سوالم رو متوجه نشدین" چنان از کوره در رفت که اورا کتک زد. البته چون آدم مهربانی بود پس ازیکی دودقیقه پشیمان شد, ازشاگرده معذرت خواست وتا آخر زنگ سعی میکرد ازدل پسره در بیاورد. گفته بودم خلیل یکی ازبی شیله پیله ترین و صادقترین رفقای جمع ما بود. خلیل با اینکه قدش کوتاه بود اما عضو تیم بسکتبال مدرسه بود, ضمنا مدتی رفته بود کلاس کاراته (که بنظرما همین کاراته ابجای اینکه موجب پختگی او در برخوردها بشود ،گویی او را برای سر شاخ شدن الکی با مردم قلقلک میداد. اما یکی ازمهمتری خصوصیاتش این بود که بی توجه به شرایط وعواقب کلمات ازدهانش خارج میشد. ضررهایی که ازدهن لقی هایش میدید گویی اثری براصلاح رفتارش نداشت. خلیل عموما لباسهایی میپوشید که بنظرش "مد روز" وکفش هایش هم عموما پاشنه،بلند بودند. یکبارخلیل یکی ازان شلوارهای الامد راه راه، پاچه گشاد, خیلی چسبان پوشیده . خشتک ان شلوار چنان که افتد ودانی انقدرتنگ وکوچک بود که باهرتکان نصف "کت وکون" پشمآلود اش بیرون میافتاد. پیراهن چسبانش هم به اندازه کافی برای نوک پستانها ونافش جا نداشت طوریکه نافش ازلای دکمه ها بیرون میزد، دکمه یقه ها را هم تا زیر پستانها بازمیگذاشت. ناصر میگفت " اه این چه ریخته پسر, حد اقل بده تو اون پستون شامپانزده را حالم بهم خورد. بچه ها درمجموع نظرشان اینبود که خلیل خودش را شکل "بچه مزلف ها" کرده است. اما خلیل به محض اینکه اولین نفرازبچه ها با پوزخند به ان شلوارش نگاه کرده درجواب گفته بود "چیه شلوار "ب. ام ب." پوشیده است- [شما در گوشتان را بگیرید، برای یکی دونفری که ازبین خواننده ها ممکن است این "اکرونیم" را ندانند میگویم که ب.ام ب. از حروف اول جمله "بیا منو بکن" تشکیل میشود- ببینم به خیرگذشت؟، کسی ازشنیدن ودیدن این جمله زشت کوری،کری, چلاقی، چیزی که نشده؟ الحمدلله ]. این "ب.ام ب." گفتن خلیل مادام که ان شلوار بپایش بود ادامه داشت, بنظرمیرسد اینکارجلوه ای باشد ازهمان تئوری دفاع ازطریق حمله پیشگیرانه. یعنی چپ وراست میگفت شلوار"ب. ام. ب" پوشیده واگر کسی درجواب حرفی میزد خلیل با اشاره به باسن خودش میگفت "ناکس خوشت اومد ؟ بکشم پایین تر؟ .حتی بعضی وقتها قیمت هم روی مال میگذاشت وحرفهایی دراین حدود میزد "تو بمیری تا حالا به هیچکی کمترازپنج تومن ندادم اما واسه اینکه مشتری شی بیا بیست وپنج زار, بکشم پایین؟. اینها را میگفت که دیگر کسی بفکر اینکه به او بگوید "این شلوار چیه پات کردی" نیفتد حالا میخواهم این "صغری" شلوار ودهن لقی خلیل رو بگذارم بغل دست اون "کبری" اخلاق تهاجمی آقای کلانتری. یکروززنگ شیمی که اتفاقا خلیل همون شلوار را پوشیده بود آقای کلانتری بنا به روال معمول کارش, (شایدهم از روی لیست دفتر کلاس) آقای خلیل فروزان رو صدا کرد پای تخته که یکی از مساله هایی روکه هفته پیش داده بود برای کلاس حل کنه. خلیل هم با ژست تمام و درحالیکه صدای تق تق راه رفتنش با کفش پاشنه بلند کاملا جلب توجه میکرد رفت پای تخته وطبق معمول اول شروع کرد تخته را پاک کنه. خب حالا حدس بزنید خلیل با ق کوتاه، کفش پاشنه بلند پیرهن چسبون وکوتاه، واون شلوار کذایی وقتی بخواد قسمتهای بالای تخته رو پاک کنه چه صحنه ای درست میشه. .آقای کلانتری که این صحنه پورنوگرافیک! رودید, احتمالا بی اختیار, به لحن تعجب ترکی گفت "پی ی ی ی ی، فرزان؟ اون چی ریخته, آخه بابا؟" واز خلیل خواست برود سر جایش بنشیند. خلیل هم طبق عادت جواب داد:آقا شلوار"ب ام ب"ست دیگه, وادامه داد "ده آقا مثل اینکه خیلی خوشتون اومد؟ کلانتری با خشم باو اشاره کرد بنشیند. خلیل در ادامه مزه پرانی اش پاسخ داد "آقا پس چرا بشینم دیگه? " ماها که با خلیل آشنایی داشتیم ازطرزحرف زدن وحالت صورتش فهمیدیم که خلیل قسمت آخر جمله اش را نه درارتباط با شلوارکه درارتباط با حل مساله گفت, یعنی میخواست بگوید آقا حالا شوخی بکنار"بلدم مساله را حل کنم" پس بنظرش دیگر لازم نبود برود بنشیند, ولی آقای کلانتری که بد جوری حرف خلیل را تعبیر کرده بود با عصبانیت داد زد "میگم بشین سرجات" ,خلیل باسردادن یکی ازهمان خنده هایی که بما تحویل میداد گفت"آقا حالا دیگه چرا داد میزنی، مگه شلوار من پای شما رو گاز گرفته" اینرا که خلیل گفت انگار نفت ریخته باشند روی آتش آقا" ماها فهمیدیم که کلانتری ب ام ب گفتن خلیل را کاملا بخودش گرفته و جوش آورده واگر خلیل چانه بزند کتک مفصلی خواهد خورد,هی به خلیل اشاره میکردیم برگردد سرجایش، اما خلیل بدون توجه به حرف آقای کلانتری وایساده بودهمانجا وجواب :داد "مگه چی شده حالا من منظورم اینه که ....." یکی ازبچه ها پاشد (علی بختیارکه درمیزهای جلو مینشست یا خسرو) دست خلیل را بکشد وسرجایش بنشاند که یک دفعه دیدیم آقای کلانتری مثل شیری که زنجیر پاره کرده باشد همانطورکه یک فحشهای ترکی-فارسی ازدهانش بیرون میامد, خسرورا انداخت کناروبا دوتا دست یقه کت خلیل را گرفت بلندش کرد، واول به تخته وبعدش کوبیدش روی یکی ازمیزها. درهمین تقلاه ها حرفهایی مخلوطی از حرفهای فارسی-ترکی با این مضمونها را میشد از دهانش شنید: کپه اوغلی پدرسگ، من خوشم آمده؟ فکر میکنی من نمی فهمم "ب ام ب" یعنی چی؟ "خودت خری"، خاک بر سر حالا یادت میدم چقدراز ب.ام ب خوشم میاد. با هر کدام از این کلمات هم ضربه ای نثارخلیل میکرد. درتمام این لحظات خلیل بیچاره عین موش در زیر چنگالش بود و فقط تلاش داشت درحد امکان خودش را مچاله نگه دارد تا اثرات ضرباتی که میخوردکمتربشود. ماها نگران بودیم که ممکن است نفهمد وبزند خلیل را ناقص کند: اول ناصر، بعد مجید ومحمد ومن جلوپریدیم وضمن اینکه دستهای آقارامیگرفتیم، میگفتیم آقا "شما ببخشید"، یه وقت این پسره یه طوریش میشه آنوقت خانوادش یقه شما رومیگیرن, براتون درد سر درست میشه وانقدرتوگوشش خواندیم تا کم کم اورا آرام کردیم وخلیل را ازچنگش د آوردیم. مشگل نبود دلیل عصبانیت کلانتری راحدس زد. با توجه به خلقیاتش بچه ها میدانستند اگر خلیل ان مزه پرانی ها را هم نکرده بود اقا ی کلانتری از بچه های قرتی (بنظر خودش) خوشش نمی آمد, اماحالا که ان حرفها را زده بود برای آقا جای شک نمانده بودگویا آنروز خلیل ازقبل برنامه داشته, که اورا درکلاس جلوی بچه ها بچه باز بنمایاند وبازیچه قرار بدهد, لابد فکر میکرده خلیل از عمد آن شلوار مسخره را سرزنگ شیمی‌ پوشیده. این دوتا دلیل را بگذارید بغل اینکه خلیل هم بیحساب حرف-زن بود. خلیل لت وپارشده بود, طفلکی تا مدتها لنگ میزد. یکی دوروزبعدازاین قضیه وقتی چندتایی دورهم جمع بودیم, بدون اینکه برویش بیاورد ازقیافه اش معلوم بودازهمه ما ها دلگیر است, ازما توقع داشته بیشترازش حمایت میکردیم. اگرهمچین چیزی برای هرکدام ازما پیش آمده بود و خلیل آنجا میبود، بی توجه به عواقب با معلمه در گیر میشد و نمیگذاشت ما کتک بخوریم. تازه برعکس سایر کتک کاری هایش د راین مورد خاص حق هم کم وبیش با خلیل بود, خدایش میشد گفت ازمعدود درگیریهایی بود که خلیل آنرا ایجاد نکرده بود, فقط یک کمی دهن-لقی کرده بود. اولش صحبت بچه ها بیشتر حول این دورمیزد که چه جوری باید با آقا (یعنی کلانتری) تسویه حساب بکنیم, بیشتربچه ها معتقد بودند که اگرچه خلیل بازهم دهن لقی کرده اما کلانتری هم هیچ حقی نداشته "مثل وحشی ها" بجانش بیفتد، اگر اینکارش را بی جواب بگذاریم پرروتر میشود, فردا ممکن است یکنفر دیگرمان را لت وپارکند, انهم فقط به این دلیل که خودش درست "فارسی حالیش نیست". اینحرفا که میشد خلیل کم کم بازتر میشد واحساس رضایت و میشد توصورتش دید. یک کمی که صحبت بیشتر پیش رفت رضاعنصری گفت تازه اگه زورمونم بهش برسه بهترین کاراینه که بهش برسونیم خلیل میخواد ازدستش به اداره شکایت کنه، اگه معذرت بخواد الفاتحه, اما اگرنه بهش میگیم همه کلاسو میاریم شهادت بدن، دهنش سرویس میشه, میشد بگی تقریبا همه بچه ها این راهو تائید کردن. در اینوقت مجید که تا حالا ساکت بود با لبخند دو تا دستاشو بازکرد و گفت "خلیل جون چی شده؟ کتک خوردی?، بیا بغل حاجیت ماچت کنم خوب میشی" خلاصه بعد ازمدتی شوخی و خنده گفت اگه ازمن بپرسی میگم خلیل باید بره دست کلانتری رم ماچ کنه, و ادامه داد منظورش این نیست که کارمعلمه درست بوده ولی این خلیل هم بالاخره باید یه وقتی ویه جایی بفهمه که هرحرفی رونمیشه هر جایی همینجوری به پرونه. دست آخردر تائید حرفاش اضافه کرد که خودش ده بار شاهد بوده خلیل همینجوری یه حرف زشتی به مردم پرونده بعدش هم بجای "دررفتن" یا معذرت, با یارو دست به یقه شده، خب آخرش یکی گردن کلفت از آب در میاد میزنه کوروناقصت میکنه. بعدش رو بمن کرد ودرحالیکه دستشو به علامت قسم "مرگ من" بصورتش میزد گفت "تو بگو،اون روز تومیدون تجریش اگه شانس نیاورده بود اون دوتا ساواکیها راست راستی چوب تو کونش نمیکردن? مجید که سر صحبت وبازکردهر کدوم از بچه ها یکی دوتا ازدهن لقی هاودعوا راه انداختن های بیخودی خلیل رو ریختن روآب. خلیل که دید همه دارن یه حرفو میزنند گفت "بابا ولمون میکنین یا نه " و ادامه داد که ا و دراینمورد تقاضایی ازبچه ها نکرده و پیشنهادی هم نداده وآخرش گفت بالاخره خودش یک کاری با کلانتری خواهد کرد. ناصرهم درجواب گفت "نه دیگه خودم میدونم نشد" وخطاب به خلیل اضافه کرد که اگراوخودش "مخ اش درست کار میکرد" که دیگر لازم نبود حالا ما ها برای این قضیه دورهم جمع بشویم (ما گاهی اورا ناصر قصاب یا ناصرترکه هم صدا میزدیم). بعد گفت اگر بچه ها موافق باشند میخواهد پیشنهادی برای تکمیل حرف رضا عنصری بدهد به اینقرارکه, او(یعنی ناصر) خودش بزبان ترکی آقای کلانتری دوروزبعد خلیل را صدا کرد ومعذرت خواست وبعد ازانهم بدون آنکه کسی از او خواسته باشد درکلاس گفت اشتباه ازاوبوده و نباید انقدرعصبانی میشد, اما متاسفانه اخلاق خلیل سرجایش باقی ماند. از این زاویه که درس دادن اقا را دوست دارد وطرفداراوست با اقای کلانتری وارد صحبت میشود ودرموردعواقبی که عصبانیت های آنی و بیمورد ممکن است برایش بوجود بیاورد حسابی ته دل آقا را خالی خواهد کرد. خسروکه خودش هم ترک است با خنده گفت راست میگه ترکا زبون هم دیگه رو بهتر میفهمن. ناصر حرفش را اینجوری ادامه داد که کم کم حالیش خواهد کرد که درمورد خلیل اشتباه کرده وباید یک جوری ازدلش دربیاورد. محمود خندان پرسید اگه حالش نشد چی؟" ناصر جواب داد اگر حالیش نشد میخواهد ته دل آقای کلانتری را که اینجوری خالی کند که باوبگوید شستش خبردارشده برادربزرگ خلیل دکتر است , خلیل رفته پزشگ قانونی وقراراست دو سه روزدیگرکه برادره ازمسافرت برمیگرددجریان کتک را باو بگوید اوهم حتما برعلیه معلم بکلانتری محل وباداره شکایت خواهد کرد و بچه هاهم قرار است همه کلاس را راضی کنند بیایند شهادت بدهند بیخودی به شلوار خلیل پیله کرده وبدون اینکه شاگرد کار خلافی کرده باشد واگر بچه ها نبودندنزدیک بود اورا بقتل برساند....حتی یکی از بچه ها اضافه کرد خوب است آقا را بیشتر بترسانیم وبگوییم بچه ها میخواهند بگویند ما هم امنیت نداریم و میترسیم یک وقت آقای کلانتری بیخودی جوش بیاورد و بزند ما را ناقص کند. راستش همان وقت میشد ازقیافه خیلی از بچه ها خواند که برای آنها هم مثل من قسمت بیشتری از حرفهایی که میزدیم یک آرتیست بازی بود تا واقعیت, یعنی باور نداشتیم که آش به ان شوری هم که ما میگویم باشد. اما خودتان میدانید وقتی اینجور حرفها انهم مابین یک عده جوان مطرح میشود هرکسی میخواهد در راندن مرکب خیال از دیگران عقب نماند و یک چیزی به مجموعه اضافه کرده باشد اگرخوب فکرش رابکنی میبینی حق مارا خورده اند یعنی باید بما برای این گفتگوها به اندازه نمایندگان مجلس حقوق میدادند!، اگر نه تمامش را حد اقل نصف که حقمان بود. چرا که صحبتهای ما بی شباهت بهمذاکرات نمایندگان مجالس هنگام بررسی و تصویب قوانین نبوده است. هرنماینده ای میخواهدازدیگران در پیش بینی وپیشگیری هشیارتربنماید, ، ممکن است یک روزی یک کلاغی ناغافل ازیک جایی رد شودبخواهد ازاین قانون سواستفاده کرده و"غار غار" کند، پس باید پاراگراف بعدی را به ان بند افزود تا جلوی کلاغها گرفته شود، آقای ....نماینده ... پیشنهاد دارند با پاراگراف بعدی میتوان آنرا چهار میخه کرد که دیگر جلوی گنجشگ ها هم بسته شود . دست آخر یک بند قانون پیشنهادی که اولش نیم سطر بوده تبدیل میشود به سه صفحه متن قانونی که فقط وکلای زبردست میتواند ازتفسیر ان نان بخورند. برگردیم به ماجرای شیرین نوش جان کردن یک پرس کتک مفصل بوسیله دوست عزیزما خلیل. اینکه آقای کلانتری اینکاررا به خاطر اینکه حرفهای ناصر توی دلش را خالی کرده بود انجام داد یا خیربین علما محل هنوز محل تردید است, حد اقل برای من یکی, چرا که اولا اوقبلا هم از عصبانیت خود معذرت خواهی کرده بود؛ درثانی اگر شتباه نکنم ناصراولین بارگفت روز چهارشنبه عصربعد اززنگ آخر(ساعت چهارو نیم) حرفها را با اومطرح کرده، درحالیکه آقای کلانتری همانروز ساعت دوونیم خلیل را برای معذرت خواهی برده بود. البته ناصربعد حرفش را عوض کرد وگفت ما اشتباه شنیده ایم، منظورش یک روز قبل یعنی سه شنبه بوده است. ازهمه اینها گذشته خیلی بعید استکه آقای کلانتری یا هرمعلم دیگری ندانسته باشد تنبیه بدنی خلاف است ومضروب کردن دیگران جرم، وبا تذکر ما ها تازه دوزاری آش افتاده باشد. اینکه با وجود خلاف بودن پس چرا برای بعضی ازمعلمها هنوزکتک حلال اصلی مشکلات بحساب میومد دلیلش چندان ربطی به ندانستن قانون ندارد. درست مثل اینکه کسی بگوید من وسیا چون خبرنداشتیم بالا رفتن ازدیوارمردم جرم است، حاضر شده بودیم ازدیوارحیاط همسایه برویم بالا وازروی دیوارخودمان را بکشانیم به دیوارمقابل تا بتوانیم ازآنجا بپریم تو حیاط ملیحه اینها اگر نخواهم خیلی با لغات بازی کنم میشود گفت یکی ازموارد مهم کاربرد خریت درهمینگونه موارد اضطراری! است دیگر. من حتی فکرمیکنم اینکه بگوییم طرف ازقانون خبرداره اما چون دلیل منطقی قانونه رو نمیدونه اونو رعایت نمیکنه هم بیشتر درمواردی مثل "سیب گاز زدن ادم وحوا دربهشت" صدق میکنه نه برای من وتو . یعنی خیلی وقتها ماها میدونیم اون کاره .منطقا غلطه اما خب انجامش میدیم مثل اینکه بعضی وقتها بقول شاعر "درخلاف لذتی است که" درچیزای دیگه نیست مجید وآقای مغنی معلم تعلیمات اجتماعی گفتم مجید با اینکه قرمان کشتی بود ولی بسیار آدم افتاده و با ادبی بود ، خودش گاهی بشوخی این جمله را میگفت "درسته که ما لاتیم ول با ادبیم "این جمله گویا مال یک فیلم است. مجید گاهی که ما به او "من بمیرم میزدیم " سرش را عقب میبرد و گردن میگرفت که در اینحالت قطر گردنش چندان کمتر از قطر کمر من یا سیا نبود منتها ورزیده تر. آقای مغنی معلم تعلیمات اجتماعی ما آدمی ریز اندام بود که داستانهای تاریخی زیادی هم بلد بود یک ماشین فولکس قورباغه هم داشت. آقای مغنی مثل بعضی دیگر ازآدمهای ریز اندام، چنانکه افتد و دانی، یک عادت جالبی داشت وان اینکه معمولا وسط تعریف کردن یک داستان تاریخی یکدفعه یادش می افتاد یک ماجرایی را که اتفاقا قهرمان اصلی آش خودش بوده را برای ما بگوید. آخراینطور که میگفت او مربی پیش آهنگی وشیر بچه گان بود, و در مورد سرنوشت بچه هایی که به او سپرده شده بودندخیلی احساس مسولیت میکرده. دراردوهای پیش آهنگی وشیربچگان اوهمیشه یک خنجری با خود همراه داشته که وبا توجه به تجارب وآموزش هایی که دیده است بوسیله ان خنجر بچه های مردم را ازچنگال حیوانات درنده نجات میداده . داستانهای زیادی ازرشادت هایی که برای نجات بچه های تحت فرمانش بودند برسرزبانهای مردم افتاده است,البته ما فقط از زبان خود ایشان شنیده بودیم. ازجمله یکبار در قله توچال و یکباردرحوالی پناهگاه پلنگ چال بچه ها را از چنگ یک ماده ببرخون آشام که هفت تا بچه داشته ومیخواسته شیر بچه ها را برای غذای بچه هایش ببرد نجات داده بود. ماجرا از این قرار بوده که ماده ببر بی سروصدا تا نزدیکیهای چادربچه ها رسیده بوده که آقای مغنی از داخل چادرخودش بو میبرد، یواشکی بیرون میاید و ببررا انقدرفریب میدهد تا از منطقه دسترسی به بچه ها دور میکند که یکوقت سروصدای درگیری آقا با ببره بچه ها را بیدار نکند. بعد در یک عملیات قافلگیرانه با ببردرگیر میشود, یکی از بچه ها که کوچک بوده گویا برای جیش بیرون آمده بوده و چون خواب آلود بوده نزدیک بوده ازپرتگاه سقوط کند که اقای مغنی متوجه میشود ودریک ان تصمیم میگیرد با یک خیز بلند و سریع خود را به زیر پرتگاه برساند که درصورت سقوط ان بچه وقت نشناس را درهوا و زمین نجات بدهد. ،در همین حرکت سریع بوده که یکدفعه پایش از لبه پرتگاه سرمیخورد و ببر نامرد از فرصت استفاده کرده و قبل از اینکه بنوند بلند بشود با یک جست می افتد روی آقای مغنی , آقای مغنی تقریبا ازجان خود ناامید شده بوده که یکباره مسولیت خودش وجان بچه ها را بیاد میاورد. درحالیکه ببره سرش را انقدر به سر آقای مغنی نزدیک کرده بوده که چیزی نمانده بوده با دندان گلوی آقا را بگیرد, درهمانحال آقا با استفاده ازفن مخصوصی که ازاستاد سویسی آش یاد گرفته بود با یک ضرب خنجر را بطورعمودی دردهان ببرخون آشام کار میگذارد و با دست دیگرش آرواره های ببررا انقدر بهم فشار میدهد ودرهمین حالت نگه میدارد که ببر کشته میشود. صبح که بچه ها بلند میشوند فقط میبینند یک پوست ببر جلوی چادر ایشان آویزان است و علیرغم اینکه آقای مغنی خیلی تلاش کرده بوده خونها را پاک کند که بچه ها نترسند اما بعضی از بچه ها هنوز اینجا و آنجا مقداری خون روی برفها میدیده اند که او هم میگفته چیزی نیست. یکبارهم که نزدیکی های پلنگ چال چادرها را برپا کرده بوده اند یکی از بچه های بی احتیاط ازدیگران جدا میشود و میرود آنطرف دره که انقدر دور بوده که خیلی ریز دیده میشده است، آقای مغنی یکدفعه ای متوجه میشود که عقاب بزرگی آنطرف تربربالای کوه نشسته و بدجوری ان بچه را می پاید وحس میکند اگر دیر بجنبد بچه اسیر چنگال قدرتمند عقاب خواهد شد. بی درنگ از داخل چادر خودش کمندی را که بهمین منظور همراه آورده بود بیرون آورده آنرا ده ها بار دور سرش میچرخوند و با تمام قوا بطرف عقاب پرتاب میکند, عقاب به کمند میافتد. البته بنا به گفته آقای مغنی در این مورد شانس یا کمک خداوند هم خیلی موثر بوده است. البته ما هم (تا وقتیکه آقای مغنی خیلی پیله نمیکرد که حتما باید گوش کنیم) ,چندان مشگلی با شنیدن قهرمانیهای ایشان نداشتیم به قول پسردایی محمد بیگلری، ازکجا معلوم کل تاریخ وضعش ازداستانهای آقای مغنی بهتر باشد. اما مهمتراینبود که ما هرهفته بعد از زنگ تاریخ، تا چهار-پنج روبازگویی این خالی-بندیها حال میکردیم مخصوصا اینکه سیا هم ادای آقای مغنی رو بهتر از خودش در می آورد، منهمگاهی پا منبری میشدم, یعنی مثل بچه مرشد ها فرض میکردیم اگه آقای مغنی یه بچه مرشد ترک هم داشت چه جوری سناریو بین اونها دست بدست میشد. یکروزبعد ازظهردرهوای گرم اولای سال کلاس یازده بود که تاریخ داشتیم آقای مغنی داشت تعریف میکرد یکبار در کوهای بختیاری عقابی بوده که مردم محل گفته بودن پریروز یک قوچ بزرگ روشکارکرده و از آقای مغنی خواهش کرده بودن بخاطر بچه های ده عقابه روشکار کنه آقا هم با نیزه که بهش یک ریسمان بسته شده بوده زده بود عقابه رو تو هوا زاده بوده وبه اونجا رسیده بود که رفته بود بالای سرعقابه وایساده بود آقای مغنی مکث دور ودرازی کرده بود که بعدش با هیجان تعریف کنه که یکدفعه دیده عقابه تکون خورد (یا نخورد) کلاس هم ساکت محو خالی بندی که چشمتون روز بد نبینه ناغافل یکی ازاون صداهای ناهنجارکه فقط با کالیبر سیا قبل انطباق بود کلاسو بهم ریخت. از ان گوزهای خشک و کشیده که طنین اش توی اتاق میپیچد, ازان گوزهای خشک وکشیده که طنین اش توی اتاق میپیچد . من نیمکت بغل سیا نشسته بودم واگرهم نزدیکش نمیبودم منشا ان صدا برایم معلوم بود, بنا به تجربه میدانستم فقط سیا است که خیر سرش با شکمی که تقریبا به ستون فقراتش چسبیده میتواند صدا هایی درحدود صدای خوردن چکش به زنگ مدرسه را از خود صادر کند، خلیل هم که اونطرف کلاس بود, خلیل هم که آنطرف کلاس نشسته بود از این تجربه بی نصیب نمانده بود. یک کمی که بمب خنده ها فروکش کرد آقای مغنی داد زد "کدوم بیشعوری میزو کشید کف اتاق" من ازاینطرف وخلیل هم از اونطرف بی اختیار گفتیم "آقا میزنبود گوزبود" خنده ها یک چند دقیقه طول کشید تا قطع شد. یکدفعه دیدم آقا با نگاهی مثل نگاه همون ببره تو دره توچال, زل زده بمن. زهره ام آب نشد, اما رفتم تو این فکر که بد شد ناکس فهمید من گفتم، از درد سراستنطاق خوشم نمیومد. مجسم کردم امری به این مهمی چیزی نبود که از دایره تحقیقات آقای شوقی رییس دبیرستان دور بمونه. حتما منو احضار میکرد وخواهد پرسید آیا قبول دارم اینجور حرکت صدا دار سر کلاس کار غلطی است یا نه؟ و وقتی به اجبار میگفتم بعله از اینطریق برایم ثابت میکرد از نظر اخلاقی موظفم بگم این کارزشت از کدامیک از بچه ها صادر شده است انهم کتبا. آنوقت منهم میافتادم رو لج بازی که نخیر یکی دیگه "خیر سرش" کرده, بمن مربوط نیست, من نمیگم, آقای شوقی هم که بسادگی در امور حیاتی کوتاه نمیاد و مساله کش پیدا میکنه. حتی بنظرم رسید خوبه پیش دستی کنم همین الان برم دفتر آقای شوقی بگم "آقا اصلا اینم شد مدرسه؟" یکی دیگه حرکت ناشایست ول میده یکی دیگه باید جورشو بکشه ، من زیر بار نمیرم بمن مربوط نیست که نیست ، بیخودم منو برای تحقیقات صدا نکنین دفتر. خلاصه بگم ازفکراین بازجویی نزدیک بود بی هوا بند وآب بدم, یعنی داد بزنم سیای تخم سگ تو "خودتو تو کلاس راحت میکنی" اونوقت من باید توونشو پس بدم. یکدفعه متوجه شدم آقای مغنی همونجور داره نزدیک میشه، از حالت حرکتش چیزی نمونده بود از دهنم در بره "آقا حالا یه وقت نپره". من دست راست نشسته بودم مجید هم سرمیز، دست چپ. سیا هم سرنیمکت بغلی نشسته بود که راست من قرار داشت. نیمکتها معمولا سه نفری بود مگر اینکه کسی هیکلش درشت بود, مثل محمد بیگلری و مجید که تو یک میز بودن. اما من اون زنگ اومده بودم جای محمد بیگلری پهلوی مجید نشسته بودم . آقا لحظه به لحظه نزدیکتر میشد، اما یکدفعه حس کردم مثل اینکه داره به مجید نگاه میکنه نه من . همینکه رسید دم نیمکت ما محکم به مجید گفت "درست بشین پسر". مجید هم یک نگاهی بهش کرد "چشم آقا" و یک کمی خودشو جابجا کردو خیلی با احترام پرسید "آقا اینجوری خوبه?" ، دوباره آقا محکم تر گفت "میگم درست بشین" مجید گفت "منکه گفتم چشم" شما هرجور میفرماید من بشینم "اینجوری خوبه؟" آقا همونجوری چپ چب بهش نگاه کرد. مجید که هیچوقت با معلما یک وبدو نمیکرد وقتی حس کرد مثل اینکه آقا قصد کرده بهش گیربده برای اینکه قائله به خوابه همینطور که داشت ازاز جاش بلند میشد گفت آقا اگه اجازه بفرمایین من اصلا برم از کلاس بیرون که شما خیالتون راحت بشه امتحانات ما امتحانات ما دریک سالن بزرگی که درطبقه سوم بود بطورهماهنگانجام میشد(دارم کم کم شک میکنم آیا ساختمان بغیراززیرزمین شامل سه طبقه میشد یا چهارتا) اما بیشتر به این متمایل شدم که طبقه دوم که دفتر دران بود یک ایوان بزرگ داشت اما طبقه سوم و چهارم طبقات کاملی بودند واین سالن و این سالن طبقه چهارم را بطور کامل اشغال کرده بود الا راه پله که به پشت بام میرفت و آنرا بسته بودند. . سالن ستونهای فراوان گردی داشت که قطرآنها نزدیک یکمتر میشد،, ما بشوخی بهم میگفتیم اگرممد بیگلری (که آدم درشتی بود) هم پشت این ستونا وایسه ازاونطرف کسی نمی بیندش. بد مصب سالنه شاگردهایی رو هم که تو خط تقلب نبودن سرشوق میآورد، انگاربه آدم داد میزد "خاک تو سرت اگه تقلب نکنی". بازارتقلب سرامتحانات غیرتخصی-عمومی مثل تعلیمات اجتماعی وتعلیمات دینی خیلی روبراه ترمیشد. این امرچند دلیل داشت: اولا برای این درسهاسالن پرازشاگردمیشد درحالیکه برای درسهای تخصصی شاگردان یک یا نهایت دوکلاس میامدند، چون تمام کلاسهای هم رده (مثلا همه کلاس یازدهمی ها) باهم میومدیم توی سالن؛ دوم اینکه نمره درسهای غیرتخصصی برای ما شاگرد ها چندان مهم هم نبود (نمره آنها ضریب یک داشت اما تخصصیها ضریب دویا سه داشتند)؛ سوم اینکه تعداد مراقبها معمولا محدود میشد به معلمهای همون درس بعلاوه یک دفتردار،که برای سالنی بزرگ وباان تعداد شاگرد کافی نبود. گویا مدرسه نمیخواست زیاد برای این درسها مایه بگذارد. اگر ماشین پلی کپی مدرسه خراب نبودسوالها را به تعداد شاگردان پلی کپی میکردند ودرجلسه امتحان ورقه سوالها را پخش میکردند, ولی انهم چندان بهترازوقتی نبود که معلم یا یکنفردیگر بطورشفاهی سوالات را میخواند و ما می نوشتیم (البته اگر صدایی قوی داشت). میدانید چرا؟ اولا برای اینکه معمولا ماشین پلی کپی نصف خطوط را کمرنگ میزد و روی بعضی ازسوالها هم جوهری میشد, دوم اینکه مدرسه که تایپیست نداشت، اغلب معلمها هم درست بلد نبودند تایپ کنند, درنتیجه مجبور بودند با دست سوالها را روی استنسیل بنویسند که هم بد خط وناخوانا میشد وهم یک جاهایی از ان پاره میشد که جوهر پس میداد. درنتیجه همیشه لازم بود یکی ازمعلمهای درس مربوط ان جلو بایستد, توضیح بدهد وبسوالات بچه هاجواب بدهد. معمولا صدای ان معلم به درستی به شگردهای عقب سالن وآنها که پشت ستونها مینشستند نمیرسید, شلوغ بازی میشد که از شرایط لازم و کافی برای تقلب است. ما برای هرکدام از اینجور درسها بخشهای کتاب را بین سه چهار نفرازخودمان تقسیم میکردیم، کسی که مسول انقسمت بود موظف بود جواب سوالهای مربوط را برفقایی که بهش نزدیکتر بودند برسا ند وآنها هم آنرا برای بقیه رله میکردند. بعضی از وقتها اونی که نوبتش بود به دیگران برسونه جواب را مختصر روی یک تکه کاغذ که از قبل آورده بود مینوشت وبه رفیق بغل دستی رد میکرد. ماجرای امتحان ثلث سوم تعلیمات اجتماعی دردرس علوم اجتمایی یک قسمتی بود که تیتر ان روش های مبارزه با آتش سوزی بود درامتحان ثلث سوم این درس خلیل شده بود مسول این قسمت، یکی از سوالها این بود که راهی جلوگیری ازگسترش یا سرایت آتش را نام ببرید . خلیل دو-سه درجواب این سوال به نفر بغلی گفت " خفه کردن آتش"اما نمیتوانست صدایش را خیلی بلند کند، سیا هم با صدای بلندتر از خلیل برای بقیه بچه ها رله میکرد "ختنه کردن آتش. خلیل آخرش مجبورشد جواب را توی یک تکه کاغذ کوچولو نوشت و داد دست سیا, نوشته که ریز بود و تگرافی، چشمای سیاهم از بچگی بدجوری آستیگمات بود ، خط خلیل روهم که مثل خط من توحالت معمولی هم کسی نمیتونست درست بخونه. نتیجه این شد که سیای "کورالسگ" بعد ازاینکه این جواب وخوند, بازم با صدای بلندتر داد زد"بابا میگم ختنه کردن آتش" ، که یکدفعه صدای ناصرازآنطرفتربهوا رفت که اخه کره خر مگه آتیش "معامله یه بابای کچلته" که بشه ختنه اش کرد، خلیل هم دادش بلند شد که "راست میگه اخه مادرسگ " هردوانقدربا عصبانیت وبلند داد زدند که همه سالن بهم ریخت، امتحان بهم خورد. چون ناصرخلیل وسیا وکاظم روبیرون کردن ماهم اومدیم بیرون وتجدید شدیم، تا اونجا که یادمه این تنها تجدیدی بود که من وسیا توتمام دوران مدرسه آوردیم. کش رفتن سوالات امتحان فیزیک درمجموع ما ازدرس دادن آقای زرکوب معلم فیزیک کلاس چهارم راضی بودیم, او همیشه یک پاکت مقوایی سیگارهما بیضی پنجاه تایی همراهش داشت که توی ان گچ رنگی فرنگی بود, چرا که اصرار داشت شکل ها تمیز رسم شوند واجزا فرمول ها ازهم مشخص شده باشند، درست برعکس آقای مستقیمی معلم فیزیک کلاس پنجم ما که همه چیزرا قاطی مینوشت یا میکشید. این کار آقای زرکوب بنظر ماها خیلی درست بود. آقای زرکوب عقیده داشت کتاب درسی فیزیک کلاس چهار ریاضی ازمزخرفترین کتابهایی استکه درعمرش دیده است, و برای رفع این نقیصه درسها را سر کلاس دیکته میکرد وما آنرا کلمه به کلمه مینوشتیم، آقا هم جزوه ها را بازدید میکرد و دو ونیم نمره! ازبیست نمره هرثلث مال جزوه ای بود که نوشته بودیم (من هیچوقت حقم بیش ازهفتاد و پنج صدم - ۷۵/.- نشد که نشد) اما میشد بگویی حواشی غیردرسی آقا کم وبیش بردرس دادنش سایه انداخته بود. آقای زرکوب آدمی خوش بروبالا بود, تا آنجا که یادم میاید معمولا یک کت وشلوارشیک واتوکرده آبی پررنگ با پیراهن وکراوآتی که با ان میامد بتن داشت. یک کیف سامسونیت مشگی هم داشت تقریبا مثل جیمز باند یا یکی دیگراز از ماموران مخفی توی فیلمها. عینک دودی اش را فقط توی کلاس که میامد ازچشم برمیداشت, گاهی تو کلاس هم دوباره آنرا میزد تا بچه ها متوجه نشوند نگاهش به کیست. آقای زرکوب یک فولکس ۱۶۰۰ هم داشت که ازاتومبیل اغلب معلمها سربود (البته فکر میکنم اغلب معلمها اتومبیل نداشتند). ما شاگردها که برای هرچیزی دنبال دلایل انجوری بودیم نظرمان این بود که آقای زرکوب اینجوری میخواهد جلوی دختر ها دلبری کند، چراکه اودر دبیرستان دخترانه دکتر ولی الله نصرهم درس میداد. وقتی یکی ازبچه ها برای خود شیرینی (یا هرچی) میگفت آقا خیلی شبیه "رابرت ردفورد" است، آقای زرکوب قند تو دلش آب میشد اما همیشه جوابی به این معنی میداد "خب که چی پسر، توهم که مثل دخترای مدرسه ولی الله بجای درس توخط تیپ وقیافه معلم ها کارمیکنی" دخترا،،،،،، و یعنی اینکه من هیچ اعتنایی به این امر ندارم. هنوز دومین کلمه این جواب از دهان آقای زرکوب خارج نشده بود که جمله مجید "ای بابا چه کنیم دیگه، خوش تیپی هم واسه ما درد سر شده" برای ما ها تداعی میشد. این جمله را مجید بعنوان متلک برای هرکدام ازما که یک کمی ژست الکی میگرفتیم تو دهن ما انداخته بود و اول ربطی به معلم ها نداشت. آقای زرکوب اگرهم یادش میرفت که فلان بخش کتاب را درس داده است یا نه، اما یادش نمیرفت هردو-سه هفته یکبارازعرق خوریها ولوطی بازیهاو اینکه بچه دروازه دولاب بوده بگوید که مبادا بچه ها یک وقت فکر کنند اوبچه سوسول است وپررو بشوند. وقتی میخواست ازاین حرفها بزند اصرار داشت ادای لاتی حرف زدن را دربیاورد، بجاو بیجا، اما حتما نوک زبانی کلماتی مثل " زرشک، دکی سه، اینو داشته باش" را بخورد جملاتش میداد ، مخصوصا بجای "ذکی" میگفت "دکی" که میخ اش را محکمتر فرو کرده باشد . یکی ازبقول معروف "حسن خوبی"های آقای زرکوب این بودکه معمولا ورقه سوالات امتحانی اش تایپ شده وتروتمیزدرجلسه توزیع میشد( ازمعدود معلمانی بود که اینکار را می‌کرد). آقای زرکوب چندین بار ژست گرفته بود بود که درسیزده سال معلمی شاگردی نتوانسته درامتحانش تقلب کند. راستش اینکار خیلی سخت هم بودچرا که قبل ازامتحان به هرکس یک شماره میداد و جای هرکدام از بچه ها را روی نقشه کلاس تعین میکرد واکر هم کسی سر جای شماره خودش ننشسته بد دو نمره از نمره امتحانش کم میشدرد خور نداشت. درورقه ها برای جواب هرسوال جای معینی قرار میداد و یک یا دوبرگ چرکنویس هم بما میداد که آنها را هم تحویل میگرفت و بعداز تصحیح ورقه ها بما بر میگرداند اما در هرحال اینکه گفته بود تا حالا کسی نتوانسته در کلاسش تقلب کند برای ما خیلی زورداشت. اینکه راهی برای تقلب درامتحان آقای زرکوب پیدا کنیم مسل استخوان توی گلویمان مانده بود، خیلی برایمان افت داشت. وقت داشت بسرعت میگذشت، چهارشنبه آینده امتحان ثلث دوم فیزیک داشتیم، آقای زرکوب معمولا یکهفته قبل ازامتحان ورقهای سوالات امتحانی را تکثیرمیکرد، توی کیف اش میگذاشت میبرد که بعد روی آنها شماره بزند و طبق شماره ها نقشه چیدن شاگردها درجلسه امتحان را درست کند و روز امتحان آنها را میاورد وبسرعت بین بچه ها توزیع میکرد. ماشین تکثیر و کمد بایگانی سوالات امتحانی در اتاق آقای رضوی دفتردارمدرسه بود که آدم "نرو" ای بود. اما آقای پوررضا یکی از مستخدمین که مسوول نظافت بایگانی و تمیز کردن ماشین تکثیر بود کشته مرده فوتبال بود. از دوشنبه برنامه ریخته بودیم که به نوبت روزی دونفر دور و بر وی پلاس بشویم بلکه چیزی بهمان بماسد. روز چهار شنبه نوبت من و خسرو بود، بعد ازظهراقای زرکوب ورقه هایش را تکثیر کردورفت وپنجاه درصد امید ما راهم همراه خودش بدست باد سپرد. اماهنوز امید داشتیم، وقتی مدرسه تعطیل شد و بچه ها رفتند رفتیم نزدیک پوررضا والکی شروع کردیم سرفوتبال جرکردن، بلند بلند. مثلا من طرفدار تیم شاهین بودم و خسرو مرده تیم دارایی ، و از قبل میدانستیم که پوررضا طرفدار "دارایی" است. نقشه مان گرفت اوهمانطور که جارودستش بود وارد جروبحث ما شد خیلی جدی. من ازهد زدن همایون بهزادی وبازی گنجاپورومحراب شاهرخی میگفتم واون دوتا ازدریبلهای ریز"اکبرافتخاری" ونرمش بدنی غلام وفاخواه وشیرجه های عزیزاصلی. همونطورکه گرم لاف زدن بودیم دنبال پور رضا رفتیم توی بایگانی, طوریکه مشکوک نشه, تمام سطل ها وسوراخ سنبه ها روگشتیم، اما هیچی که هیچی، انگار اینکار طلسم شده بود. طرفای غروب مجبور شدیم دست از پا درازتر"دم ها رو بزاریم روی کولمون", یاعلی طرف خونه، آویزون آویزون. اما مثل اینکه اونی که اولین باراین جمله "در ناامیدی بسی امید است" از دهنش در اومده یه چیزی حالیش میشده. چون صبح که با سیا داشتیم توحیاط مدرسه ناامیدانه سرهمین ماجرا صحبت میکردیم یکدفعه سینا اومد کشیدمون یه گوشه خلوت، لای کلاسور جلد ابی شو بازکرد و چندتا برگه که بهم منگنه شد بودن رو بهمون نشون داد وخواست که خوب نگاهشون کنیم. خودش بود!! بالای ورقه سمت چپ نوشته بود" سوالات امتحان فیزیک چهارم ریاضی- سه ماهه دوم". سمت راست بالای هرسه برگ اسم آقای زرگوب کنارش سال ۱۳۴۶ تایپ شده بود. پایین ورقه هم با حروف ریزتراسم مدرسه هنربخش بخش بچشم میخورد. ماجرا این بوده که سعید برادرسینا که کلاس دوم تو همون مدرسه بود وخیلی خوش خط بود، دیروز وسط زنگ دوم رفته بوده یک لیست رو که پاکنویس کرده بوده بده به آقای عرب ناظم مدرسه. وقتی ازدفتربرمیگشته اتفاقی این ورقه ها روراه پله ها میبینه وبه تصوراینکه نمونه سوالات امتحانی سالهای قبلی هستند اونو ورمیداره برای سینا ومیگذاره لای کلاسورش، بعدش هم زنگ میخوره و توجهی نمیکنه، تا اینکه توی خونه اونا رو میده به سینا. در حالیکه "عین خرکیف میکردیم" بهم میگفتیم: پسرباین میگن خرشانسی. البته به خود سینا خیلی چیزی نمی ماسید چون اون رشته اش طبیعی بودوبرنامه فیزیک چهارم ریاضی درقسمتهایی مفصلترازرشته طبیعی بود ویک فصل هم که اصلا تو کتاب بچه های طبیعی نبود، بهمین خاطر با اینکه امتحانات ما وسینا اینا دریک جلسه تو سالن برگزار میشد اما برگه سوالاتمون تا حدود زیادی باهم فرق میکرد. ظهر با پنج نفرازبچه ها یک پیش-جلسه اضطراری تشکیل دادیم وتصمیم گرفیم با توجه به خطر لو رفتن باید این ماجرا رو فقط با بچه های خودمون بعلاوه سه -چهار نفر دیگه که بهشون مطمئن هستیم در میون بذاریم. تصمیم این شد جمعا دوازده نفر( شامل سینا) بیشتر در جریان قرارنگیرن وبه اینعده خبربدین بعد ازتعطیل مدرسه همگی جمع میشیم تو کافه (قهوه خانه) بیست وپنج شهریورتو میدون مجسمه, همه خودکار و کاغذ با خودشون داشته باشن. خلاصه تو قهوه خونه که رفتیم سینا سوالها رو میخوند وبقیه نوشتن و قرار شد هرکسی واسه خودش جواب ها رو از توی کتاب در بیاره، با توجه به اینکه تو جلسه امتحان آقای زرکوب احتمال اینکه بشه بهمدیگه کمک کنیم خیلی کمه قرار شد هرکس خودش جکبها روحفظ کنه و یا یه نت های ریز یه جایش قایم کنه که سر جلسه استفاده کنه. ضمنا سیا من و محمود خندان فیزیکمون بهتر از دیگران بود پذیرفتیم ما تا فردا سه جوابها مون رو با هم مقایسه کنیم وتا اگه اشکالی داشتیم رفع بشه و بقیه بچه هاهرسوالی داشتن تا روز قبل از امتحان ازماها بپرسن. به پیشنهاد محمد بیگلری قرار شد توامتحان عمدا یکجاهایی از بعضی جوابها رو غلط بنویسیم که یه وقت آقا شک اش نبره و تاکید شد که این امرخیلی مهمه چون اگه آقا شک کنه به همه صفر میده. جلسه امتحان هم با خیروخوشی بچه ها جوابها رو نوشتن, بعد از جلسه هم تا اونجا که حوصله داشتیم جوابها رو باهم چک کردیم, رد خور نداشت که همه مون زدیم تو گوش نمره بالا . اما چیزی که بیشتر برامون مهم بود کم کردن روی آگهی زرکوب بود. حتی این صحبت هم پیش اومد که وقتی آقا جوابها رو داد و نمره هارو بدفتر رد کرد اول قول مردونه میگیریم بعد جریان و براش میگیم , توافق کردیم باید یه جوری بهش بگیم که به غرورش برنخوره بد جوربشه من یکی که حتی قیافه پکر آقا رو بعد از شنیدن این خبر مجسم کردم و حال کردم. دوهفته بعد آقا ورقهای تصحیح شده رو آورد تو کلاس وطبق روش همیشگی یکی یکی هرنفرروصدا میکرد جلو ونمرهاش رومیگفت وورقه اش روبهش برمیگردوند. نوبت هرکدوم از ما یازده نفر که میشد یه شاخ اضافی رو کله هامون سبزمیشد "دوتا شاخ که سهله" . نمره هامون درمحدوده, یک تا سه ونیم بود. آقا یکی دوباراز صدای همهمه ازکلاس خواست یواشترصحبت کنیم وتکرارکرد" منکه گفتم هرکس به نمرش اعتراض داره بیاد اینجا رسیدگی کنیم". آقا خشگمون زده بود, ازهمه بدتراینکه, حالا یه نگرانی هم اضافه شده بود واون اینکه نکنه آقا بین خود بچه های ما آنتن کاشته باشه. برخلاف تصورما آقا چیزی تا هفته بعد ازتوزیع ورقه ها چیزی ازماجرای تقلب نمیدانسته. فقط نیم ساعت پیش از آمدن به کلاس ازطریق یک معامله پای یا پای تبادل اطلاعات مابین آقاو محمود که یکی از بچه های ما بود ماجرا رو میشود. محمود که از کنجکاوی طاقت نیورده بوده میرود پیش آقا و میگوید اگر آقا دلیل عوض کردن سوالها را بگوید او هم راز مهمی را برایش خواهد گفت، ضمنا از آقا درخواست میکند درصورتیکه ممکنست ازبچه ها دوباره امتحان بگیرد. آقا ی زرکوب توضیح میدهد که هفته پیش از امتحان وقتی درمدرسه دخترانه ورقه ها را روی میز گذاشته و داشته دنبال یک پوشه مهم میگشته دستش به لیوان چای که مستخدم بیخبرروی میز گذاشته بوده میخورد و تعداد زیادی از ورقه سوالات خراب میشود، او هم از بانک سوالاتش یکمجموعه سوال دیگر درمیآورد و همانجا آنرا تکثیر میکند، و ادامه میدهد اگر دقت کرده باشید زیراین سوالات جدید اسم مدرسه دکتر ولی الله نصر خورده است در حالیکه درسوالات اولیه هنربخش بود. محمود هم جریان پیدا کردن ورقه سوال در راه پله ها و مابقی ماجرا را برایش میگوید. در مورد امتحان مجدداز بچه ها هم میگوید "حالا ببینینم"، اما هفته بعدش از همه کسانی که نمره شان زیر دوازده بود دوباره امتحان گرفت. بهرحال جریان تقلب سرامتحان آقای زرکوب ماند برای فرصتهای دیگر، اما زمان مثل برق گذشت وثلث آخرآمد، سال بعد هم که ما میرفتیم کلاس پنجم و آقای زرکوب دیگر معلمان نبود. به اینترتیب ما راهی نداشتیم جز اینکه فعلا این آرزو را ولش کنیم تا بعد ازمردن. آنجا هم که به دودسته تقسیم میشویم, گروه اول مثل من اتوماتیک به بهشت تبعید میشوند, درآنجا اگرآقا هم مثل من بدشانسی آورده ومحل خدمتش را در بهشت زده باشند، که خدمتش میرسیم, اگرهم بیافتد به جهنم, که قرارشده گروه دوم بچه ها یقه اش را بچسبند، نمیتواند در برود، "ان تو بمیری دیگرازاین توبمیری ها نیست" آقای معاون وسوالات امتحان دستور زبان فارسی آقای شوقی اصرارداشت سوالات امتحان از روی کتاب ودرصورت امکان از روی تیتر مطالب کتاب درسی باشد, امتحانات طبق برنامه ای که اعلام شده بود انجام شود و معلمها هم ازقبل سوالات را بدفتر بدهند تا حتی الامکان پلی کپی بشود و لازم نباشد آنرا سر جلسه برای بچه ها بخوانند . اگر سوال به دلیلی پلی کپی نشده بود معلم مربوطه یا خودش آنرا بلند سر جلسه دیکته میکردند. اگر سوالات داده نشده بود و برحسب اتفاق هم معلم غایب میشد آقای شوقی تا نیم ساعت صبر میکرد و بعد خودش کتابرا باز میکرد وازروی تیترها سوالاتی را برای ما میخواند و نمره هرکدام را هم تعین میکرد. مثلا درامتحان هندسه میگفت قضیه.... را تعریف وآنرا اثبات کنید با رسم شکل )پنج نمره و این پنج نمره); نمره هم شامل یک نمره تعریف صورت قضیه، سه نمره مال اثبات و یک نمره هم رسم شکل میشد,,. تا وقتی که آقای شوقی با محتوی درس آشنایی داشت و مخصوصا برای درسهای ریاضی و فیزیک اشکال ظاهری چندانی پیش نمی آمد، اما دربعضی درسها سوالات گاهی مضحک میشد. درس فارسی سه قسمت داشت، دستوراز قسمتهایی بود که کتبی امتحان میدادیم. درروزی که قرار بود امتحان دستورداشته باشیم آقای شوقی، طبق قرار قبلی بمدت سه روزبماموریت رفته بود وآقای عرب معاون ایشان امورمدرسه وامتحانات را اداره میکرد. از بد شانسی آقای عرب آنروز معلم تاریخ نیامده بود و سوالات را هم قبلا نداده بود آقای عرب که گویا دوره تربیت بدنی دیده بود به تقلید ازآقای شوقی کتاب را باز کرد و شروع کرد بدیکته کردن سوالها تا اینکه گویا جایی که به تتیر مذکر ومونث رسیده بود گفت "انواع مذکرومونث را تعریف کنید" با ذکر شکل (سه نمره) و تازه میخواست جزئیات نمره ها را هم مشخص کند که رضا توفیقی بلند شد و با قیافه خیلی جدی گفت آقا تو کتاب فقط یه جورمونث گفته ولی آقای فربیز(یعنی معلم ادبیات) شش جورشو بما جزوه گفته آقا شماهم تورو خدا یه جوری نمره ها رو تقسیم کنین که حق ما که جزوه آقا رو خوندیم ضایع نشه ، آقای عرب یک کمی فکر کرد گویا اول بنظرش اومد حرفای این پسره بی معنیه ، اما باد از یه مدت معلوم نشد چه فکری کرد که گفت یک ونیم نمره مال انواع, نیم نمره رسم شکل, یک نمره هم اثبات. سالن کیپ تا کیپ پربود وبچه ها که تا این زمان جلوی خنده شون روگرفته بودن, دیگه منفجر شدن وجلسه کلا بهم خورد. عوض دوستم بجای ولی ام بمدرسه میاید گفتم که به دو دلیل باید ولی‌ام رو میوردم مدرسه: اول اینکه بچه‌ها از بوفه چیز بلند کرده بودن و من بخاطر اینکه شهد بودم ولی حرفی‌ نمی‌زدم باید ولی‌ام رو میوردم مدرسه؛ دوم اینکه سری کلاس بجای گوش دادن به‌‌ درس فیزیک ایرج میرزا میخوندم اونم نه‌ هعٔ شعر معمولی بلکه یکی از اون شعر‌های پورنو رو. مونده بودم چیکار کنم که ناصر گفت یکبارسیکل اول که بوده عوض کفاش رفیقشو جای داداش خودش برده مدرسه شون تو جوادیه و گفت میتونه از عوض بخواد این کار رو برای منهم بکنه, ما عوض را قبلا یکبار دیده واز شما چه پنهان با سیا فقط در باره دندان طلایی اش حرف زده بودیم. چیزی که بان فکر نکرده بودیم دیدنعوض درقالب یک ولی بود ،در هرحال پذیرفتم این امراگر چه کاری ریسکی اما چاره ای هم نداشتم. مرغ من یک پا داشت و مدعی بودم بمن مربوط نیست "من لب به پونجیک دزدی نزدم ونمیزنم" آقای شوقی تازه از من میخواست اصطلاح "دزدی" را بکار نبرم چون سبب میشود اسم مدرسه هنربخش خراب بشود، ومیگفت تا زمانی که جرم هنوز اثبات نشده فقط "باید بگویم "متهم". خلاصه آقای شوقی که لج بازی مرا دید گفت "پس شماتا زمانیکه ولی ات رو نیاوردی پیش من لطفا به کلاس نباید بری" عوض درجوادیه نزدیک مغازه قصابی برادرناصر کفاشی میکرد, فقط یکی دوسال کلاس اکابر رفته بود وسنش ازما بیشتر. با عوض اولین باربخاطر آنچه که امروزه "استفاده ابزاری " از آدمها گفته میشود آشنا شدیم و فکر نمیکردیم یک آدم بیسواد درلول ماها باشد ولی بعد ازان فهمیدیم که هوش و کارایی افراد به میزان سواد یا لهجه آنها ربطی ندارد و باهاش قاطی شدیم . عوض باینطریق وارد جمع ما شد که یکبار که من بخاطر تخلف میباید ولی ام را بمدرسه میاوردم به پیشنهاد ناصرقرارشد عوض بجای برادر بزرگم بیاید مدرسه. در یک جلسه عرقخوری که شب درکافه اسب سفیدتشکیل شد آموزش های لازم را در مورد اینکه چه بگوید به او دادیم و مخصوصا سفارش کردیم مودب و "با کلاس" صحبت کند. اسب سفید رستورانی بودکه درزیرزمینی درضلع جنوب شرقی میدان مجسمه قرارداشت. درضلع شمال شرقی میدان بعد ازاینکه از سینما کاپری بطرف خیابان امیرآباد میرفتیم قهوه خانه بیست و پنج شهریور بتازگی درزیر زمین بزرگی درست شده بود که جزء اولین قهوه خانه هایی بود که دانشجو ها ودانش آموزانی مثل ماازان بعنوان پاتوق استفاده میکردند. قبل ازان قهوه خانه ها محل تجمع عوام بود یا معتادان بود وتحصیلکرده ها دران غریبه مینمودند. چایخانه ها وسفره خانه های سنتی نیز ازنیمه دوم دهه ۱۳۶۰ به بعد در تهران پا گرفتند فردا صبح طبق دستور آقای ناظم درحیاط قدم میزدم که عوض باکفش ورنی ارغوانی رنگ و پاشنه خوابیده با کت تنگ وشلوارلوله تفنگی ازدرحیاط مدرسه وارد شد. دویدم او را به بیرون کشیدم, بعد ازاینکه کلی باهاش حرف زدم, با من بمیرم تو بمیری سرانجام فقط حاضر شد پاشنه کفش اش را بالا بکشد، هرچه قرارومدارها وتعلیمات شب گذشته دراسب سفید را به یادش میاوردم سودی نداشت چون معتقد بود حرفهای ما "تخمی است" واو خودش بهتر میداند چه بکند. ومیگفت "بگو چشم داشی همین" . احتمالاعوض خواسته بودازکاراکتر ملک مطیعی تقلید کند امادرنظر من بیشتر شبیه جوجه نوچه ها شده بود نه گنده لاتها. اما اگر میشد که حرف نمیزد باز قابل تحمل بود. به او سفارش کردم پیش آقای شوقی حتی الامکان کمتر حرف بزند وفقط بله و خیربگوید من خودم بجایش حرف بزنم. اما اینکار هم ریسکش بالا بود، اولا احتمالاینکه عوض طاقت بیاورد و درعمل ساکت بماند زیاد نبود، احتمال قویتر اینبود که وقتی من میخواستم برای سیاه کردن اقای شوقی حرفی را بزنم اویکباره اظهار فضل یا صداقتش گل کند ومرا کنف نماید. تازه بدترازان اینکه احتمال داشت بمحض اینکه عوض با ان ریخت, دهانشرا برای جواب دادن به رییس باز میکرد من نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم. وسط راه آقای شهاب معلم ریاضی که آدم زبلی هم بود ما را با هم دید واول پرسید احمدی ایشون برادربزرگته دیگه؟ وبعد سرشوآورد نزدیک وبالبخند در گوشم گفت "چند بهش دادی؟". توی راهروعوض هی هیبت خودشو توشیشه درها نگاه میکرد ولابد به خودش نمره میداد, بالا خره دو نفری به پشت دراتاق ریاست رسیدیم و تا من بیام در بزنم عوض درو باز کرد ودر حالیکه دستگیره درهنوزتومشت چپش بود چنان صدای "سآآم لکمی" ازگلوش دراومد که بیچاره آقای شوقی مثل فنرپشت میزش ازجاش پرید. . درد سرندم گویا این برادر ما از دیدن تیپ خودش تواون لباس بد جوری باورش شده بود که برادر بزرگه من است. چنان توحال رفته بود که بجای اینکه طبق قرارفقط بله و خیربگه شد میدوندارسخن. با اون لهجه ترکی وجملات نصفه نیمه مگه فرصت به آقای شوقی میداد, یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین ها. تو این وسط ها تا اقای شوقی دهانشو بازکرد که بگه "این برادر شما خیلی پسر خوبیه ولی فقط یک کمی قده " عوض کف دستهای کارکردشو نشونش میداد و میپرد وسط حرفش که "آی شوگی شمام منو ازسرکار بیکار کردی کشیدی اینجا که بگی برادرم پسر خوبیه, خودم میدونم دیگه پسر خوبیه "اصلا پوخ یی یر, که خوب نباشه" . خلاصه طوری وانمود کرد "ازاوناش نیست" واگه یه جوری به گوشش برسه که برادرکوچکترش یه کار بدی کرده انقدر میزندش که "....." در اینجا هم یک اصطلاح ترکی بکار برد که الان یادم نمیاد اما فکر میکنم معنی اش تقریبا مثل "همچین میزنم که کف برینه" بود. اینکه عوض گاهی تیکه های ترکی مینداخت نمیدونم یک فعل ناخود آگاه بود یا عمدی. با اینکه کم سواد بود ازعوض بعید نبود که عمدا بخواد ازاستفاده مستقیم ازکلمات زشت اجتناب کنه.بعد ها هم که همین موضوع روازش سوال کردم فقط به ترکی در جوابم چیزی گفت که معنیش "هرجور دوست داری حساب کن" بود. من گفتم "نه جون شما, داداش" وطوری که گویا نزدیک ست ازترس شلاق خوردن زبانم بند بیاید ازاو خواستم موضوع ادب وبی ادبی را ازخود آقای شوقی سوال کند آقای شوقی که ترسیده بود همین الان توی دفترو جلوی چشماش عوض کمربند رابکشد وبیافتد بجان من برای آرام تر کردن عوض توضیح داد که منظورش این بوده که بگوید من درکارخلاف سایر بچه ها دخالت نمیکنم. عوض گفت "آقای ریس ماشالا شما که سواد داری ا ینحرف چیه که میزنی?", و ادامه داد که او خودش بمن سفارش کرده است خودمرا قاطی کارای "بچه جوگولا" نکنم . "پس خوبه که بره خلاف بکنه". آقای شوقی ایندفه بعد ازکمی مقدمه چینی دوباره جمله "ولی یک کمی قده" رو تکرار کرد که عوض با قیافه ای عصبانی چنین وانمود کرد که گویا ازجمله آقای شوقی اینرا فهمیده که گویا من "تو روی آقای شوقی وایسادم" لذا گفت پسر، تو خجالت نمیکشی مگه صددفعه نگفتم احترام رئیس ومعلم وبزرگتر"واجب دی" ودر حالیکه دستشرا بطرف قلاب کمربندش (که دایره ای به شعاع ده دوازده سانتیمتر با نقش های عجیب بود) میبرد بمن اشاره کرد "بگو غلط کردم والا منزل دان پوخ.. وررام سنه". آقای شوقی اینبار دید چاره ای برایش نمانده جز اینکه بجای صغری کبری چینی مستقیما برودسرمطلب شروع کرد که "بچه های دیگه یک کاراشتباهی مرتکب شدن, برادرشما میگه "من دیدم اونا کی بودن اما نمیگم". عوض رو به آقای شوقی گفت "ها پس چرا از اول همینی نمیگی" وبعدش رو بمن ادامه داد "پسر خب بگو ندیدم, نمی میری که" و بعدش با لحنی که تمسخردران موج میزد ادامه داد " زبان به شکوه از من گشود که نمیداند به چه زبانی بمن زبان نفهم حالی کند "بو با سواد آدم لار صداقت-مداقت ایستامر". منکه متوجه بازی زیرکانه عوض با کلمات شده بودم با معذرت خواهی فرمایش عوض را برای آقای شوقی چنین ترجمه کردم " پسراخه من چند دفعه بتو بگم این با سوادها صداقت-مداقت ازتونمی طلبن" . آقای شوقی که احساس کنف شدن ازوجناتش پیدا بود خواست توضیح بده که منظورش تشویق من به دروغگویی نبوده، اما عوض میگفت "عیب یوخ دی آقای رئیس". هروقت آقای شوقی میخواست به این معنی نزدیک بشه که هدفش این بوده که بکمک عوض منو تشویق کنه اسم پونجیک دزدهاروبراش بگم، عوض سرمن عصبانی میشد و وانمود میکرد که اگه آقای شوقی یک کلمه دیگه ازمن گله کنه همونجا با کمربند تن منوسیاه میکنه وبا این نه نه من غریبم برنامه رو خنثی میکرد. دست آخر آقای شوقی ازاینکه ازاین امامزاده درارتباط با مساله پونجیک دزدی معجزه ای نصیبش بشه نامید شده بوداما احتمالا برای اینکه پیش آقای مستقیمی هم رفع مسولیت کرده وبه اوبرساند که به مساله "ایرج میرزا خوانی" هم رسیدگی کرده بما گفت حالا شما بفرماید پیش آقای مستقیمی. خدا حافظی کردیم و باهم رفتیم دفتر معلم ها و همان برنامه "سام آقا" تکرار شد. اغلب معلم ها برای رفتن به کلاس دفتر را ترک کرده بودند اما آقای مستقیمی هنوز با آقای فربیز سر چیزی کل کل میکردند مشغول بودند، آقای نیکطبع معلم فیزیک سیکل اولی ها هم مشغول صحبت با آقای تولایی معلم زبان بود. هنوزمن دهان باز نکرده بودم که آقای فربیزگفت "به به آقای احمدی عجب برادرسرحال وخوش تیپی داری" ودر کمتر از یکداقیغه دقیقی قاب عوض رو دزدید. بعدش هم برای آقای مستقیمی توضیح داد که "این آقا داداش بزرگ احمدیه" وگفت فکر میکند آقای شوقی ایشون روجهت زیارت معلم فیزیک فرستاده اینجا . بعدش ازقول آقای مستقیمی هم به عوض گفت "این آقا ازدرس وفحس داداش شما خیلی راضیه" و ادامه داد که از نظر انضباط هم که هرچی آقای رییس بگه ما معلم ها قبول داریم " و روکرد به آقای مستقیمی وگفت "مگه نه؟ آقای مستقیمی هم با شناختی که از شیطنت های آقای فربیز داشت گفت " صد درصد، مولای درزش نمیره" و دونفری خندیدند وما هم بدنبالشان. خلاصه نتیجه حضورعوض این شد که ازآن پس هروقت لازم میشد تعدادی ازبچه ها ولی شان را به مدرسه بیاورند من را معاف میکردند. وقتی با عوض برای خداحافظی به اتاق ریاست بر گشتیم بعد از اینکه دوباره همون ماجرای "سام لکم " و ازجا بریدن آقای شوقی تکرار شد، عوض اولش اعتراف کردکه ازمرام رئیس خیلی خوشش آمده چون فهمیده معلمها ازرییس "مثل سگ حساب میبرن" وحرفهای آقای مستقیمی و آقای پرویز! را شاهدآورد، وبعدبرای اینکه نکند رئیس به اشتباه بیفتد گفت "ما خیلی سوات موات نداریم اما حالیمونه" وادامه داد که اگررییس کفش شیک بخواهد کفشهایی که عوض برای آدمای با مرام دوخته از ایتالیایی ها هم سراست, در این هنگام درحالیکه وانمود میکرد میخواهد چیزی را به آقای شوقی بگوید که صلاح نیست بچه (من) آنرا بشنوم گفت هروقت رییس "بدخواه مدخواه" داشت فقط کافیست لب ترکند تا "بچه ها ترتیبش را بدهند". آخرش هم با لحنی که گویا میخواهد به من حالی کند که حرف قبلی اش با آقای شوقی درهمین زمینه شلوارواینحرفها بوده است اضافه کرد اگر رییس برای آقا زاده اینا "شلوارآخرین مد" بازارلازم داشته باشد اودرخدمت است، وبه منظورجلوگیری ازسوتفاهم توضیح داد "یعنی بچه ها تو بازارهوای مارو دارن". درحالیکه آقای شوقی احتمالا داشت پیش خودش پیشنهاد عوض را سبک سنگین میکرد وشاید هم ازتجسم اینکه با سوال کارآگاه پلیس ازیکی ازبد خواهانی که قربانی نیش چاقوی "بچه ها" شده اند دیر یا زود پای اوهم بمیان میاید بهراس افتاده وداشت سبک سنگین میکرد که که یک جوری به این رفیق جدید حالی کند "هیچ بد خواهی نداشته وندارد" و بدون اینکه بهش بر بخورد به وی برساند که "مرا به خیر وتورا به سلامت"که عوض رشته افکارش را پاره واز رئیس خواست که تعارف را کنار بگذارد. خلاصه در حالیکه از قیافه آقای شوقی معلوم بود بد جوری پیش عوض قافیه را باخته خداحافظی کردیم، .آقای شوقی فقط توانست عوض روراضی کنه که همین یک دفعه اونم فقط فقط برای آشنایی ازایشون دعوت کرده به مدرسه بیاد. که عوض هم بادی به غبغب انداخت و رو بمن گفت "بیلیرن اولان " یعنی "ما اینیم پسر" که منهم گفتم بله داداش. آخرش هم آقای شوقی ازفرصت استفاده کرد وگفت راستش این برادر شما ماشاله خودش بزرگ شده و جوان خیلی فهمیده ایه دیگه لازم نیست که مدرسه مزاحم شما بشه که همینطور هم شد. یعنی از اون به بعد هروقت قرار بود به دلیلی بچه ها ولی شون رو بیاران آقای شوقی یواشکی بمن میگفت "احمدی جان شما لازم نیست بیاری، خودت ماشالا بزرگ هستی "یا اینکه توسط نعمتی همین پیغام را میرساند. اینکه آقای شوقی فهمید عوض یک ولی ساختگیست یا نه نمیدانم، اما یادم میاید چند وقت بعد از ان ماجرا یکبار که آقای شوقی در باره مسابقه فوتبال تاج-دارایی حرف میزد که مثلا احساس دوستی اش با شاگرد را نشان بدهد بلکه منهم درمقابل چیزی بپرانم که به دردش بخورد، پس ازاینکه حال داداشم را پرسید گفت "راستی احمدی جان داداشت خیلی خوش تیپه ها" وازمن تفاوت سنی ما را پرسید وقتی همینجوری پروندم که "آقا خیلی، یعنی سی سالشه " گفت "اذیتمون نکن احمدی جان دیگه" وادامه داد که عوض خودش به او گفت بیست وچهارپنج سالش ا ست، وادامه داد بنظرش قیافه عوض حدود "بیست، بیست وچهارپنج سال بیشترنشون نمیده". من خودم روازتک وتاب ننداختم، اما درهرحال خوبی آقای شوقی این بود که بندرت ممکن بود بصورت "مچ گیری" با ما برخورد کند، یعنی معمولارعا یت جوانب احتیاط را درصحبت میکرد, حتی اگرمشخص بودکه دانش آموزدروغ میگوید اوبجای اینکه بگوید "دروغ میگویی" میگفت فکرنمیکنی داری اشتباه میکنی؟". اما همین اخلاق پسندیده، درست عکس چیزی که آدم منطقا انتظار دارد، دستاویزی بود برای جک سازی ما شاگردای شروشور. مثلا یکی ازمضامینی که دراین رابطه (وبه تقلید ازجوکهای رشتی) دراوائل هفته یکی ازبچه ها آنرا کوک میکرد وبقیه بچه ها درطول هفته بان شاخ وبرگه میدادند با جمله معروف "یه روز آقای شوقی سرزده میره خونه" شروع میشد: و داستان اینجوری ادامه پیدا میکرد که بدنبال مشاهده مردگردن کلفتی که با زیرپیرهن رکابی توی اتاق بچه هاپشت درایستاده بوده ازخانمش درباره وی میپرسد, خانم جواب میدهد ان فردیک لوله کش زحمتکش! است ، آقای شوقی ازروی اینکه هیچگونه آچاروابزاری درمحل مشاهده نمیشده به ان بیچاره! مشکوک میشود، اما با ترس ولرزازخانم میپرسد "خانم جان نکنه این آقا اشتباهی سرازخونه ما درآورده؟" وخانم درجواب میگوید "ای وای رحمت جان راست میگی ها" و پیشنهاد میکند که اگر موافق باشد سه نفری عقل هایشان را رویهم بگذارند واحتمال وقوع اشتباه را بررسی کنند. رحمت جان (اسم کوچک آقای شوقی) درضمن پیشنهاد میکند که بهترست مذاکراتشان پیش ازاینکه پسرودخترشان ازمدرسه سربرسند وخودشان را قاطی گفتگوهای بزرگترها کنند به نتیجه رسیده باشد, که که مورد موافقت بقیه قرار میگیرد. اگر اشتباه نکنم فرزند بزرگ آنها شهرام کلاس دهم ودخترشان کلاس هشتم یا نهم بود. نهایتا ازآنجاکه پس ازبررسیهای دقیق معلوم میشود هیچگونه خرابی درلوله های خانه وجود نداشته، واینکه آچاروابزاری هم درمحل رویت نگردیده بود، سه نفری به این نتیجه میرسند که آقای لوله کش بخاطراحساس مسولیت ذاتی عجله کرده و حواسش پرت شده است, و معلوم میشود لوله کش بیچاره این حالت دستپاچه شدن را از مادر بزرگش بارث برده است. . بشرح ایضا معلوم میشود اشتباهات درآدرس وغیره بسبب همین عجله پیش آمده ست ولاغیر. یعنی ان مادرمرده اشتباها به خانه آنها آمده است بخاطر همین اشتباه کوچک مجبورشده یک خیابان وسه کوچه درازراهم با پای پیاده طی نماید. قضیه فقدان ابزار کارهم به اینترتیب حل میشود که معلوم میشود, ان بیچاره فکر میکرده که لوله ترکیده, وحول میزده که پیش ازاینکه کارازکار بگذرد وآب خانه مشتری را فرا بگیرد حواسش پرت میشود و یادش میرود آچارها را از وانت بردارد. که همین نکته آخر، موجب میشود هرکدام بیاد موارد حواس پرتی های خود بیافتند و سه نفری انقدرریسه بروند که نزدیک بوده غش کنند اما "بجاش خستگی شان در میرود". درد سرندهم, نهایتا موارد ابهام برای هرسه نفر روشن, وهمه چیزبه خیروخوشی تمام میشود. البته طبق روایت افراطی سید بیژن نبوی, ماجرا اینجور ادامه پیدا میکرد که: بخاطراینکه همه چیزخوب تمام شده بود خانم پیشنهاد میکند رحمت جان "بپرد" و ازدم کلانتری یوسف آباد میوه بگیرد بیاورد تا گلویی تازه کنند, درغیر اینصورت مردم خواهند گفت آنها آدمهای خسیسی هستند. درضمن پیشنهاد میکند اگرازدم دوراهی (منظور همان جایی استکه یوسف آباد از خیابان پهلوی جدا میشود) پنج تا بستنی-فالوده مخلوط هم بگیرد که خیلی بهترمیشود, چون بچه هاهم بستنی مخلوط مغازه ان آقاهه را خیلی دوست دارند. آقایی شوقی عین فنر ازجا میپرد ودرحالیکه لباسش را پوشیده خانم را دم در صدا میکند و یواشکی در گوشش میگوید دراین یکساعت-دو ساعتی که طول میکشد تا او برگردد بهتر است خانم یکجوری سرمهمان را گرم کند چون اگرمردم بفهمند درخا نه آنها با مهمان سرد برخورد شده "خوبیت ندارد", وپیشنهاد میکند بد نیست باهم "چند دست پاسور" بازیکنند تا اوبرگردد. ۲- شخصیت ها ۲- ۱: راوی ماجرا راوی فرزند میانی یک خانواده هفت نفری با یک خواهروبرادربزرگتر ویک برادر وخواهر کوچکتراز خود میاید. پدرومادرم ازخیل مهاجران نسل اول روستابه شهردر دوران پهلوی ها بودند که تحصیل کردن بچه ها را مسیراصلی موفقیت بحساب میاوردندودرانراه ازهیچ فداکاری دریغ نمیکردند. خواهر بزرگم فاطی هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود که ازدواج کرد ولی در عین خانه داری دوره تربیت معلم کودکان استثنایی را به پایان رساند و بعد از ۳۵ سال تدریس بازنشسته شد. برادر بزرگترم عباس درهنرستانها معلم کارگاه بود. حسین برادر کوچکتر که ۲-۳ سال پیش بازنشسته شد کارشناس ارشد دیوان محاسبات بود و نهایتا و مژگان کوچکترین فرزند که ازمحسن هم ۷سال کوچکتر بوددکترآزمایشگاه است . پدرم که درسنین نوپایی پدرومادرخود را از دست داده بود در سنین حدود ده سالگی بدنبال زندگی نو همراه با تنی چند از همولایتی ها از از روستایشان بیدهند در دل کوه کرکس در مناطق مرکزی ایران راهی تهران میشود باانبانی که محتوای ان علاوه بر بقچه ای نان وپنیر، توشه ای ازسوادخواندن ونوشتن ودعای خیرخواهران برادران بزرگترش بوده.بدنبال استقرار کاروکسب پس از یکدهه تلاش سخت دراواسط دهه ۱۳۲۰با مادرم ازدواج میکندواولین فرزند آنها عفت در سال ۱۳۲۵ بدنیا میاید. دراینزمان کسب وخانه آنها مامنی است برای ..زادگان تازه مهاجراز روستایشان. امادر سالهای حوالی کودتای بیست و هشت مرداد۱۳۳۲ دست انداز هایی که گویا بخشا ناشی از بلند پروازیها ی مالی-سیاسی پدر میشده کارو کسبش را به سرازیر میاندازد. سراشیب و نهایتا ورشکستگی میاندازد و از ان پس دستمزد بگیر میشود نهایتا از سالهای ۱۳۳۵-۱۳۳۶ که من بخاطر میاورم پدرم برای گذران زندگی ما تازمان بازنشستگی درسال ۱۳۵۸تواما دردوشغل تمام وقت (بعنوان باغبان)اشتغال داشت. الان وقتی فکرش را میکنم که او دوسال تمام بعد ازساعتها کار شاق روزانه, باید تمام سربالایی جاده قدیم شمیران را با دوچرخه رکاب میزد تا به خا نه که درچاله هرز واقع درسلطنت اباد بود برسد, در برابر پایمردی اش سر فرود میاورم درود میفرستم. درواقع تا دهسال بعد که یک موتورگازی خرید رفت وبرگشت اش به کار همینگونه بود. یعنی خروسخوان که ما خواب بودیم سر بالایی رکاب میزد تا از خانه مان که درآنزمان ته سلسبیل بود, خود را ساعت حدود شش تا شش و نیم به هتل محل کاردومش درخیابان نادری برساند. در آنجا میباید آبپاشی نوبت صبح گلهای باغ راخیلی سریع انجام میداد تا فرصت داشته باشد با رکاب زدن درسربالایی حدود ساعت هشت تا هشت ونیم خود را به محل کار دولتی اش درقاسم ابا د تهران نوبرسد, و وبا چنین سختی درکسب نان، اما نهایت بلند نظربود، چنانکه حتیمادرم به او خرده میگرفت. چنین همتی منحصربه پدر من نبود بلکه بسیاری از مهاجران نسل اول ازروستا به شهر را دربر میگرفت ویاد همه این عزیزان گرامی. با اینهمه همت و بلند نظری پدر, مجبورم بگویم; اگر نبود بخاطر غیرت وازخود گذشتگی مادرم, حداقل اینکه من الان درموقعیتی نبودم که بتوانم داستانی برای شما تعریف کنم. مامان درکناررتق وفتق امورخانه پرجمعیت ما (که تا همین اواخر هم معمولا مامن و سکوی پرش یکی دومیهمان نیز بود) شروع کرد به قالیبافی درخانه، کاری خیلی ازآشنایانهم ازاوسرمشق گرفتند. اوتا اوائل دهه۱۳۷۰ نیزبا پشتکاربه اینکار ادامه داد. دست کمک داشت ومحبوب اغلب "...زادگان" بود,روی باز و استقبال ساده وبی ریایاش ازمهمانان نا خوانده درفامیل مثال زدنی بود، چنانکه به شوخی میگفتند خا له- زن دایی.. خوبه که از همونی که وسطه یه پیاله هم میذاره جلوی آدم". بدون درآمدناشی ازاین دسترنج حاصل از کاروهنر مادر برای ما مقدور نمیشد که درطول سال تحصیلی دغدغه ای جز درس ومدرسه نداشته باشیم. بی شک خانواده ومخصوصا مادرهرچه که درتوان داشت ازمن دریغ نداشت. نه اینکه فکرکنید من بچه ننری بودم که همه مخارجم روی دوش خانواده باشد،ازسال کلاس پنجم ششم ابتدایی تابستانها بستنی فروشی میکردم و پول توجیبی خودم رادر میاوردم. از کلاس نهم تا ۱۲هم تابستانها در یک هتل قدیمی و معروف تهران دربانی میکردم وماهی بین ۱۸۰ تا۲۱۰ تومان مزدمیگرفتم. در سال ۱۳۵۳ از دانشگاه تهران لیسانس فیزیک گرفتم، با بورس دولت در سلالهای ۱۳۵۳-۱۳۵۶ دوره مدرسی در رشته الکترومکانیک را گذراندم و سپس موفق به اخذ فوق لیسانس تعلیم و تربیت از دانشگاه ایالتی ویسکآنسین گردیدم، از سال ۱۳۵۸ بعنوان معلم در دانشسرا هاوهنرستان های فنی تدریس کردم،چندین کتاب درسی تالیف نموده ام. همزمان سالها بعنوان کارشناس آموزش درصنعت لاستیک فعالیت داشتم ومقالاتم در مجله تدبیر منظما منتشر میشد. پس از مهاجرت به کانادادر سال ۱۳۸۷ (دو هزار و هشت میلادی) در بالای پنجاه و پنج سالگی دکترای خود را در دانشگاه تورنتو به اتمام رساندم وازان پس دردانشگاه ایالتی کالیفرنیا به کارتحقیقات اشتغال داشته ام پدرم یادش زنده با اینکه همیشه به ما توصیه میکرد نماز بخوانیم و روزه بگیریم ولی بقول مش قاسم دروغ چرا ما هروقت میپرسیید یم چرا برای سحری بلند نمیشود میگفت من میخواهم بی-سحری روضه بگیرم, ثوابش بیشتر است، وقتی هم میپرسیدیم چرا شما نماز نمیخوانی یا میگفت ما که خواب بودیم نمازش را خوانده یا میگفت درمحل کار نمازش را خوانده است. از حق هم نگذریم آدمی که از ساعت پنج-شیش صبح میرفت سرکارش وتا شیش-هفت غروب برمیگشت, کارش اتوماتیک عبادت بود. اما مادرم با اینکه همیشه درحال کاربود تا آنجا که یادم میاید اهل نمازوروزه بود معلوم نیست درخانواده نه‌ نفریشان چطورتنها مادرمااهل نمازوذکرازآب درآمده بود. کم‌تربیاد دارم ازپدربزرگ, مادربزرگ وچهارخاله ودایی‌ها هیچکدام اهل ذکر باشند. ماهی یکبار روضه درخانه ما بدلیلی که من نمیدانم مادرم نذرکرده بودکه همیشه نهم ماه -به-نهم ماه (ماه قمری) درخا نه ماچهارتا روضه خوان داشته باشیم این نذر را تا زمانی که زنده بود انجام میداد. حالا چرا چهارتا نمیدانم, ومهم هم نیست چون اگر پنج تا هم بود بود باز همین سوال پیش میامد که چرا سه یا پنج تا نه‌. این چهارتا روضه خوان هرکدام متخصص یک نوع روضه بودند: یکی روضه قمر بنی هاشم ، یکی روضه زینب, یکی روضه پنج تن آل عبا ویکی از آنها که ما به اومیگفتیم "آخوند قند خوره" روضه زین العا بدین بیمار میگفت . هیچکدام در حوضه تخصصی آن دیگری دخالت نمیکردند درست همانطور که بنان و بدیع زاده آهنگ‌های ویگن، منوچهر و روانبخش را نمیخواندند. مجلس روضه ما عصر ها بود اماساعت آمدن روضه خوانها بسته به فصل سال متفاوت بود و از آمدن اولی تا آخری حدود دوساعت طول میکشید. مادر یکی دوست قبل مارا میفرستاد زنهای همسایه را خبر کنیم, و معمولا از پسرهای خانواده میخواست در این یکی دوساعت برویم بیرون بازی کنیم. البته گاهی که به بهانه ای مثل "خیلی درس دارم " توی ان یکی اتاق میماندیم و ماجرا را گوش میکردیم دو چیز برایمان جالب بود یکی تکراری بودن روضه ها که حتی واو آنها هم آواز نمیشد دومی که خیلی هم جالبتر بود صحبتهای خانمهای همسایه در فواصل مابین رفتن یک روضه خوان تا آمدن بعدی بود. این صحبتها گاهی چنان گرم میگرفت و جدی میشد که بعد از شروع صحبت روضه خوان بعدی هم ادامه پیدا میکرد بطوریکه "آقا" مجبور میشد بهشان تشر بزند و گاهی هم درمذمت غیبت چیزی بپرند. یکی از منابع "موثق!" اطلاعات مهم مربوط به دعوای زن و شوهرها، وبویژه خبرهایی در باب "جنبیدن سروگوش دخترفلانی" همین جلسات بود. اینجورخبرها تا آنجا که یادم میاید معمولا با عنوان "والا من خودم ندیدم اما ... قسم میخورد.. " شروع میشد و گاهی به جملاتی همچون "گیس بریده همچین رو پشتبون پسره رو گرفته بود که روم نمیشه ..." هم میرسید. البته بنا به دلایلی بعضی وقتها تعداد روضه نشینان کم بود و حتی شده بود که مادرم کسی را خبر نکرده بود که آنوقت از ما هم میخواست برویم پای روضه. وقتی هم که روضه خوانهامیامدند کاری نداشتند که مادرم توانسته بود همسایه ها را پای روضه بیاورد یا نه, بعد از خوردن چای روضه شان را میخواندند, دوتومانشان را میگرفتند ومیرفتندشاید هم آنها ترجیح میدادند همان دم در پولشان را بگیرند و بروند. صد البته که بیچاره هاحق هم داشتند چون اگر میخواستند درهرخا نه ای معطل بشوند تا زنهای همسایه جمع بشوند که امورشان نمیگذاشت باید میرفتند سراغ خانه بعدی و دوتومان بعدی. البته اذعان میکنم سید جلیل که متخصص روضه پنج تن ال عبا بود ازهمه بیشتر یعنی بیست و پنج ریال میگرفت. بعد ازنقلاب, وقتی نهم ماه شد هرچی حاج خانم ما (مادر و پدر سال ۱۳۵۳ رفتند مکه و حاجی شدند) منتظر ماند,سید جلیل پیدایش نشد، وقتی این غیبت در یکی دو ماه بعد هم تکرار شد، حاج خانم میگفت "حتما ذلیل شده سرشو تویه آخوری بند کرده" ومیخندید، همین سید جلیل شد حجت الاسلام جلیل زاده وکسرشان اش بود درخانه ها روضه ال عبا بخواند, دیگرنیامد خا نه ما تا اینکه یک روزناغافل درتلوزیون دیدیم نماینده مجلس شده است ومادرم یادش به خیرنزدیک بود از خنده پس بیافتد، چون برایش سخت بود باورکند سیدجلیل, بجای آل عبا ازبودجه وکمیسیون واینجور چیزهاحرف بزند. هرچی را یادم رفته باشد چیزهایی از روضه آل عبا یادم است, بان "حدیث کسا" هم میگویند وکساهمان عبا است. گویا یک فرشته (شاید جبرئیل) میامد خانه حضرت علی وبه قنبر غلام حضرت میگفت "بوی خوشی به مشامم میرسد",قنبرازاو میخواست آهسته تر صحبت کند، وندا را میرساند که ان بوی خوش اززیرکسا میاید (گویا عبای حضرت رسول بزرگ بوده و پنج نفری زیر ان خوابیده بودند ) شاید به غلام سپرده بودند اگر کسی آمد بگو حضرت فرموده اگر کسی آمد بیدارشا ن نکنم. . جبرئیل میپرسید " اینها کیانند که زیرکساخوابیده اند?" و قنبرجواب میداد "فاطمه است و پدر فاطمه فاطمه است و شوهر فاطم فاطمه است و دو فرزند فاطمه حسن و حسین " رمز قضیه در این بود که نام فاطمه چندین بار تکرارمیشد, وازاینجا اهمیت فاطمه روشن میشد. اوج روضه آنجا بود که جبرئیل میگفت خودش ازخداوند شنیده که میگفته است "به جبروتم قسم که خلق نکردم زمین وآسمان را مگر برای این پنج تن که زیر کسا خوابیده اند". یعنی خداوند بخاطراینکه ازپس خلق کردن این پنج نفر برامده، بخودش دست مریزاد میگوید، درست مثل هنرمندی که اثری را خلق کند که انقدر خوب ازآب دربیاید که خودش هم بسختی آنرا باور کند. و ازاینجا حقانیت مذهب شیعه هم به اثبات میرسید. یک قسمتی از بقیه روزه از یادم رفته, ولی میدانم سید جلیل یک جوری آنرا ربط میداد به زدن دربه پهلوی حضرت فاطمه واینکه بچه (که میدانستند پسری بنام محسن بوده) سقط جنین میشود. چون اودرآخرهای روضه اینرا هم میگفت که "سنگ به دندان پیغبر زدند نفرین نکرد"، خاکستر رویش پاشیدند نفرین نکرد, ولی از اینکه درآینده یک ملعونی دررا به پهلوی فاطمه خواهد زد خیلی ناراحت شدند ونفرین فرمودند. من چند دفعه به شوخی-جدی از مامان پرسیدم این قضیه در زدن به پهلوی حضرت فاطمه چی بوده که مادرم هم که آدم تیزی بود بلافاصله با پوزخند جواب میداد "تومدرسه میری اونوقت ازمن میپرسی?" مگه تو مدرسه کاه زرد شده به خوردتون میدن .شنیده ام که محمد جریرطبری تاریخنویس مسلمان (غیرشیعه) قرون دوم وسوم هجری در کتاب تاریخ معروفش این ماجرا را که بنا بقول شیعیان پس ازفوت حضرت رسول ودر زمان خلافت عمر بوده شرح داده است این مطلب به لحاظ روانشناسی عامه همیشه برایم جالب بود که مادرم که یک آدم مذهبی بود ولی تا وقتی که ما ده-دوازده سا له بشویم وقادر بدفاع ازخود باشیم هیچوقت اعتماد نمیکرد ما را با روضه خوانها یابزرگان تکیه ها تنها بگذارد. هرگاه به دلیلی مثل رفتن به ملاقت بیمار خودش نمیتوانست روز نهم ماه بعد از ظهر درخانه بماند هشت تومن و نیم بما میداد و میگفت هرکدام از روضه خوانها که آمدند دم درپولشان را بدهیم و بگوییم مادرم معذرت خوا ست چون باید میرفت بیمارستان و تاکید میکرد آنها را توی خانه راه ندهیم.. اما یکبار که من کلاس دهم یا یازدهم بودم این ماجرا پیش آمد، عطا پسر دایی هم خانه ما بود تصمیم گرفتیم خودمان چادر سرمان کنیم و پای روضه بنشینیم. حسابش را بکنید دوتا پسر درازوباریک چادر سرشان کرده اند و میخواهند برای آخوند جماعت که صبح تا شب دوروبرزنها هستند خودشانرا زن جا بزنند که صد البته نمیشود ونشد، یعنی ما خودمان همچین خنده مان گرفت و از اتاق بیرون پریدیم که فرصت نشد آخوند بما بخندد نمیدونم من این یکی رودیگه از کدوم طرف به ارث بردم، نمیدونم اینکه میگن "حلال زاده به دائیش میره" اصلا درست هست یا نه اما اگه باشه من فکر میکنم باید بگن "حلال زاده به دائی کوچیک اش میره"!! . موضوع اینه که راستش من به لحاظ شخصیتی ازوقتی که یادم میاد فکر میکردم من خیلی حالیمه! همچین بفهمی نفهمی یک کمی احساس خود-موسی-بینی داشتم, حضرت موسیعصا-پیما رومیگم, نه این موسی رفیق جواد که بس خاطرات زندانش رو تکرارکرده دیگه قیافش داره عین "قس علیهذا " میشه. یادتونه چه جوری حضرت موسی گول مهربونیهای فرعون رونمیخورد, حتی وقتی شیرخواره بود. وقتی فرعون با کلی ژست وعلاقه پدرانه انوتو بغل میگرفت وباهاش"اقون-مقون بازی" میکرد, یادتونه چه بلایی سرریشهای این پدر-خوانده درمیآورد؟.آقای میرزایی ناظم ما دردبستان خیام میگفت موسی ازهمون طفولیت میدونست که طرف طاغوتیه و چنگ میزد توریشش. میگفت مورخین آلمانی کشف کردن چند دفعه سمبل شوکه ازجیش سیخکی شده بود نشونه میگرفته بطرف صورت جناب فرعون وشرتی میشاشیده به ریشهای طرف که کلی طلا کاری شده بود. یعنی من بفهمی نفهمی داشتم میشدم مثل پیغمبرا, تو آینه که خوب به خودم زل میزدم میگفتم به قیافه بچه گونه ش نگاه نکن از وجناتش فهم و تفسیر میباره و یه احسنت تحویل آینه میدادم. درسنین نوجوونی هم گاهی وقتی با بچه ها مثل شیرتو گل میموندم همچین کله تکون میدادم که یعنی من میدونم باید چیکار کرد ولی به کسی نمیگم چون میخوام خودتون راهشو پیدا کنین، این رویه حسنه ! کم کم که بزرگترمیشدم بقول امروزیها بیشتردرمن نهادینه میشد, تا جایی که ناخودآگاه سرمسائل مهم حرف چندانی نمیزدم، بهانه م پیش خودم این بود که خب ازمن باید بپرسن تا منم بگم. البته شما که ازخود هستید، وقتیکه میباید سر چیزی مهم وریسکی تصمیم میگرفتم انقدر این دست اون دست میکردم که فرصت میپرید، وقتی هم که سر بزنگاه یک خبر مهم یا تصمیم گیری حیاتی گیرمیکردم, نمیدا نم چی میشد که ناغافلی دلم به پیچ پیچ می افتاد وگلاب به روی مبارک اسهال میگرفتم که دران حالت خود بخود مساله دستشویی دراولویت قرار میگیرد. دبستان خیام درسلسبیل تا یادم نرفته من کلاس پنجم وششم میرفتم دبستان خیام درمحله سلسبیل واقع درنبش خیابان شاهرخ سابق وخیابان قصرالدشت. بعنوان بخشی ازجغرافیای تاریخی شهر تهران خدمتتون بگم خیابان شاهرخ بعدازماجرای سوه قصد به شاه اسمش شد استواربابا ییان (از محافظان کاخ که در ان ماجرا شهید شده بود) وبعدازانقلاب هم شد خیابان کمیل. مدرسه نبش شمال غربی شاهرخ و خیابان قصرالدشت ازمحل دودرصد درآمد شهرداری تهران ساخته شده بود, درمحلی که پیش ازسال هزاروسیصدوچهل "باغ سلامت" نام داشت. در ظلع جنوبی خیابان شاهرخ روبری باغ سلامت هم دو باغ بزرگ وجود داشت. اول قبرستان اسبق ارامنه که آنرا قلعه ارمنی میگفتند ودوم باغ بزرگی بنام باغ معینی که قناتی پرآب وباغهای گل بزرگ داشت و بعدها استخرمعروف معینی نیزدران ساخته شد. اما باغ سلامت که موردنظرماست همان وقت داشت مخروبه میشد, همزمان که شهرداری دبستانهای خیام پسرانه ودخترانه را سر نبش ان زمین بنا میکرد بقیه باغ بتدریج به قطعات کوچک تقسیم کوچه بندی وبمردم طبقات پایین فروخته شد وخانه های فراوانی دران بنا گردید. حبس شدن در ذغالدانی: کلاس سوم، دبستان ضرابخا نه تا کلاس چهارم دبستان خانه مان درمنطقه سلطنت اباد یا قلهک جنوبی درمحله ای که به ان چاله هرز میگفتند بود ,جائیکه امروز حسینیه ارشاد وقسمت جنوبی خیابان پاسداران قرار دارد . دوروبر باغی که ما دران زندگی میکردیم باغهای بزرگ،از جمله باغ معروف به "باغ خا منه" ، باشگاه آمریکاییها و یک مجموعه اسطبل و پیست اسب سواری قرار داشت. مدرسه مون هم دبستان ضرابخانه نام داشت که در خیابان سلطنت اباد (پاسداران فعلی) درکوچه جنوبی باشگاه بانک مرکزی فعلی بود . ز خانه تا مدرسه بیش ازنیم ساعت پیاده روی دربیابانها راه بود. مدرسه "دوسره" بود، یعنی یعنی کلاسها ازساعت هشت ونیم صح تا یازده ونیم بود وظهربرای نهاروو وو تعطیل میشد تا ساعت دوونیم که کلاسهای بعدازظهرشروع میشد تاچهارونیم که زنگ آخر را میزدند. بخاطر دوری راه ما معمولا ظهرها مدرسه میما ندیم. برای نهارمادرها معمولا مقداری گوشت کوبیده را لای نون میگذاشتند وتوی دستمالی میپیچیدند، یعنی که ما نهارمان را با خود میاوردیم. امروزه روزآنجا ازمحله های نسبتا سطح بالای تهران است اما آنوقتها تا آنجا که من بخاطر دارم, همکلاسی ها عموما از خانواده های کسبه جزه، کارگری، خرده پا بودند, مثل خود ما. تعدادی هم بودند که کاملا حالت روستایی داشتند و ازدهاتی مثل لویزان میامدند. حتی یادم هست یکی از همکلاسی های لویزانی ما راپدرش صبحها با الاغ دم مدرسه پیاده میکرد و خودش میرفت که میوه هایش را بفروشد, اومیگفت ازده شان تامدرسه نزدیک یکساعت راه است, میگفت تازه فلانی که از دارآباد میاید راهش خیلی دورتراست. برای آمدن ازتهران به چاله هرزسر پیچ شمیران اتوبوس بنز با دماغ سوار میشدیم (سال بعد اولین لیلاند های دوطبقه ها هم درهمین خط بکار افتاد که ما بچه ها کیف میکردیم) ، تا خیابان درختی خانه وجود داشت از ان به بعد تا سه راه تخت جمشید بیشتر خانه های بزرگ ییلاقی بود بعد ازباغ صبا میگذاشتیم تا میرسیدیم به کلانتری سوار که سمت شرق خیابان بود و سمت غرب ان تپه های عباس آباد. تا میرسیدیم به بیسیم (مخابرات) وزندان قصر، از آنجا تا جایی که بان "سید خندان" میگفتند بیشتر تپه و کمی هم باغ بود. بیاد دارم در ایستگاه سید خندان مادرم مثل خیلی دیگراز مسافران پیاده میشد و به سید گدایی که گفته میشد اسم سید خندان هم ازاوست یک دهشاهی یا یکقرانی میداد، اگر اشتباه نکنم مثل اینکه سید نابینا بود. دورو بر ایستگاه سید خندان تماما خاکی بود و گاری والاغ بیشتر آنجا دیده میشد تا اتوموبیل. از آنجا تا دورهی ضرابخانه اغلب باغ بود، ماها درایستگاه بعدی که به ان چاله هرز میگفتند پیاده میشدیم. سمت شرق خیابان دراین ایستگاه یکی دوتا مغازه وبقیه اش بیابان بود که اما باغهای ده معروف قلهک از حوالی سمت راست همین ایستگاه شروع میشد. از ایستگاه بعد از حدود ۱۰-۱۵ دقیقه پیاده روی میرسیدیم به میدان اسب سواری و بعد از دور زدن ان با با لارافتن از یک تپه نفس گیر بطرف خانه من که پایین تپه قرار داشت سرازیر میشدیم. از ایستگاه تا کهنه بیش از نیم ساعت پیاده راوی بود و معمولا مامان و ما چیزهایی را هم که از شهر خریده بودیم باید حمل میکردیم. بالای ایستگاه چاله هرز ایستگاه قلهک بود که دور و برش در دو طرفمغازه های باقالی و غیره قرار داشت. من و عطا پسر دایی ام گاهی میرفتیم ایستگاه قلهک سبد خرید خانمهای پولدار (مخصوصا آمریکایی ها) را برایشان حمل میکردیم وآنها هم یک قران بما میدادند با ان پول همانجاخوردنی میخریدیم و تا رسیدن به خانه آنرا میخوردیم, یادتان باشد ۷-۸ ساله بودیم . بار دومی بود که با پولمان سیگار خریده و داشتیم یواشکی دود میکردیم و ازسرفه داشت روده هایمان ازحلقمان درمیامد یکی از اقوام که از آنجا رد میشد مچمان را گرفت و با پس گردنی سیگار ها را هم از ما گرفت. از ترسمان جرات نمیکردیم درخانه ازاین ماجرا چیزی بگوییم و تازه ممنون هم بودیم که طرف نرفته به مامان بگوید. بهر حال وقتی فکرش را میکنم مادر پدر های ما آنزمان چه سختکوش بودند, مامان برای خرید مواد غذایی وسایر احتیاجات خانه به میدان فوزیه میرفت وبعدش ان راه و تپه ها از ایستگاه چاله هرز تا خانه , پدرم صبح زود با دوچرخه میرفت بیمارستان بهرامی درمحله قاسم اباد تهران نو وعصر هم هتل نادری کار میکرد صبح ها که بیشترراه سرپایینی بود بد نبود اما در برگشت بعد از دوشیفت کارانهم سربالایی جاده قدیم شمیران با دوچرخه وبعدش تازه سنگلاخ هاتا خانه; یاد هردوبه خیر. اما مدرسه ما دبستان ضرابخانه نام داشت که درکوچه جنوبی کا رگاههای ضرب سکه بانک ملی که خاکی هم بود قرار داشت(هنوز بانک مرکزی تاسیس نشده بود) . خیابان بخا طر اینکه ضرابخانه شاهنشاهی دوطرف ان ساخته شده بود این نام را داشت و از دوراهی ضرابخانه از جاده قدیم شمیران بطرف شمال جدا میشد وبه سلطنت اباد و دزاشیب و ییلاقات دیگر شمال تهران میرسید. دبستان ضرابخانه در آنزمان مثل اغلب مدارس تهران بخاری چوب-سوز یا زغال سنگی داشت. با توجه به اینکه شمال تهران آنروزها بسیار سرد و برفی بود جیره سوخت مدرسه کافی نبود. از خانه تا مدرسه هم حدود نیم ساعت راه بود اما مهم اینکه ما باید پیاده از توی بیابانها میآمدیم و سر راهمان یه نهر بزرگ هم بود که پل روی ان چوبی بود ومکررفرومیریخت, اهالی باید درستش میکردند، گرچه برف بازی توی راه مدرسه کیف میداد اما بعد از بازی انگشتهایمان چنان درد میگرفت که گاهی بی اختیار به گریه میافتادیم. تازه یادم میآید برای مدتی سر و صدا راه افتاد که گرگ و کفتار سگهای هار سرتاسر مناطق دوروبر ما را گرفته و تعدادی از روستائیان را هم مجروح کرده اند ترس از حمله جانوران هم برای مدتی به بقیه مشگلات اضافه شده بود. گفتم ما زمستانها ظهرها برای نهار درمدرسه میماندیم. در آنزمان هوا درمناطق شمالی تهران بطور وحشیانه ای سرد بود. جیره ذغال سنگ کلاس هم در حدی بود که فقط درساعتی که کلاس برقرار بود بخاری ها را روشن میکردند. بهر حال ظهر ها که بخاری خا موش بود ما خیلی سردمان میشد، یکی ازکارهایی که برای ماها هم فال وهم تماشا بحساب میامد اینبود که ازمدرسه بزنیم بیرون واز دیوار باغهای دوروبر بالا برویم ولای برفها چوب درختان مردم را بشکنیم ودربخاری کلاس بسوزانیم. خودتان میتوانید دود ودمی را که هنگام ورود معلم درکلاس جمع شده بود حدس بزنید. نمیدانم بچه دلیل معلم صح ما با معلم بعد ازظهر فرق میکرد. یادم هست صبح ها خانم وزیری معلم ما بوداما بعدازظهرخانم سلیمی که سنش هم زیادتر بود میومد سرمون وخیلی هم منودوست داشت. یادمه خانم اسمعیلی ظهرها تومدرسه میموند وتو دفتربا آقای اسدالهی که ناظم بود با هم نهار میخوردن ولی میرفت سر یک کلاس دیگه. ما چند تا بچه "تخم جن" هم همیشه ازسوراخ کلید کنجکاوی میکردیم که ببینیم اونا تو دفتر با هم چیکارمیکنن تا اینکه یه روز که سرم توی سوراخ کلید بود یه دفعه آقای اسدالهی درو واز کرد وکله من خورد به فلان جای آقای ناظم وکف راهرو پهن شدم اما تونستم پاشم ودربرم . اما ساعت دونیم که شد هنوز تو کلاس خانم سلیمی درست ننشسته بودیم که آقای اسدالهی اومد منو با دست خودش کشید بیرون وتوی راهروانداخت زیرچک ولگد, هرچی هم خانم سلیمی وساطت والتماس میکرد که "والا احمدی پسر خوبیه" آقای ناظم یه چک اضافی هم برام حواله میکرد, تا خانم میگفت "تورو خدا بسه آقای ناظم،" گوشموسفت ترمپیچوند, بیچاره خانم سلیمی هنوزازدهنش در نرفته بود که "گناه داره این بچه معصوم!" که انگار برق آقای اسدالهی رو گرفته باشه دادش به هوا رفت که "دوشب که تو ذ غالدونی موند معصومیتش بیشتر میشه " ,اصلا هیچی بخرجش نمیرفت که نمیرفت، من فقط ازان زیر شنیدم که گفت "خانم سلیمی شما بفرمایین سرکلاستون زنگ که خورد براتون توضیح میدم چیکار کرده ". در حاشیه بگویم ذغالدانی جایی بود که بچه های بی انضباط را درآنجامیانداختند تا ادب شوند. بخاطر فضولی ناجوری که کرده بودم آقای اسداللهی به سرایدار دستور داد که امشب که بهرحال باید تو ذغالدانی بخوابم، طبق دستور آقای ناظم تازه از فردا هم تا زمانیکه اسم بچه های بزرگتری را که اینکار را بمن یاد داده اند نگویم جایم در همان زغالدانی خواهد بود, منهم که اصلا یادم نبود اول کی این پیشناد را کرده بود.آنروز تنهایی وازشروع زنگ اول بعدازظهردرذغالدانی کاملا تاریک به تادیب شدن مشغول بودم, ولی بروی خودم نمیآوردم. اما جایتان خالی وقتی ساعت چهارونیم زنگ آخرخورد وفهمیدم همه بچه ها ومعلمها وناظم دارند میروند, پله پله دلم میریخت. تا آنوقت به خودم دلداری میدادم که آقای اسمعیلی فقط تهدید کرده و وقتی خواست برود خانه منراهم آزاد میکند. که با گوشهای خودم شنیدم آقای اسمعیلی درحال خداحافظی با صدای بلند به سرایدار سفارش میکرد یادش نرود که حدود ساعت هشت که شد یه لقمه نون ویه کاسه آب جلوی این "کره خر" بگذارد تا فردا که قراراست تنبیه شودجون داشته باشد, باورم شد,اخه فقط هفت هشت سالم که بیشتر نبود, دلم هری ریخت انگارباد شهامت دونم رو یه دفعه خالی کرده باشند وازوحشت بگریه افتادم تا اینکه حدود ساعت پنج سرایدارمدرسه دلش برایم سوخت و آزادم کرد ومثلا ازمن قول گرفت که فردا صح به آقای اسدالهی حرفی نزنم!. به چه چیزم مینازیدم؟ دلم نمیاید اینرا برایتان نگویم که اشتهارنامتناسب با قواره آدم گاهی هم کار دست آدم میدهد. یعنی اینکه آدم خودش هم بفهمی نفهمی ان اغراق ها باورش میشود و من درس خوبی از این بابت گرفتم. تحت تاثیر همین باوریکبار یک چیز بیخودی را بهانه کردم و زدم توی گوش یکی از هم مدرسه ایها به اسم محسن آل اسماعیل (که بعد هم باهم دوست شدیم و فهمیدم چقدر بچه خوبی است) ان بیچاره هم تعجب کرد و سرش را انداخت پایین و رفت . پدرمحسن بنگاه ا ثاث کشی داشت و فردای آنروز برادر بزرگتر محسن با دوتا از راننده های گردن کلفت آمدند دم مدرسه و محسن هم منرا به آنها نشان داده بود. برادره آمد جلو وپرسید به چه دلیل او را زده ام، من جواب سر بالا دادم ، او پرسید اگر کسی بیخود مرا کتک بزند من چکار میکنم؟ منهم با پررویی گفتم رویش را کم میکنم . او هم گفت پس منهم با اجازه میخواهم همینکار را که خودت گفتی بکنم، و پرسید "آماده ای؟" طرف انقدر خونسرد حرف میزد که من فکر نمیکردم کاری بکند، اولین مشت را که زد چشمانم سیاهی رفت و یکی دو دقیقه طول کشید تا بتوانم از جایم بلند بشوم,. برادره گفت چون تو فقط یک چک زده ای منهم فکر میکنم همین یکی بس ات باشد مگر اینکه خودت معتقد باشی هنوز رویت کم نشده. منکه دیدم یکی دوتا از همکلاسی ها دارند میایند شیر شدم و گفتم "حالا یک رو کم کردنی بهت نشون میدم" طرف شکم اش را داد جلو و گفت "بزن " پیش خودم گفتم یکی میزنم واگر دیدم هوا پس است در میروم. با تمام قوا مشتی به شکم اش زدم، هیچ نشد، انگار به کیسهبرنج مشت زده باشم . همکلاسی ها که خواستند بما نزدیک بشوند یکی از راننده ها دو نفری شان را گرفت و همانجا نگهشان داشت . برادر محسن با خنده گفت "پسر جان اخه تو به چی ات مینازی? مشت قوی؟، هیکل رشید؟ " ورو بمحسن کرد و گفت اگر ایندفعه خواست اذیت ات کند "نترسخودت از پس اش برمیای" و گفت اگر محسن یک چک بمن بزند من جا میزنم، که شاید درست هم میگفت. دختر بازیهای غیر مجازی راوی قول داده بودم چند چشمه از دختر بازیهای عملی ام رو براتون بگم, خودتون قضاوت کنید: اگه نسبت به عشقای اتوبوسی وپشت بومی تو این ماجرا هاغیرازیه مشت خرج وکلی حرص وجوش اضافی شما چیزی پیدا کردین, حق دارین هرچی بگین قبول ,,,. عا دله دخواهر بهرام گنجینه در کوچه میلانی (واقع در محله سلسبیل تهران) حدود دویست سیصد متربالاترازخونه ما که توی بن بست صاحب الزمان بود خونه بهرام اینا بود، که با هم رفیق بودیم. بهرام گنجینه چند ماهی ازمن کوچکتر بود ،یک داداش داشت به اسم امیر که ازخودش کوچکتر بود وچهارتا خواهر. بچه ها طبق روال اونوقتها تقریبا شیر-به-شیربودند, یعنی با فاصله یک تا نهایت دو سال ازهمدیگر . عارفه حدود یکسال ازبهرام بزرگتربود، عادله یکسال کوچکتر, پشت سرش ناهید بودو امیر بعدیاز او و نهایتا الناز که ته تغاری بود فکرمیکنم یه سه چهارسالی ازناهید فاصله داشت. پدر بهرام فقط سالی یکبار وندرتا دوبار,اونهم درشب، با اتوموبیلهایی که عموما سیاه رنگ بودند میامد که آنهارا دریکی از کوچه های بالایی پارک میکرد، نهایتا یکی دو روزمیماند ومیرفت. بهرام گفت که پدرش فقط یکبارهمگی را به رضائیه برده است. بهرام وعا دله یکبارمیگفتند پدرشان درترکیه کارمیکند. امیر یکبارگفت پدرش درباکو مغازه دارد, حرف نخجوان وشهر وآن درشرق ترکیه هم شد. تمام خانواده آنها آدمهایی بسیارساده و بی شیله پیله ای بودند ومن خیلی بعید میدانم که بچه ها خواسته باشند دروغ بگویند. یعنی باحتمال قوی اینحرفهای متفاوت را پدرشان عمدا بآنها میگفته تا درصورتیکه مورد سوال قرار گرفتند جای واقعی اورا ندانند، هرچه بود مشخس بود که هراس دارد که اگر زیاد پیش خانواده بماند گیر بیافتد. بعضی ازبچه های کوچه معتقد بودند پدربهرام درباکوهم یک زن وبچه های جداگانه ای دارد. اینکه دلیل پنهان کاری پدر بهرام مسائل سیاسی بود یا مشگل دیگری داشت نمیدانم. هرچه که بودعمده بار زندگی خانواده بردوش مادر آنها بود. ضمنا خواهرش جمیله که خاله بچه ها باشد معلم کودکان استثنایی بود هم با آنها زندگی میکرد و حامی خوبی برای خانواده بود. البته مشخص بود که پدرمخارج زندگی را میپردازد وخانواده خیلی درمضیقه مالی نبودند. دوتا ازعموهای بهرام هم خا نه شان همدیوار با آنها بود ویک کارگاه رنگرزی داشتند که درست پشت حیاط خانه بهرام اینا قرار گرفته بود، وگویا پدر بهرام هم دراینکارشریک بود. بهرحال سروصدای کوره های رنگرزی وکارگرانش دراتاقهای خا نه بهرام اینها کم و بیش مزاحم بود. من با شکوفه یکی ازدخترعموها ی بهرام برای مدت کوتاهی میشد بگویی یک سروسرهایی داشتیم, البته فقط درحدی بود که هیچکسی حتی بهرام وبه نحو احسن عادله بان پی نبرد. من وبهرام گرچه هیچوقت هم مدرسه وهمکلاس نبودیم ولی از حدود دهسالگی خیلی رفیق بودیم.میشد بگویی مجموعه خانواده بهرام وعموهایش هم سر ولباس ظاهریشا ن از بقیه بهتر بودو دختر ها با مینی ژوپ بیرون میرفتند وهم اینکه بنظر میامد دراینکه درممانعت ازمعاشرت بین دختروپسرنسبت به سایرین ملایمتر بودند. من کمتر به خانه آنها میرفتم ولی بهرام پیش ما میامد. درمیان خوهرانش عادله بیش ازدیگران با بهرام اخت بود واز طریق اوبامنهم. اولین عاشقی که قیافه اش را دیدم: من هم مثل شما حرف ازعشق وعاشقی را درکتاب مدرسه، ومخصوصا توی داستانهای شب رادیو زیاد شنیده بودم، ولی کلاس هفتم بودم که برای اولین بار قیافه یک عاشق را از نزدیک میدیدم. کوچکترین عموی بهرام که فکر میکنم حدود سی سالش بود و دریک شرکت دارویی در نصر خسرو کار میکرد گویا مدتی بود عاشق دختر یکی ازفامیلهایشان که اوهم در اداره ای دور و بر پارک شهر کار میکرد شده بود. ازسر و ظاهرشنگول عموهه میشد حدس زد که امور عشقی اش داشت خوب پیش میرفت. اما نفهمیدیم چی شد که یک روزصبح یکدفعه دیدیم دورو برخانه آنها شلوغ است. خبر آمد که همان عموی کذایی سم خورده وخود کشی کرده است. ما که هیچ، حتی بهرام وعادله هم نفهمیدند جریان دقیقا چی بوده، اما بهرحال خوشبختانه دوعموی بزرگتربموقع عاشق را رسانده بودند به بیمارستان لقمان الدوله ادهم و نجات پیدا کرد. آنها با هم ازدواج کردند انهم چه عروسی مفصلی، خواننده و مطرب آذری آورده بودند. اولین بار من رقص زیبای لزگی را در آنجا دیدم، داماد و عروس که بنظر میامد خوشگل است چه خوب باهم میرقصیدند. البته ما را که به عروسی دعوت نکرده بودند بلکه بهرام لطف کرده بود من، محسن برادرم، عباس تقی خانی و برادرش مجید را برده بود بالای پشت بام خانه شان که درست مشرف بود به حیاط عموها که عروسی درآنجا بود و منکه فکر میکنم از جای همه مهمانها بهتر بود. هم خودش وهم خاله درطول عروسی چندین باربرایمان شیرینی و میوه آوردند، بعدش هم شام چلو کباب آوردند که خیلی چسبید. روزهای بعد گاهی عروس را که سرکار میرفت یا برمیگشت میدیدیم که تقریبا ازهمه خانمهای محل شیک پوشتربود، وبدون شک مینی ژوپ اش ازهمه کوتاه تربود،و این درحالیست که آنروزها هنوزمینی ژوپ هنوز خیلی رایج نشده بود. ان زوج بعد از چندماه از محل ما رفتند به خیابان بهبودی طرفهای شهر آرا. یک یا یک ونیم سال بعد ازان بود که شنیدیم عاشق ومعشوق کارشان به طلاق کشیده، شاید با طلاق بعنوان یک واقعیت قابل لمس هم برای اولین بارهمانجا بود که برخورد میکردم. بازهم از مسیر افتادم بیرون, حالا برگردیم سر ماجرای من و عادله به سیکل دوم دبیرستان که رسیدیم خب من مدرسه ام راه دوری بود و بعد از مدرسه هم بیشتر وقتها با هم مدرسه ایها میپلکیدم، لذا بندرت ممکن بود در کوچه پیدایم شود، مگر اینکه اتفاقی با یکی ازایندو خواهرو برادر برخورد کنم, آنهاازمن سوال درسی داشته باشند و پیش بیاید که قراری بگذاریم. اما از کلاس یازده به بعد بهرام بدلیل اینکه سروصدای رنگرزی درخانه کلافه اش میکرد بیشتر میامدخانهما, دو نفری میرفتیم توی ایوان طبقه سوم درس بخوانیم، عادله دوسه باری همراه بهرام برای رفع اشکال آمده بود وناهید هم که یکسالی کوچکتر بود یکبارآمد. اگردرست بخاطر بیاورم آخرش برای امتحانات نهایی دیپلم مادربهرام مادرم را راضی کرد که برای چند ماه اتاق کوچیکه طبقه سوم را فقط برای درس خواندن بدهد به بهرام وآنها هم کریه ای بدهند. اما چیزی که به بحث شیرین دختربازی مربوط میشود اینکه باینترتیب عادله هم بهانه خوبی برای رفت وآمد بخانه ما پیدا کرده بود. عادله که دخترخیلی ساده ای هم بود یکبار خودش بمن گفته بود ازاینکه من سرم بکارودرس خودم است ومثل دیگر پسرهای محل درکوچه پلاس نیستم خیلی خوشش میاید. البته اون فکر میکردمن ازصبح که میروم مدرسه کاروزندگیم درس ومشق است ولاغیرودنبال علاف بازی(که لابد دختر بازی هم جزوش بود) بهیچ وجه نمیگردم ، منهم چیکار داشتم که بگویم برداشتش یک کمی درست نیست ، مگر اینکه آدم بلانسبت مرض داشته باشد که نان خودش را آجر کند. یکبارعادله تنهایی برای رفع اشکال ریاضی آمده بود درخا نهما، اتفاقا مادرم دررا باز کرده و داشت باو میگفت که من هنوزازمدرسه برنگشته ام که من سررسیدم. بعد ازآنکه اورفت مادرم تذکرداد که "هیچ معنی ندارد" دختر بزرگ تنهایی بیاید اینجا که ما پسر بزرگ داریم, معتقد بود توی محل حرف درمیاید، همچین بفهمی نفهمی اشاره کرد نگرانیش اینستکه همسایه روبرویی که خودشان دختربزرگ دارند یک بامبولی در بیاورند. آخرش بمن گفت یه جوری باید بهش حالی کنم اگرمیخواهد درس بپرسد باید با یکی ازبرادراش یا خواهر کوچیکه بیاید. اخطار داد اگر من اینکار را نکنم او خودش مجبور میشود به دختره این حرف را بزند که ممکن است "بچه, بهش بربخوره, وگناه داره". مادرم میگفت دخترهای ترک خیلی مغرورهستند وبعنوان شاهد برمدعایش خواهر محمد ترکه رو مثال میزد که خیلی سالها پیش درخیابون ویلاهمسایه ما بودند. مامان معتقد بود زن "بیشعور" سرغرورش بچه اش رو گذاشته بود سر راه و بعدش مثل سگ پشیمون شده بود. من آخرش هم نفهمیدم قضیه با غرور زنه چه ارتباطی داشته. احتمالا یه جورایی قضیه مشروع و نامشروع درمیون بوده، که وقتی ما بچه بودیم که نمی باید بما میگفتن ووقتی هم که بزرگ شده بودیم روشون نمیشده ازازاینحرفها بزنن, البته اگه میگفتن هم دیگه ماجرا کهنه شده بود وبرای ما جالب نمیبود. برگردم سر قضیه دادن اخطار به عا دله, من الحق دلخوربودم که مامان سراحتمال حرف الکی مردم نون ما را آجر میکند, ولی نمیباید بروی خود میاوردم. حالا اگر لزوم گوش کردن بحرف مادررا هم کنار بگذاریم من به خیال خودم هیچ جوری نمیخواستم مادرم بفهمد که سر وگوشم برای دختره میجنبد, یعنی برای هیچ دختری, آنوقتها فکر میکردم باید جلوی خانواده و فامیل خودم را بکلی بی توجه به دختر جماعت نشان بدهم ، گویا بنظرم اینجوری زودتر میتوانم بآنها نشان میدهم که مردشده ام! و خیلی سرم میشود. حالا اینکه او میفهمید من تظاهر میکنم یا نه را آدم عاقل میتوانست از تیکه های گاه و بیگاه و نگاهاش بفهمد, اما من بابت اجرای این نقش هم بخودم مدال میدادم. . خدائیش هرچه بزرگتر میشدیم عادله جذابترمیشد, ان ته لحن ملیح رضائیه ایش هم لطافتش را خواستنی ترمیکرد. البته هنوزهم ازنظرزیبایی بپای عارفه یعنی خواهربزرگه نمیرسید, اینرا یکبار به بهرام هم گفتم, که با اینکه آدم متعصبی نبود اما تا بنا گوش سرخ شد وفهمیدم "زرزده ام" اگرلوندی اش باهمین سرعتی که دریکی دوسال گذشته داشته پیش میرفت هیچ بعیپد نبود تا دیپلم به شکوفه دخترعموی آنچنانی اش هم برسد ، عارفه که جای خود داشت. نه اینکه فکر کنید چون عارفه زیاد بمن محل نمیگذاشت، یا بخاطر اینکه رابطه کوتاهم با شکوفه بهم خورده بود اینرا همینجوری شکمی میگفتم, نخیر. ازشما چه پنهان من چند دفعه, پیش خودم همین پیشرفت عادله رادر ذهن برای خودم بررسی ومجسم کرده ودر مورد درستی این پیش بینی کاملا مطمئن شده بودم. عارفه مشکل خاصی با من نداشت, بعضیها میگفتند اوچون خوشگل است کلا خودش را برای پسرها میگیرد, ولی شکوفه که ازاوهم قشنگتر بوداصلا خودش را خودش را نمی گرفت (یعنی درستتر اینستکه بگویم تا پیش ازاینکه رابطه مان شکرآب بشود خودش را نمیگرفت). ولی من این نظریه را قبول نداشتم . تا آنجا که بخاطر دارم عارفه از بچگی با پسر ها بازی نمیکرد، بعدا که دانشگاه میرفتم یکبار که با احمد گنجی دوستم رفته بودم کاخ جوانان عارفه را دیدم که آنجا هم با دخترها میچرخید, در حالیکه ناهید خواهرش که دو-سه شیر از عارفه جوانتر بود داشت با دوست پسریا نامزدش گل میگفت. میگویید تا چشم توکوربشود, آخراگر فلان جایت نمیسوخت تورا به رفیق گرفتن دختر مردم چیکار? که حرف درستی است. مجبورم اعتراف کنم حالا بعید هم نیست که من ترجیح میدادم اینجوری باشد تا اینکه فکر کنم او بمن کم محلی میکند, آخر من خودم را عقل کل میدانستم ومرتب توی اینه برای خودم دسته گل میفرستادم. بهر حال خوبی اش اینبود که از زمانیکه صحبت اتاق کوچیکه برای بهرام پیش آمد, رفت وآمد عادله پیش من محمل موجه تری پیدا کرد و زیادتر شد، منهم با همه توداری شروع کردم در باره اش با بچه ها درمدرسه حرف بزنم. همینقدر بگویم که یکبارکه سیا وخلیل آمددند خا نه ما درس بخوانیم بعد ازاینکه عادله را دیده بودند مرتب بمن سرکوفت میزدندوابراز نگرانی میکردند که خیلی خاک برسرهستم، که اینرا برای خودم میگویند که "تیکه به این تمیزی" اگر ترتیبش را ندهم فردا میپرد،که "هلوی پوست کنده " را هم عرضه ندارم قورت بدهم که اگرخودشان "همچین مالی" گیرشان بیاید "سرضرب " ترتیبش را میدهند. هیچ جوری نمیتونستم بهشان حالی کنم که ازنظر من دختر بازی" با "خانم بازی" فرق دارد ومن با همین "بازی" دارم حال میکنم. یعنی نه اینکه همچین حرفی را به آنها زده باشم و حالیشان نشده باشد . نه من خودم میترسیدم اگر همچین چیزی رو برایشان بگویم درکم نکننند , یه مشت ریسه بروند، وجلوی بقیه بچه هامسخره ام کنن که: "حالا آقا واسه ما رمانتیک شده"؛ مخصوصا که هنوزهم که هنوزاست نتوانسته ام تاوان ان فقره سوسابقه رمانتیک شدن را از پرونده ام پاک کنم (ماجرای خوابیدن درخا نه ملیحه اینها را میگویم ). حالا تازه میخواهم بروم سر اینکه دختر بازی یا امکاناتش نبود یا وقتی هم بود ما چونکه از قبل امکان تمرینش نبود بهش گند میزدیم ، البته شانس هم بی تاثیر نیست. خلاصه این عادله خا نوم نمیدانم چی شده بود که یکی دوهفته ای بود سراغ من نیامده بود وکم و بیش داشتم نگران میشدم که نکند حرف سیا اینها درست باشد و طرف پریده باشد ، اما فکر میکردم افت دارد بروم از بهرام بپرسم . یکروزغروب درایوان بالا نشسته بودم کتاب میخوا ندم، شایدهم تو نخ یکی ازان عشقهای پشت بامی بودم، درست یادم نیست، شایدم به خود عادله فکر میکردم اما بهر حال یه کتاب کلفت تودستم بود. یک دفعه دنیا جلوم تاریک شد، یک صدای بلند شنیدم وانگار یه چاقورفت توصورتم, همچین ازجایم پریدم که صندلیم کج شد افتادم زمین. دستم را که به صورتم کشیدم خونی شد. نگاه کردم دیدم عادله وایساده بلی سرم و چنگ زده تولپهای همیشه گلی خودش که حالاعین گچ سفید شده بود، هی میگه "خدا حالا چیکار کنم" حتی گاهی ترکی هم از دهانش میپرید. درد سرندم چند روز بعد فهمیدم ماجرا از اینقرار بوده که گویا همسایه ای رفته به خاله اش یه مزخرفاتی در این زمینه گفته که این دخترتون گاه و بیگاه میره پیش پسرا, جلوشو بگیرین, دخترای ما هم هوایی میشن ونسبتهای ناروای ناجور. خاله هه هم توصیه کرده عادله چند وقتی نیاد پیش من. ولی عادله در تمام این مدت از اینکه درباره اش حرف بد زده بودند ناراحت بوده و نمیتوا نسته درس بخواند. خاله که چنین چیزی را متوجه میشود بهش میگوید "به درک, دهن مردم رو نمیشه بست هرکار خودت میخوای بکن دختر"، عادله هم رفته بود یه کتاب حل المسائل ریاضی برای من خریده بود وبیچاره مثلا میخوا سته بعد از چند روزمنرا غافلگیر کند و باینوسیله احساس نزدیکیش را نشانم بدهد. یعنی اینکه چشمهایم راازپشت بگیرد وبگوید حدس بزنم چی برایم خریده. فکر کرده بود من ازخوشحالی پر درمیارم، که من بجاش یه دفعه جا خورده بودم اوهم حول شده بود، و از دستپاچگی یکی از ناخنهایش به لپ من کشیده ویکی دیگرش هم نوک کله ام را خراش داده بود که یک کم خون میامد، اما چیز مهمی نبود. خلاصه انروز,بعد ازان چنگول ازفرط معذرت خواهی داشت کچلم میکرد، ولکن نبود, حالا من باید اورا تسلی میدادم که "با با حالا نمردم که, یک کم خون اومده", ولی انقدر چیکار کنم چیکار کنم کرد وبعدش هم گریه کرد که منهم حوصله ام سررفت سرش داد زدم که, درس دارم وبهتراست برود پیش خاله اش "آبغوره بگیره" .بیچاره با گریه زد بیرون, به غرورش برخورد ورفت که پیش خاله اش آبغوره بگیرد. وقتی فردا و پس فردای آنروز پیدایش نشد, فکرکردم پس منهم باید به غرورم بربخورد و دو-سه روزی به غرورم بر خورد، تا اینکه دلم هوایش را کرد وپشیمان شدم, فهمیدم حرف بیجایی زده ام وتازه طلبکار هم بوده ام. بعد ازمدتی موش وگربه بازی بالاخره دل به دریا زدم، به غرورم چیره شدم و مثلا بطوراتفاقی خاله اش را دیدم و به اورساندم که کارم اشتباه بوده و خواستم به عادله بگوید خیلی دلم میخواهد " بازهم اگر اشکالی داشت پیشم بیاید". خاله گفت اتفاقا او ازتو دلخور نیست بلکه فکر میکند تو ازدستش عصبانی هستی ودیگر نمیخواهی اورا ببینی. اینرا که گفت یک کمی شیرشدم وگفتم "خب اولش دلخور بودم" و گفتم بهش بگوید ولی اگر اشکال درسی داشت خوشحال میشوم کمکش کنم برای انزمانیکه قراربود بیاید مثلا کلی خودم را آماده کردم، چندتا پاورقی ومقاله دختر-پسری ازمجله خواندم ، هفت هشت تا جوک یاد گرفتم که برخوردم خیلی خشک نباشد. وقتی آمد ترگل و ورگل بود با همان لپهای گل انداخته اش و بلیز دامن ساده, که گل ازگلم شکفت و اولش نطقم خیلی بازشد. از اینوروانورحرف زدیم، یکی دو تا از جوکها را که گفتم دیدم کار بیهوده ایست چون او ازفرط سادگی میپرسید " اه چرا ؟". یکی از جک هایی که گفتم اینبود: مرد رشتی که خیلی به شعروادب علاقه داشته یکروز زودتر ازموعد از سفربخا نه برمیگردد، در هریک از کمد ها را باز میکند یک مرد توی آنست, از خانمش در مورد هرکدام از این مردها سوال میکند که خانم هم اسم یک شاعر را میاورد وبا عشوه میگوید "عزیزم بخاطرتو شعرا را دعوت کردم که از فردا جلسه شعر خوانی بگذاریم; مثلامردی که با لباس نظامی توی کمدقایم شده بود را "نظامی گنجوی" معرفی میکند ووو , درکمد آخری را که باز میکند مردی لخت وعریان نمایان میشود, شوهره یک کمی شک میکند وباعصبانیت ازخا نم میپرسد "این نره خرودیگه چی میگی؟", خانم صورت خودش را چنگ میزند وجواب میدهد " وای خدا مرگم بده، نره خرچیه، بابا طاهرعریان دیگه ". رشتیه بلافاصله یک رباعی درقدر دانی از همسرش میسراید. فکر میکنید واکنش عادله به این جوک چی بود، شاید باورنکنید; گفت " نمیشه که، اخه بابا طاهر که مرده"! بناچارجوک گفتن و گذاشتم برای یک جای دیگر وسرفیلم وهنرپیشه صحبت کردیم، روی دوتا صندلی ارج فلزی کنار هم نشسته بودیم, من یک کتاب فیزیک، اوهم یک دفتر ومداد دستش بود. وسطهای همین حرفها به پیشنهاد عادله من جای صندلی ام راتغیر دادم وروبروی او نشستم تا بتوانیم همدیگر را ببینیم. تا آنجا که یادم میاید درتمام این مدت اگر خیلی ناپرهیزی کرده باشیم، وقتی صحبتمان به یک فیلم عشقی رسیده بود ممکن است "گوش شیطان کر" بی هوا نوک انگشتهای همدیگررا گرفته باشیم، همین و همین. قبل ازرفتن، درچند دقیقه آخرعادله ازمن خواست قانون ارشمیدس درفیزیک را برایش توضیح بدهم که دادم وهمه چیز به خوشی و سلامت تمام شد، البته ما فکر کردیم که اینطور شده . نسوان خانوادههمسایه ومن وعادله آقا چشمتان روز بد نبیند فردا غروب مادرم همانطور که پشت دار قالی نشسته بود صدایم کرد و ازمن خواست ازبن ببعد وقتی "این دختره میاید" نروم بالا. من اعتراض کردم که "مگر چی شده" و بهانه آوردم که پایین سروصدا حواسم را پرت میکند. نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت "آنوقت توی ایوون، تنگ دخترمردم که حواست پرت نمیشه؟" جواب دادم "والا فقط چند دقیقه اومد یه سوال پرسید و برگشت تو اتاق" که فوری مادرگفت لازم نکرده که " به والله قسم بخورم". خلاصه وقتی من زیاد اصرار کردم مامان گفت نمتواند خانه را انگشتنمای همسایه ها کند. فکر کردم لابد اینبار هم " سریه خا نم" همسایه روبرویی حرفی زده، لذا به مادرم گفتم خوب بود مثل دفعه پیش به این سریه خا نم دروغگو یاد آوری میکرد خا نه آنها که بهیجوجه به ایوان ما مشرف نیست که بتواند چیزی دیده باشد که ماما ن جواب داد "لازم نیست بمن یاد بدی" و گفت سریه خا نم حرفی نزده و بعد که هی اورا قسم دادم گت خانم قاضی همسایه بغلی به پیغمبر قسم خورده که با چشم خودش شما دونفر را درحالت ناجوری دیده است طوری که جلوی فروغ ومعصوم (دخترهایش) خجالت کشیده و زود به آنها گفته بروند پایین. من اولش بدجوری جا خوردم، دلیلش را بعد خودتان خواهید فهمید. اما وقتی خودم را جمع وجورکردم, گفتم: مامان جان شما خوب بود به این خا نم میگفتی حیف ان گردن بلوری دخترش فروغ خانم نیست که آنرا روی کاه گل خرپشته درازکند که توی ایوان ما را دید بزند؟" و ادامه دادم که حالا گردنش هیچ, ممکن است شیطان هلش بدهد, ازاون بالا بیافتد دست وپایش خدای نکرده یک طوری بشود "حالا خروبیار و فروغ بارکن". مامان گفت " خوبه خوبه مزه پرونی تو بذار واسه اون رفیقات". آخرقبل از آنکه آقای قاضی خا نه شان را بکوبند وسه ونیم طبقه بسازند پشت بام آنها ازایوان ما کوتاه تر بود و درصورتی از خانه آنها میشد بخشی از ایوان ما را دید زد که یک آدم نترس و قلچماق ریسک میکرد و ازنردبان چوبی و لق لقوی آنها میرفت بالای خرپشته, روی کاه گل دراز میکشید، گردنش را دراز میکرد تا چیزی دستگیرش بشود. دراینجا لازم است موقعیت سوق الجیشی خا نه مان را کمی توضیح بدهم تا امکان رصد کردن ایوان خا نه ما از خا نه های اطراف, ازجمله خا نه آقای قاضی همسایه واقع درغرب خا نه ما روشنتر بشود. خانه ما دومین ملک واقع درجنوب بن بست سه متری صاحب الزمان منشعب ازکوچه شش متری میلانی بود. ملک اول که نبش کوچه اصلی بود ودر غرب خا نه ما, خا نه آقا ی قاضی بود که درآنزمان یک ونیم طبقه بود با یک خرپشته, که همان خا نه ای است که سید خانم همسرمحترم همین همسایه با چشم خودش ان صحنه های خجالت آوررا ازمن وان دختره درایوان ما دیده بود. درست روبروی خانه مان درشمال کوچه, خانه "سریه" خا نم قرار داشت که دوتا دختر داشت به اسامی ربابه و شهناز, که خودش برعکس دخترهایش خیلی فضول بود. سمت شرق, خا نه مان مشرف به دوهمسایه میشد که هردویک طبقه بودند ولذا ما میتوانستیم حیاط شان را دیدبزنیم اما آنها نه. اولی متعلق به جعفر آقا ی خیاط بود که سه تا بچه داشتند. خانمش ملوک خا نم شمالی بود و سریه خانم همیشه با او دعوا راه می انداخت سر اینکه گویا پسرش امیر بچه های سریه خا نم را اذیت کرده است. خدا مرا نبخشد, اما من فکر میکنم اصل دلخوری سریه خانم سر این بود که این ملوک خانم خوشگلتر بود وراحت تر با همه میجوشید، وطبیعی بود که کاسب ها هم مثل دیگران مشتری خوش خلق و خوشگلتر را به یک مشتری جیغ جیغو ترجیح میدهند.اما ملک دوم متعلق به برادران جلالی بود که مردمان بسیارشریف و سالمی بودند ازاها لی منطقه مزلقان ساوه . برادر بزرگتر پاسبان بود و چهارتا بچه داشت تقریبا هم سن وسال ماها . برادر کوچکتر که استوار بود سال گذاشته دیپلمش را هم گرفته و ستوان سوم شده و پارسال دانشکده افسری را به پایان رسانده و بخاطر سوابق قبلی اش امسال ستوان یکم شده بود، خانمش مریم خانم هم بین زنها به خوشگلی معروف بود. یکبار شنیدم مریم خانم میگفت چون شوهرش ازهرنظرشایسته بوده برای گارد شاهنشاهی انتخاب شده وبهمین دلیل نه فقط کشیک های شبانه اش زیاد شده بلکه باید حد اقل هفته ای یکباربماموریت برود. و مریم خانم از بابت اینکه شوهرش اغلب درخا نه نیست دلخوراست، مادرم هم او را دلداری میداد. سال بعد جلالی ها خانه را کوبیدند و یک خانه دو و نیم طبقه ساختند، که حیاط ان خیلی کوجک بود. مریم خانم و جناب سروان همراه با دخترشان زهرا کوچیکه و پسرشان درطبقه پایین ساختمان جدید زندگی میکردند. پس ازساختمان جدید حیاط کوچک آنها طوری قرار گرفته بود که بر خلاف سابق همسایه ها به ان مسلط نبودند بطوریکه دید زدن مریم خانم در حیاط برای من خیلی مشگل شده بود. فقط از یک گوشه کوچک ایوان طبقه دوم خانه ما میشد کمی از حیاط آنها را دید زد، و نمیدانید وقتی در خرداد ماه هوا خیلی گرم میشد من چقدرخدا خدا میکردم مریم خانم بیاید و در همان گوشه حیاط آبتنی کند. البته فکرتان جای بد نرود، او درحالیکه پیراهن بلند، نازک و گلی گلی اش را بتن داشت شیلنگ آب را روی خودش باز میکرد, و من از اینکه پیراهن خیس اش به بدنش میچسبد خیلی لذت میبردم و بهمین خاطر هم بد جوری احساس گناه میکردم و همیشه با خودم تصمیم میگرفتم که دفعه بعد مرتکب این گناه نشوم، اما انگار خدا هیچوقت مرا در پایبندی به این قولم یاری نمیکرد. در جنوب حیاط ما هم دیوار کاهگلی و بدون پنجره خانه دوطبقه همسایه ای بود که درب خا نه آنهادر یک کوچه بن بست دیگر بود، صاحبان این خا نه کمی مسن تر از پدر و مادر من بودند وبنظرم میباید از اهالی دهات اطراف ساوه باشند اما چون بچه همسن و سال من نداشتند رابطه ای باهم نداشتیم واسمشان راهم یاد نگرفتم. این همسایه اگر میخواستند راحت میتوانستند ازپشت بام خانه شان حیاط وخانه: ما، قاضی وجلالی ها رادید بزنند ولی من درمعدود دفعاتی که کسی راروی پشت بام آنها دیدم, هیچوقت حس نکردم نگاهشان را به خا نه ما یا خا نه های چپ و راست ما بیاندازند. اینرا هم بگویم که از ایوان ما در فواصل دورتر میشد پشت بام یا ایوان خا نه های دیگری را هم دید(و برعکس) که دوتا از آنها یادم است. یکی از آنها یک خا نه نسبتا بزرگ چهار طبقه بود حدود ۵۰۰ متر در شمال غرب ما و از ان فاصله فقط میشد تشخیص بدهی که طرف دختر است یا پسر و رنگ لباسش چیست. روی ایوان طبقه سوم دختری میامد درس بخواند که ما گاهی برای هم دست میجنباندیم اما خدا میداند شاید هم طرف یک پسر بوده و لباس دخترانه تنش میکرده تا مرا سرکار بگذارد و فردایش توی مدرسه آنرا تعریف کند و با رفقایش بخندند، من چون خودم اینکار را کرده ام این فکر بسرم زد (میگویند کافر همه را ،،،،،. البته من فکر میکنم مومن همه را به کیش خود میخواند درست تر باشد) . اما نزدیکتر ازان خانه ای دو و نیم طبقه بود حدود ۲۰۰-۳۰۰ مترسمت غرب ماکه اگر میخواستیم بان خانه برسیم باید از کوچه اصلی به خیابان شاهرخ میرفتیم و دوتا کوچه را رد میکردیم بعد در کوچه سوم بسمت شمال ازدو کوچه فرعی رد میشدیم فکر میکنم ان خا نه نبش بن بست سوم میشد. بهر حال دختر محصلی میامد روی ایوان همین خا نه که مثلا درس بخواند و از بابت تفنن گاهی با هم مورس رد و بدل میکردیم. البته ازان فاصله قیافه ها درست قابل تشخیص نبود . یکبارهم که داشتیم از کف دستمان برای هم دیگر بوسه فوت میکردیم عادله سر رسید و فقط خدایی شد که ندیدمان، شاید اگر هم دیده باشد فکر کرده اینکار انقدر بیمعنی است که ارزش اعتراض ندارد. من اینجور چیزها را هیچوقت جدی نمیگرفتم که بخودم زحمت بدهم بروم اصل جنس یعنی خود دختره را پیدا کنم وقراربگذارم، اما حسین حاجی میگفت اصغر مطلق و سیامک جلیلپور بخاطر رد یابی همین مورس های پشت بامی مورد شناسایی بابای دختره قرار گرفته وحسابی کتک خورده بودند. حالا برگردم به آرتیست های اصلی یعنی خانم آقای قاضی و صبیه هایش نبش کوچه اصلی و ازسمت غرب خا نه ما دیوار-به-دیوار بود با خا نه آقای قاضی که همان خا نه ای است که سید خانم همسرمحترم همین همسایه با چشم خودش ان صحنه های خجالت آوررا ازمن وان دختره درایوان ما دیده بود. اینرا بگویم که خود آقای قاضی مرد محترمی بود که حتی به دادوقال ها ونفرین های سیدخا نم به صبیه ها هم توجهی نمیکرد چه برسد به فضولی درکار همسایه ها. درزمانی که سیدخا نم با چشم خودش ان صحنه های خجا لت آورولابد پورنوگرافیک را ازمن وان دختره بی حیا دیده بود, آنها هنوز خا نه را نکوبیده، وسه ونیم طبقه نساخته بودند, درنتیجه, فقط درصورتی ازخانه آقای قاضی میشد بخشی از ایوان ما را دید زد که یک آدم نترس ریسک میکرد و ازنردبان چوبی و "لق لقوی" آنها میرفت بالای خرپشتهشان , روی سطح شیب دار و کاهگلی خر بشته دراز میکشید و گردن خودش را ۲۰-۳۰ سانتی کش میاورد تا بلکه بتواند یک چیزهایی را رصد کند . توی دلم دل و جرات این دوتا دختر و مخصوصا سید خانم مادرشان را تحسین کردم, آنها اگر در آمریکا و اروپا بودند هیچ بعید نبود که دریک سیرک بعنوان بند بازبا حقوقهای گزافاستخدام بشوند، استعدادش را که داشتند. البته با مامان مستقیما صحبتی در باب استعداد بند بازی آنها نکردم، یعنی اگر هم میکردم فورا میگفت "برو خودتو مسخره کن، آدم حسابی سید اولاد پیغمبرومسخره نمیکنه " درحاشیه بگویم فروغ دختر بزرگ خانواده قاضی ها، دختری بود نسبتا خوشگل، خوش آب ورنگ با پوست روشنو لپهای صورتی , باب دندان خیلی ازمردهای ایرانی . با اینکه ۶-۷ ماه از من بزرگتر بود اما به دلیلی که نمیدانم کلاس دهم بود. دو سال بعد با یک دانشجوی دانشکده افسری که بچه مازندران بود نامزد کرد، یادم میاید آخرهای هفته نامزدش میامد خانه آنها وآواز میخواند, طوریکه ماهم میشنیدیم وصدایش هم خوب بود. بهرحال فروغ رفت تربیت معلم و معلم شد وازدواج کردند, اما ازمادرم شنیدم که میگفت بعد از چندسال ازهم جدا شدند، بطوریکه سید خا نم گفته بود گویا بخاطر اینکه بچه دار نمیشدند. معصوم دختر کوچکتر قاضی میرسعید دوسالی ازمن کوچکتربود. اگر اینکه گاهی تحت تاثیر خواهر بزرگه کارهای الکی میکرد را بحساب شیطنت اش بگذاریم, درمجموع دختر خوبی بود و الان باید بچه هایش بیش از ۲۵سال داشته باشند. قاضی ها یک پسربنام سالارهم داشتند که چون دوسالی ازمعصومه ولذا چهار-پنج سالی ازمن وفروغ کوچکترمیشد, لذا خواهرها به بازیش نمیگرفتند ومنهم سروکاری باهاش نداشتم. تنها چیزی که یادم مانده نعره های سید خانم خطاب به دخترهاست که "جونمرگ شده ها یه خورده هم هوای این بچه روداشته باشین، مگه داداش شما نیست". این فراخوان به بازی دادن برادر, مختص زمان بچگی نبود بلکه وقتی من کلاس یازده بودم (یعنی فروغ ۱۷-۱۸ساله وسالار ۱۲-۱۳ساله بوده) هم امتداد داشت . اغلب علمای اعلام سناریویی ازایندست را برای بازسازی عملیات محیر العقول نسوان خانواده قاضی میرسعید دردید زدن ایوان ما قابل قبول دانسته اند که: فروغ خانم ابتدا معصوم را که جوانترو فرزتربوده تشویق کرده که ازنردبان برود بالا روی خر پشته, دراز بکشد ودید بزند، اگر معصومه طوریش نشد و سالم برگشت پایین روی پشتبام واگرگزارشش هم به فروغ هیجان انگیزبود (که گویا بوده ) آنوقت "معصوم جون" محکم نردبان را نگه خواهد داشت تا فروغ خا نم با هرترفندی خودش را بالا بکشد, وبعدش معصومه هم دوباره برود بالا. وقتی دونفری ازدیدن عملیات قبیح من وعادله خوب سیر شدند، درمرحله سوم دوتایی میروند پایین و "سید خانم" را درجریان میگذارند. در اینجا باید اذعان کرد مرحبای اصلی (حتی دوتا مرحبا ) حق سید خانم است. نه فقط برای اینکهکه با ان کمردردش چادرش را گره زده دورگردنش وخودش را به ان بالارسانده، بلکه برای اینکه جرات کرده, دراز کش بخوابد لبه خرپشته, گردنش رانیم متردرهوا کش بیاورد تا بتواند به چشم خودش ماوقع را ببیند. آخر درست نیست که یک سید خانم محترم تا وقتی با چشم خودش چیزی را ندیده روی ان قسم بخورد، حتی اگر مطمئن باشد که دخترهایش هم مثل خودش تا بحال یک کلمه دروغ از دهانشان بیرون نیامده است. از جنبه شهامتی ومهارتی کار آنها که بگذریم من فقط مانده ام که این دوتا دختر بچه حسا بی بیخودی پای مادرشان را وسط کشیده اند, اگرازروی ارضاء حس فضولی عملیات را شروع کرده باشند که گفتن به مادره خیلی کار احمقانه ای بوده, چون اینجوری بیشتر دست و پای خودشان را میبسته اند. مگر اینکه فروغ خیلی آب زیرکاه تر ازانی بوده که من تشخیص میدادم، یعنی اینکه زیرزیرکی دوست پسری چیزی دست و پا کرده بوده وبا اینکارش خواسته باشد پیش مادرو خواهرش وانمود کند که با آنها خیلی رو راست است و همه اسرار را با آنها درمیان میگذارد. خلاصه که بقول انیشتن همه چیز نسبی ومحدود است بجز حماقت ما آدمها که هیچ حد ومرزی نمیشناسد, وقتی شماهم چگونگی رفتن من و سیا به خا نه ملیحه را بخوانید آنوقت به صحت اینحرف انیشتن بیشتر پی میبرد. حالا برگردم به ماجرای عادله: درد سر ندهم تلاش های من برای قانع کردن مادرم بجایی نرسید و آخرش گفت بفرض محال که سید خانم دروغ هم گفته باشد معنی اش اینستکه آنها به این دختره(که عادله باشد) حسودیشان میشود ومیگفت روایت داریم اگر همسایه به کسی حسودی کند ان شخص خا نه خراب میشود. من فکر میکنم مادرم بیشتر از همین زاویه به ماجرا نگاه میکرد. یعنی اینکه گویا دخترهای همسایه ها کشته مرده پسر(یا پسرهایش) هستند، اما معتقد بود درعالم همسایگی نباید کاری کرد که به بخل وحسد آنها دامن زد. آخرین امتیازی که داد اینبود که تا پس فردای آنروز(که میشد پنجشنبه) هم اگرعادله تنهایی بیاید, چون خبر نداشته اوبهش حرفی نخواهد زد ولی بعد ازان نباید بیاید و پیشنهاد کرد بهتر است خودم به بهرام این مطلب را بگویم. چاره ای نبود فردایش کهعادله آمد ماجرا را برایش گفتم، طفلکی انقدرناراحت شد که ازجایش پاشد ودرهمانحال که دورخودش میچرخید به نوبت وبا حالت پا دوچرخه ای پاشنه های دمپایی اش را به کف ایوان میکوبید (واکنش اش به عصبانیت اینجوری بود). گرفتم نشاندمش و گفتم با اینکارش دیگران را میکشاند بالا, قبول کرد وآرامترشد، اما هنوز بانها فحش میداد که گاهی هم به ترکی بودند و من چقدر دوست داشتم ماچش کنم وقتی او ناخوآگاه به ترکی یک چیزی را میپراند. یکدفعه انگار چیزتازه ای بذهنش رسیده باشد، بلند شد و گفت "اصلان اگه ما بریم توی اتاق که دیگه این مرده شوربرده ها ما رونمی بینن" . اشاره کردم بنشیند و گفتم پیشنهادش چندان چنگی بدل نمیزند: اول آنکه توی ان اتاق کوچک خیلی گرم است وکولر هم که ندارد، دوم ومهمتراینستکه مامان اولین بارکه به همچین چیزی پی ببرد دیگر اورا اینجا راه نمیدهد؛ سوما اینکه اگرمادرخودش یا بهرام هم بفهمند که ما باهم رفته ایم توی اتاق فکرمیکنم خیلی دلگیربشوندو معلوم نیست چه واکنشی نشان بدهند. دلیل چهارم و پنجم که البته به او نگفتم اینبود که من خودم قبلا خیلی روی این موضوع فکر کرده بودم، (حتی روی اینکه سر مامان کلاه بگذارم و قراربگذاریم وقتی عا دله میاید من صبح به مامان گفته باشم که غروب دیربخانه میایم اما عملا زود بیایم و یواشکی بروم بالا توی اتاق کوچیکه). اما انگارهربار به این نتیجه میرسیدم که اگر اینکار را بکنیم رابطه مان بهم میخورد, یا اینکه ازاین میترسیدم اگرهم نخورد دیگر قشنگی وهیجان سابق را نداشته باشد. مجسم میکردم اگرتوی اتاق هم از یکی از ان کارهایی را میکرد که من دوست داشتم, مثلا از روی خوشی یا عصبانیت یکدفعه یک کلمه ترکی ازدهانش میپرد هیچ معلوم نبود بتوانم خودم را کنترل کنم و نخواهم ان لبها را ببوسم، و اینکه به دنبال ان چه پیش بیاید معلوم نبود. دوم آنکه خب تاحالا و قتی خسرو و خلیل مرا بخاطر اینکه "هنوز ترتیبش را نداده ام " به پخمگی متهم میکردند جوابم اینبود که توی ایوان و جلوی چشم همسایه ها که نمیشود پرید روی دختره و بدروغ میگفتم او هم که حاضر نیست بیاید توی اتاق. اما اگر میرفتیم توی اتاق و آنها میفهمیدند "همچین تیکه ای" خودش منرا برده تو اتاق و من بازهم دست از پا خطا نکرده ام ،دیگرتوجهی نداشتم و آبرویم را پیش دیگران هم میبردند (خوبیش اینبود که سیا بعد از یکی دوبار اول گفته بود دیگر درمورد عادله با او حرفی نزنم و اوهم نمیزد). فردایش هم آمد امابرای اولین بار خیلی بی محابا دست به سر و گوش من میکشید مثل اینکه یکی بهش گفته باشد "بیچاره, آش بخوری یا نخوری درهرحال مردم آنرا بحساب خورده پات حساب میکنن" پس بهتر است چند قاشق بخوری. بدتر آنکه بنظر میامد اصراردارد وقتی به سروکول من ور میرود طوری باشد که اگر فضولها کشیک میکشند حتما آنرا ببینند. من اما نمیخواستم چنین شود، ولی ازاینکه با من ور میرفت خیلی خوشم میامد و نمیخواستم طوری عکس العمل نشان بدهم که بهش بربخورد و بنشیند سرجایش و احساس به این قشنگی کوفت ام بشود. در نتیجه آرام آرام میکشاندمش بطرف آنطرف ایوان وبه پشت دیوارانبار کوچکی که درایوان ساخته بودیم. احتمالا اوهم میباید از این حالت کشیده شدن خوشش آمده باشد که راحت به ان تن میداد. ازآنجا که من بیشتر حواسم روی استتارازدیداحتمالی "قاضی ها" متمرکز بود اصلا به عقلم نرسید که اگرمامان یا یکی از بچه ها به دلیلی بیاید بالا واز پشت پنجره ان اتاق دیگر ما را درچنین گیروداریببیند چی میشود. آنچه روی داده بود اینکه مادرم آمده بود ازان اتاق چیزی بردارد که توجه اش به بذار-بکش ما جلب شده بود و مخصوصا ازان زاویه و باتوجه به انعکاس نور آخرین چیزی که دیده بود اینکه دیده بود "دختره طفلک هی سعی میکند خودش را خلاص کند اما من هی با زور او را میکشانم پشت دیوار و درهمین حالت میخواهم پستانهایش را بگیرم. با تمام اینکه آدم توداری بود اما دیگر طاقت نیاورده بود و محکم در ایوان را زد بهم که ما از جا پریدیم وبا عصبانیت منرا صدا کرد. بدی اش اینبود که خیلی حرف نمیزد که آدم برایش توضیح بدهد. پایین که رفتم فقط طوری نگاهم کرد که از خجالت میخواستم بروم توی زمین، انگار با نگاهش میگفت "برو خجالت بکش دختر مردمرا به بهانه درس گول میزنی میاوری خا نه هرچی هم که میخواهد از دست فرار کند ...." . خودش رفت بالا و با معذرت خواهی از کاری که من کرده ام از او خواهش کرده بود هیچوقت تنهایی نیاید خا نه ما، البته باز هم تاکید کرده بود که خودش دیده است که عا دله هیچ تقصیری ندارد و همه گناه ها بگردن "این پسره بیشعور" است. عا دله هم درست نفهمیده بود قضیه چی بوده زود خدا حافظی کرده بود و رفت. به اینترتیب دیگر در خانه نمیتوانستیم همدیگر را ببینیم (مگربا فریب مامان). پس گفتیم بیرون قرار میگذاریم و اولین قرارهم شد برای روزیکشنبههفته بعد که برویم به یک پارکی که او نزدیک خانه عمویش درشهر آرا سراغ دارد, که رفتیم و بد نبود، اما کاری بود که خیلی وقتگیر بود و دران شرایط منطقا برای هردویمان توجیه چندانی نداشت, بعلاوه انگار خیلی هم حرفمان نمیامد. یکبارهم رفتیم سینما که احتمالا به خاطر اینکه من سازمانا سینما رفتم با "دختره" برایم جذابیتی نداشت خیلی خوش نگذشت. بالاخره تسلیم شیطان نفس شدم و قرار گذاشتیم روز دوشنبه بعد که بهرام تمام غروب را میرود کلاس انگلیسی, عادله برود بالا توی اتاق. منهم بمامان بگویم دیرمیایم خانه ولی یواشکی بروم بالا. چنین کردیم و همانطور که میترسیدم شد, فکر نکنید که خیلی جلورفتیم ، یعنی او خیلی هم اجازه اینکار را نمیداد و منهم نسبت به اینکه تحت فشار بگذارمش احساس خوبی نداشتم . با تمام این احوال بعد ازان هیچوقت دیگر رابطه مان ان جذابیت سابق را نداشت. نه اینکه منکه پسره باشم این احساس را تلقین کرده باشم , نه، شاید بر عکس اش درستترباشد, عادله خودش برای اولین باراز این احساسش حرف زد، گفت نمیتواند بفهمد چرا دیگر ان احساس هیجان سابق را برای دیدن من ندارد. بفاصله یکماه از وقتیکه اینراگفته بود آنها اثاث کشی کردند و رفتندبخا نه ای در خیابان بهبودی که از مدتها قبل حرفش را میزدند, که تلفن هم داشت. فکر کردیم شاید مدتی دور بودن رابطه مان را بهتر کند، شاید یکی دوباردیگر همدیگر را دیدیم ولی کوتاه و نسبتا بدون احساس. بهرام را در دوره دانشجویی هم زیاد میدیدم توی محوطه یا کتابخنه مرکزی دانشگاه تهران او حقوق میخواند . اما عادله را اتفاقی یکی دوبار د کاخ جوانان کوچه یخچال دیدم . خیلی گرم گرفت و شاید یکساعت با هم حرف زدیم اما الان که فکرش را میکنم نسبت بهم احساس دو همکلاس سابق را داشتیم که اتفاقی همدیگر رامیبینندنه بیشتر. دروغ چرا؟ ، نمیدانم ! وقتی این ماجرا ها را پیش خودم مرور میکنم درمورد شخصیت خودم دچار سردرگمی میشوم. مثلادرعرصه رابطه دختر-پسر ازیکسو درمواردی نظیرعادله یا شهلا الگوی رفتاری ام مثل جوانهای رمانتیک وعاشق پیشه است ، ازطرف دیگرحتی از سنین جوانتردرعمل دررابطه هایی بوده ام که به نشانه های روشن رابطه عاطفی ازسوی طرف مقا بل هم کمترین توجهی نکرده ام . در سایرعرصه ها هم کم وبیش چنین دوگانگی هست. مثلا گاهی یک آدم پابند به معیارهای رایج اخلاقی هستم که بهیچ قیمتی حاضر نمیشوم آنها را زیر پا بگذارم و در موارد دیگری چنان دراخلاقیات بخود سهل گرفته ام که براحتی دروغ و یا ناخنک زدن به مال مردم را توجیه کرده ام. بعضی وقتها خودم را تسلی میدهم که شاید همه ما آدم ها ملغمه ای از این تناقضات هستیم، گاهی هم پیش خودم میگویم نکند من از ان آدمهای دو-شخصیتی هستم که میتوانم خودم را با هردونقش سازگار کنم . پروین خواهر کمال آقای کسمایی اینا دوسه سال پیش اومده بدن تو کوچه ما وحدود صدمتر پایینتر توهمون کوچه ما مینشستن، مرد محترمی بود ودبیردبیرستان تو چهارراه رشدیه . دختر بزرگش تربیت معلم میرفت، دختر کوچیکه کلاس ده (یا یازده) بود پسربزرگش کمال که یکسال ازمن جلوتربود, اونسال کلاس دوازده وپسر کوچیکش سیکل اول دبیرستان بود. کمال هم مثل من بندرت تو کوچه پرسه میزد,وبا بچه های کوچه چندان باب دوستی باز نکرده بود، شاید من جزومعدود هم محلی هایی بودم که باهاش دوست بودم. تازگی هم باهم بیشتر اخت شده بودیم چون صبح ها مسیرمون باهم جور بود. چند بار پیش اومده بود پروین خواهر کوچکترش هم تا چهار راه مرتضوی-رودکی با ما اومده بود. ازاونجا اون میرفت طرف مدرسه همام, من و کمال هم تا نواب با هم میرفتیم , من ازاونجا میرفتم اتوبوس سوار بشم, کمال هم پیاده میرفت تا مدرسه جلوه که توخیابان اسکندری و پایین چهار راه رشدیه قرارداشت . کمال عیبش این بود که بیش ازحد جدی بودوبنظرمیرسید غیرازدرس ازهیچ چیز دیگری اطلاع نداشت که این گاه کفر مرا در میاورد. ازهرموضوع غیردرسی که میگفتی، از سینما و ورزش بگیر تا مشروب خوری, برو برنگاهت میکرد, بقول مرحوم دایی ام " مثل خری که به نعلبنداش" نگاه میکند". لابد اگردرمورد دختر بازی صحبت میکردم او فکر میکرد امتحان قوه درس جغرافی است". البته اگر هم اواهلش بود من دراینمورد خاص حرفی نمیزدم چون پای خواهرش درمیان بود ومن نمیخواستم فکر کند نظر سوئی به او دارم. در پرانتز بگویم این ترکیب "نظرسوئی" مثل خیلی چیزهای ما درست برعکس است.وقتی پسره چشماش دختره را میگیرد (یعنی حسن نظر نسبت باو پیدا میکند) میگفتیم ومیگوییم نظر سو دارد، بگذریم. گاه پیش آمده بود در راه وقتی من و پروین (که دردوطرف کمال را میرفتیم) در مورد مسابقه ورزشی یا داستان شب رادیو چیزی میگفتیم, کمال برو برما را نگاه میکرد, که یعنی این چیزهای عجیب وغریب را ازکجا میدانیم. من بفهمی نفهمی داشتم به خواهره "نظر بد" پیدا میکردم, یعنی اینکه کم کم داشت ازش خوشم میومد، شیطون بود, درست برعکس داداشه. اما جلوی کمال که نمیشد درمورد قرارو مدار باهاش حرفی زد. یکروز که کمال به دلیلی قرارنبود بیاید دنبال من با هم برویم ، من تنها تا سر خیابان رفته بودم که اتفاقا پروین را دیدم و راهمان یکی شد. همین شد مبدا رابطه مخفیانه ما که علاوه برملاحضات محلی وخانوادگی وغیره لازمه اش یک سری قایم موشک بازی اضافی با کمال هم بود. اما خدا وکیلی مزه اش هم به همین بود، علیرغم وقتگیر بودنش هیجان وکیف خاص خودش را داشت. یک کیف وهیجانی توش بود که تواون یکی ها نبود. مثلا درمورد عادله اگه پیش میومد ما با خیال راحت جلوی بهرام برادربزرگش قرارمیذاشتیم، حتی شده بود که بهرام واسطه قرار میشد، مرگ من اینم شد ماجرای رمانتیک هیچ هیجانی توش نباشه ، یخ یخ. فکرش را که میکنم همونکه دونفری بابا پروین باهمدیگه داداشه روسیا میکردیم و جلوی روش قرار میگذاشتیم بدون اینکه بفهمه خدایش مزه اش ازخود قرار بیشتر بود,چندان برایمان مهم نبود که بعد ازاینکه قرار گذاشتیم چه خاکی میخواهیم به سرمان بریزیم. فکرنکنین فقط من شیفته این جورهیجان بودم نه پروین هم همین نظروداشت. گزینه هایمان محدود میشد به یکی دوتا خیابان و کوچه فرعی انهم بیشتردرامیریه ویک یا دوسینما. چون اوبعد ازمدرسه نهایت میتوانست دو تا سه ساعت بگوید میرود خانه دوستاش درس بخواند, لذا سینمایی هم که انتخاب میکردیم میباید نزدیک میبود. گرچه من قبل ازسینما رفتن با پروین برمبنای اصول منطقی ونظری چندان تمایلی به گزینه "با دختره سینما رفتن" نداشتم, اما بعد ازیک فقره سینما با پروین نظرم تغییر کرد وفهمیدم اینکار بیخود ترازآنست که قبلا میپنداشته ام. اولین کارسینمایی مشترک من به این ترتیب بود که: بدلیل ضیق وقت مزمنی که پروین دچاران بود مجبور بودیم به سینما کارون واقع درتقاطع رودکی-دامپزشگی رضایت بدهیم. به اینترتیب اینکه چه فیلمی روی پرده بودهم برای من یکی که اهمیتی نداشت. منتها بهرحال این سینما در منطقه خطر قرار داشت, در تیررس دوست ودشمن واقع شده بود. اینرا کلا میگذارم کنارکه ان منطقه محل تمرکزانبوه ریز ودرشتی ازاقوام درجه یک ودو بنده بود. مهم نگرانی از بابت رویت شدن دختر بود. آقای کسمایی گویا از یکماه قبل هفته ای سه روز دریک آموزشگاه خصوصی که حدود صد متر بالاتر ازسینما بود درس میداد. اما ناجور تر ازهمه اینکه دوست عزیزم کمال که برادر پروین باشداز میان معدود ماجراهای جالب! غیردرسی که قبلا درراه مدرسه برایم تعریف کرده بود اینکه گفته بود: در راه بازگشت ازمدرسه جلوه خیلی از وقتها بجای اینکه یکراست از خیابان اسکندری رو به جنوب برود گاهی همینجوری هوس میکند ازخیابان دامپزشگی بیاندازد توی خیابان رودکی و از آنجا بطرف خانه روان شود, چون دراین خیابان مغازه خیلی زیاد است! خب از کجا معلوم که عهد همین آنروزیکی از روزهایی که کمال همینجوری هوس میکند نباشد، ازقضا ساعتش هم باجبار میخورد به حدود زمانی ورود ما به سینما و خر را بیاور ... نه اینکه کمال اهل خون بپا کردن واینحرفها باشد، اما اگرما را میدید حد اقل ضررش این میشد که همین مقدار رابطه پنهانی هم دود میشد. تازه ازان مهمتر، توعالم دوستی وهمسایگی که آدم نباید "نظرناپاک" داشته باشد وازخواهردوستش خوشش بیاید، یک جوحیا هم چیز خوبی است!. البته با بزرگتر برای خواستگاری رفتن البته مستحب است ولی خارج از محدوده این مقوله درد سر ندهم موارد گفته شده از جمله چیزهای بود که احتمال دیده شدن را بالا میبرد پس میباید اولا دم سینما که رسیدیم طوری بزنیم توکه اگردر حین ورودبسینما رصد شدیم او بتواند ادعاکند تنهایی به سینما میرفته! دوما باید زمانی که فیلم شروع شده برویم توکه کسی درسالن انتظارپلاس نباشد، اما سوما وشاید مهمترازهمه آنکه پس ازشروع فیلم توی سالن تاریک است وبقیه مشتریها چشمشان خوب نمیبیند وما میتوانیم بچپیم رو صندلی خودمان( البته بکمک چراغ قوه کنترل چی). چهارم وقتی داریم مینشینن خوب دقت کنیم در چند تا صندلی چپ و راستمان و در یکی دو ردیف عقب و جلویمان آدمی که ما را بشناسد ننشسته باشد. پنجم بالاخره اینکه تازه وقتی هم نشستیم باید دقت کنیم زیاد کله ها از صندلی بالا نباشد که احیانا آشنایی, فضولی چیزی شناساییمان نماید. تا آنجا که میتوانستیم شرایط را رعا یت کردیم ورفتیم سرجایمان که تقریبا درردیفهای وسطی قسمت بالکن بود، پروین سمت چپ دم راهرونشست ومن دست راستش. ضایعه اصلی آنجا بود که فهمیدم فیلم خیلی غمناک است. البته میدانستم که به یک فیلم هندی آمده ایم اما فکرکرده بودم ازان فیلمهای هندی استکه نصف بیشترفیلم را دختره وپسره پشت ستون یا پشت درختها میرقصند. هنوز یادم نرفته فیلمی بود به اسم مادرکه میشد حدس بزنی اشگ بیش از نصف تماشاچیان را سرازیر کرده وان سی چهل درصد سنگدل هم که باقی مانده اند, بیشترشا ن هم الان دارند دل نازکان را دلداری میدهند، ته مانده جماعت هم لابد مثل من دارند منافع و مضرات هریک از گزینه های دلداری دادن را پیش خود سبک سنگین میکنند. تا آنجا که میتوانستم حس کنم پروین اوائل کار کفه اش بطرف اقلیت دلسختها میچربد, شاید هم هنوزچندان "دل بکارنداده بود "(بقول ثمین دخترم). اما گویا وقتی فیلم به جاهای باریک اش رسید طاقت نیاورد، استارت اش را که زد خودم "حق حق" اش را میشنیدم اما یک کمی که روی غلتک افتاد مثل اغلب مردم بی صدا اشگ میریخت. خدائیش رو بگوئید اگر شما جای من بودید بغضتان نمیترکید،؟ منهم که تا ان زمان خیلی احتیاط میکردم بازویم را خیلی به بازویش نمالم که بد بشود! (زیاد دور برتان ندارد، اوروپوش آستین بلند تنش بود ومنهم کت) وقتی دیدم پروین خیلی ناراحت دارد اشگ اش را پاک میکند فقط کاری که از دستم بر میامد این بود که ناخودآگاه دست راستش را گرفتم لای کف دوتا دستهایم وکمی ساب دادم. جدا ازیکجورحس قلقلک خوشایند,ازاینکه فکر میکرد در زمان ناراحتی درک اش کرده ام از خودم خوشم آمد. اما نفهمیدم چه شد که یکدفعه انگار ازخواب پریده باشد دستش را کشید و با یک ضربه سبک آرنج حالیم کرد که ممکن است اطرافیان ببینند وبد بشود. ضربه اش مرا یاد بچگی و عیدها انداخت: تا میزبان میرفت چایی بیاورد من ازآنطرف میز درازمیشدم که تا برنگشته ترتیب یکی دوتا از شیرینیهایی را که بیشتر دوست دارم بدهم , آنوقت مامان هم با همین ابزار سقلمه بمن میفهماند که حفظ ابرومهم ترازشکم "صاحب مرده" من است, من با اینکه دلیلش را درک نمیکردم ولی اخطاررا جدی میگرفتم وعقب مینشستم, که دراولین تجربه سینمایی ام نیز این حربه بر من خیلی موثر افتاد. یکوقت خیال نکنید چون این اولین تجربه ام دریک سینمای "خطری" وبایک فیلم غمناک و درشرایط ملاحظه-کاری دختره بوده میگویم اینکار بیخود است ابدا. اتفاقا تجربه دوم ام دیدن یک فیلم کمدی چیچو فرانکودرسینما ماژستیک همراه دختری بود که چندان ملاحظه ای هم نداشت، به جرات میگویم خیلی کمترازوقتیکه همین فیلم را با سه نفراز بچه های خودمان تماشا کردم بهم حال داد. یعنی چه جوری بگویم بخودم میگفتم یعنی چه؟ اگر آدم میخواهد حرف رمانتیک بزند که جایش وسط فیلم نیست، اگر میخواهد دختره را دستمالی کند که صندلی های سینما برای اینکار خیلی ناراحت اند، دوتا لیچار هم که نمیشود با دختره بارهمدیگرکرد، خب چی میماند؟ حدود یکدهه بعدش، فکرمیکنم سال پنجاه وهفت یاهشت بود داشتیم با با یکی ازدوستان (شاید ایران دوست وهمکارم) جلوی دانشگاه تهران توبساط کتابفروشیهای کنارخیابون سرک میکشیدیم که خیلی اتفاقی بر خوردم به پروین. یک کمی به اصطلاح آب زیرپوستش افتاده بود وجا افتاده ترنشان میداد اما همان شیطنت توی چشمایش برق میزد، درمجموع میتوانم بگویم جذابیت زنانه اش بیشتر شده بود. گفت نامزد کرده و قراراست عروسیشان را درده پدرش اینها بگیرند، سه ماه دیگر. بعد ازتبریک و آرزوی خوشبختی با لبخند گفتم "اگرچه به ان پسره پدر-سوخته حسودیم میشود", اوهم درجواب گفت " اونوقتها از این طرفها بلد نبودی" و هردوخندیدیم نمیدانم دران لحظه این حرفرا بعنوان یک تعارف گفتم یا اینکه نظرواقعیم همین بود.اوهم مثل پدروخواهرش رفته بود تو کارمعلمی. پدرش داشت تو خوارزمی درس میداد، وگفت کمال داره دکترای تاریخ میگیره وبی اختیاربه یاد اون سیاه بازی هامون جلوی کمال دونفری خندیدیم, متفق القول بودیم موش و گربه بازی جلوی برادرش قشنگترین قسمت رابطه کوتاهمون بوده. دوباردیگر سینما رفتیم و چند دفعه رفتیم پارک وچندین بار دیگر تو خیانها یا کوچه های خلوت قرار گذاشتیم و ازحرف زدن با هم لذت بردیم. رابطه مان تا خرداد که مدرسه ها تعطیل شد طول کشید شاید کلا حدود چهارماه شد. بعد ازتعطیلی مدارس چندین مانع ارتباطمان را مختل میکرد. اول اینکه این بهانه که برای درس خواندن خانه دوستش مریم میرود چندان محملی نداشت. دوم اینکه دوست مورد اعتمادش مریم عقد کرده بود وبزودی باید همراه شوهرش میرفت تبریز. منهم ازدهم خرداد میرفتم سرکارم درهتل نادری, ازساعت چهاربعدازظهرتا صبح, تازه بعضی ازروزها را هم بهم کار میدادند. اما یک دلیل مهمتر ازهمه اینها اینبود که آقای کسمایی خیلی ملایم ومحترمانه به پروین چیزهایی گفته بود به این معنی که مردم حرفهایی میزنند که او فکر نمیکند درست باشد وتوصیه کرده بود برای مدتی بیشتر مراقب دور و بر خودش باشد. آقای کسمایی کسی نبود که شکمی یا روی حرف آدمهای شیخ مسلک به دخترانش ایراد بگیرد، مشخس بود کسمایی یا خودش ما را با هم دیده یا آدمهای سروته داری ازماباوگفته اند. بنابراین مجموعه ملاحضات عملی واشاره آقای کسمایی موجب شد ما فقط یکبار دیگردرتیرماه با هم قرار گذاشتیم وتصمیم گرفتیم بهتراست رابطه مان را ادامه ندهیم. خب حالا فکر نمیکنید اگر من ازیک مرحله ای به بعد اورا درخیالم دوست دختر خودم فرض میکردم خیلی کارهای بیشتری میتوانستیم با هم بکنیم و ازان لذت ببریم. بی خود شیطون رفته تو کله تون، هرچی هم مثل اسداله میرزای دایی جان ناپلون اصرار کنید من اصلا منظورم سفرسانفرانسیسکو نبود که نبود، حرفشم پیش نیارین که بدجوری دلگیرمیشم .منظورم کارای رمانتیک تر بود مثل اینکه حداقل شعربرای هم بخوانیم، به پرنده ها غذا بدهیم و , گاهی زیر یک درخت کنار هم درازبکشیم, ازاینجورکارها که خودتان بهترمیدانید. مجید با دختره درآبعلی این ماجرا اصلش مربوط به دختربازی مجید میشه، اما ربطش با بنده اینه که من درکارمجید سنگ تموم گذاشتم، البته در گند زدن بهش، و جالب اینه که تازه قرار بود، من مربی اش باشم که یه وقت جلوی دختره کم نیاره بد بشه. اوائل کلاس دوازده بتازگی تصمیم گرفته بودیم که دیگرلازم است تمرکزکنیم روکتابا وحداقل هردوهفته بزنیم توگوش یه کتاب وخلاص. آواسط تابستان مجید اتفاقی برخورده بود به فرید که وقتی کوچیک بوده تومحله " ته شاپور" با هم بچه محل بوده اند (تاآنجا که بیاد دارم به محله های اطراف خیابان شاهپوربطرف جنوب ازخیابان مولوی تا باشگاه راه آهن وخیابان شوش گفته میشود). فرید گفته بود خانه شان درقلهک خیابان دولت است وبا مادرش وخواهرش فرشته باهم زندگی میکنند. مجید میگفت فرشته وفرید هریک بترتیب حدود دو وسه سال ازاوکوچکترهستند (یاد آوری میکنم که مجید دو و نیم سال ازمن وسیا بزرگتر بود) . آنها را اززمانی که فرید تازه اول ابتدایی رفته بود تاحالا ندیده بود. اماازآنطرف فرید که خودش هم تونخ کشتی فرنگی است ازطریق ورزش آموزشگاهها خبرداشته مجید قهرمان کشتی آموزشگاه شده وخیلی دلش میخواسته اورا ببیند. قرارمیگذارند دوباره هم را ببینند, درجلسه دوم فرید میگوید مادرش بعد ازشنیدن خبردیدن مجید پیغام داده که به مجید بگو اگر بیاید خانه خیلی خیلی خوشحال میشوم. آنطورکه فرید توضیح میداده گویا مادرش صاحب واداره کننده یک کارگاه معتبرطراحی ودوخت لباس زنانه است درحوالی میدان تجریش با ده دوازده تا کارگر.تازگی ها هم مادرش اونیفرمهایی برای چند شرکت واداره طراحی کرده وسری دوزی آنها را به چند خانم خیاط درحوالی محله ته شاهپور سفارش میدهد وخودش مواد ودستورکاررا بانها میدهد ومیرود کارها را تحویل میگیرد و سهم آنها را میدهد. فرید مرتب به مجید اصرارمیکند که بیشتر باهم تماس داشته باشند ومخصوصا اصرارمادرش را هم پیش میکشد. دربرابراصرارفرید، مجید فکرمیکند اوکه حرفی ندارد با مادر فرید بزند ومرتب یک بهانه ای میاورد. مجید وقتی دیداربافرید را بمادرش میگوید متوجه میشود که مادرفرید چند بارپیش مادرش رفته ،اما گویا مادرمجیدرغبت چندانی به رابطه با او ندارد، اما تاکید کرده که کمترین مخالفتی با ارتباط مجید با آنها ندارد. یک روزکه آنها همدیگر را دیده بودند, وقت خداحافظی, مادر فرید که قرار بوده سرراه فرید را هم سوارکند بطور اتفاقی!؟ مجید را میبیند وپس ازاصرارزیاد مجید قراری برای رفتن به خانه آنها میگذارد. مجید میرود آنجا وازخانه و زندگی نسبتا مرفه آنها تعجب میکند، چراکه وقتی بچه محل بودند زندگی شان در یک سطح بوده. سرانجام مجید پی میبرد که اصرارمادر فرید برای این بوده که از طریق مجید بلکه بتواند مادرش را راضی کند دست ازحقوق کارمندی بردارد و بیاید باهم کار کنند، واین امر را بارها بمادرمجید پیشنهاد میکرده است. مجید میگوید هنوزهم دلیل اصرارمادرفرید وانکارمادرخودش را نمیداند, اما این احتمال هست که بدلیلی اوخود را مدیون میداند. دراین ضمن مادرفرید ازمجید میخواهدهرقدرکه وقتش اجازه میدهد باپسرش کشتی تمرین کند وفن هایی را که بلد است به فریدآموزش دهد ومیگوید حق مربیگری آقا مجید هم هرقدر که خودش بگوید منت. همان بار اول قبل ازاینکه مجید از خانه آنها بیرون بیاید فرشته از راه میرسد وهردو از اینکه میبینند دیگری چقدر بزرگ شده جا میخورند ولی بگفته مجید فرشته چندان تحویلش نمیگیرد وباین بهانه که باید درسش را حاضر کند میرود توی اتاق خودش. یکبار که مجید قراربود فرید را در یک کافه-قنادی در خیابان شاهرضا (اگر اشتباه نکنم اسمش کافه فرانسه بود) روبروی سینما دیانا ببیند اصرار کرد با او بروم منهم قبول کردم، مخصوصا که سرراهم از مدرسه به میدان مجسمه بود و رحم دور نمیشد. احتمالا مجید حدس میزده ممکن است اینبارهم فرشته همراه فریدباشد ومیخواست اورا بمن نشان بدهد. فرید تنهایی آمد ومن توانستم کمی آویزان شدن را دلب ولوچه مجیدرسد کنم، اما نه در حدی که برادر دختره چیزی دستگیرش بشود. فرید پسری خوش لباس بود، ازآنها که ما تا همین یکسال پیش (منظورم ۱۳۴۵ است) از روی لباس پوشیدنشان فکر میکردیم بچه سوسول هستند . اگرچه حدودا همسن من بود اما بنظرم آمد صورتی بچه گانه دارد، پسری با اندامی متناسب تقریبا هم قد مجید ونسبتا ورزیده، . حرفهایی که ما در موردجو مدرسه و گروه بچه های خودمان میزدیم برایش تازگیدشت و در قیافه اش میشد نوه حسرت به خل بازی ها را دید, فکر میکنم ازتیپ بچه هایی بود که از یکطرف میترسند به بچه های "درد-سر درست کن"خیلی نزدیک بشوند, وازطرف دیگر"دل-دل" میکنند " "ایکاش منهم یک شربودم""، درست مثل شهمند همکلاس خودمان. بنظر میامد آدم خونگرمی باشد، امادرهمان جلسه اول میشد بفهمی که ازتیپ آدمهاییست که "جلدی حرفها را به خودشان میگیرند"، بهشان بر میخورد ودرلاک دفاعی فرو میروند. فردای آنروز که با مجید حرف میزدیم او هم گفت بهمین خاطر دو صحبت کردن با فرید دست به آسا حرف میزند، واشاره کرد یکبار که دراوائل به شوخی حرفی را پرانده, حس کرده که فرید ناراحت شده است. حالا برویم سرصحبت خودمان، یکی دوباردیگرهم مجید فرشته را درخانه دیده بود, میشد فهمید اندفعه آخری که طرف لباس خانه تنش بوده, برنگ صورتی گلگلی، بد جوری دل مجید را قلقلک داده, چون فردایش آمده بود پیش من میگفت "جون تو خیلی خوشگله", معلوم بود مجید چشم اش طرف را گرفته. خلاصه که ازان ببعد بود که بجای اشکال درسی میامد ازمن بپرسد چه جوری با طرف گرمترصحبت کند تا اوبیشتر محلش بگذارد. من بهش گفتم "من اگر بیل زن بودم اول یک بیل به باغچه! خودم میزدم" اما بهرحال بنظرم رسید شاید دختره نازمیاید وگفتم "باید یه جوری نازشو بخری" که مجید هم جواب داد "نه بابا! از کجا فهمیدی؟" و گفتکه خب سوال همین استکه چه جوری باید نازش را بخرد. درهرحال حرفهایی را که خودم دراینجور موارد از دیگران میشنیدم تحویلش دادم "الاغ جون فقط یه ذره رو داشته باشی کارتمومه دختره از خداشه". بلافاصله فکر کردم واقعا درست میگم چون مجید جوان خوش تیپ وخوش هیکلی بود,خونگرم و بجوش, آدمی دوست داشتنی بود. از هر زاویه ای نگاه میکردم به این نتیجه میرسیدم که دختره میباید از مجید خوش اش میآمد. گفتم مجید نمیشه ازقبل گفت آدم چی باید بگه, اما هرچی دم دستت اومد، ازشوخی گرفته تا کشتی یا سینما، حتیگفتم آقا اصلا اگه هیچی بنظرت نرسید ازدرسش بپرس و سفارش کردم هرچه بگوید بهتر از آنست که لال بایستد وحرفی نزند. البته از حق نگذریم یک ملاحظه اخلاقی هم این تردید را در ذهن مجید توجیه میکرد وان تعصب جوجه خروس مابانه فرید نسبت به خواهرش بود. بطوریکه مجید میگفت فرید گاه و بیگاه که صحبت پیش آمده بود درباره نامرد بودن دونفرازهمکلاسیها وبیغیرتی یک همکلاسی دیگرش طوری حرف زده بود که مجید شک نداشت اگر فرید بداند من میخواهم با خواهرش قرار بگذارم ازنامردی من خیلی دلخور خواهد شد. فرید گفته بود بهرام دوست بی غیرتش تازگی فهمیده دوست نامردش حبیب مدتهاست با خواهرش ثریا سروسری دارند ویواشکی همدیگررا میبینند, اما "هیچی بهشون نگفته". تازه میگوید به او مربوط نیست وبرای فرید دلیل آورده که او که با همکلاسی خواهرش رویم ریخته خواهرش به اوهیچ اعترا ضی نکرده است. فرید گفته "این بهرامه نمیفهمه که دختربا پسر خیلی فرق داره". بنظر مجید خیلی سخت است که طوری به فرشته نزدیک شود که فرید آنرا نفهمد، معتقد بود اگر بفهمد حتما خواهد گفت من ازدوستی واعتماد اوسو استفاده کرده و با کمال نامردی به خواهرش "نظر بد دارم". این طرز فکر فرید برای مجید هم جای سوال داشت، آخرپسری که دریک خانواده زن سالار بزرگ شده ودرسایه ابتکار واراده یک زن (مادرش) رشد کرده اینجورچرت وپرتها را ازکجا یاد گرفته. البته گویا پدر بزرگ اش که خیلی مورد احترام آنها بود، مثل اغلب مردم مرد سالاراست. گویاپدربزرگش هنوز هم گاه وبیگاه بخاطر اینکه حاضر نشده دوباره ازدواج کند تا سایه یک مرد را بالای سرش داشته باشد بمادرفرید که دخترش باشدغرمیزند. بگذریم ازاینکه بقول مجید ازمزه دهن فرید معلوم استکه دراین یک قلم دیگر با "آقا جون" همعقیده نیست, یعنی هیچ جوری نمیتواند بپذیرد مادرش بغل یک مرد دیگر بخوابد. این تردید مجید در نزدیک کردن رابطه اش با فرشته همینجوری ادامه داشت ومجید هم ازبس من وسیا بهش غرزده بودیم دیگر کمتر حرفش را میزد. درزمستان یکباربا بچه ها اینحرف پیش آمد که ازبس درس میخوانیم قیافه مان دارد مثل کتاب میشود، وقرار شد بررسی کنیم ببینیم آبعلی رفتن چه جوری است. درهمان هفته به پیشنها یکی از بچه هارفتیم دربنگاهی که دفترش بالای میدان مجسمه بود اسم نوشتیم، آنها با قیمت بسیار مناسب، یادم نیست هرنفرده ویا پانزده تومان مشتریها را به آبعلی میبردندوغروب برمیگرداندند. زودترین وقتی که جای خالی وجود داشت برای دو جمعه دیگر بود وخلیل وسیا هم از ترس اینکه جا پر بشود درجا برای هشت نفرازما که قبلا موافقت کرده بودیم جا گرفتنه وپولش را پرداخت میکنند. مجید گویا ضمن حرف زدنهمینجوری قرارآبعلی رفتن را پیش فرید مطرح میکند، فرید میگوید از دوستانت سوال کن اگر موافق باشند من ودوستم علی هم باشما میاییم . وقتی فرید در خانه این موضوع را میگفته فرشته خیلی به صحبت توجه میکند ومیگوید "خوش بحال شما پسرها هرجا دلتون بخواد بی دردسرمیتونین برین". با گله میگوید وقتی او که دختر است بخواهد دوقدم برود سر کوچه مامان صد جورسوال وجواب میکند. درگیرودارصحبت آنها مادرشان هم میرسد وبه فرید اصرار, وتقریبا به او حکم میکند که در اولین فرصت از مجید سوال کند اگر پیک نیک آنها مناسب دخترهم باشد آنوقت باید فرشته را هم با خودببرند, که فریدهم گرچه چندان راضی نبوده اما چاره ای هم جزقبول نداشته. فرید اینحرفرا با مجید مطرح میکند ومجید هم با اینکه قند توی دلش آب میشود اما میگوید صبر کن ازبچه ها تحقیق کنم . درد سرتان ندهم درنهایت برای فرید وفرشته وسه نفرازهمکلاسیهایش وبرادریکی ازآنها جا در اتوبوس خریداری میشود. حرکتمان میشود؛ جمعه آینده, راس ساعت هشت صبح ، اول خیابان امیر اباد, صد متر بالای میدان, دست راست, بعد ازایستگاه اتوبوس فرحزاد. به اینترتیب "گروه ما وحومه" در پیک نیک آبعلی جمعا پانزده نفره است; باینترتب طبق حساب دقیق ریاضی بهریکنفر از دخترانی که همراه فرشته هستند سه تا واندی پسر میرسید. "ای کوفتشان بشود". ظلم تاریخی درحق ما پسر ها: بازمجبورم میکنید یک پرانتز باز کنم , اصرار که بیش ازاین نمیشود: این نسبت نامتعادل گویا درپیشا نی من واطرافیانم حک شده است. دردانشگاه, حتی درمینیا پولیس هم که رفتیم همین بی عدالتی وجود داشت، یعنی دررشته های فیزیک والکترومکانیک تعداد دخترها عمرا کم بود. یادم میاید دردانشگاه تهران برای مقابله با این شکاف طبقاتی! (در پیک نیک ها ) بچه ها درجلسات مشورتی بمن که نماینده دانشجویان بودم فشار میاوردند که موظفم ترتیبی بدهم, وروشهای انراهم یاد میدادند. منهم طبق پیشنهاد آنان از نمایندگان رشته های "دختر=خیز" که اتفاقا همه پسر بودند، به یک بهانه معقول برای جلسه فوق الاده دعوت میکردم ، بسرعت ازدستور-کار رسمی جلسه میگذشتیم وبعنوان یک پیشنهاد جنبی ازآنها خواهش میکردم بطوراضطراری ودرحد امکانشان برای شرکت درپیک نیک یا گردش علمی منعقده درفلان تاریخ بما دختر قرض بدهند وآنها هم اغلب ".ازخدایشان بود". یک روش پیشنهادی دیگرهم اینبود که پسرهای هم رشته ای میگفتیم داوطلبانه میتوانند دخترهای فامیل وهمسایه شان را هم همراه بیاورند، که اینراه خیلی جواب نمیداد چون این پسر ها که مثل خودمان ندید پدید بودند خودشان عین کنه میچسبیدند به دخترهایی که همراه آورده بودند و با ایجاد موانع گوناگون درراه مراوده و مبادله آزادانه دختروپسرسنگ میانداختند. اصلا تاریخ را ولش کن, برگردیم سر حساب وکتاب تعداد دخترها وپسرها درماجرای آبعلی. حساب "دو دوتا چهارتا" است دیگر: اگر فرشته ومجید را کنار بگذاریم ؛دخترها سه نفر بودند، پسرها ده تا، اصلا خودتان حساب کنید, شامورتی بازی که نیست. ما خودمان که ازاساسهشت تا پسر بودیم, اگر فرید وبرادریکی ازدخترها را هم اضافه کنیم میشود ده فقره پسر. اگرمحمد بیگلرحاضر بشود یک جوری سرفرید را گرم بکند (بهش قول یکی دوتا پاکت وینستون داده ایم) یا ویا اگربمنزله ن یک تدبیر احتیاطی ناصربتواند برادر دختره را پاتیل بکند، شرایطمان بهترمیشود، اما هنوز هم هرسه نفر پسرمیباید سریک عدددختر باهم دوئل میکردیم .یک جوانصاف داشته باشید، با این شرایط, درتاریخ کی بیشتر ممکن بوده مورد ستم قراربگیرد, پسرها یا دختر ها? منکه راست وحسینی شرح دادم که در تمام طول تاریخ همین بساط برای ما برقرار بوده، مشت نمونه خروار,لابد بقیه پسر ها هم حال و روزشان خیلی بهترازما نبوده است . نه اینکه فکر کنید میخواهم با این مغلطه بازیها بخواهم اینجور وانمود کنم که شرایط موجب شد من ان گند کاری ای که در آنروز کذایی درآبعلی درآوردم را در بیاورم! مساله من سرحق انتخاب است: بازار عرضه وتقاضا است دیگر; یعنی دخترها دستشان بازبودوما پسرهای بیچاره باید مثل برده ها منتظر میشدیم تا تا خانم یکی از ما سه نفر را انتخاب کند. اگر نخواهم به برده ها ظلمی شده باشد باید بگویم ما پسرها باید مثل "میمون ها" پشتک و وارو میزدیم وصداها ادا اطوارهای ازخودمان درمی آوردیم ومنتظر میماندیم ببینیم دختره ازکداممان بیشترخوشش میاید. دردسرندهم, روزموعود ساعت یک ربع به هشت همه درنقطه مورد نظر دربالای میدان مجسمه حاضر بودیم جزدونفر، فقط مرجان وبرادرش نیامده بودند (البته ماهمانجا فهمیدیم اسم دختری که قرار بوده بابرادرش بیاید مرجان است , اسم دوستش هم نازی ). هرچه زمان میگذاشت وبقیه مسافران هم سرمیرسیدند ماامیدوارترمیشدیم، بنظرمیامد اتوبوسمان انقدرها هم که ما فکر میکردیم، دچار فقردخترنباشد,سایرمسافران اتوبوس ظاهرا از این بابت ازماغنی تربودند. فرشته رفت ازتلفن عمومی نبش میدان به خا نه مرجان زنگ بزند وقتی برگشت گفت برای مرجان یک مسافرت پیش بینی نشده پیش آمده, اما بجای آنها میترا دختر خاله اش همراه یکی ازدوستانش میایند وگفت خوشبختانه میترا را میشناسد. اما هنوزنگران بود که چرا میتراهیچ تماسی نگرفته، چون مادرمرجان به او گفته بود میترا قرار بوده دیروزعصرخودش به او زنگ بزند; هم نیامدن مرجان را بگویدوهم محل وچگونگی قرار را ازفرشته بپرسد. خلیل دم گوش من زمزمه میکرد که "زکی خانوما خیلی زیاد بودن حالا یکی شونم کم شد" که دیدیم دوتا دختربطرف گروه ما می آمدند، خلیل بلافاصله دستهاشو بهم مالید ویک "اخ جون" بلند نثارتازه رسیدگان کرد. ازسلام وعلیک گرم اونها با فرشته معلوم بود همان جایگزین ها هستند، وفهمیدیم اسم دومی ناهید است، که اتفاقا خوشگلی اش توی چشم میزد. [پرانتز: یکدفعه یادم افتاد که دوتا عکس توی اتوبوس ازهمین پیک نیک داشتم که اتفاقا همین ناهید توی یکیش هست، یک عکس هم ازمن وخلیل وسیا درطبقه دوم اتوبوس دوطبقه داشتم که مال راه برگشت ازیک پیک نیک پنج نفره پسرانه درجاده چالوس بود, ده-دوازده تاعکس هم ازیکی ازپیک نیک های دوره دانشگاه تهران درجاده رودهن داشتم که معلوم نیست کدومیک از نزدیکان کش رفته, ورداشته تا نفرین نکردم خودش بگه] با مجید در باره اینکه امروز چکار باید کرد قبلا خیلی صحبت کرده بودیم، یکی از وظایفم اینبود که بهش بگویم بنظرمن آیا دختره ازاو خوشش میاید یانه؟ وتشویقش کنم به حرف زدن. دیگری هم این بود که در آبعلی سر فرید را گرم کنم ، آخر مجید معتقد بود محمد بیگلربا ان فس وفس سیگار کشیدنش نمیتواند اینکار را بکند وفرید را بر عکس از خودش فراری میدهد. در انجام وظیفه یکم ازهمان اول صبح زیرچشمی فرشته را زیرنظر داشتم، بنظرم آمد که دوستانش را همراهش آورده به پیک نیک تا دوست پسرش را به رخ آنها بکشد. در نتیجه, اینکه مجید امروزخودش را چه جوری نشان بدهد نقش دوچندان مهمی درتحویل گرفتن مجید توسط فرشته بازی خواهدکرد، یعنی برخورد مجید میتواند موجب سربلندی (و یا زبانم لال سر شکستگی ) فرشتهدر مدرسه و جلوی دوستانش بشود. اتوبوس با حدود نیم ساعت تاخیر راه افتاد که با توجه به سنت ما ایرانی ها اصلا بد نیست. ما صندلیهای ردیفهای عقب اتوبوس نشسته بودیم. چهارتا دخترا یک ردیف کامل پهلوی هم نشسته بودن, پشت سر اونا فرشته وفرید روی یک صندلی, مجید و من سمت دیگه همون ردیف, پشت ماهم بقیه بچه ها. اگه یک وقتی من ناپرهیزی میکردم ودوتا کلام با یکی ازدخترا حرف میزدم خلیل که پشتم نشسته بود, یکی ازاون خنده هاشوسرمیداد وضمن اون بلند بلند میگفت "خفه نشی آقا ". این تکه کلامی بود که اگرمعمولا کسی درکاری یاچیزی زیاده روی کند باو گفته میشود اما خلیل با جا وبیجا اینحرف ورد زبانش بود, مخصوصا اینکه یک کمی هم درتلفظ حرف شین اشکال داشت بیشتر توجه را جلب میکرد . توی راه با اینکه صبح بودومعمولا کسی تو این ساعت ها حال نداره فقط باید بگویم عالی بود. برنامه را پسری که یک اسم جالب خوزستانی داشت ودوردیف جلوی دخترهای گروه ما نشسته بود شروع کرد. پاشد وبی مقدمه گفت "آقایون وخانوما مگه بلا نسبت دارین میرین ختم " وادامه داد "پیک نیکی هاش با من دم بدین" وشروع کرد از "لب کارون" تاجیک. هرچی هم دم دستش میدادی روش ضرب میگرفت. خلیل هم از ته اتوبوس شروع کرد به قر دادن، وبه پسره گفت " من بمیرم بیا بغل خودم باهم قربدیم ".اگرچه خلیل صدای چندان خوبی نداشت اما خوبی اش این بود که مجلس گرم کن بود، همینکه پسره خسته میشد وکس دیگری هم نبود میخواند, هرچی که به ذهنش میرسید. طولی نکشید که محفل گرم شد وگردن اغلب مسافرها برگشت بطرف عقب اتوبوس،. به مجید هی سقلمه میزدم که نوبتش رسیده و اون بهانه می آورد حتی وقتی با صدای بلند اعلام کردم " وحالا این شما و این علی نظری" واز مجید خواستم "سرتوبالا کن خوشگله" رو بخونه, دفعه اول گفت یه چیزی پریده تو گلوم و خیط ام کرد, اما بلاخره خوند. از وجنات فرشته معلوم بود که جو حسابی گرفته تش، نه فقط ازمجید خوشش اومده، بلکه شاید ازاینکه از فردا میتونه توی مدرسه پیش دوستاش درمورد پیک نیک رفتن با مجید ورفیقهای باحالش حرف بزنه. مگه نه اینکه ژاله ومهین واون یکی, تا "تقی-به-توقی میخوره" افاده میان که دوست پسرشون توپارتی فلان کار وبا ورق میکنه. مجید هم طوری دل وجرات پیدا کرده بود که بدون رودروایستی, قشنگ گردنشودراز میکرد تا با فرشته که اونطرف فرید نشسته بود حرف بزنه. پسر جنوبیه هم که انگار تنها بود چون بقدری توی بچه های ما برخورده بودکه همه فکر میکردن از اول جزو ما بوده. خلیل مرتب جاشوتوی اتوبوس تغییر میدادواز پسرای ردیف جلوتر میخواست جاشون رو با ماعوض کنن, لابلای چند تا پسر یک تعارفی هم به دخترهای ردیفهای جلو میکرد, والبته منظور اصلی اش هم همین بود, اتفاقا این یکی سیاستش خیلی درست و ثمر بخش بود. درضمن مرتب ایندست-اوندست میکرد که آیا بهتره با استفاده ازهمین شلوغ پلوغی اتوبوس شماره اش رو رد بکنه یا وایسه به مقصد که رسیدیم. واقعا هم اگر مخالفت جدی من ومجید و سیا نبود شاید اینکار بیمعنی روکرده بود و همه مون رو جلوی دخترا کنف میکرد، اونم نه فقط چهار تا دختر گروه خودمون بلکه سایرین هم که در نتیجه فعالیتهای خودش و پسر جنوبیه حالا توجه شون خیلی زیاد تر بطرف ماها بود. غیر ازحدود سه ربع توقف دم یک رستوران-قهوه خونه برای صبحانه تمام راه تا زمانی که رسیدیم آبعلی همین بساط بگو-بخند، بخون-برقص و خودنمایی-هنرنمایی ادامه داشت. ملخص کلام اینکه, پسرها یعنی اونهایی شون که هنری داشتن ویک و یک جو اعتماد بنفس, تلاش میکردندربازار رقابتی اتوبوس خودشون روبهتر به مشتری که دخترها باشن بفروشن. [ پرانتز,یکدفعه بفکرمرسیدکه درفارسی ما حق این ترکیب "خود-فروشی" رو بدجوری خوردیم ها. چون اگه درست فکرکنی خب هرخواننده ورقصنده ومانکن وکلاهرهنرمندی مگه هدفش این نیست که خودشو بهتر به تماشاچی بفروشه? حالا اگه بگیم خودشو به تماشاچی عرضه کنه که فرقی درمعنای کلام نداره? ، مگه هنر فروش یکی ازمهمترین مهارتها دنیای مدرن نیست؟ ] دردسرندم بقیه راه هم کم وبیش با همین اوصاف گذشت وحدودای ساعت یازده رسیدیم آبعلی. آقایی که مسوول رتق و فتق اموربود، مشخصات محل توقف اتوبوس رو برای همه گفت، ساعت برگشت روبا تاکید راس چهارونیم اعلا م، وخواهش کرد بهتره همه از ساعت چهاراینجا باشند. بعدش هم چند تا توصیه های لازم رو بعمل آورد، ازجمله اینکه: هرکس مسوول اموال خودشه, بهتره هراز یک یا دوساعت بیایم به اتوبوس سربزنیم، حتی الامکان حالت گروهی خود رو حفظ کنید، اینکه بچه هایی که با هم هستند باید ترتیبی بدهند که درهر لحظه بتوانند از هم خبر بگیرند، و چند تا نقطه مناسب برایاونهایی که اهل بزم و بزن و برقص گروهی هستند رو با انگشت نشون داد وووو. هر دسته ای برای ارزیابیهای اولیه ازاتوبوس کمی دورمیشدند وبرمیگشتند، بجز سه دسته: یک گروه متشکل ازسه پسرویک دختر که ازلباس وکفش های اسکیهایی که دستشون بود معلوم بود اهل اسکی هستند, خیلی زود رفتند، لابد دنبال اسکی کردن. یک چند نفری هم نزدیک درب اتوبوس وایساده بودند, لابد تاببینند بقیه چیکارمیکنند، احتمالا باراولشان بود که آبعلی آمده بودند. ما ها هم از قبل کلیات برنامه مان را چنین ریخته بودیم: مجید که تکلیفش معلوم بود، من باید سرفرید را گرم میکردم وسیا ضمن کمک بمن باید هوایی مجید را داشته باشد. یعنی اگر حس کرد کم آورده (یا مجید با چشمک وایما اشاره، ندا داد به مددکار نیازدارد) سیا میبایدیک جوری به او"برساند", یعنی موضوعی چیزی برای صحبت دراختیارش بگذارد. ناصروممد بیگلرمسوول سوروسات بودن. خلیل وبقیه بچه ها میباید درمحل مناسبی که خیلی هم دورازاتوبوس نباشد مستقربشوند، محفل بزن وبرقص راه بیاندازند ، تا نه فقط نگذارند دخترای اتوبوس خودمون پراکنده بشن که اگه بشه یه چندتایی مال جدید هم وارد بازاربکنند. البته این تعیین وظایف ابدا باین معنی نبود که تفریح نکنیم یا هرکدوم بصورت فردی دنبال یه شکار مناسب نباشیم. مخصوصا ان چهارتا دوستهای فرشته باید تاعصر تکلیفشان مشخص میشد. وقتی برای صبحانه وایساده بودیم خسرودرفرصتی مناسب بچه های خودمان راکناری کشیده و درهمین ارتباط با قیافه ای جدی ترازجدی ما را چنین پند داده بود "من واسه خودتون میگم, اصلا خوبیت نداره دخترای مردم ر و همینجوری بلاتکلیف گذاشت، مخصوصا اگرچشم زاغ باشه، یا اینکه شلوارمخمل کبریتی صورتی رنگ پوشیده باشه" هکه مخصوصا این مصرع آخرش احسنت همه در آورد و خنده هم که بهوا رفت, فرید که کنار فرشته و دخترها ایستاده بود پرید جلو که بفهمد به چی میخندیم. خلیل ومروان (حالا اسم ان پسر جنوبی یادم آمد) همراه چندتای دیگر از بچه های خودمان رفتند که جای مناسبی پیدا کند یکی ازدخترهای دسته خودمان وچند نفردیگرهم همراهشان رفتند. ما ۶-۷ نفری که مانده بودیم شاید حدود ده دقیقه ای همانجا جمعی حرف زدیم. ناصرومحمد ساک ها را برداشتند وبا اشاره به نقطه ای که نزدیک یک کیوسگ بود گفتند که به آنجا میروند. سیا ضمن کارکردن روی فریهان(یکی ازدوستان فرشته) میخواست فرید را هم داشته باشد. منهم تلاش میکردم نازی اندختر دیگرتنها نماند (ازخود گذشتگی در راه دوست برای همین وقتهاست دیگر!). دوتا دخترترگل ورگل همراه یک شازده پسراز هم اتوبوسی ها که گویا از سیاحت اولیه برمیگشتند بما نزدیک شدند. برادر باشند بطرف ما آمدند. یکی ازدخترها که بنظر میامد خواهرهمان شاه پسر باشد شروع کرد با فرید حرف زدن. در این لحظه فرید درسمت چپ ومجید سمت راست فرشته سنگر گرفته بودند که اگه منهم بجای اون بودم بفهمی نفهمی احساس والاحضرتی بهم دست میداد. اخه فقط بذل توجه مجید که نبود، فرشته بمنزله حلقه ارتباطی بین پسرها ودخترها هم درمرکز توجه بود. یکدفعه صدای "ای وآی فرشته جون یک دختر که با آغوش باز بسرعت بطرف فرشته میآمد توجهمان را جلب کرد. بعد فهمیدیم اسمش نگین است واز همکلاسیهای فرشته. بعد از ماچ و بوسه (با فرشته نه با ما) فهمیدیم شاه-پسرهمراهش برادرش محسن است وگل-دخترهمراهشان هم نیلوفر. یکی یکی سر صحبتشان باز شد؛ اول نگین گفت او وبرادرش همراه نیلوفر جون با ماشین پدرومادرش که همسایه آنها هستند آمده اند واینکه خانواده خاله اش آنها هم با ماشین خودشان آمده اند. همینطور که آندختره که اسمش نیلوفر بود با نوعی افسوس داشت میگفت "ای کاش" اوهم میتوانست با یک تعداد همسن های خودش با اتوبوس بیاید "اما حیف"؛ من داشتم فکر میکردم میباید اسم او را "سیب" میگذاشتند چون بی اغراق به سیب قندک های بهاری بیشتر شبیه بود, توی ان سرما مزه ان سیبها آمد زیردندانم ودهانم بد جوری آب افتاده بود، ازبس که لامصب تروتازه بود. جذب شدنم به نیلوفر بیشترجنبه زیبایی شناسانه داشت، یعنی با اینکه محوظرافت وطراوتش بودم اما بهیچ وجه درفکرکارکردن روی اونبودم. ازشما چه پنهان پشت دستم روداغ کرده بودم که وقتی قبلش به قصد دختراولی رفته باشم بعدش نرم طرف دومی، حتی اگه خدای زیبایی باشه, واینجاهم اگه یادتون باشه من تاهمین چند دقیقه پیش داشتم خیلی جدی توخط "نازی خانم" کارمیکردم, تاهمینجاش هم اگه اگه به دل نگرفته باشه خوبه. درسته که این کارکردنم حتی به نیم ساعت هم نرسیده بودوهنوزهم "نه به باربودونه به دار" یعنی معلوم نبود نازی نظرش چیه، ولی باشه, منکه قصد شوکرده بودم، مگه نمیگن قصدقربت ازخودش مهمتره. حالا خیلی هم ملاحضات انسانی و اخلاقی و اینحرفها باشه ها, بلکه برای اینکه قبلا بهمین خاطر"چوب به پوزه ام خورده بود", بدجوری شرطی شده بودم وازکنف شدن میترسیدم . یعنی حد اقل دوبارکه دختراولی را ول کرده وبخاطر خوشگلی رفتم بودم "موس موس" یه تازه وارد, ازدومیها چیزی نماسید، یکبارش خب وقتی برگشتم سراغ اولی اونم روی خوش نشون داد اما همینکه رسیدیم پیش دوسه تا ازبچه هاهمچین جلوی اونا کنفم کرد که تادوهفته هرچی"تو آب میزدم" خاموش نمیشد. دفعه دوم هم نگو نگو ازبدشانسی دومیه رفیق اولی بوده، دونفری همچین بهم تگری زدن که هرچه با سیم ظرفشویی هم سابیدم جاش پاک نشد. درد سرندم، من وسیا برگشتیم به پیگیری کارمان روی همون دوفقره دخترقبلی وخوب هم پیش میرفتیم، حد اقل من داشتم به نتایج فعالیتهای خودم امیدوارمیشدم. تا آنجا پیش رفته بودم که فهمیده بودم نازی کلاس دهم طبیعی بود, خا نه شان درخیبان حافظ شمالی پایین بهجت آباد است, ازدرس و معلم فیزیکشان خیلی بدش میاید، کلکسیونی ازعکس ستاره های هالیوود دارد, خیلی به کتاب علاقه مند است ودلش میخواهد نویسنده یا کارگردان شود,اما "حیف که توی این مملکت امکانات برای رشد استعدادهای دخترها خیلی محدود است". منهم چیزهایی از اینوروآنوردر مورد خودم برایش گفتم ،نداریم که بهش بدهم, که چند سال است تقاضا کرده ایم اما هنوزتلفنمان راوصل نکرده اند, اینکه خانه مان درسلسبیل است، اینرا هم گفتم که تابستانها درهتل-رستورانی دربانی میکنم و پول توجیبی خودم را در میاورم، این حرف آخررا عمد ا با نوعی ژست گفتم که یعنی من از ان بچه ننه ها نیستم. همانوقت که گفت ازفیزیک بدش میاید من گفتم میتوانم درفیزیک و ریاضیکمکش کنم , یادم نیست درهمین ارتباط بود یا چیز دیگری اما گفت میتواند تلفن خانه شان را بمن بدهد اما فقط باید بین ساعت ۴ تا ۶ عصر روزهای زوج تلفن کنم ، چون پدرش هنوز از کار بر نگشته و مادرش هم روزهای زوج در اینساعت ها بیرون است. این اولین باروبه احتما ل زیاد تنها باردر تمام دوران دبیرستانی ام بود که یک دختر شماره تلفن خا نه شان را بمن داد(البته منظورم تلفن برای کاربرد رمانتیک است) پیش از اینکه پیغام ناصر برسد من کم کم داشت حرفهایم تهمیکشید, برای خالی نبودن عریضه حرف را کشاندم به اسم معلم هایشان, ودرادامه ان پرسیدم که آیا خا نمها نسرین فانی یابهنوش پورصالح را میشناسد? بهنوش دوست بسیارنزدیک نسرین خواهرسیا است, درآنزمان هردومعلم درمناطق پایین شهربودند ومن اینرا میدانستم, اما هدفم خریدن زمان بود, میخواستم که بعدش هم حرفرا بکشانم به خواهرهای سیا وهمینجوری کش بدهم, امیدواربودم درضمن این حرفهای بی-خودی شاید بزند ویکی دوتا مطلب با-خودی هم به ذهنم برسد. برخلاف تصورم گفت بهنوش را میشناسد وباهم دخترخاله هستند, از آدرس هایی که داد معلوم بود که همان بهنوش را میگوید. اما بلافاصله وبا خیلی تاکید گفت نمیخواهد بهنوش مطلقا چیزی ازماجرای ما بداند, درادامه هم خواهش کرد مطلقا درمورد موضوع فامیل بودن او وبهنوش به سیا چیزی نگویم. اتفاقا پیشنهادش عمرامطلوب من بود, چون بمحض اینکه گفته بود بهنوش دخترخاله اش است من توی دلم گفتم "یا حضرت عباس", نگران افشای رازخودم پیش سیا اینها شدم, یعنی تمام فکرم رفت روی اینکه برای توجیه نیمچه-رابطه ای که دزدکی بابهنوش داشتم (دزدکی ازنسرین وکلاخانواده سیا اینا, تازه اگر خود همین نازی را در نظر نگیریم) چه قصه ای میتوانم سرهم کنم. [پرانتزفکربد نکنید، الان همه چیز را راست وحسینی برایتان میگویم ; بهنوش حدود چهارسال ازمن بزرگتر بود. "نیمچه رابطه" هم یعنی اینکه درخا نه سیا اینا اگر, سالی ماهی پیش میامد که نسرین, سیا یا مامان برای کاری یا برای دستشویی بروند پایین ومن وبهنوش تنها بمانیم , آنوقت عین بچه ۷-۸ ساله ها خیلی ضربتی یک دستی به سروگوش هم میکشیدیم همین وهمین]. اینکاریکجوری مزه شیرینی کش رفتنهای روزهای عید را در دهانم زنده میکرد,همینکه بزرگترهاچشمشان به آنطرف بود دزدکی یکی یا دوتا ازان شیرینی نخودچی یی را می چپاندم توی دهانم, فکر میکنم برای بهنوش هم بیشتر بهمین خاطر مزه میکرد تا هر چیز دیگری سیا هم آنطرفتر مشغول داستانسرایی ودلبری ازفریهان بود، نمیدانم او چه موضوعی را گیر آورده بود که صحبتش تمامی نداشت, ومن میخواستم موضوع فرید را بیادش بیاورم. ارسال چشمک وکلا هرجورعلائم غیرصوتی جلوی دیگران جلوه درستی نداشت , شک انگیز میشد, بنابرین همانطورکه با نازی حرف میزدم, خیلی طبیعی وبا خنده وسط حرفم خطاب به سیا گفتم "آقا خفه نشی", فکرکردم اگرهم دیگران, مخصوصا فرید, این حرف مرابشنوند آنرادرارتباط با حرفزدن بی وقفه اوبا فریهان تعبیرمیکنند, که معنی بدی بر ان نمیشود تصور کرد, سیا هم درجا منظورم را گرفت, چون دونفری بطرف جایی که فرید ایستاده بود نگاه کردیم, با تعجب دیدیم اوفرشته را ول کرده پیش مجید وخودش باچندین قدم فاصله چسبیده به حرف زدن با نگین. جالب آنکه شاه-پسرهم گویا دلمشغولی خواهردرکنار فرید را بفال نیک گرفته, فکرکرده بود بهتراست از فرصت استفاده بهینه نموده و خلاء وجود خواهره درکنار نیلوفرراشخصا پرنماید, لذا در راستای انجام این وظیفه همراه با او قدم زنان ازما فاصله میگرفتند. خب خداییش را هم بخواهی حق اش بود, حد اقل ازنظر بروظاهر بهم خیلی میامدند. چی ازاین بهتر، همه سرشان توی آخورخودشان بود. نمیدانم چه مدتی به این ترتیب خوش گذاشته بود, شاید یکساعت , که یکدفعه یکی از بچه ها ازطرف ناصر پیغام آورد که هرکس "نوشیدنی گرم و چیزی" میخورد بیاید وگرنه میخواهند بساط را جمع کنند بروند سراغ بزن و بکوب. فقط من وسیامیدانستیم منظورناصرچیست. ناصرکه ازشرایط جدید, واینکه خودبخود کارها بهتر از انتظار پیش میرودبیخبرمانده بود, برمبنای برنامه قبلی فکرکرده به هوای نوشیدنی گرم به من وسیا برساند پیش مجید اینها "میخ نشویم", دست فرید را بگیریم برویم پیش آنها تا مجید با دختره تنها بماند. غیر ازمن وسیا بقیه فکر کردند صحبت ازچای است ودران هوا بعید است کسی داوطلب چای نباشد, هرچه هم من وسیا من ومن کردیم و تلاش کردیم از اشتباه درشان بیاوریم کسی گوشش بدهکار نبود وافاقه نکرد. تقریبا همه مخصوصا دخترها معتقد بودند توی این هوا هیچ چیز به اندازه یک لیوان چای و یک پیاله عدسی نمی چسبد (نمیدانم چه جوری آنها کلمه "چیزی" را که ناصر گفته بود به "عدسی" تعبیر کرده بودند). درهمین وقت شاه-پسر ونیلوفرکه همان سیب قندک باشد, هم برگشتند واتفاقا آنهاهم اعلام کردند "اخ که چقدر دلشان واسه یک فنجون چای داغ لک زده". مجید وفرشته نیامدند وبقیه بقصد بساط چای ناصر راه افتادیم, احتمالا مجید توانسته بود فرشته را قانع کند که چای همچین هم چیز خوبی نیست!شاید هم برعکس. آنجا که رسیدیم دماغ ها آویزان شد وقتی ناصربرایشان روشن کرد منظورش ازنوشیدنی داغ همان "ودکای سگی" است و "این چیزها" هم مزه ان است که همان "کالباس" باشد. خلاصه دخترها به اصرار ناصر یکی یک لقمه کالباس گرفتند و راهشان را کشیدند به رفتن، من و سیا مانده بودیم که به اصرارفرید را هم نگه داشتیم. طبق قرار قبلیمان وقتی ناصر استکان عرق را طرف میکرد من به دو دلیل نباید آنرا رد کنم اول اینکه پیش فرد طوری وانمود شود که یعنی اگردست ساقی را رد کنم زشت است و به او بر میخورد; دوم اینکه وقتی او ببیند من راحت استکان را سر میکشم و هیچ طوری نمیشود! او هم ترغیب میشود بیشتر بخورد و با این تاکتیک او پاتیل میشود وراحت میتوانیم او را دور و برخودمان نگه داریم. من اولین استکان را انداختم بالا, انقدرتلخ وبد مزه بود که فقط تکه کالباسی که ممد بیگلربزور توی دهنم چپاند جلوی بالا آوردنم را گرفت, تازه مضحک اینکه با مجبور بودم بگویم "همچین بد هم نیست ها". لابد فرید پیش خودش میگفت "اره تو که راست میگی " پس اونکه عین کاریکاتور" ثمره نسیه فروشی" شد لابدعمه من بود. من دومی را هم با فلاکت بالا انداخته بودم که فرید استکان را برد لب دهانش و همینکه یک خورده اش را مزه کرد خیلی محکم گفت " خیلی ببخشید آقا ناصر ولی من هیچ جوری نمیتونم اینو بخورم" و ناصرهم با اعتماد به نفس کامل به او جواب داد که "یه برگ کالباس درست ات میکنه، اولش اینجوریه". خلاصه کنم: هی ازناصرریختن برای من, وهی ازمن نفهم سر کشیدن بلکه فرید خام بشه. اگر حق ناصر این باشد که بخاطر اینجور عرق ریختن اش برای من, "خره" صدایش کنیم آنوقت بجرات منرا باید " یک طویله خر" نامید. خوب ابله کاه از خودت نبود کاهدان چی؟ فقط نیم مثقال مغز کافی بود تا من بفهمم ، پیش از ظهر,شکم خالی سر کشین عرق ۵۵ برای آدمی به سایزمن یعنی گند زدن بکار خودت واطرافیان. حالا اگرآدمهایی مثل ناصر، محمد یامجید, این "گه -خوری" رامیکردند, میشد بگویی گول هیکل خودشانرا خورده اند. امامن چی? منیکه طبق شهادت ترازوها وزنم بعلاوه وزن سیا, دونفری تازه میشد مساوی وزن محمد, یعنی ۱۲۰ کیلو. تازه چشمهای من شروع کرده بود "قیلی ویلی" برود که فرید پاشد راه افتاد، رفت موی دماغ مجید اینا بشه, یابرگشت سراغ میترانمیدونم. سیاهم دنبالش ,تاهم فرید را تحت کنترل داشته باشد!هم اینکه فرییهان تنها نماند! من لحظه به لحظه پاتیل تر میشدم. از اینجا به بعد را بیشتر از روی حرفهایی که ناصراینها در مورد کارهایم گفته اند میگویم چون خودم فقط یک جاهایی انهم بطور مبهم رویداد ها را بخاطرمیاورم. اولش کمی حالت شنگولی داشتم, با آدمهایی که رد میشدند شوخی میکردم, بد نبود اما کم کم ازکنترل خارج میشدم، یعنی کار بجایی رسید که اگر کسیکه از کنارمان رد میشد نگاه میکرد بهش برمیگشتم و حرفهای ناجور میزدم ,آنوقت ناصریا محمد میپریدند و طرف را بغل میکردند و با معذرت خواهی ردش میکردند. محمد و ناصربا سبیل آویزان وازترس گند کاری بیشتر, بساط را جمع کردند و کشان کشان منرا بردند توی اتوبوس. ملاحظه اصلی شان اینبود که با اینکار تا زمانیکه حالم بهترنشده منرا از تیر رس نگاه دیگران خارج بکنند تا ابرویم کمتر برود. تا یادم نرفته تو این هیر و ویرگویا مجید بقدری از دست ناصر (یا از کل ماجرا ) ناراحت میشه که ول میکنه و میره برای خودش یه جایی که تا زمان برگشت کسی نتونسته بود پیداش بکنه آنها مرا به اتوبوس میبرند وهمینکه بلند میشدم چیزی بگویم این دوتا آدم قلچماق منرا میگرفتند و مثل موش سرجایم مینشاندند و از آدمی که گویا آنجا بوده و گویا من حرف زشتی بهش زده ام (یا میخواستم بزنم) معذرت خواهی میکردند. من خودم دو سه چیز از مدت حبسم در اتوبوس یادم مانده: یکی اینکه راننده اتوبوس آدم خیلی درشت هیکلی بود و سبیلهایش ازدوطرف صورتش از پشت سرش کاملا پیدا بود. راننده اتوبوس را راه اندخت (بعدا فهمیدم پلیس خواسته که اتوبوس برود چند متر آنطرفتر) اما من در ان عالم فکر کردم اومیخواهد همه را جا بگذارد وبرگردد تهران،و جاهای خالی را توی راه مسافر سوار کند و با پولش عشق کند. داد زدم "کجا میری مرتیکه", ناصر اینها دهان را گرفتند، راننده وایساد و فقط گفت "لا اله الا الله" من پررو شدم گفتم "اگه جرات دری برو تادهنتوخورد...." که دوباره بچه ها دهانم را گرفتند و ناصر هم رفت راننده را بوسید. باردیگرفرشته ونازی که شنیده بودند حال من خوش نیست آمده بودند سروگوشی آب بدهند، من بلند شدم ودهانم را باز کردم که بگویم "بابا تورو خدا شماها به این دوتا گردن کلفت بگین بگذارن من برم یه هوایی بخورم : ولی هنوز دهنم را درست باز نکرده بودم که گویا با اشاره یکی از بچه ها راننده پا شد وبا عرض معذرت گفت "خانوما بفرمایین پایین این جوجهههحالش درست نیست ممکنه یه حرف زشتی بهتون بزنه ما پیشتون شرمنده بشیم" که اونها هم با عصبانیت رفتند. یکبار دیگه از بس من التماس کردم حضرات اجازه دادند شیشه اتوبوس باز کنم ، من هم سرم رو بردم بیرون هوا بخورم، دو تا مرد اون بغل رد میشدند دهانم رو باز کردم ساعت و یا یه چیزی در همین ردیفها بپرسم , که باز این پهلوانهای خودمان فکرکردند من یه حرف زشتیزدم یا میخوام بگم, پریدن شیشه رو کشیدن، گویا محمد دیده بود یکی از مردها داره میاد طرف در اتوبوس که پرید جلو, لابد برای معذرت خواهی، آقاهه اومد بالا و خیلی پدرانه یه چیزایی گفت به این معنی که این پسر( یعنی من) باید هوای آزاد بخوره نه اینکه بندازینش این تو. فرید آمده بود سری بزند، او هم کمک کرد رفتم پایین هوا بخورم. نزدیک بود توی ان حال خنده ام بگیرد، آخر مثلا قرار بود فرید پاتیل شده باشد و من هوایش را داشته باشم که"بچه مردم طوری نشود"، بی اختیار از دهانم در رفت "زرررشگ"; هرسه چهار نفربچه ها با نگرانی بهم نگاه کردند، اما وقتی دیدند دارم خونسرد لبخند میزنم ,خیالشان راحت شد، آخر اولش فکر کرده بودند زرشگ را به یکی از رهگذرها گفتم و نگران بودند دوباره "روز از نو روزی از نو". درد سر ندم ساعت دو گذاشته بود که هوایی خوردم, اما حالا سرم بشدت درد میکرد. بچه ها هم گرسنه بودند, چهار پنج نفری بودیم ,من سردم شده بود وبا زحمت راه میرفتم ,من فقط یک کمی لوبیا توانستم بخورم و وقتی از ان رستورانه بیرون امدیم سردم بود, به اجبار برگشتیم تو اتوبوس، و راننده داد که یکی از بچه ها رویم انداخت وخوابیدم. یادم هست وسطهای راه پا شدم رفتم بالای صندلی که نازی نشسته بود و گفتم "نمیدونم چی باید بگم,واقعا معذرت میخوام" ، زحمت بخودش نداد سرش را بگرداند یک "بیشعوری" چیزی نثارم کند، حتی اگریک "بی سروپا" هم گفته بود از هیچی بهتر بود. البته تاحدود زیادی بهش حق میدهم، آدمی بودم که حرفهای رکیک اش یک راننده اتوبوس را جلوی دخترها شرمنده میکرد. فرشته که انطرف نشسته بو نگاهی بهم کرد که از خجالت کم مونده بود بزنم تو سرخودم. مجید که یک ردیف عقبتر نشسته بود منو برد سرجا یم نشوند و با تاسف گفت همه اش تقصیر این ناصره. ازراه برگشتن فقط یه مشت همهمه یادم میاد اما آنجور که بچه ها تعریف کردند نسبتا سوت و کور بوده، یک مقداری بخاطر همین حالگیری که من پیش آورده بودم یک مقداری هم بخاطر اینکه بچه ها انرژی شان تحلیل رفته بود. گاهی ان پسر خوزستانی چیز هایی میخواند، خلیل و دوسه نفر دیگر هم دنبالش را میگرفتند اما گویا بچه ها از حال رفته بودند. نمیدانم شاید هم چون من خودم حالم درست نبود چنین فکر میکنم. ولی فردا پس فردایش از بچه های هم که سوال کردم کم و بیش نظرشان اینبود که برگشت نسبت به رفت خیلی سوت و کور بود. اما خب اینهم زیاد دلیل نمیشود چون ممکن است بچه های ما هم مثل خودم تحت تاثیر گند کاری من حالشان گرفته بوده و فکر کرده باشند دیگران حال نداشتند. شاید بیش از دو سه هفته طول کشید تا بتوانم سرم را با ماجرای دیگریگرم کنم و نازی را از سرم بیرون کنمدر طول این مدت هرچه به خودم زورمی آوردم رویش را نداشتم به نازی زنگ بزنم. حتی یکباردل را بدریا زدم, کاراگاه وار ازبیرون مدرسه اش او را تعقیب کردم و میخواستم درجای مناسبی باهاش حرف بزنم, ولی باز نتوانستم خودم را قانع کنم که بروم جلو. مجید از ان به بعد همیشه ناصر را "ناصرخره" صدا میکرد، بجای اینکه من از او شرمنده باشم طفلک مجید نسبت بمن احساس گناهکاری میکرد. آخرش هم ماجرایش با فرشته بهم خورد. جریان تقریبا اینجوری بود، که تا مدتی که این دست اندست میکرد که سراغ فرشته برود یا نرود وقتی به اصرار من من و سیا با او قرار گذاشت تا چند هفته وضعیت عادی بود، اما گویا مجید بعدا دوباره خودش حرف آنروز را پیش میکشد و فرشته هم در مورد "بی-شخصیتی" من حرفی میزند که مجید از من دفاع میکند و فرشته در جواب از او میخواهد این صحبت را وول کند. . یکبار دیگر که در حضور فرید این صحبت پیش میاید مجید در دفاع از من میگوید "واقعا خیلی بچه خوبیه و اصرار میکند که آنها بیخود ان یک نمونه را علم کرده اند و این حرف را ول نمیکند که فرشته هم با عصبانیت چیزی به این معنی میگوید "تو هم با اون رفیق ریقونه ات ما رو ول نمیکنی " که مجید قهر میکند و و و دختربازی درمهمونی هتل کمودر گفته بودم خلیل دو بار ما رو دعوت! کرد به عروسی تو هتل کمودور . شگردشم اینبود که دم در باغ هتل چنون وانمود میکرد که گویا داداش عروس/داماد یا یکی از .نزدیکترین دوستان داماده, فامیلهای دوماد فکر میکردن با عروسه وبرعکس. بعد ازاینکه مارومیفرستاد تو هنوزخودش دم درمدتی جولان میداد و وقتی میومد تو که سالن شلوغ شده باشه. اغلب وقتی ارکستر شروع میکردورقص بپا میشد خلیل هم سرو کله اش پیدا میشد, چیزی میخورد ومثل خوره می افتاد بجون دختر و زنهای مردم وازشون تقاضای رقص میکرد، انقدر سماجت میکرد تا بالاخره یکی قبول میکرد, اینکه شوهر یا نامزد طرف چپ چپ نگاه کنه براش چندان فرقی نمیکرد. بار دومی که رفته بودیم ,تا خلیل برسه من یک کمی با یه دختری حرف زده بودم، وقتی هم رقص شروع شد خودمونو کشیدیم پشت یکی ازستونها وصحبتمون گل انداخت. من واسه اینجور موارد از قبل شماره تلفن خلیل اینا رو با اسم خودم (عموما احمد بود) رو در چند نسخه روی تکه های کاغذ مینوشتم که اگه لازم شد بدم به دختره. گفتم اگه بخوای خوبه تا کسی نیومده صحبتمون قطع بشه تلفون بهت بدم بتونیم بعد باهم تماس داشته باشیم، با سرموافقت کرد. دست که تو جیبم کردم دیدم مثل اینکه ایندفه یادم رفته روکاغذ ها چیزی بنویسم. خوکار هم نداشتم، دختره هم کیفی همراهش نبود که خودکار داشته باشه. گفتم خودکار ندارم توهم که معلومه نداری. بهش گفتم یه دقیقه صبرکن بپرم از بیژن دوستم خوکار بگیرم بنویسم بهت بدم, اونهاش اونجاس . معمولا بعد از رد کردن تلفن به دختره میگفتم " این تلفن همسایه است و خیلی آدمهای خوبی هستند". اما آنروز نمیدانم چه شد که در ان لحظه یادم رفت و بعدا هم که طبیعی بود یادم نیاید. تا یادم نرفته بگم خلیل خودش رو به دخترا "بیژن" معرفی میکرد منهم که از وقتی آذراون اشتباه رو کرده بود "بل گرفته" بودم و میگفتم اسمم احمده باعجله رفتم سراغ خلیل وخودکار خواستم اونم اول یه مشت کارایی کرد که منظورش این بود که صمیمیت ماها با همدیگه به دیگران نشون بده، و طوری که دیگران نشنوند (به خیال خودش) گفت "خواهر ک... اخه من اینجا خودکاراز ک...ننم بیارم", آخرش با دستش به یه جای ناجورش اشاره کرد وبا خنده گفت "اینو دارم, بدم خدمتتون ؟" و خندید. ازیک آقای دیگه خودکار گرفتم وبرگشتم پیش دختره. اسمش نوشین بود, کلاس دهم رشته طبیعی بود, تو مدرسه شاهدخت اشرف, از نظر زیبایی نمیشد بگی تاپه، به خوشگلی عارفه وعادله ویا دخترعموهای بهرام نبود، اما بد هم نبود میشد باهاش پز داد. فکر کردم بد نشد راهشم دور نیست. منهم گفتم که امسال دیپلم میگیرم, حرفهای بیخودی از اینجا و آنجا رواز سر گرفتیم, گاهی مغزم برای موضوع صحبت بعدی قفل میشد. نوشین گاهی خودشو به پشت ستون میکشید ویکی دوبار هم به پیشنهاد اون رفتیم "یک کمی اونطرفتر"، میشد، حدس بزنی دلش نمیخواست با یکنفر(منظورم یک آدم خاص) رو برو بشه, میشه گفت خودشو از دستش پنهان میکرد. من نتونستم تشخیص بدم, شاید برادر کوچکتر, یا پسر خاله شاید هم دختر خاله، اخه بعضی وقتها یه حساب هایی بین دخترها پیش میاد. درادامه فقط تونستم بفهمم اون آدم ، پدر و مادرش نبودن, شایدم هم آدم خاصی در کار نبوده و برداشت من غلط بوده احتمال داره کلا آدم خجالتی ای بوده. یکی دوتا جوک هم یادم اومد و گفتم, ولی دومی رو هنوز به آخرش نرسیده بودم که خودم حس کردم از اون بی مزه تر تا حالا جوک نگفتم، دختر ه فقط یه نگاه کرد که یعنی "یخ ترازاین بلد نبودی؟ با اینکه گاهی تو صحبت کم میاوردم اما در مجموع بخودم نمره پانزده به بالا میدادم چون فکر میکردم ردخور نداره که نوشین دو سه روز دیگه زنگ میزنه. همه چیز کم وبیش داشت خوب پیش میرفت ومنهم به دختر بازی خودم کم کم امیدوار میشدم، بخودم میگفتم انقدر ها هم که فکر میکردم سخت نیست. موزیک برای چند لحظه قطع شد ودنبالش موزیک آرام برای رقص تانگو شروع شد. از همانجا که ایستاده بودیم در باره این صحبت میکردیم که بزودی زوجهایی هنوز زن و شوهر نبودند از پیست خارج خواهند شد ، درعوض احتمالا یه تعداد زن و شوهر جدید وارد میشوند، که اتفاقا پدر ومادرنوشین هم وارد پیست شدند. از اینجا به بعد همان گندی است که خلیل زد و قبلا برایتان گفتم، خلیل درآخرین موزیک قبل ازتانگو با خانمی میرقصیده که شوهرش هم کنار پیست ایستاده بوده, بعد از اتمام ان رقص خانمه میخواهد برود که خلیل با اصرار اورا نگه میدارد و بد ترآنکه وقتی تانگو شروع میشود هرچه خانمه خود را کنار میکشیده خلیل به او میچسبنده است. انقدر به اینکار ادامه میدهد که اغلب مهمانان توجهشان جلب میشود, تا اینکه خانمه دریک فرصت فرار میکند به آغوش شوهرش ، اما طی مدتی که خلیل ان بگیر و بچسب ها را سران بیچاره درمیآورده اغلب مردم از دیگران میپرسیده اند آیا ان پسره بیشعوررا میشناسند و جوابها نه بوده . ازهمانجا که ایستاده بودیم نوشین شاهد عملیات محیرالعقول دوست عزیزمن "بیژن" بود وداشت شاخ درمیاوردومن ازخجالت نمیدانستم چیکار کنم . سرانجام پدرو مادر عروس و داماد با هم صحبت میکنند ومسجل میشود خلیل فامیل وآشنای هیچیک ازطرفین نیست، از ماموران سالن میخواهند با کمترین اخلال درعیش ونوش مهمانان ان پسره جلف را به بیرون هدایت کنند. کاش خلیل آدمی بود که همینجا به بازی گندش خاتمه میداد ، اما خیرهنوز هم ول کن نبود بلکه گارسونها لای مهمانها دنبال خلیل میرفتند وخلیل هم با آنها موش و گربه بازی میکرد. من چون با خلیل دیده شده بودم داشتم دنبال راهی میگشتم که بدون جلب توجه فلنگ را ببندم که همینکار را هم کردم خسرو که کسی به او شک نکرده بود مدتی دیگر درسالن مانده بود میگفت شنیده بود چند تا از جوانها قصد داشته اند خلیل را دربیرون حسابی بزند اما دایی بزرگ عروس آنها را قسم میدهد اینکار را نکنند, وتوصیه کرده چون"آدم بی سروپا که ابرو ندارد که بترسد" وممکن است خودش را چاقو بزند, درد سر درست کند و عیش یک عده ای بهم بخورد, میگفت خلیل تا مدتها با گارسونها قایم موشک بازی میکرد, از بشت یک دسته مهمان به دیگری، از پشت یک میز به پشت ستون از دست گارسونها در میرفت, دو تا نگهبان هم به گارسونها اضافه میشوند, بالاخره او را میگیرند. اما بعد ازگیر افتادن هم خلیل تمامش نمیکند وازدر سالن تا در ورودی باغ باز هم مثل چارلی چاپلین دو بار از دست آنها فرار میکند و و و و . اگرچه با افتضاحی که بالا آورده بود احتمال اینکه زنگ بزند خیلی کم بود ولی من ته دل هنوز یک امیدی داشتم اما نگرانی ام این بودکه نوشین فکر میکند تلفن مال خانه خودمان است و وقتی پدر خلیل در تلفن بهش بگوید که اینطور نیست خیال خواهد کرد من بهش دروغ گفته ام ودر نتیجه پیش خودش خواهد اینها یکمشت آدم دروغگوی مریض هستند، و قیدش را از بیخ بزند. در حاشیه بگویم من.و خلیل و سیا کلاس یازدهم میرفتیم کلاس تقویتی زبان و هندسه تحلیلی,خلیل هم به پدرش گفته بود چند تا دختر این دخترهمکلاسی داریم که ممکن است زنگ بزنند . نوشین تقریبا یکهفته بعدبالاخره زنگ زده بود و به پدر خلیل که گوشی را برداشته بود با صدایی که عصبانیت و تردید در ان وجود داشته میگوید اگر ممکن است "میخواهم با پسرتان صحبت کنم" پدر خلیل هم که بنا به تجربه میدانست طرف با خلیل یا با من طرف است و اساسا هم آدم خوش برخوردی بود میپرسد "دخترم هنوزنگفتی کدومشون کار داری: بیژن یا احمد? جواب داده بود با احمد. بابای خلیل هم گفته بود احمد پسر من نیست ولی اونم پسر خیلی خوبیه، دختره گفته بود پس بیشعوردرمورد تلفن هم دروغ گفته. آقای فرزان پرسیده بود مگه شما باهم تو آموزشگاه همکلاس نیستین؟ دختره از کوره در رفته بود و گفته بود خاک تو سردروغگوی هردوتایشون کنن, همکلاس چیه, پس اینم دروغ گفتن، ازاون بیژن جونتون که خیلی پسر خوبیه بپرس جریان چسبوندن به زن مردم تو هتل کمودر چی بوده و گوشی رو گذاشته بود خلیل که اومده بود خونه باباش یه-دستی زده بود طوری که اون فکر کرده بود جریان کمودر وزنه رو دختره واسه بابا ش گفته، هرچی هم که اون نگفته من واسه خود شیرینی گذاشتم کف دست آقاشدرنتیجه خودش بقیه شو بی کم و کاست لو داده بود. یعنی نه فقط گند کاری خودشو بلکه یه جوری هم گفته بود که گویا من دعوتش کرده بودم کمودور. به اینترتیب دختره که پرید هیچی, حالا آقای فرزان به دو دلیل از من دلگیر شده بود؛ یکی واسه اینکه گویا من پسر معصومش رو بردم کمودور، دوم اینکه داستان دخترهای همکلاسی تو آموزشگاه دروغ از آب در اومده بود, منم از دستم کاری بر نمیومد برای اینکه اون بابای خلیل بود ومن اگه خلیل رو پیشش خراب میکردم تف سربالا بود, یعنی نون خودم آجر میشد. فقط یادمه از لجم تا مدتها چپ و راست در مورد چسبوندن به زنه بهش میگفتم خلیل "واقعا از الاغ هم خرتری". ژیلا دختری که درمانگاه تامین اجتماعی تور شد ! پا شدم وصندلی ام را بهش تعارف کردم که با خنده ملیحی تشکر کرد وپذیرفت, سرو لباس وحرکاتش سطح بالاترا دیگران مینمود. تازه نمره هفت را صدا کرده بودند ونمره من دوازده بود. حرف مادرم یادم آمد وازترس اینکه مریض نشوم به پسر بچه هفت-هشت ساله ای که کنارمادرش نشسته بود گفتم پسر جان من میرم همین پشت در وخواهش کردم وقتی یازده را صدا کردند بمن خبربدهد, پسرک سری تکان داد. داشتم پشت درقدم می زدم که دختره آمد وگفت با من موافق است که هوای بیرون خیلی "لطیفتره, اصلا بهاریه" واضافه کرد "یازده" رو خوندن بعدیش لابد میشه دوازده وخندید. من داشتم به این فکر میکردم که چطور بفکر خودم نرسیده بود که هوای بیرون لطیفترهم هست که پسرک آمد و اشاره کردکه نمره ام را صدا زدند. ازدختره تشکروخداحافظی کردم ورفتم داخل که ازآنجا بروم به بخشی که باید میرفتم. آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد که اگر کارم پیش از ظهر تمام شد حتما باید برگردم بمدرسه که منهم گفتم "حتما آقا" ساعت حدود یازده بود که کارم تمام شد، با اینکه بیاد سفارش اقای ناظم هم بودم اما بنظرم رسید صرف ندارد برگردم مدرسه. بنظرم آمد حیف است این تیپ واین کت وشلواررا دخترها نبینند. گذار خیلی ازدخترهای مدرسه انوشیروان, مدرسه شاهدخت اشرف ومخصوصا مرجانی ها ازهمین چهار راه پهلوی و پارک پهلوی بود، فکر کردم بالاخره این تیپ و کوپال هیچی نباشد وسط آنهمه نعمت چشمای یکی ازان دخترها را که خواهد گرفت. عزم را جزم کردم وبجای مدرسه راهی پارک پهلوی شدم (پارل کودک بعدی وشاید ولیعصر بعدی) یک مجله فردوسی هم خریدم که هم سرم گرم بشود وهم ژستم را تکمیل بنمایم. روی یک نیمکت نشسته بودم و درحال تورق مجله اطراف را هم زیر چشمی میپایدم.البته باید بگویم دلهره که داشتم چون من تا حالا تنهایی و باین طریق دختر بازی نکرده بودم و نمیدانستم چی میشود. ده پانزده دقیقه ای نگذشته بود که چشمم افتاد به همان دختر که خرامان از جلویم رد شد وبعد ازاینکه اطمینان حاصل کرد منهم او را دیدم رفت روی نیمکتی که روبروی من بود نشست و شروه کرد به سوهان زدن ناخنهایش. ازهمانجا چنان با غمزه نگاه میکرد که میشد بگویی بکلی قضیه ژست مجله خوانی ازیاد رفته. بعد از مدتی موش و گربه بازی و لبخند پرانی یک دفعه یاد حرف خلیل افتادم وبخودم نهیب زدم "خاک برسرت, اخه ازاین آماده تر از این دیگه چی میخوای". خدایش را بخواهید ماجرای کت وشلوار نقش مهمی دربالا رفتن اعتماد به نفسم بازی کرد. فقط یکی دوتا جمله اول را در ذهنم مرور کردم وبخودم امیدواری دادم که جملات بعدی خودش خواهد آمد. پاشدم رفتم جلو وسلام کردم وبرای دست گرمی پرسیدم آیا او همان خانمی است که صح توی درمانگاه همدیگرودیدیم، او جوری جوابم را داد که ترجمه اش بزبان امروزی هامیشود چیزی شبیه "په نه په" عمه خانم ان خانمه هستم. خلاصه طولی نکشید که صحبتمان گرفت، از اینجا و آنجا، والحق باید بگویم بیشتر بخا طراینکه اوخیلی راحت حرف میزد وبیش از اینکه من نگران جمله بعدی بشوم یک چیزی میگفت, یکی از خوبی های کار این بود که اگرهم حرفی میپراندم که خودم به سروته ان اطمینان نداشتم برخلاف عادله خیلی اصرارنداشت کلماتم رابرایش ابهام زدایی کنم. آخ که این عادله حتی وقتی براش جوک هم میگفتی مثلا میپرسید "اه چرا؟ ..." و تو حرف تو دهانت خشگ میشد و باید کلی فکر کنی که جمله بعدی رو چی و چه جوری بگی که دوباره نخواد دلیلشو بپرسه، عمرا اگرراضی باشم یک کلمه بد درباره اش گفته باشم، هنوزهم وقتی یاد خودش وبهرام میافتم یه احساس خوبی بهم دست میده. فقط بعضی وقتها حیرون میموندم که مگه میشه یه دختر سیکل دوم دبیرستان انقدر ساده باشه. وقتی بدون اینکه بپرسم گفت خانه شان تومنطقه پل رومی شمیران واسمش "ژیلا"ست, یک کمی دلم ریخت, فکر کردم هرقدرهم که توی برش حسن ریچموندخوش تیپ شده باشم بعید است بیش ازدو سه جلسه بتوانم پا بپای دختری که خانه شان پل رومی واسمش هم ژیلاست راه بروم, دیریازود یک گندی خواهم زدوتق اش درمیاید. هنوز حرفی روکه باید درجواب بزنم تو مغزم راست وریست نکرده بودم که برام روشن کرد که "بدلیلی که خودم هم میدانم" اونمیتواند تلفن خانه شان را به من یا به هیچ پسری بدهد. تو کله ام داشتم وارسی میکردم که آیا اینکه تلفن دارند به نفع رابطه ماست یا به ضرر, که بدون اینکه به نتیجه ای برسم نمیدانم چرا یکدفعه حواسم منحرف شد به اینکه خب اگرهمین الان درمورد فلان برنامه تلویزیون حرف زد من چی باید بگم، آخه ما هنوز نه تلفن داشتیم نه تلویزیون. بخودم تلقین کردم که نبایدروحیه ام را ببازم بنظرم رسید خب"مرگ که نیست" نهایتش میشود مثل دیروز که که او را ندیده بودم . خب این یکی دیگر ضربه ناجوری بود، انهم درحالیکه هنوزسرم ازدوتا ضربه قبلی کمی گیج گیجی میزد. راستش فکر میکنم اگر یکهفته پیشتربا چنین دختری روبرو میشدم کلا شرایط جور دیگری میشد، منظورم را که میفهمید یعنی اگرپای اعتماد بنفس اضافی حاصله از"کت وشلوار" حسن ریچموند نبود اگرهم از ضربات اول ودوم هنوزرمقی برایم مانده بوداین ضربه آخری کارخودش را میکرد وبه بهانه توالت یا چیزی بی خداحافظی، خودم رابرای ابد از تیر رس چنین دختری خارج میکردم . اما بخودم نهیب زدم "خب که چی" از کجا که همه اش "چسی" نباشه و اگر هم. نباشه بالاخره لابد یه چیزی تو من دیده که تا حالا "حال داده "دیگه. خلاصه درحالیکه سعی میکردم طوری وانمود کنم که حرفهایی که زده برایم کم و بیش عادی بوده گفتم اسم من "احمد" است, وبا بادی درغبغب ادامه دادم که دانشجوی رشته ساختمان هستم. همینکه از حالتش حس کردم بااین حرف خوب جوری توی خال زده ام بلبل ترشدم وکمی هم درمورد رشته ساختمان سرهم کردم. اماگویا همان دانشجو بودنم کافی بودواین جزئیات برایش جالب نبود. بنظرم رسید منتظر آنستکه چیزی در مورد محله، وخانه مان بگویم , با تمام تردیدی که دراین مورد داشتم دهانم را باز کردم که محله وخانه مان را بگویم که اوبا شیطنتی مقاومت ناپذیروسط حرفم پرید که "وایسا, نگوبذارببینم میتونم حدس بزنم" وپیشنهاد کرد سر این مطلب شرطبندی کنیم, وبدون اینکه منتظر جواب بشودگفت"اگه غلط گفتم من پول نهارومیدم, اگه درست گفتم, برنده میشم وتو باید بدی" و شرط را به اینترتیب تکمیل کرد که حق انتخاب نوع "نهارودسر"هم با برنده است. اولش ازشنیدن ترکیب نا مأنوس"نهارودسر" کف دست راستم کمی به خارش افتاد وبی اراده خورد روی جیب شلوارم، اما فورا کانالم عوض شد وفکرم به این رفت که این پیشنهادش چقدر کارم را راحت کرد. ازشما چه پنهان، یک ان بسرم زد چقدر مزه میداد اگر جرأت اش را داشتم ولباش را برای همین یک پیشنهاد ماچ میکردم. دل تو دلم نبودکه چه جوابی خواهد داد لذا گفتم "باشه قبول". انگشت سبابه دست چپش را روی لباش گذاشت وبا کمی درنگ گفت "اوم،اوم سلسبیل" ویک لحظه بعد ادامه داد "یا شایدم طرفای ژاله" . با اینکه یکه خوردم اما یک کمی خیالم راحت تر شد. اولین چیزی که بفکرم رسید این بود که خیلی خوب شد که ژیلافکر نکرده بود بچه شمال شهرهستم. نه اینکه به پایین شهری بودن افتخارکنم، خودتان که میدانید، برای اینکه اگر یک جایی درشمال شهررا میگفت, منکه در خودم نمیدیدم که حدسش را تصیح کنم, آنوقت تازه میشد اول موش و گربه بازی, لحظه به لحظه باید تک تک کلماتی که ازدهانم خارج میشد را را میپایدم که مبادا اشتباه کنم و بند را آب بدهم. سلسبیل و ژاله را طوری با اطمینان گفته بود که معلوم بود محلات تهران برایاش نا آشنا نیست امابهرحال درستی حدس اش برایم سوال انگیز بود, پرسیدم "خب چرا مثلا نگفتی "ته شهبازیا شوش" وادامه دادم"راستی چرا نگفتی "زیر خط یا جوادیه?", جواب داد "اول بگو کی برده تا بگم ", بعد از یک کمی "بگذاروبکش" و " وبازی در آوردن " با انگشت اشاره کردم "تو" وبا خنده اضافه کردم "اما تا جوابموندی ازنهار خبری نیست". با حاضر جوابی گفت" منکه بهر حال میگفتم" و ادامه داد "ولی مثل اینکه پسرا نمیتونن جرزنی نکن". در پاسخ به سوالم اولش که به شوخی گفت چون فقط بچه های طرفای سلسبیل و ژاله شاخ دارن و کلی خندید, منم واسه اینکه خومو ازتک و تو نندازم با خنده گفتم "منکه فکر کردم شاخم افتاده". اما بعدش سر حوصله توضیح داد که خا نه یکی از دوستانش درسلسبیل نزدیک باغ گلستان است او چند بار آنجا رفته و با او بباغ گلستان هم رفته وازتماشای فیلم درفضای آزاد وبدون سقف کیف کرده است، آخرش هم اضافه کرد فکر میکند مرا یکبار همان طرفها در صف اتوبوس دیده است اما دراینمورد ممکن است اشتباه کرده باشد.پس از اینکه دو-سه دقیقه دیگر سر به سرهمدیگر گذاشتیم ,توافق کردیم که وقت انجام شرط رسیده است. ژیلاخیلی جدی پیشنهاد رستورانی در خیا بان ویلا را داد که فکر میکنم اسمش "کیان" یا چیزی شبیه ان بود. هری دلم ریخت, اسمشهرکوفت وزهرماری بود فرق نمیکرد، اما معلوم بود میباید جای گرانی باشد. بعید میدانم درآنزوز (یا هیچ روزعادی دیگری) پولی که در جیب داشتم کفایت همچین نا پرهیزیهایی را میکرد, اما اگر هم پول در جیبم میبود منکه راه و رسم آنجا را بلد نبودم همان اول کارگندش درمیامد. دراین فکربودم بلکه بتوانم بدون اینکه خودم را ضایع کرده باشم جای مناسبتری! را پیشنهاد کنم، شاید هم بی هوا "من ومنی" کرده باشم که بازهم خودش بفریادم رسید. با همان شیطنت گفت "چرا ترسیدی" و ادامه داد که شوخی کرده خیلی گرسنه است,آنجا باید بماند برای دفهای بعد، اوهیچ جوری طاقت رفتن تا خیابان ویلا و منتظر دنگ وفنگ گارسونهای آنجور رستوران ها ماندن را ندارد. همینجور که داشت توضیح میداد صبح برای آزمایشگاه ناشتا بیرون آمده و بعد ازآزمایش هم فقط یک لیوان آب هویج خورده. که منهم با یک "آی گفتی" حرفش را تائید کردم وبا لحنی که بشود آنرا شوخی تلقی کرد گفتم که اگر در جای مناسبتری بودیم میگفتم " لبو بده جیگر" که یکدفعه متوجه شدم تندروی کرده ام ومنتظر بودم بظاهرهم که شده اخم وتخم کند. اما برخلاف تصورم گفت "من جیگروقلوه خیلی دوست دارم". دونفری زدیم زیرخنده، ازجا بلند میشدیم و راه افتادیم طرف دکان جیگرکی که روبروی پارک پایین چهارراه پهلوی نزدیک بستنی خوشمرام قرارداشت. وقتی مشغول خوردن جیگروقلوه ها شدیم چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که چنان با رغبت غذا میخورد که آدم کیف میکرد. نمیدانم توجه کرده اید، بعضیهاغذا خوردنشان مثل انجام وظیفه میماند, غذا میخورند که نمیرند, من خودم از این گروهم, اما یک گروه باغذا حال هم میکنند همانجور که توی سینما ودرحال دیدن فیلم آدم با چسفیل حال میکند. دل وجگرها را هنوز تمام نکرده بودیم که ژیلا حرف "دسر" را پیش کشید, من با تردید گفتم که او برنده شده وپیشنهاد با اوست، گرچه دل توی دلم نبود که نکند جایی وچیزی را انتخاب کند که با موجودی جیب من جور درنیاید. ژیلا گفت همین بغل است و با همان لبخند شیطنت آمیزادامه داد که منظورش کافه خوشمرام است. با رفقاگاهی آنجا میرفتیم, خوبی اش این بود که حد اقل رسم ورسوم کافه خوشمرام را بلد بودم. فکر کردم خب بد نشد, اما هنوزهم نگران بودم, چون بسته به اینکه چی سفارش بدهد ممکن بود به خط قرمز برسم. بدی اش اینبود که اگراینحالت پیش میامد حالا دیگر نمیتوانستم ازبهانه های رایجی ازقبیل "آی وای دیدی کیف پولم وجا گذاشتم" یا "مثل اینکه پول که درآوردم بلیت بخرم اسکناسه ازجیبم افتاده" هم استفاده کنم. رفتیم خوشمرام یه پلمبیر سفارش داد، من نمیتونستم تصمیم بگیرم چی سفارش بدم، راستش غیر از پول یه نگرانی دیگه هم داشتم, از بچهگی تو گوشم رفته بود که اگر آدم روی نون وجیگر آب یخ یا چیزای یخ مثل بستنی بخوره اسهال میگیره. نمیدونم تلقینه یا نه یکی ولی یکی دو بارهم که نتونسته بودم جلوی خودم و ناپرهیزی کرده بودم بد جوری دلپیچه گرفته بودم. همش جلوی چشمم مجسم میشد که پامونوکه ازخوشمرام گذاشتیم بیرون دلم یه جوری شده ودوراز جونتون هردو دقیقه به دو دقیقه دستشویی-لازم میشم، فکرشو بکن این دیگه اسمش گند-زنی بمعنی عملی میشد نه یک اصطلاح. بعدشم میگفتم ازیکطرف اون وقتی ازش بپرسن چرا پسره رو ول کردی میگه پسره اسهالی بود "حالمو بهم زد". از طرف دیگه اگه به بچه ها بگم دختره به چه دلیل پریده که این دفعه دیگه راست راستی حق دارن بگن "راست راستی که ریدی". تو همین حول و ولاها سیر میکردم که متوجه شدم ژیلا ورق منوی کافه هه روبا دست جلوی چشمای من میچرخونه ومیگه "هی نیافتی کوچولو". فورا گفتم "ها? نه بابا من فقط یه فالوده میخورم". آیا بنظر شما اینکه حتی قبل آزاینکه سفارشمون بیاد سرمیزدل پیچه من شروع شده بود نشون نمیده که قضیه شکم من بیش ازاینکه به قاطی شدن جیگر با آب یخ وبستنی ربط داشته باشه به اضطراب ناشی ازکنف شدن مربوطه. خیلی جدی اصرار کرد که با کمال میل میتونه پول اینا رو بده, وقتی به اشاره گفت که خب آدم دانشجو اگه همیشه پول تو جیبش نباشه که عیب نداره, گفتم مساله پولش نیست ومجبور شدم بگم معده صاحب مرده من چه مشگلی داره. گفت "خلاصه که من خیلی جدی میگم" . رفتم یه ژتون پلمبیر ویه فالوده گرفتم، فکرمیکنم پنج شش ریال دیگه تو جیبم مونده بود. خلاصه اون پللمبیرشوخورد ومنم با فالوده هه ورمیرفتم، که با خنده گفت "حالا اگه نمیتونم بخورم حرومش نکم خودش "ترتیبشو برام میده" . اومدیم بیرون, خوشبختانه شکمم مردانگی کرد, بازیها و صداهای ناجورراه نینداخت، دوباره رفتیم توی پارک, روزاز نووروزی ازنو, بغل یه نیمکت تو پارک وایسادیم وکروکر. ساعت شده بود حدود سه بعد ازظهر، بازم ژیلا بود که صحبتو میچرخوند، پیشنهاد کرد قدم زنون بریم جای دیگه، فکر کردم که امروز که کار دیگه ای نمیتونیم بکنیم. حرفامم هم که دیگه داشت تکراری میشد، پس باید اول یه جوری قرار بعدی رو میذاشتم و بعدش یه بهانه ای برای خداحافظی. اول فکر کردم بگم باید برم دانشکده کار واجبی دارم، اما بنظرم رسید ممکنه بخواد با من بیاد، آنوقت اگه دم در نگهبان دانشگاه کارت بخواد دستم رو میشه. تازه اگر بی درد سرمیرفتیم تو, وقتی میدید من درست جایی رو بلد نیستم و گیج گیجی میزنم که بدترآبروریزی میشد. یکدفعه دستم و رو دستم زدم و گفتم آی وای دیدی چی شد نزدیک بود یادم بره من بایدپیش ازساعت چهارخونه عمم اینا امیرآباد باشم که ببرمش پیش یه دکتر، پسرش رفته بوشهر تنهاست. اما اگه موافق باشی بازم همدیگه رو ببینیم. با اینکه بنظر میومد خوشش نیومده گفت "باشه چه جوری؟" گفتم من الان نمیتونم تلفن بهت بدم اما دفه بعد یه جوری جورش میکنم. گفت بد نشد اما یک کمی علافی داره وتوضیح داد قرار است دوشنبه بعد دوباره به درمانگاه بیاید اما معلوم نیست چه ساعتی کارش تمام شود، قرار شد من ساعت حدود ده بروم در مانگاه دنبالش بگردم اگر کارش تمام نشده بود همانجا قرار بعد را میگذاریم با همه دقتم دو تا موضوع بفکرم نرسیده بود. اول اینکه قبلا که تلفن خلیل را به دختری میدادم میگفتم همسایه ما هستند وآدمهای خوبی هستند، اما حال پذیرفته بودم خانه ما سلسبیل است وخانه خلیل اینها هم که خیابان فخررازی روبروی دانشگاه بود، اگر میخواستم دفعه بعد تلفن خلیل اینها را بهش بدهم باید یک راه حلی برایش پیدا میکردم اما مطلب دوم که به ان توجه نکرده بودم اینکه ژیلاکه وضعشنان هم خوب است چطوراستکه بدرمانگاه کارگران مشمول بیمه تامین اجتماعی میاید. اگرچه غیر ممکن نبود اما حد اقلش جای سوال داشت. امامنکه فکر میکنم تا همین جای ماجرا کافی است که نشان بدهد که یک لقمه دختر بازی "خشگه " چه درد سر هایی دارد و بفهمید که چرا ما به همان مجازی اش راضیتر بودیم اما محض گل روی شما بقیه اش را هم برایتان میگویم یکی دو هفته مونده بود به عید نوروزسال هزارو سیصد چهل و شش, یکماه پیشتربا معرفی محمود سی ا(لقبی که ما به محمودامامی داده بودیم) با سیاوش وعطا رفته بودیم برای اولین باردوخت کت وشلوارمون روبه خیاطی ریچموند سرتقا طع خیابان شاه وخیابان کاخ سفارش داده بودیم. روز یکشنبه بود که طبق قرارهمراه سیا رفتم تحویل بگیرم, لباسو که پوشیدم دیدیم الحق دست حسن آقا ریچموند درد نکنه (ما اینجوری صداش میکردیم اما اسم فامیلش یه چیز دیگه بود) بعداز اینهمه بیا و برو کارو تمیز درآورده ،وقتی تنم بود سیا اینا میگفتن "تومنی ده تومن میبرد رو تیپم".خودم هم توآینه که نگاه میکردم همین احساس بهم دست میداد. لباسو که بردم خونه دوباره تنم کردم و یکی دوتا مانور دادم که مادرم گفت "خب حالا تا یه چیزی روش نریختی برو آویزون کن به جالباسی تو کمد" ولی معلوم بود خوشش اومده. خلاصه فرداش رفتم حموم (اونوقتها یک کمی روبراهترشده بودیم و هفته ای یکبار حموم میرفتیم) و کت شلوارو "زدم تو رگ" محسن برادرکوچکترم میگفت باید تا عید صبر کنم اما من صبر نداشتم وقتی پوشیدم محسن گفت "آخرین ژیگولی" تو میپوشی بری مدرسه? منظورش اینبود که هنوز عید نشده از نو نوار بودن میافتدو منم به شوخی میگفتم میخوام "آب بندی بشه". با سیا رفتیم فروشگاه بزرگ ایران وترتیب نفری یک پیراهن نوراهم داده بودیم، منکه تو گوش یک کفش نوهم زده بودم. خلاصه تومدرسه هم بچه ها معتقد بودن که بهم میاد. چهار شنبه بود که صبح باهمون لباس رفتم مدرسه اما بجای کلاس رفتم دفتروبرای رفتن به درمانگاه اجازه گرفتم. آقای قنبری ناظم مدرسه سفارش کرد که اگرکارم پیش ازظهر تمام شد حتما باید برگردم بمدرسه. که منهم گفتم "حتما آقا". ازمحل بیمه پدرم ما میرفتیم درمانگاه تامین اجتماعی که درخیابان کاخ جنوب خیابان شاهرضا قرارداشت، فکرمیکنم برای آزمایش "رادیو ایزوتوپ" برای غده تیروئیدم بود ویا درست بخاطرم نیست. تا آنجا که بیاد دارم روال کار اینبود که اول ازیک مرد انیفورم پوش نمره میگرفتیم ودریک اتاق انتظار نسبتا کوچک منتظر میماندیم تا نمره مان را صدا میزدند، آنوقت یک نگهبان دیگرنمره را نگاه میکرد واجازه میداد که بداخل محوطه رفته وبرویم سراغ قسمتی که به کارمان مربوط است. ازکوچکی مادرم بمن گفته بود که این اتاق پرازآدم مریض است وآدم سالم هم مریض میشود. توی اتاق انتظاریه دخترنسبتا تروتمیزوخوشگل قدم می زد (اخه بیشترآدمهای مسن وکارگر ویا زنهای چادری بچه بغل رو میشد تو این درمانگاه تامین اجتماعی دید). ۲-۲ :آقای شوقی رئیس دبیرستان آقای شوقی مردی با اندام متوسط بود که مکرراززادگاهش لاهیجان یاد میکرد. آدمی آراسته، خوشپوش و مودب بود که برخلاف رسم رایج آنزمان دانش آموزان را معمولا با پیشوند آقا صدا میکرد. با تنبیه بدنی مخالف بود وهیچگاه خشونت فیزیکی ازاو ندیدم ونشنیدم, حتی بندرت ممکن بود با عصبانیت دانش آموزان را مورد خطاب قرار دهد. میتوانم بگویم همین بر خورد مودبانه آمیخته با لهجه گیلکی یکی از دلایلی بود که مضمون کوک کردن از طرف ما دانش آموزان برای او را تشدید میکرد. به امور مربوط به تیمهای ورزشی مدرسه علاقه داشت و رسیدگی میکرد. در مجموع کسی ازاو بدش نمیآمد اما با اینکه آدم انتظار دارد آدمی با این محسنا ت مورد علاقه بچه ها و همکاران باشد اما نمیدانم به چه دلیل شخصیت مورد علاقه بچه ها نبود، حالا فکر میکنم شاید فاقد جذابیت ذاتی ( چیزی که غربی ها به ان کاریزما میگویند) بود، درهرحال بچه ها ازاو بدشان هم نمیامد. برخی ویژگیها آقای شوقی را بسیارمناسب مضمون سازی میکرد از جمله: الف- نصیحت کردن را دوست نداشت، دقیقتر بگویم خودش میگفت "به نصیحت کردن معتقد نیستم میدونید چرا؟ چون کسی به نصیحت گوش نمیکنه " و تاکید میکرد" که که خودش فقط برای نفع وصلاح دانش آموز استکه "اینحرفها را میزند وبس" و راست میگفت. مجید آپرین که خودش هم بچه گیلان بود با همون لهجه میگفت اقای شوقی اگه چکش مدرسه اتفاقی به دستت بخوره چکشه رو صدا میکنه تو دفتر که "آقای چکش، عزیزم، شما قبول داری که بیخودی زدی رو دست بچه مردم? حالا من برای شما میگم اینکار نه فقط ازنظراخلاقی غلطه، بلکه ازنظر قانونی هم جرم حساب میشه، من برای خودت میگم، منکه نفع شخصی ندارم، شما قبول داری؟ " ب - آدم بسیار معروفی بود, یعنی خودش که اینجوری معتقد بود. نه فقط تمام لاهیجانیها قبولش داشتن، دراستان گیلان هم سر شناس بود. آموزش پرورش منطقه ۲ که جای خود داره وقتی وارد اداره کل میشد یکی ازمشکلاتش جواب سلام دادن واحوالپرسی با دیگران بود، درکل وزارتخانه هم روی آقای شوقی حساب میکردند. میکردند ، ما که اشتهار سنج در اختیار نداشتیم اما صد در صد مطمئن بودیم خود آقای رییس اینطورفکرمیکرد و اعتقاد ایشان خودش خیلی مهم است. پ -آدم ورزشکاری ومخصوصا آدم خیلی قوی هیکلی بود، حد اقل اینکه مثل قهرمانهای زیبایی اندام راه میرفت, دستهایش را با فاصله ازبدن حرکت میداد و پاهایش را هم همینطور, لابد کلفتی عضلات ران مانع از ان میشد که پاها بتواند نزدیک بهم حرکت کنند. ما هیچگاه این فرصت برایمان پیش نیامد که قد ایشان را اندازه گیری کنیم, اما چندین بارکه یکی ازما بغل دست آقای شوقی وایساده بود دیگری توانسته بود بفهمد که قد ایشان همچین بفهمی نفهمی ازمن یا سیا کوتاه تر است (ماهردوتایمان ۱۷۸ سانتیمتر بودیم). اگر نخواهم پا روی حقیقت بگذارم، مجبورم اعتراف کنم بجایش، وزن آقا میباید بطور محسوسی از وزن من یا سیا پیشتربوده باشد. چرا اینرا میگویم? برای اینکه میشد حدس بزنی آقای شوقی وزنش یه چیزی میشد مابین وزن من (یا سیا) و وزن محمد بیگلری که تومدرسه واسه خودش غولی بحساب میومد. من وسیا اونوقتها مجموع وزن دونفریمون باهم بین صدوبیست تا نهایت صدوسی کیلودرنوسان بود, ممد وزنش گاهی به هشتاد وپنج کیلوهم میرسید (بسته باینکه وگلاب به روش درچه حالتی وزنش کنی). اما دو دلیل اصلی که نمیشد درمورد ورزشکاری آقای شوقی شک کرد این بود:اول اینکه ازهرورزشی که صحبت به میون میومد, حتی اگه اون ورزش تازه به ایران اومده بود آقای شوقی میگفت "یادش به خیر کلاس .. که بودیم با تیم ... لاهیجان رفته بودیم مسابقه ...با ...". اما دلیل دوم که اتفاقا مهمتر هم بودو من قاطی کردم و الا میباید آنرا اول میگفتم اینکه, آقای شوقی خا نوادتا ورزشکار بودند، اگر بپرسید آیا شاهدی براین مدعای خودم دارم ? میگویم دارم وخیلی خوبش را هم دارم . خواهرخانم آقای شوقی, خانم مینا لاهیجی (یا مینو؟) کاندید عضویت درتیم منتخب استان گیلان بود. اما مهم اینبود که آقای شوقی امید بسیار داشت که مینوخانم بزودی کاندید عضویت درتیم ملی امید دو ومیدانی کشور دررشته پرش بشود, چون نامبرده خیلی جوان بود و "حالا حالا ها جای پیشرفت داشت ". آقای شوقی هم خدایش برای تبلیغ ایشان درمدرسه از هیچ فروگذار نمیکرد مخصوصا ذکر این نکته که نامبرده نه فقط بخاطرخواهرخانم بودن نسبت سببی داشت بلکه نوه عمه شان هم بودند که نشان ازوابستگی خونی هم بود. ت - اما ازهمه مهم تراستعداد ذاتی آقای شوقی درامور پلیسی وکارآگاهی بودکه اتفاقا بیشترین رابطه رو به ماجرایی که میخوام تعریف کنم داره. گویا کتابهای پلیسی راهم میخواند، یا حد اقل نام قهرمان اینجور داستانها را بلد بود. اقای شوقی با اون شم تیز پلیسی باید دلیل منطقی هرچیزی روکشف میکرد، نه اینکه خیال کنید اینکاربرای شخص خودش نفعی داشته باشد, فقط برای اینکه بهتر بتواند ازحقوق من دانش آموزدفاع کند این زحمت را بر خود متحمل میکرد، البته به گفته خودش "حفظ پرستیز دبیرستان دکترهنربخش هم دراین امربی تاثیر" نبود. بجای اینکه پای پلیس به مدرسه باز شه، بهتر این بود که خودش دانش آموز مجرم روصدا کنه وازش بخواد با صداقت همه چیز رو براش تعریف کنه. میباید براتون واضح و مبرهن شده باشه که اون خودش ازقبل از تمام جزئیات اطلاع داشت، نه اینکه علم غیب داشته باشه "شاگردای دیگه خودشون میومدن بهش گزارش میدادن" منتها آقای شوقی میخواست اززبون خودت بشنوه"، که بهتر بتونه ازحقوق تو دانش آموز خطا کارولی سربه هوا دفاع کنه، خودش که همیشه همین رو میگفت. ۲-۳: آقای فربیز معلم ادبیات آقای فربیزهم اهل گیلان بود اما ابدا لهجه شمالی نداشت ، برغم سر نیمه طاس وقد نسبتا کوتاه آدم شیک وخوش تیپی بود. سابقه خدمات وتحصیلاتش ازاغلب معلم ها ومخصوصاآقای شوقی بیشتر بود. فوق لیسانس ادبیات داشت وخوش تدریس بود. اما دوخصوصیت آقای فربیزرا بیشترازدیگرمعلمها به ماجرای ما مربوط میکند؛ اول اینکه اوخیلی حاضرجواب وشوخ بود، کمتر ممکن بود درجواب متلکی بماند. عموما شوخیهایش به دل مینشست وبه بچه ها برنمیخورد. گرچه گاهی دیده بودم بچه هایی که خودشا ن اهل شوخی نبودند متلک های او را اشتباها بفهمند ودلگیر شوند. امادوم اینکه آقای فربیزبفهمی نفهمی به آقای شوقی حسادت میکرد، غیر مستقیم وزیرزیرکی توگوش ما کرده بود آقای شوقی فقط برای اینکه اینکه از بستگان سببی خانم صوفی رئیس اداره آموزش و پرورش منطقه دواست به این مقام منصوب شده است والادر همین دبیرستان بعضیها(یعنی آقای فربیز)هم از نظر سابقه کاروسوادو مدرک برای مدیریت ارجحیت دارند(شاید هم راست میگفت نمیدانم). . به همین دلیل آقای فربیززیرکانه هرفرصتی را که احتمال کنف شدن آقای شوقی دران بالای پنج درصد بود را مورد تشویق و حمایت قرار میداد ، منتها مواظب بود که کسی نتواندازظاهرحرفهایش چیزی بعنوان تحریک علیه رئیس دبیرستانرا "بل بگیرد". دوتا معلم دیگر بودند که علنا با اقای شوقی بد بودند. آقای شهاب معلم ریاضی کلاس دهم ما ازآنهایی بود که نه فقط آقای شوقی که علنی به رییس اداره و وزیر هم بد و بیراه میگفت. در مجموع اکثریت با معلمانی بود که زیر جلکی از دست انداختن رئیس توسط بچه ها بدشان نمی آمد, و همین هم یکی از عواملی بود که به مضمون سازی برای رییس دامن میزد ۲-۴: آقای نعمتی مستخدم آقای نعمتی بجز آقای مطهری معلم تعلیمات مدنی احتمالا مسن ترین فرد و بدون شک "گرد ترین" فرد مدرسه بود و حتما سنش بالای چهل و پنج سال بود.منظورم گرد با کسره "گاف" است, نه ضم ان, مقام "گرد-ترین"بخاطر شکم برجسته و قد نسبتا کوتاه به آقای نعمتی داده شده بود. او تعریف میکرد که ۳ دختر، یک پسر و ۲تا نوه خوشگل دارد . در میان ۴ نفر مستخدم مدرسه ازهمه ارشدتر بود. علیرغم شکم گنده و گردش او را در آدم بسیار زرنگی بود که سرو چای به دفتررا در انحصار داشت. کیوسک بوفه مدرسه را هم به اتفاق یکی دیگر از مستخدم ها اداره میکرد. اما آنچه بیش از هر خصوصیت دیگری آقای نعمتی را به ماجرای من و بطور کلی به محصلان مرتبط میکرد حس کنجکاوی فوق العا ده (سوپر- فضولی) او بود, یعنی اینکه حاضر بود هر کاری انجام دهد بلکه یک ماجرایی پیش بیاید که او بتواند پشت سرآقای شوقی یا بقیه کادر مدرسه با بچه ها بگو بخند کند. در یک کلام نعمتی مهمترین ویژگی اش این بود که برخلاف دیگر مستخدمهای مدرسه یک پای ثابت شوخی ها وکرم ریختن های بچه ها بود. این در حالی بود که نعمتی نه فقط چهار تا بچه داشت که دوتا نوه مثل دسته گل هم داشت که بقول خودش اگر یکهفته آنها را نمیدید انگار چیزی را گم کرده است. ۲ -۵: گروه ما (our gang) اینرا هم بگویم که در مدرسه هنربخش بخاطر محلش تنوع طبقاتی بین بچه شاید بیش از مدارس پایین یا بالای شهر بودالبته نه اینکه بچه های خانواده های خیلی بالا یا خیلی پایین رو بشه اونجا دید به همین ترتیب بچه های فوق العا ده درسخون یا هیچی درس نخون هم کم داشتیم اعضا گروه ما: اگرچه این کلمه عضو گروه روسهوا میشه اینجا بکار برد, دسته یا گروه ما ۵ تا۶ عضو! اصلی و ۲-۳ تا عضو نصفه-کاره، چند تاهم عضوغیررسمی داشت که مرزبین ساب-گروهها هم همچین مشخص نبود و بسته به شرایط میتونست عوض بشه. سیا فانی،هادی کریمیان , خلیل فرزان، مجیدآپرین، ناصرجهان، خسروگندم آور ومن اعضا اصلی بودیم -محمد بیگلری ، محمد بختیاری و سینا درودیان به تناوب و بطورنیمه-رسمی! جزو ما بودند، یدی ورضا بیک فقط چند ماه با ما بودند ورفتند(نام فامیلش هم یادم رفت).رضا عنصریان پسرخاله سیا و عطا روح افزا پسر دایی من اگرچه شاگرد هنربخش نبودند ولی درجمع های بیرون-مدرسه ای ما و حتی گاها در فضولی های مدرسه ای شرکت میکردند. یک عوض کفاش بچه جوادیه هم بود که دندان طلایی ولهجه ترکی غلیظ داشت . اول ازهادی بگم که از دپیرستان علامه با من و سیا وحسین حاجی با هم بودیم. هادی از معدود دوروبریهای ما بود که پدر ومادرش هردو درسطح دیپلم سواد داشتند. اهل اصفهان بودند, باباش کارمند بانک ومادرش مدیر یک مهد کودک بود. خونه نسبتا بزرگی توی کوچه ای روبروی سینما خرم در خیابان رودکی یا همون سلسبیل داشتند دبیرستان دخترانه همام هم تو کو چه اونا بود که عفت خواهر من اونجا میرفت مدرسه. هادی بچه خوب و زرنگی بود اهل ورزش و گاهی من و سیا رو میبرد باشگاه بانک ملی برای شنا نسبتا ریز جسته اما خیلی ورزیده بود بعدبرای سیکل دوم اولش با سیا وهادی رفتیم کلاس چهارم تو دبیرستان خرد خیابان سپه غربی روبروی دانشکده افسری و سنا و کاخ ها اسم نوشتیم. به خانواده گفتیم مدرسه اش خوب نیست اما در واقع بخاطر سختگیری های انضباطی رییس این مدرسه در کمتر از یکماه زدیم شمالتر و سه نفری مدرسه هنربخش اسم نوشتیم ، با ناصر و یدی هم تو خرد آشنا شدیم. هادی ۴-۵ ماهی بیشتر طول نکشید که تصمیم گرفت بدلیل دوری راه از هنربخش بره و مدرسه دکتر نصیری توی خیابان سینا در محله سلسبیل اسم نوشت اما رفاقتمون کم و بیش حفظ شد تا چند سال بعد انقلاب.یادمه بعدش با خواهر یکی از همدانشکده ای های سیا ازدواج کرد ، بهر حال در سال بعد از خاتمه جنگ با عراق بود (سال ۱۳۶۸)که شنیدم در تصادف اتومبیلش کشته شد یادش به خیر سیا فانی بچند دلیل لازم میدونم در مورد زندگی سیا وخانواده اش بیش ازدیگران صحبت کنم. اول اینکه با سیا بیش ازهمه دمخور بودم ، نزدیکترین دوست هم بودیم, خانواده های همدیگررا میشناختیم. یعنی زندگی من وسیا در دوره دوم دبیرستان انقدربا هم قاطی بود که مشگل یکیمان بتواند از ماجرایی بگوید که ان یکی دیگرپای ان نبوده باشد. دوم اینکه پدرسیا نمونه ای ازخود-محوری مردانه وخواهرانش نمونه ای ازدختران خود-ساخته دهه ۱۳۴۰ بودند. . من وسیا هردوساکن منطقه سلسبیل بودیم, خونه اونا سه راه اکبراباد بودومال ما روبروی قلعه ارمنی. اول دبیرستان علامه همکلاس, بعدش یارغار شده واغلب اوقات را باهم میگذراندیم. با اینکه مدارس بهتری درمنطقه ما وجود داشت به دلایل کشکی برای سیکل دوم دونفری باهم درمدرسه هنربخش ثبت نام کردیم. چند ماه اول کلاس چهارم را با دو چرخه به این مدرسه میرفتیم پس از انهم اغلب با هم با اتوبوس به مدرسه میآمدیم. میشود گفت رفاقت صمیمی ما که اولش شامل زنده یاد هادی هم میشد هسته اولیه بود جمعی بود که با جذب تدریجی سایردوستان گروه ما را تشکیل داد. هادی کریمیان اول با ما آمد مدرسه خرد ثبت نام کردیم ولی بعد که ما رفتیم هنربخش اون رفت مدرسه دکتر نصیری که مدرسه خوبی بود در خیابان سینا بغل کوچه یخچال (کاخ جوانان بعدی). راستی اینرا بگویم که سیا تن صدای استریوفونیک وفوق العاده خوش آهنگی داشت، منظورم حرف زدن معمولی است ونه آواز. سیا وترس ازسگ تا حد مرگ اینم باید بگم که سیا ازسگ وگربه گریزان بود اما من در سیکل دوم بود که انهم اتفاقی پی بردم که اوازسگ "مثل جن ازبسم الله" وحشت دارد. یکروز باهم داشتیم خیابان ظلع شرقی پارک فرح آنزمان (پارک لاله فعلی) را از پیاده رو شرقی که جنب سازمان آب تهران است رو به شمال میرفتیم ، خیابان بعدازانقلاب گویا شد حجاب. از پیاده رو شرقی که جنب سازمان آب تهران است رو به شمال میرفتیم، سیا درطرف راست من راه میرفت وبه نرده ها نزدیکتربود. یکدفعه من توجهم جلب شد به یک توله سگ که داشت داخل محوطه سازمان آب بفاصله ۱-۲ متری پشت نرده ها روی یک گپه خاک با چیزی مثل پوست هندوانه ورمیرفت. ازآنجا که وررفتن سگ با پوست هندوانه برایم عجیب بود میخواستم توجه سیا را بان جلب کنم، شاید فکر کردم سگ گوشتخوارلابدازفرط گرسنگی به پوست هندوانه پناه برده. یکهو گفتم "سیا سگه.. داره..." همینکه کلمه سگه از دهانم خارج شد سیا که به نرده ها نزدیکتر بود فریادی زد و مثل فنرخودش را بطرف جوب آب پرت کرد وخوشبختانه قبل ازاینکه با مخ بیافتد تو جوی آب بزرگ کنار خیابان توانست روی زمین بنشیند. نگاهش کردم دیدم رنگش مثل گچ شده بود و درحالیکه دستش را به دقت وارسی میکرد گفت "چه شانسی آوردم تا آرنج دستم رفت تو دهنش, جون تو را ست میگم, اینا ها " وپشت دستش را که خراش برداشته و در حال کبودی بود بعنوان شاهد نشانم داد. من هیچ جوری نمیتوانستم جلوی خنده خودم را بگیرم وسیا تند تند به مرگ مادرش قسم میخورد که دستش تا بیخ رفته تو دهن سگه. من درلحظه این رخداد دهشتناک شاهد بودم توله سگ بیچاره ,انهم از صدای فریاد ما, فقط یک کمی سرش را بالا آورد ولی بکارش ادامه داد واصلا هیچ جوری حاضر نبود پوست هندوانه را ازدست بدهد، بیش از یک مترهم که با نرده ها فاصله داشت. سیا نشانم داد پشت دست چپش داشت کبود میشد, اما کاملا معلوم بود وقتی از ترس از جایش میپریده پشت دستش به هره سیمانی پایین نرده ها یا به دیوار خورده وخراش برداشته. درحالیکه خودم داشتم از فرط خنده به زمین میخوردم به سیا گفتم حالا ازهمش که بگذاریم پاشو این بدبخت توله سگه رونگاه کن تا ببینی که دهانش اصلا انقدر کوچیکه که انگشت توهم توش نمیره چه برسه "تا آرنجت رفته باشه تو حلقش". ولی سیا هیچ جوری حاضر نشد که دیگه به نرده ها نزدیک بشه ,کمی که حالش جا اومد پاشد ،عرض خیابون روگرفت و رفت به پیاده روی غربی خیابان, که منم به اجبار دنبالش رفتم با هم رفتیم توی دبیرستانی به اسم "تخت جمشید" که تازه درقسمت کوچکی از ظلع شرقی پارک فرح و درست در جنوب جائیکه بعدها کنون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را آنجا بنا کردند درست شده بود. تمام ظلع شمالی بلوار کرج (کشاورز فعلی) از خیابان امیرآباد تا خیبان وصا ل واز شمال تا خیبان سازمان آب (فاطمی کنونی و ایران نوین قبلی) زمینهای بسیار وسیعی بود که تا میانه سالهای دهه ۱۳۴۰ بآن جلالیه میگفتند. در زمانیکه ما از آنجا عبور میکردیم مدرسه تخت جمشید احداث شده بود اما مجموعه پارک فرح (پارک لاله فعلی) را داشتند بتدریج احداث میکردندو هنوز بخش های زیادی از آن زمین خالی بود. سیا و همکلاسی مشهدی که فرانسه خونده بود یکی از خصوصیات بدی که سیا داشت اینبود که ناخود آگاه فکر میکرد هرکس لهجه ای غیرتهرانی داشته باشد ممکن نیست آدم حسابی باشد. ما به شوخی میگفتیم ازتمام محسنات پروانه ونسرین (خواهرانش) به سیا فقط " مرتیکه عمله " گفتن به ارث رسیده. مثلا یادم میاید در یکی از روزهای اول کلاس یازدهم معلم زبان طبق معمول از بچه ها خواست خودشان را معرفی کنند وبگویند از کدام مدرسه آمده اند، نوبت رسید به یک دانش آموز جدیدکه بلند شد وبا لهجه غلیظ مشهدی گفت اسمش "...مزینانی " است وسالهای گذشته در"دبیرستان رازی" درس میخوانده وگفت فرانسه خوانده و زبانش هم به گفته معلم ها نسبتا خوب است. باور نمیکنید سیاازهمان لحظه دست گرفت که این یارو"عمله هه" به فرانسه میگه "فنارسه" اونوقت میگه من "رازی" رفتم و فرانسه بلدم. با اینکه سیا اساسا اهل دعوا وکارهای خشن نبود اما این یه مورد گویا شامل استثنا میشد. درد سرندم گاه وبیگاه به مزینانی پیله میکرد تا اون بیچاره هم یه روز جوابشو داد. همین موجب شد که بیرون مدرسه خوابوند تو گوش پسره (اخه سیا خیالش از بابت پشتیبانی بچه ها تخت بود ومیدونست مزینانی هنوزرفیقی تو مدرسه نداره) که ماها ریختیم جدا شون کردیم وناصر رفت کلی ازپسره معذرت خواهی کرد وتوجیه آورد که گویا سیا دلش از جای دیگه ای پربوده. بعدا که روابطمون با مزینانی عادی شد بیچاره همیشه براش جای سوال بود که چه هیزم تری به سیا فروخته، تا آخرسالهم نفهمید که نفهمید. . نام پدرش حسین بود, موقع صحبت خودمانی انهم فقط با من وعطا به او لقب "حسین کله" میداد. فقط به این مناسبت که پدرش کله بزرگ، گرد, صاف وطاسی داشت.تا آنجا که بیاد دارم بین ماهیچ معنای منفی یا مثبتی بر صفت "حسین کله"مترتب نبود. وی که در کار ساخت وساز ساختمان بود گویا وظیفه اصلی خود را یافتن زن جدید بحساب میاورد. همان زمان که با هم آشنا شدیم همسرجوان و جدیدی را به خانه آورده بود که این امر موجب جدا شدن سیا از وی گشت . حسین کله طی چند سالی که توانست این زن جوان و زیبا را تحمل کند! یک برادر بنام سهراب و یک خواهر جدید هم برای سیا آورد. ولی بقول سیا خوب شد که درازدواج های متعددی که ازان پس دا شت اقلا ازاین نظر چیزی به تولیداتش اضافه نکرد. فرزندان مشترک پدرومادرسیا بترتیب سن عبارت بودند ازعلی، خواهرانش پروانه و نسرین،که بزرگتر بودند, وسیاوش واسفندیار که ازسیا حدود۵-۶ سالی کوچکتر بود. علی وقتی من و سیا با هم آشنا شده بودیم تازه پزشک شده و ساکن اتریش بود. وی که حدود یک دهه قبل ازآشنایی من وسیا به آلمان ونهایتا به اتریش رفته بود را میشدجزوخیل جوانهای ایرانی دانست که در سالهای پس ازکودتای نفتی۱۳۳۲ علیه نخست وزیرمحمد مصدق به اروپا و مخصوصا آلمان مهاجرت کردند. اگرچه اغلب ودرظاهرمهاجرت خود را موقت وبخاطر فرارازگرفتاری درچنگ ماموران حکومت کودتا میدانستند اما تاریخ نشان داد که جستجوی زندگی بهتراگر نه انگیزه قویتر که به اندازه فراراز حکومت در این امر موثر بوده. خواهرانش پروانه و نسرین که بترتیب هفت و پنج سال بزرگتراز سیا بودند، همان زمان که با هم رفیق شدیم تازه معلم شده بودند . گرچه سیا به توصیه دیگران نزد پدرماند اما نسرین پروا نه که حالا دیگر بار هزینه زندگی مادر واسفندیاررا هم به گردن داشتند در حد امکان (و تا پایان دانشگاه ) از کمک به سیا هم دریغ نمیکردند . پدرسیا که مثل بسیاری ازهم نسلانش بدون حمایت خانواده از سنین کودکی بکار خویش تکیه کرده بود براین اعتقاد بود که وظیفه پدرنهایتا اینستکه تا سطح دبیرستان فرزندان را تامین کند. لذا وقتی علی برای رفتن به اروپا برای کمک مالی به پدر اصرار میکند وی سرانجام مبلغی به او میدهد و در مقابل ازوکتبا تعهد میگیرد که پس ازتمام شدن درسش خانه ای برای خانواده بخرد. دراواخر دهه ۱۳۴۰ با پولی که علی برای خرید خانه و عمدتا به ملاحظه کمک به مادروخواهربرادرها میفرستد خانه ای در خیابان شاه حوالی اسکندری خریداری شد که سالها مورد استفاده خانواده سیا بود. ازآنجا که تا ان زمان خواهران ازمحل حقوق معلمی خود تامین هزینه های زندگی وازجمله مسکن بقیه را نیز بر عهده داشتند خرید این خانه کمک موثری بود به اینکه بار خواهرها سبکتر شود وفرصت کنند به زندگی شخصی خودشا ن هم بپردازند. بخوبی بیاد دارم هرگاه حسین کله به ازدست کم محلی دخترها یا سیاوش گله مند بود میگفت اینها انقدرقدرمرا نمیداند، همین خانه که در ان نشسته اند را از من و درایت من دارند، انگار که در قبال فرزندانش مسولیتی نداشته و لطفی اضافی درحقشان کرده باشد. بعد از جدایی مادروخواهرها دواتاق درخانه قدیمی خاله درمحله امازاده حسن اجاره کردند وقرارشد سیا واسفندیار با پدر بمانند، اما اسی که۶-۷سال بیشتر نداشت چند روزبیشتر طاقت نیاورد واوهم پیش مادررفت. سیا دراین زمان درخانه ای که حسین کله در بیابان های زیرمرکزاتمی دانشگاه تهران درامیرآباد ساخته بود همراه پدر،همسرجوانش آذر ونوزادی بنام سهراب اتاقی جداگانه داشت. چیزی طول نکشید که عروس جوان طلاق گرفت وسهراب را که حالا بتازگی حرف میزد مجبور به ماندن نزد سیا شد. میدانم آذر به فاصله چند ماه مجددا ازدواج کرد اگرچه خودم دیگرهیچوقت آنها را ندیدم اما یادم هست که یکی دوسال بعد سیا صحبت ازخواهر ناتنی کوچکش که خواهرسهراب بود میکرد. حدس میزنم آذردرهمان ماه های اولیه ای که این دختر را از پدرسیا حامله بود تصمیم به جدایی میگیردوحسین کله هم که لابد درآنزمان هوس زن جدیدی داشته موافقت میکند، البته اینکه این دخترنیم-خواهر سیا هم بود یا نه مطمئن نیستم. حالا دیگرسهراب کوچولووسیا مانده بودند با هم ، اگر چه آذر هم گاه و بیگاه سری به سهراب میزد. بیاد دارم دو سه بار که قرار بود با سیا برویم خونه مجید با هم درس بخوانیم من و سیا سهراب را بردیم به خانه امامزاده حسن پیش مامان وخاله سیا گذاشتیم. مادروخوهران کم و بیش هوای سهراب راهم داشتند تا کمکی به سیا باشد. سهراب طفلکی سالهای مدرسه ابتدایی و سیکل اول متوسطه خود رابطورمتناوب پیش سیا اینها ومادرش آذر در نوسان بود . میدانم یکی دوسال آخر دبیرستان را عموما درخانه خیابان شاه پیش سیا، اسی ومادروخوهران زندگی میکرد، بعد از دیپلم درسالهای اول پس ازانقلاب پس از مدتی طولانی در کمپ پناهندگان بعنوان بناهنده به دانمارک رفت و شنیدم که بسرعت دچار افسردگی شد. اسی برادرتنی و کوچکتر از سیا زودتر ازسهراب بعد از دیپلم و سربازی با کمک اولیه خواهران وعلی راهی امریکا شد قبل ازهرکارخود را اخته کرد که بچه دار نشود واز سیا شنیدم در آتلانتا یک تعمیرگاه مکانیکی را اداره میکند. پروانه خواهر بزرگترهمینکه پس ازانتقال به خانه جدید فرصتی یافت بسرعت مدرک پزشگی خود را دررشته بیهوشی گرفت و با یک پزشگ جراح ازدواج کرد. از آنجا که آدمی با جربزه واهل ریسک بود بسرعت به امورمالی خود سر وسامان داد . اگرچه گویا به همین دلیل ازشوهرکه جراحی جوان و زبردست بود بسیارغافل ماند تا جائیکه کارشان به جدی کشید و مجبور شد نگهداری ازدودخترو مامان را که حالا سنی از او گذشته بد یکتنه بردوش گیرد. نسی خواهر دومی هم به محز اینکه فرست پیدا کرد لیسانس خود را گرفت وبا یک دکتر داروساز ازدواج کرد و آنطور که شنیده ام به لحاظ مالی و خونوادگی زندگی خوبی برای دارد . در وصف حسین کله اقای فانی بعد ازاینکه ازآذرجدا شد چند سالی همراه سیا و سهراب درهمان خانه امیراباد گذراند, از این زمان دو خاطره در مورد حسین کله یادم مانده یکی اینکه یکبار من و سیا نصف بطری عرق ۵۵ او را خوردیم و بجایش آب ریختیه بودیم حسین کله هم که نمیخواست علنا بمن و سیا که توی اتاق سیا نشسته بودیم بگه عراق میخورین، از توی حال فردیاش بلند بود وغروغرکنان میگفت "نمیدونم کدوم بی شعوری این الکل پزشگی ما روجای عرق خورده جاش آب ریخته انگار ما هالو هستیم". ما هم میخندیدیم ولی یک کمی هم ترسیده بودیم. یکدفعه هم که بعدازظهرمدرسه زود تعطیل شد ومنو سیا زود اومدیم خونه دیدیم صدای یه زن ازتواتاق آقا جونش میاد وکفشهای زنونه پشت دره، ما حرفی نزدیم ورفتیم تواتاق سیا, اونجا سیا با خنده گفت واسا حسین کله بیاد ببینیم ایندفعه چی میگه. بعد از چند دقیقه سروکله آقا جونش پیدا شد وبعد از یک سلام و احوالپرسی جانانه میگفت "نمیدونم آقا ما چه تقصیری داریم هرکس با زن یا شوهرش حرفش میشه میاد پیش ما واسه شکایت ونصیحت وصلاح و مصلحت" و ادامه داد به خانمه گفته است "خانوم پاشو بروسرخونه وزندگیت"، اینحرفای بچه گونه چیه" وبرای اینکه حرفهایش را برای ما قابل قبولترجلوه دهد ادامه داد "بهش میگم که من خودم قول میدم اگه شوهره این دفعه دست روت بلند کرد خودم گوششو جلوی خودت به پیچونم" .آخرش هم گفت خیلی ناراحتستکه الان شوهرش هم میاد اینجا وهیچ میوه ای چیزی تو خونه نداریم که اینا رو آشتی بدیم وازما خواست که برویم یوسف اباد یک کمی میوه شیرینی بگیریم، بعد هم سرراه سهراب را از مدرسه وردآریم برگردیم (یک پنجاه تومانی هم به سیا داد وبا لبخندی مهربانانه گفت بقیه اش هم مزد خودت "تخم سگ"، که سیا هم با خنده زیرزیرکی قبول کرد. با این برنامه ما نمیتوانستیم زودترازیک ساعت ونیم دیگر به خانه برگردیم واو میتوانست خانمه را "بمقدار لازم" نصیحت کند. زیاد بودن اثاث عجب عیب بزرگی آقای فانی بعد ازیکی دوسال ومخصوصا اززمانی که فهمیده بود علی قراراست پول برای خرید خانه بفرستد خیالش راحتتر شده و دائما بین تهران وشمال دررفت وآمد بود. خیال دا شت خانه امیرآباد را بفروشد داراییهای دیگرش راهم اگر داشت جمع کند وعملیات محیرالقول خود را به شمال منتقل نماید انگاراطراف رامسر را برای اولین تورگستریهایش درنظرگرفته بود. سیا میگفت اینکه هوا که خوبه, ملک ومخارج هم ارزونتره فقط یکطرف معادله است,زن جوان ولی بیوه رو تو یه ده به تورمیندازه, خسته که شد همچین ایراد میگیره که زنه یه چیزی هم دستی بده و طلاق بگیره و میره تو ده بغلی سراغ زن بعدی طرف دوم که مهمترهم هست اینه که اونجا زن خیلی راحتترگیرمیاد، مردم ساده ترهستن، زنهای توی ده های شمال هم که بیچاره ها همش کارمیکنن وتوقع چندانی ندارن و با خنده اضافه میکرد پوستشونم که سفید تره" که ازهمه مهمتره . هفته اول میره تو قهوه خونه مخ یکی ازمردای بیکاره محله رو بکارمیگیره وازطریق اونا سالی یه از وقتی به شمال نقل مکان کرده بود تکنیک زن پیدا کردنش هم این بود که میرفت تو یه جایی مثل قهوه خونه وسرصحبت رو باز میکرد با مردای قهوه خونه نشین وبا نفوذ محل. غیرمستقیم حالی میکرد گویا مهندسه وتو تهرون کار ساختمان و معماری بوده، از اینکه چه جوری با کار و زحمات فرزندانی تحویل جامعه داده که دوتا شون دکترهستن وبقیه همه باسواد بعد هم زنش مرده و حالا دنبال یک گوشه آروم میگرده. خلاصه با زبون قاب دو سه تا از مردای محل رو میدزدید، بعد از یکی دو هفته اونا خودشون یکی دوتا دختر یا زن بیوه جون ولی با عصمت و"با فرهنگ" رو بهش معرفی میکردن تا اینکه از میونشون بهترین رو انتخاب کنه. آقای فانی هراز یکی دوسال یک زن جوون عوض میکرد , این اواخر که یه خورده از بچه ها رودربا یستی میکرد هنوز یکماه که از ترک زن قبلی نگذشته بود سفره دل رو باز میکرد که "خدا هم گفته مرد تو خونه نباید تنها باشه" باید یک کسی باشه که وقتی مرد خسته و مرده از کار میاد خونه "چراغی تو خونه روشن کنه", که این چراغ روشن کردن شده بود تکه کلام من و سیا. منظور اینکه آقای فانی اول که چشش زنی رو میگرفت انواع محاسن رو براش دست و پا میکرد اما وقتی بعد از چند ماه دلشو میزد شروع میکردعیب های مختلف روش بگذاره تا طلاق دادن زنه رو پیش بچه ها و شاید هم وجدان خودش توجیه کنه. الگوی جملات آقای فانی در اینمورد هم کاملا برای شناخته شده بودو : قبل از گرفتن زن و همان یکی دوماه اول انواع محاسن رابان زن نسبت میداد . مثلا میگفت "فهمش بالاست که از همه چیز مهمتره برای یک زن ، میگفت "سوات داره میفهمی که, سوات به دانشگاه رفتن نیست" و با طعنه به پروانه دختر بزرگش که پزشگ شده بود اما او را تحویل نمیگرفت ادامه داد که "بعضی ها دکتراهم که میگیرن چیزی بارشون نیست" میفهمی که منظورم چیه شما خودت با سواتی. بعد در تمجید از محسنات ان زن میافزود که "خانه دار" است و اینکه حسن مهمش اینستکه با خدا است و "عصمت دارد". و اینکه چقدراهل نظافت و بی شیله پیله است و جالبتر از همه اینکه بازهم همان جمله معروف خود را تکرار میکرد که او از مردانی است که زن را فقط برای این میخواهد که "یک چراغی در خانه روشن کند" . درغیراینصورت اواز انمردها نیست که بخاطر مسائل دیگر زن بگیرد. اما همینکه چند ماه میگذاشت و دیگه زنه براش تازگی نداشت وتو تدارک زن بعدی بود اول با یه زمزمه هائ یدر مورد اینکه "سوادش کمه " و معاشرتش خوب نیست شروع میکرد به اینجا که رسید گریزی میزد به صحرای کربلا, یعنی حرفی که علی پسربزرگش درجواب اینحرفش زده بود و براو سخت گران آمده بود. علی که تازه از اتریش اومده بودیکروزسرسفره به آقا جون گفته بود دراروپا خانومای پلاستیکی درهرسایزومطابق هرسلیقه هست که میتوان آنرا با آبگرم یا باد پرکرد و بعضی ازآنها حرف میزنند وسواد هم دارند, و پیشنهاد کرده بود میتواند همین امروز یکی ازآنها را برای آقاجون سفارش بدهد وقتی آقای فانی گفته بود زن را برای این منظور میخواهد که "چراغی روشن کند" علی درجواب با تعجب پرسیده بود یعنی زحمت بالا-پایین زدن یک کلید برق از اینهمه زحمت زن گرفتن و زن عوض کردن بیشتر است ؟ تازه اگر مساله چراغه "یک پولی به این پیرزن همسایه میدیم غروب به غروب بیاد کلیدوبزنه وچراغ و روشن کنه. درواقع آقای فانی آنروز داشت پیش من از دست علی گله میکرد وضمنا هشدار میداد که مبادا گول حرفهای بی سروته دکتر را بخورم. میگفت اخه پدر سگ مگه آدم به پدرخودش میگه زن باد کنکی برات میخرم "انگار که من زن و واسه روش افتادن و اینحرفا میخوام".آقای فانی گفت به خدا که اگر بچه من نبودی لب همین جوب بیرون گوش تا گوش سرتو میبردم. دو سه سالی بود در سادات محله رامسر باغی خریده بود و به زندگی و زن گرفتن درآنجا ادامه میداد. حوالی سال ۱۳۵۶-۱۳۵۷ یک زنی روگرفته بود که واقعا ازهرنظر شایسته بود. زنهای محله رو هم تو خونه آرایش میکرد و خرج خودش رو هم در میاورد. یه پسر بچه ۵-۶ ساله رو هم که گویا پدر مادرش تو زلزله از دست داده بود رو آورده بود بزرگ میکرد ضمنا مونس اش هم بوداین بچه بگفته خود اقای فانی هیچ هزینه ای هم رو دست حسین آقا نمیگذاشت و درخرید کوچولو از مغازه و آب آوردن و این حرفا کمکشون هم بود. خواهر بزرگم عفت هم درسفری که همراه پسرانش شهرام و بهرام (یاد هردو بخیر) وشوهرش حسن, به سفر شمال رفته بودند, سری هم به باغ آقای فانی زده بود ند وچقدر ازان خا نم تعریف میکرد. با توجه به اینهمه محاسن که خود آقای فانی از ان خانم برای ما برشمرده بود بنظرم میآمد او را ول نخواهد کرد, چون فکر نمیکردم بتواندعیبی رویش بگذارد و ان عیب را بهانه جدا شدن بکند وبه سیا هم همین را میگفتم . سیا درجوابم میگفت; بگذاراین زن یک کم دلش را بزند وبوی زن تروتازه تربدماغ اش بخورد آنوقت "همچین برات عیب پیدا میکنه که انگشت به دهن بمونی" سیا بهتر آقا جونش رو میشناخت. ان زن چهل ساله بود (آقای فانی درآنزمان شیرین ۷۵ را داشت. سیا میگفت که متولد ۱۲۷۵ است), تا کلاس هشتم درس خوانده بودکه آقای فانی هم با توجه به سنش بعید میدانم بیش ازکلاس اول، دوم دبیرستان یا هنرستان امکان درس خواندن داشته است، شوهراولش دهسال پیش درگذشته بود, درخانهاش خانمها را آرایش میکرد ولذا برخلاف اغلب زنهای قبلی نیازمالی اورا ازدواج با یک مرد مسن نکشانده بود، بلکه فکرکرده بود تحمل نگاه کنجکاو مردم بخاطرشوهرپیرخیلی راحتترازنگاه مرارت بار وسرزنش آمیز به یک زن تنهاست. درضمن بعد اززلزله رودسر پسرکی پنج-شش ساله را بفرزندی قبول کرده بود, که بگفته خود آقای فانی نه فقط برای وی خرج ودرد سری نداشت بلکه حتی سر سفره "ابی هم دست آقا میداد". هنوز یکسال از این ماجرا نگذاشته بود که سیا میگفت آقا جونش داره یک زمزمه هایی در مورد ناسازگاری با زنه میکنه. چند وقت بعدش یکبارکه با سیا, بروانه و توسکی (بترتیب همسر من وهمسر سیا) رفته بودیم شمال, طبق قرار رفتیم که ازآقای فانی و خانمش هم حالی بپرسیم. درفرصتی که خانمها با هم رفته بودند جمعه بازار سادات محله و من وسیا با آقای فانی نشسته بودیم به صحبت, درجواب منکه درباره خانمش پرسیدم زمزمه ها را شروع کرد.هی من و من کرد که احمد جان "این زنه زن خوبیه اما هرچی فکر میکنم بدرد ما نمیخوره". وقتی با تعجب دلیلش را پرسیدم، اینبارازبهانه هایی مثل: بیسواته، مردودرک نمیکنه, نظافت نداره، ریخت وپاشش زیاده، دهنش بومیده, سرش کچله خبری نبود, بلکه جوابی داد که سیا همانجا اززورخنده پرید رفت بیرون از اتاق. میپرسید چه دلیلی آورد? بله ایشان فرمودند دلیل اینکه میخواهند اززنه جدا شوند اینستکه " اثاث اش زیاده!". بعد که دید من گویا دوزاری ام نمی افتاد که این دیگر چه جورعیب لاعلاجی است? توضیح داد که "میدونی احمد جان, ما درویش هستیم و گلیمی برامون بسه". شرح داد که منظورش اینستکه خانم,چرخ خیاطی و وسایل کارش, یخچال, چراغ گازو ظرف وظروف آشپزخانه, یکی دوتا فرش و کمد دارد که بخانه آورده و او نگران است که دزد اینها را بدزدد. البته خود جناب فانی اذعان کردکه بیچاره خانمه ازجیب خود تمام پنجره ها ودرها را سه قفله نرده کشیده است, باوگفته اگردزد آنها را برد "فدای سر شما واین بچه ". آقای فانی میگفت "ولی ماباز هم نگرانیم چون درویش هستیم!!". خوب که شیر فهم شدید وقتی زن دل آدم را زد چه جوری میشود دلیل آورد، ها؟ این " اثاث اش زیاده!" ازآنزمان شده تکه کلام بین من وسیا. هنوزهم درموردی که کسی برای انجام یا عدم انجام کاری بهانه بی ربط میسازد ومیخواهیم طرف حرف ما را نفهمد میگوییم " اثاث اش زیاده!". نصف شب رو دیوار همسایه ملیحه در اینجا بدنیست بذکرماجرایی بپردازم که ازیکسو یادیست ازماجراجویهای ابلهانه جوانی؛ واما ازدیگرسو, تجربه ای بود درجهت ایجاد پرسش درمعیارهای "خوب"و "بد" رایج درجامعه. روندی که با دیدن آذرهمسرجوان وزیبای پدرسیا پرایم درذهن من بوجود آمد. مدتی ازجدا شدن بابای سیا اززن زیبا وجوونش آذرمیگذشت, سهراب پسر سه چهارساله اش که برادرناتنی سیا میشد همراه وی درخانه ای که پدرشان بتازگی دربیابانهای جنوب مرکز اتمی دانشگاه تهران درامیرآباد ساخته بود سه نفری زندگی میکردند. آذر درزمان جدایی حامله بود وگویا درگیرودارجدایی زمینه های لازم برای ادامه زندگی را فراهم آورده بوده ،زیراحدود ۳-۴ ماه بعد مجددا ازدواج کرد و بفاصله یکی دوماه هم یک خواهر خوشگل به اسم مریم هم برای سیا و سهراب بدنیا آورد(گویا حالا در امریکا زندگی میکند). سیا که از صبح غایب بود فکرمیکنم زنگ آخر بود که بمدرسه آمد، وقتی هم که امد همچین یه جوری با ژست با من حرف میزد. چند وقتی بود که میگفت با ملیح خواهرآذر (زن بابای سابق اش) روهم ریخته وفلان وبیسار. میگفت ملیحه شوهرش مسن واستاد دانشکده کشاورزی کرج است. گفت ازساعت ده-یازده صبح با "ملی" بوده و باهم حال میکردن, و حرف زدنش همچین بود که انگار یه گلی به سرمن زده. من البته فکر میکردم این هم از اون "چسی هایی" ست که پسر دبیرستانیهای همردیف ما دراون دوره واسه هم میآمدیم, یعنی نصفش راست نصف دیگه اش خیالبافی. بعد از مدرسه تو راه سیا تعریف کرد قراره چهار شنبه دوباره ملیحه رو ببینه . چهارشنبه بازسیا بعدازظهراومد مدرسه, و گفت "یادت نره هفته دیگه صبح سه شنبه بمادرت اینا بگی که شب قراره بریم خونه سیا اینا واسه امتحان درس بخونیم" گفتم یکشنبه که امتحان نداریم. با نثار یک "الاغ جون" خطاب بمن ادامه داد که قرار گذاشته که چهار شنبه شب با هم برویم خانه ملیحه اینها "درس بخونیم دیگه"!. انگشت شصتم را بعلامت بیلاخ بهش نشآن دادم وگفتم, "خب که چی? " بفرض که او میرود با دختره حال کند خب من دیگر برای چی باید بروم و به مسخره گفتم لابد باید بیایم توی کمد قایم شوم و"اخ جون اخ جون" گفتن آنها را بشمارم و او هم فردا درمدرسه برایم دست بگیرد، همانطور که واسه هادی بیچاره درآورده است, با نشان دادن یک فقره شصت دیگر گفتم "زرررررشک". که با خنده فاتحانه گفت " د نه ده، عمله, قراره رفیقشم بیاره واسه تو" بعدش توضیح داد که بگفته "ملی" شوهریاروهم در همان دانشکده کشاورزی کار میکند و نزدیک باز نشستگی است. قند تو دلم آب شد حتی اگه نصفشم درست بود ماجرا آرتیسی بود ومیارزید. توچند روز بعدش برایمان این سوال مطرح شد که بنظرمیرسد روال رایج بین دوروبری های آذر اینستکه برای پول با مردان مسن ازدواج میکنند و بجایش حالشان را هم با جوانتر ها میکنند. ضمن اینکه به تبعیت ازفرهنگ عمومی جامعه نگاهمان به اینجور زنها بلحاظ اخلاقی یک نگاه منفی بود اما وقتی صحبتمان به جایی میرسید که توجیهی برای مشارکت خودمان دراین عمل منفی پیدا کنیم، دلایلمان به نیازهای جنسی محدود میشد. چکیده حرفمان در این حدود بود که "زنه هم دلش میخواد، معلومه که شوهره که پیره نمیتونه درست ترتیبشو بده ". با اینکه خودمان هم کم و بیش میفهمیدیم که دنبال توجیه کردن هستیم اما گاهی درظاهرخودمان را راضی میکردیم که کارمان ارضا خواسته ارضا نشده دیگران است پس ما داریم "نیکی میکنیم". دربین صحبتهایی که سیا از قول ملیحه در باره شوهرهای خودش و دوستش نقل میکرد چیزهایی بود که درست سروته اش باهم جوردرنمیامد. یکی دوبار که دو نفری سعی کردیم آنها را برای خودمان روشن کنیم بجایی نرسیدیم و آخرش سیا خسته شد و گفت "به.....ام " اگر اینجوری خوش اند و با چندتا دروغ بهتربما حال میدهند، "مفت چنگ ما" بگذار دروغ بگویند , درتوضیح معتقد بود ما که قرار نیست عاشقشان بشویم ومهم اینستکه"جفتشون مال های تمیزی هستند" و اینکه هدف ما اینستکه "باهاشون حسابی حال کنیم"، و حرفهایش موردقبول منهم بود. درباره چگونگی قرارهای روز موعود سیا میگفت: ملیح گفته تومحله شبگرد هست ولی معمولا شبگرده ساعت یازده و نیم میره پی کارش ولی محض احتیاط باید تا ۱۲ صبر کرد. ادامه داد بدیش اینه که نمیشه ازدرحیاط رفت چون دره صدا میده و گویا همسایه مادر سگ (تکه کلام سیا) سگ داره و صدای سگه درمیاد وناجورمیشه. گفتم پس چی? گفت قرار شده پنج دقیقه به ۱۲ بریم پشت درکوچه یه ریگ کوچولو بندازیم تو، خودش تو حیاط منتظره، اگه جور بود اون یه تلنگل میزنه به دراونوقت ما با ید از پشت خونشون ازدیواربریم خونه همسایه وازاونجا از دیوار بپریم توحیاط خلوت خودشون. میگفت گفته که دیوارها خیلی بلند نیست ودورو برحیاط همسایه هم نزدیک دیواردرخت هست که هم کمک میکنه به پایین اومدن وهم اینکه اگه یک درصد همسایه بیدارشد آدم راحت لای شاخه درختها قایم بشه, وگفته بود خیالتون راحت باشه. ضمنا سیا گفت راستی یادت باشه مثل اینکه آذربه ملیح گفته من (سیا) دارم همین امسال دیپلم میگیرم ، منم به ملیح گفتم تو دانشجوهستی،و با تاکید گفت "الاغ جون" یادت نره مثل اون دفعه ای "کون-گیج بازی دربیاری کنف مون کنی ها"،و زیر لبی قر زد که "ما رو بگو که واسه این عمله مایه میزاریم ها". من جواب دادم "نه بابا مگه خرم اون دفعه هم تقصیر خودت بود قبلش گوشی رو دستم نداده بودی" چرا باید این مطلب را از دیگران مخفی میکردیم من باینکه حرفهای سیا تماما درست باشد کمی شک داشتم، قرارشد ازاین ماجرا فعلاچیزی به بقیه رفقا نگوئیم, گرچه اگرهم میگفتیم جای چندان جای نگرانی ازسوی دوستان نبود بجز یکنفر. درموردخلیل بطورخاص مساله فرق میکرد. اولا درانزمان خلیل نسبت به سایررفقا با سیا ومن خود را نزدیکتروصمیمیتر میدانست وازاینروهرگونه پنهانکاری ازطرف ما را بحساب نامردی دررفاقت میگذاشت. اما مشگل اینبود که گفتن همچین مساله ای به خلیل خیلی "خطری" بود: اول آنکه خلیل دهانش چاک وبس نداشت لذا به احتمال قوی حتی قبل ازاینکه ما به ایستگاه اتوبوس کرج برسیم خلیل درمدرسه جاراش را زده بودکه فلانی وفلانی چهارشنبه شب قراره برن سراغ فلان کاروبهمین خاطربعد از ظهر زود ازمدرسه غیب میشن،،،، ،که اینهم به نوبه خودهم مساله غیبت ما را پیش ناظم غیر موجه میکرد وهم اینکه باید ملاحظه خبردارشدن شوهروخانواده "طرف ها" را هم میکردیم. نه اینکه خلیل از اینکار قصد سوئی داشته باشد خیر، فکر میکرد اینکار ما را پیش دیگران بزرگ میکند وخودش هم باد بغبغب میانداخت که دستگاه جاسوسیش قویست ودوستان چیزی را ازاو پنهان نمیکنند . دوم اینکه این احتمال و جود داشت که به نظرش برسد اینکارخطرناک است وبگوید "شما دوتا ....خل" تجربه اینکاررا روکه ندارین، " مادر ق ..وه ها " من اخه چه جوری دلم میاد شما "دوتاریقو" روتنهایی ول کنم برین، وبهمین دلیل پیله میکرد که لازم است دنبالمان بیاید تا اگرخطری برایمان پیش آمد هوایمان را از دورداشته باشد وآنوقت "خروبیاروباقالی بارکن". سوم حالا به این احساس حمایت ازرفیق اضافه کن اینکه خلیل اساسا بچه درد سردرست کنی بود, به راحتی با دیگران سر شاخ میشد. درمواردی که به راحتی با زیرسبیلی درکردن یا یک "ببخشید نفهمیدم" یا "آقا اشتباه شده با شما نبودم, رفیقم بودم" میشد مساله ای را حل کرد او تازه بنزین هم روی آتیش طرف مقابل میریخت, قبلایکی دوبارسرهیچی هم خودش رو تو درد انداخته بودو هم پای مارا بکلانتری کشانده بود(البته بعنوان شاهد). اما ازهمه بدتراینکه خلیل درامور"دختربازی وحومه" خودشرا ایت الله العظمی و"مرجع تقلید" میدانست وتوقع داشت دستکم ما دونفر بی چون وچرا به فتوای هایش اقتدا کنیم . خب اگر موضوع را به او میگفتیم باید یکی دو ساعت مینشستیم تا قدم به قدم وروی کاغذ و با ترسیم نقشه بما یاد بدهد "چه جوری راه برویم" تا کسی توی کوچه بما مشکوک نشود، چه لباسی به پوشیم، به دخترها چی بگیم....چه جوری میباید به دخترها نزدیک بشویم وچه جوری رفتار کنیم که "روشون زیاد نشه".خلاصه ازاینجای مطلب بگیروبروتا اینکه تعلیممان بدهد اگرگیرافتادیم بهیچوجه "نباید بترسیم وجا بزنیم". توصیه اش قائدتا این میبود که بهترین کاراینستکه به یارو بگوییم "مادرقحبه بتوچه، مگه آبجی تو رو ...کردم". لابد بما تعلیم میداد اینکاررا یک کمی که ادامه بدهیم او(یعنی خلیل) خودش سرمیرسد وطرف را درگیر میکند تا "ما دوتا الاغ جون"دران حیث وبیس یواشکی فلنگ را ببندیم. تازه آخرش هم یک امتحان تستی ازما میگرفت وتا زمانیکه از"شیرفهم شدن" ما دوتا "په په"اطمینان حاصل نمیکرد درس هایش را بند به بند تکرار میکرد. اما جالبتر اینکه نمیدانم چرا من وسیا هم مثل بره تا مدتها براین "اعلمیت" خلیل شک نکرده بودیم. تا اینکه یکروزمن وسیا که ازصبح توی اتاق خونه امیرآباد درس خونده بودیم و بد جوری داغ کرده بودیم ساعت حوالی دوازده ونیم یک ظهر پاشدیم که هم بریم دم مغازه تخم مرغ بخریم واسه نهارهم اینکه کله هامون یه هوایی بخوره. ازخونه تا مغازه حدود بیست دقیقه-نیم ساعتی راه بود اونم توزل آفتاب بیابونهای امیرآباد. واسه اینکه حوصله مون سرنره این صحبت پیش اومد که سیا دختر همسایه رو تو اتاق آورده بود وهادی توی کمد قایم شده بود, یکدفعه هادی خنده اش میگیره وبی هوا دست هادی میخوره به بانکه ترشی که مامان سیا تو طاقچه کمد گذاشته بوده، بانکه ترشی میافته روسرهادی ومیشکنه وسروصدا پیش میاد (ماجرا مربوط به کلاس هشتم میشه) اگرچه برای پنجاهمین بارهمین داستان را باهم گفته بودیم, بازهم خندیدیم، سیا گفت "تازه هادی خیلی خودشو استاد دختر بازی میدونه ها" که منم گفتم اره ها. اما فکرمیکنم این مطلب بعلاوه تیزی آفتاب که مثل نوک چاقو توکله هامون میخورد سبب شد که یه دفعه انگارسیب نیوتن ازدرخت افتاده باشه شک درباره اعلمیت خلیل به کله ام افتاد, ولی اولش با احتیاط ازسیا پرسیدم "ببینم توتاحالاهیچ دختر-مختری تودست وبال خلیل دیدی؟" که یک کمی فکرکردوگفت "ده ده ده, پسرراست میگی ها" وادامه داد که تا ته حرف منو خونده, سیا ومن سابقه داشتیم که راحت فکرهمومیخوندیم. اول کلی به "ببعی" بودن خودمون دراینمورد خندیدیم، اما بعدش شروع کردیم به کندوکاو دراینکه خب ما که خیلی هم هالونیستیم پس چرا وقتی خلیل بما اصول دختر بازی رو یاد میداده یک کلمه برنگشته ایم بهش بگیم"تخم جن" تو خودت اصلا دوست دخترت کو؟ "این ذرت وپرت هارو" همشو تئوری میگی وووو. آخرش باین نتیجه رسیدیم که تنها دلیل این تبعیت گوسفند وارما میتونسته این باشه که خلیل تنهاکسی ازمیون ماها بود که تو خونه تلفن داشتن. از اونجا که خلیل بچه "رودار" و بی محابایی هم بود وقتی جایی میرفتیم که چند تا دخترمیدید ,شماره تلفنشونوعین ریگ توگوش دخترا میخوند، خوب یادمه شماره شون مثل شماره آتش نشانی توش رقم ۴ زیاد داشت . ما که میگفتیم که چی؟ میگفت شما نمیفهمین بعضی دخترا زرنگن شماره یادشون میمونه و خودشون زنگ میزنند، که گویا این تلقین به تدریج درما دوتا گوسفند اثرکرده و پذیرفته بودیم خلیل تجربه اش بیشتره. گاهی شماره تلفنشونو روی تیکه های کاغذ نوشته بود و اسمشم نوشته بود بیژن که اونو تقریبا به زورمیچپوند توی دست یا لای کیف دختره، مخصوصا شب های محرم که میشد از این تاکتیک خیلی استفاده میکرد. برگردم سرمطلب آنروزمن وسیا به این نتیجه رسیدیم که هیچکدام درعمل ندیده ایم که خلیل با دختری ازاونجورصحبت ها داشته باشد واین حرفهایی هم که بما میزند همه زائیده خیالات خودش است و نه تجربه . با اینکه درهمان صحبتهای بین راه برما واضح ومبرهن شد که نصایح خلیل درباب دختربازی بیشترمیتواندمایه درد سر بشود تا رستگاری اما بعد ازکلی کلنجاررفتن با خودمان به این نتیجه رسیدیم که "کل کل کردن" با خلیل دراینمورد هم موجب رنجش دوستمان میشود, بهتراست درسهایش دراین زمینه را تا آنجا که ممکن است "زیرسبیلی" در کنیم. حرف حرف میاره , همه این حرفها را زدم که بگم درست یادم نیست دراین بین چه پچ پچ نابخردانه ای ازمن وسیا سر زده بود که خلیل گویی بوبرده بود که میباید بین ما دوتا خبری باشه که ازش مخفی میکنیم. ازخلیل قسم واصرارو ازسیاو من انکارکه نه خیرسه شنبه هیچ خبری نیست. سیا گفت اصلا خوب شد یادم افتاد من سه شنبه مدرسه نمیام،شما دوتا باهم هر"مادرق..به بازی" میخواین با هم درآرین. من دوشنبه شب میرم خونه خاله هه امام زاده حسن، اصلااین جاکشو (منظورش من بود) نمیبینم تا چهارشنبه. قراره سه شنبه صح مادربزرگموببرم میدون تجریش بیمارستان پیش یه دکتر که همکار پروانه ست (خواهرشومیگفت). منهم روبه خلیل ادامه دادم "میخوای تو شب بیا خونه ما بخواب که صح با هم بریم مدرسه (یادم نیست به چه دلیل اما میدونستم اون یکی دو روزه روخلیل نمیومد خونه ما). خلیل گفت باشه "قبول بابا" اما (بخیال خودش) واسه اینکه دست ما روبشه بیشنهاد کردکه پس چهارشنبه صبح بجای مدرسه سه نفری قرارمون ساعت هفت ونیم صبح دم همون تلفن میدون مجسمه (میدون انقلاب نبش کارگر شمالی یه باجه تلفن بود که میعادگاه ما بود) که تاهوا خنکه بتونیم زیردرختا کتاب مثلثات وقالشو بکنیم دیگه. بعدش هم گفت "گشاد بازی" درنیارین ها سرهفت ونیم "مادرتون و م... اگه دیرکنین ها" سیا رو کرد بمن انگارکه مثلا یعنی همه چیز و از چشم من میبینه گفت " تو یه چیزی بگو زرتی میگی باشه"، نامردا اخه حساب منم بکنین, منساعت چند باید ازته یافت آباد راه بی افتم که ساعت هفت ونیم برسم دم تلفنون ، دست آخر بعد ازکلی چک وچونه برای اینکه خلیل اطمینان پیدا کنه پذیرفتیم ساعت هشت سه نفری دم تلفن. مهم این بود که فعلا خلیل را دست به سرکرده بودیم وبخودمان گفتیم "چو چهارشنبه شد فکرچهارشنبه کنیم"، اونروز یه کارش میکنیم دیگه. پیش بسوی هدف سه شنبه که شد غروب راه افتادیم وبماند که با چه درد سرهایی خودمان را به دوروبردانشکده و محله اونا رساندیم وبا چه بد بختی نصف شبی کوچه ودرخونه رو پیدا کردیم. طبق قرارمان با ملیحه باید حدود ساعت دوازده ریگی داخل حیاط خا نه اش میانداختیم و او هم با پرتاب یک ریگ بکوچه بما علامت میداد وضیت عادی وامن است، بعد ما میرفتیم ازخرابه پشتی میرفتیم رو دیوار و ازآنجا میپریدم توی حیاط خلوت پشت خانه. البته ملی گفته بود اگر اول برویم روی دیوار همسایه رحمان خیلی نزدیکتر وساده تر خواهد شد، اطمینان داده بود همسایه را میشناسد وشک ندارد که دران ساعت شب صد تا موش خواب میبیند، اما بهر حال روی دیوار همسایه رفتن خیلی ریسکی بود. سیا سرکوچه به کشیک ایستاد و من رفتم و طبق قرار، کارعلامت دادن و گرفتن را انجام دادم و آمدم و با سیا رفتیم طرف خرابه. از قیافه سیا معلوم بود ازهمان موقع زرد کرده. خرابه هم نسبتا تاریک بود و ما میترسیدیم پایمان به یک چیزی گیر بکند که هم ممکن بود سروصدا بشودوهم اینکه اگر زمین میخوردیم معلوم نبود کجایمان زخمی بشود. حتی احتمال داشت (گلاب برویتان) پایمان را روی گه بگذاریم. سرانجام بدیوار موعود رسیدیم، ملیحه راست میگفت طرف راست دیوار خیلی کوتاه تر بود، گویا هنوز درحال ساخت بود ودیوار چپ که قرار بود دیوار حیاط خلوت ملیحه باشد بلند تر، اما با اینحال فکر میکنم نهایت اندازه قد من بود، تازه پای دیوار یک سکو درست کرده بودند که احتمالا مال بنایی بود، یعنی من و سیا راحت میتوانستیم بالا برویم. کارخدا بود، انگار بناها خواسته باشند راهی برای صود وعروج ما درست کنند . من رفتم بالا, سیا هم درفاصله یکمتری ازسمت راست من آمد روی دیوار.طفلک هنوزدرست ماتحت اش را روی دیوار نگذاشته بود که یک دفعه صدای "خه خه خه خه" خشمگین یک سگ از توی خرابه درست زیر پای سیا ما را متوجه ،دندانهای سگه کرد. شک ندارم سیا زبانش بند آمده بود. یک لحظه فکر کردم الان است که سگه " "خه خه خه خه" اش را به "واق واق" تبدیل کند وگیر همسایه ها بیافتیم. فکر کردم سگه نهایت گازمان میگیرد اما اگرگیر همسایه ها بیافتیم هربلایی ممکن است سرمان بیاید,چیزهایی ممکنست به ما تحتمان فرو کنند که گاز سگ پیش اش مثل بوسه باشد. من از بچگی یک کمی با قلق برخورد با سگهای ولگرد آشنایی داشتم، تازه سگه سگی مردنی بود. با دست به سیا اشاره کردم من درمیروم، تو هم"فس و فس نکن" و دربرو. فکرم اینبود که سگه دنبال من خواهد آمد و کار سیا راحت خواهد شد. اتفاقا کار حتی راحت تر از پیش بینی من شد یعنی سگ بیچاره احتما لا از بدبختی به ان خرابه پناه آورده بوده چون یکبار که به ژست ور داشتن سنگ و چوب از زمین دولا شدم بیچاره از ترس در رفت گوشه دیوار قایم شد. معلوم بود بچه ها (شاید هم بزرگها) انقدر به حیوان مفلوک سنگ زده اند که از هر تکان دست میدود که جایی قایم شود وسنگر بگیرد. ز خرابه دور شدیم و هنوز جرات نمیکردیم با هم حرف بزنیم ، پشیمان راه برگشت درپیش گرفتیم. شاید دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم سر کوچه پشتی, یکباره انگار کسی بهم نهیب زده باشد فکرکردم بعد از اینهمه درد سر"خیلی خاک برسر" هستیم اگر جا بزنیم. میدانستم سیا هم حالش که سرجاش بیاد همینجور فکرخواهد کرد. اما مشگل اینبود که سیا ازسگه خیلی ترسیده بود دیگرممکن نبود سیا حاضر شود ازطرف خرابه بیاید، همینکه تا حالا هم زبانش بند نیامده وغش نکرده بود کلی رشادت بخرج داده. اگرچه اگر بفرض محال حاضرهم میبود با جریانی که پیش آمده بود ازطرف دیوارو حیاط خلوت رفتن کاردرستی هم نبود. بدون شک چیزی طول نمیکشد که هردوتایی باین نتیجه میرسیدیم فقط اگر بتوانیم از در برویم تواینکار به ریسگ اش میارزد اگر نه برمیگردیم شهر. گویا هرکداممان جداگانه توی مغزمان به به یک چیز فکر میکردیم منها با کمی فاصله زمانیبودیم. سیا کم کم داشت حالش جا میامد، از موقعیکه از دیوارپریدیم ودر رفتیم کمی بوش از پنج دقیقه شده باشه. باهم حرف زدیم و گفتیم یکبار دیگه تلاشمونو میکنیم, میرویم پشت در درحیاط ببینیم چه میشود،احتمال دارد ملیحه هنوز به حیاط سری بزند و دررا برایمان باز کند. قرارشد مثل همان باراول، سیا دم تیرسرکوچه کشیک بدهد ومن بروم بطرف درخانه, اگه خبری شد سیا علامت بدهد. تازه درهمین موقع بود که نمیدونم اول بنظر کدممون رسید که این نقشه استفاده از دیوار وخونه همسایه عجب کاراحمقانه و پرخطری بوده. اخر فکرشرابکنید با ان خا نه های کوچیک و فکسنی که ما میدیدیم اگر قراربود سگ با صدای دردرواق واق کند که لابد ازروی دیوارکه میا مدیم بدترصدا میکرد آنوقت ازروی دیوارما دیگر هیچ راهی نداشتیم جزاینکه اعتراف کنیم بری دزدی آمدهایم چون اگر به قصد واقعیمان که "هیزی" بود پی میبردند که تیکه بزرگمان گوشان میشد, تازه اگر جان سالم بدر میبردیم ابری برایمان باقی نمیماند. تو گیرودارهمین بحث بودیم ووسیا حتی گفت بهتره برگردیم که نگاهم به ساعتش افتاد دیدم لحظه موعود نزدیکه وهیچ راهی هم برای دسترسی به دختره کم عقل نداریم ، توافق کردیم اگه دست خالی هم برگردیم خیلی کنفیه. گفتم طبق نقشه من میرم ولی "مواظب باش چشم ازمن ورنداریها, نامرد". راه افتادم, دم درکه رسیدم داشتم ته جیبم دنبال ریگی میگشتم که ازقبل تهیه کرده بودم که یکدفعه نوک پایم گیرکرد به لبه جدول جوی ابی که آب نسبتا زیادی با سرعت از توی ان عبور میکرد ونزدیک بود با مخ زمین بخورم , با اینکه خرداد بود سردم شده بود. لامصب کوچه تنگ بود ودیوارهم بلند، با ترس ولرز ریگ را انداختم، اما گویا همونی شد که میترسیدم، مثل اینکه ریگه تو فضا غیب شده باشه صدای افتادنشوتو حیاط نشنیدم -بعدا فهمیدم که شاخ و برگ یک درخت مو ازحیاط همسایه آمده اینطرف که که سنگ ممکنست به برگهایش خورده باشد . نمیدونین باچه زحمت وترسو لرزی اززمین یه سنگریزه دیگه گیرآوردم وباهربدبختی بود دوباره انداختم. خوشبختانه ایندفعه تیرم بخطا نرفت وصدای تلیک افتادنش توحیاط روشنیدم (آخه صدای آب هم بد جوری مزاحم بود) . بعد از اینکه رفتیم تو(اگه شانس میاوردیم) وملیحه اینا رومیدیدیم حتما میباید دریک فرصتی ازش سوال میکردم، "آخه دختراین بازی ریگ انداختن وازدیوارهمسایه رفتن ازکجا وچه جوری به کله ات رسیده?"، آخه خیلی احمقانه بنظر میومد. کاش پیش ازاینکه ریگ روپرت کنم بفکرم رسیده بودکه اگه با همون ریگه یواشکی بدرمیزدم که خطرش زیادترنمیشد. بازبخودم میگفتم نه، شاید یه دلیل درستی داشته، بی گدارهم نمیشد به آب زد. امادوباره فکرکردم, خب اگه قراره همسایه یا سگ ازصدای زدن ریگه به دربو ببره, صدای افتادن ریگ تو حیاط که بدتره. صد جور خیال تو مغزم رژه میرفت، داشتم به این نتیجه میرسیدم نکنه این دختره تازگی یه فیلمی دیده که توش این کارا رو میکردن. بعد ازمدتی حس کردم یک کسی داره چفت درو عقب میکشه, انگاری میخوان درو بازکنن. برق ازم پرید, شک نبود, لابد شوهره اومده خونه, لابد شاشش گرفته واز شانس گه ما عدل همون لحظه ای که سنگه افتاده کف حیاط اونم اومده بوده بره جیگرشو بالا بیاره, مرتیکه خرفت, لابد صدای ریگو شنیده والان درو واز میکنه ببینه که این وقت شب مردم آزاری میکنه، تازه بعید نبود ازحالت های ملیح ورفیقش تا حالا بو برده باشه، ازترس نزدیگ بود شلوارموخیس کنم، بخودم میگفتم دیدی آش نخورده چه جوری دهنمون سوخت، بیچاره شدیم رفت! برای اولین بار فکر کردم کاشکی خلیل اینجا بود واز دورهوای مارو داشت، راست میگفت که اینکار خیلی خطر داره، ما دوتا ریقوهم جیگر اینکارا رو نداریم، فکر کردم اوخ اوخ اون سیا که انقدر ترسو بود که لابد تا حالا اگه تو شلوارش نریده باشه حتما دررفته. نمیدونم چرا تواون هیرو ویربسرم افتاده بود که کاشکی اقلا شوهره جوون وقلچماق میبود. شاید فکر میکردم اگه اونجوری بود اولش یه فصل حسابی چپ وراستم میکرد و"گه به خوردم میداد" ولی وقتی دق دلش خالی میشد دلش میسوخت ولم میکرد برم. داشتم مجسم میکردم اگه پیرمرده باشه دادوهوارراه میندازه ,حالا ده تا نره خردیگه هم میان کمک وهرکدوم محض رضای خدا یه مشت ومال حسابی بهم میدن داشتم قالب تهی میکردم پیش خودم گفتم علی الله ,هرچه بادا باد چاره ای نیست,برمیگردم طرف سرکوچه, وقتی هم مرتیکه خرفت پشت یقه ام رو چسبید میگم, به امام حسین یا بناموس زهرا قسم راهو گم کردم, چیزی هم از سنگ نمیدونم, و اگه یاروبرنگشت بگه مرتیکه خودتی این کوچه بن بست که جایی نیستکه آدم اشتباهی توش راهوگم کنه, آنوقت میگم دارم دنبال آدرس خونه آقای مصاحبی (یه اسم الکی) میگردم,شما نمیدونی خونه اش کجاست? توی همین فکرا هنوز دو-سه قدم بیشتر بطرف سرکوچه برنداشته بودم که صدای باز شدن درو شنیدم, جرأت نمیکردم برگردم ببینم شوهره چه هیبتی داره، خجالت چی چیه, نه بابا, تواون شرایط خجالت شاید آخرین چیزی باشه که تو فکر آدم بیاد،, انگارگردنم هرلحظه منتظر بود یه دستی از پشت محکم به چسبتش که برخلاف انتظار یه دستی به آرامی آستین کتم و کشید. باور نمیکردم،داشتم غش میکردم اصلا نفهمیدم چی شد که برگشتم, دیدم انگار بجای یه نره خرمثل اینکه یه فرشته نجات به کمکم اومده باشه یه زن خوشگل درحالیکه استین مومیکشه با چش وآبرو بهم میفهمونه "فس وفس نکن" بچپ تو خونه وبا دست دیگش هم به سیاعلامت میدادعجله کنه, انگار دنیا رو بهم دادن, طرف غیر از "ملیحه " کس دیگه ای نمیتونست باشه . نوک پایی رفتیم تووپشت درمنتظر سیا شدیم نمیدونین با چه حالت نزارو عاجزانه ای پا شومیگذاشت تو، آخه طفلکی هرلحظه دراین انتظار بود که پاشوکه از لب پله حیاط بذاره تو سگ نامرد ازجا بلند بشه ودستشو تا آرنج قورت بده، یا دستکم شلوارشو جربده. ملیح خیلی با احتیاط دروبست. منکه ریخت خودمو نمیدیدم ولی سیا بیشتر شبیه مرده هابود تا شوالیه هایی که سراغ نجات معشوقه اومده باشن، لابد منم ریختم بهتراز اون نبود. البته اصلاسگی در کار نبود واگر هم مبیود من ازسگ چندان وحشت نداشتم، اما همین نیم دقیقه پیش بود که ازترس اینکه آدما ترتیب موبدن جونم داشت ازهمه جام درمیامد, صد تا قول بخودم دادم که اگه جون بسلامت ببرم دیگه گه میخورم دنبال اینکارای خطری برم. ولی بقول مادرم آدمیزاد عجب "پوست کلفتی یه ها" همینکه خطرفقط یه میلیمترازگوشم گذشت وچشمم به ملیحه خورد همه چیزیادم رفت. خونه یک طبقه بود, قدم به ایوون کوچکی به عمق یک متر گذاشتیم که ازکف حیاط فقط دوتا پله موزائیکی حدود بیست سانتی بالا تربود، در چوبی دو اتاق به ایوان باز میشد که یکی از آنها یک پنجره هم داشت . اگرهم قبلا بدلیل حول هراس نتوانسته بودم ازروی ظواهرساختمانهای ان محله آنرا تشخیص بدهم، بداخل که آمدیم دیگرمشگل نبود حدس بزنم آنجا نمیتواند خانه یک کادر هیات علمی دانشگاه باشد. توالت هم اینورحیاط بود و کف حیاط با آجرقزاقی فرش بود که ناهمواریهایش نشان میداد سالها قبل انجام گرفته. درد سرندم ازکنار حوض رفتیم توی اتاق,غیرازنوری که از پشت پرده از بیرون میومد داخل اتاق با نور زرد یک چراغ گردسوزروشن میشد که تازه اونم محض احتیاط فتیله اش پایین بود. یه دفعه چشمم خورد به دختر دیگری که اونوراتاق به بسته رختخوبها تکیه داده بود اما قیافش را بدرستی نمیشد تشخیص داد یعنی نه فقط اونو هیچکدوم رو تواون نور نمیشد درست دید, حداقل تا زمانی که چشم عادت کنه. پیش خودم گفتم بعد ازاینهمه ترس ولرزاقلا اینجاشو شانس آوردیم . اول که گیر همسایه, دیواروسگ نیافتادیم, حالا هم که خوب شد تاریکه اگه طرف دفعه اول ببینه رنگ روی ما ازریق مرده ای که زردچوبه خورده باشه هم بدتره که بدجوری توذوقش میخورد. ملیح خودشو جابجا کردو گفت راستش همگی شانس آوردیم که " سگ مردنیه از تو خرابه فراری تون داد و اومدین طرف در حیاط خودمون" و درادامه چند تا بارک الله و آفرین! نثارما کرد. میگفت چون اگه میرفتیم روی دیوارهمسایه یا میپریدم تو حیاط خلوت ، سروصدا حتما پدر پیرهمسایه را که دو-سه روز است از ده آمده آنجا را بیدار میکردو ممکن بود کارخراب بشود!. گفت که پیرمرد گویا شبها خواب ده را میبیند و گاه و بیگاه از خواب بیدار میشود و از قول شهلا گفت گویا ازصدای گنجشگ هم از خواب بیدار میشود و میرود توی حیاط، اما اینکه اصلا چرا مارا فرستاده اند رودیوار را نگفت. اما اینرا گفت هیچ فکر نمیکرده اند بعد از در رفتن از دست سگه انقدر شجاع (بخوان الاغ) باشیم که دوباره برگردیم. گفت "راست راستی که آفرین به دل وجرات تون ". منهم در حالیکه نمیتوانستم جلوی خنده خودم را بگیرم برای خوشایندشان گفتم "بهش میارزه". واقعیت اینستکه درهمان لحظاتی که ملیحه از شجاعت کم نظیر ما میگفت من نگاه ملتمسانه سیا از روی دیوار به دندانهای سگه زیرنورماه برایم مجسم شد که طفلکی ازفرط شجاعت خودش هم نفهمید چه معجزه ای رخ داد که ازترس تلپی نیفتاد توحیاط خلوت. حتی امروزهم بعد از حدود ۴۵ سال وقتی یاداین صحنه میافتم اگر تنها هم باشم خنده ام میگیرد. اما "چیزی که عوض داره گله نداره" بجاش سیا هم هما نشب چشمه ای ازمن دید که هنوزهم که هنوزاست وقتی بخواهد از پخمگی من (وهنرخودش) بگوید شاه بیت اش ماجرای گند زدن من درهمان شب است. چیزی نکشید که "ملی" گفت حالا که الحمد الله همه چی خوب شد, ولش کن, وبا عشوه تمام با گرفتن نوک انگشتهای سیا گفت خب اینم "سیاوش من" وبا اشاره به من گفت این شاخ شمشادم احمد (احتمالا بین ملیحه و آذرمیباید قبلا حرفی در مورد دوست سیا پیش آمده باشد و آذرگفته باشد اسم من احمد است، چون سیا چیزی دراینمورد بمن یاداوری نکرد، بهرحال من که راضی هستم) وبا نشون دادن دختره گفت شهلا رم که همین الان اسمشو گفتم, یادت باشه این خوشگله فقط اولش یک کمی خجالتییه ها. شهلا هم با ته لهجه ترکی اما با صدایی پرعشوه ونازگفت خوشوقتم. بنظرم امد ملیحه ملیحه کلاس بالاتر ازسطحی که آدم از چنین خانه و زندگی یی توقع دارد حرف میزند, گاه حتی درحرف زدنش پختگی غیر قبل انتظاری میدیدم, انگارجمله هاش کپی حرفها زدن دختر پولدارها ی تو فیلم ها بود، که به احتمال زیاد هم همینطور بود. دلیل اینکه آذرمرا احمد صدا میزد بر میگردد به سابقه دوستی من و سیا. آنوقتها و حتی تا سالها بعد در مدرسه های پسرانه رسم رایج اینبود که بچه ها همدیگر را با اسم فامیل صدا میکردند. نامیدن با اسم کوچک یا مخصوص همکلاسی هایی بود که بچه محل هم بودند و یا آنها که خیلی با هم صمیمی شده بودند. اوائل کلاس هفتم که همکلاس شدیم, من سیا را فانی صدا میزدم اوهم احمد. یکبار که رفته بودم درخا نه آنها برای اولین بارآذر رو دیدم با موهای بور.. برگردم به احمد نامیدن خودم، سیا در همان روز (وتا اواسط کلاس هشتم) مرا باسم احمد صدا کرد آذرهم فکر کرد اسمم احمد است و بعد ازانهم همیشه احمد صدایم میکرد منهم کمترین اصراری بر اصلاح ان نداشتم. [پرانتز: سیا توی رویش آذر را "یورس-یورس" صدا میکرد و برخورد آذر هم با این نامیده شدن خیلی عادی بود, درحالیکه دیگران او را آذرصدا میکردند وسیا هم میگفت اسمش آذر است ، منهم هیچوقت دلیل این امر را هیچکدام از این دونفرنپرسیدم]. آذرحدود بیست و پنج سال داشت (بابای سیا احتمالا حدود شست سال), ملیحه تازه بیست ودو سالش بود (وگویا شوهردوم و فعلی اش سه سال پیش که ازدواج کردند ۵۳ ساله بوده ). همانشب فهمیدم ملیحه ازحدود ده سالگی دوست داشته افسانه صدایش کنند وفقط دوسال است که قبول کرده ملیحه برایش اسم برازنده تری است. شهلا وآذر(در شناسنامه عزیزه) هم نامهایی استکه این دو دختردوست داشته اند دیگران آنها را چنین صدایشان کنند, نه اسم شناسنامه ای آنها. " ملیحه دو سه دقیقه گفت" "بچه ها خیلی هم وقت نداریم" ودرحالیکه دستهای سیا را میکشید با لبخند گفت بذار این دوتا جوون با هم خوش باشن و و دست سیا را کشیدو به اتاق بغل برد . من رفتم بطرف شهلا کمی که نگاه کردم, خوشگلترازان بود که از فاصله میدیدم. پوستش به روشنی ملیحه نبود اما پوستی صاف داشت وچشمهای سیاهش تو صورتش عین چشمهای گربه برق میزدند. ازین حرفها بلد نبودم اما به تقلید گفتم "راستی که شهلا به این چشم ها میاد" ودستم رو روی موهاش کشیدم. بی مقدمه گفت اسم شناسنامه ایش نجیبه است اما شهلا صدایش میکنند. با ناز دستشو برد توی بسته لحاف وتشکها, مانی اش این بود کهمیتوانیم تشک پهن کنیم وبغل هم درازبکشیم وحرف بزنیم, اول یک تشک داد دست من, که درمحلی که اشاره کرد انداختم کف اتاق, خودش هم دو تا ملافه و یک پتوانداخت رویش وبرگشت یک بالش بمن داد ویکی هم خودش, وروی تشک درازکشید. کارها رو با چنان نازی میکرد که قلبم داشت تو سینه ام منفجرمیشد. شاید هم چون برایم تازگی داشت چنین بود. بعد ها که برای خودم مرور میکردم بنظرم امداحتمالا زیرنورشمع و بعد از آنهمه آرتیست بازی لابد چیزها میباید که بنظرم رمانتیکتر از آنچه که بوده اند میامد . شاید جای ذکرجزئیات اینجور حرفها دراین نوشته نباشه پس خیلی سربسته میگم . بعد ازکمی کندوکاوبدنی متوجه شدم پستانهاش فقط به اندازه دوتا پرتقال کوچک بودند, خیلی شق وسربهوا،چیزی که بعد از اون ندیدم مگر تو بعضی ازفیلمهای اونجوری. باندازه ای که وقتی کف دستم را مشت کردم بخوبی توی ان جا میشدند، انگاردست منرا برای همینکار درست کرده باشند. توکهایشان کف دستم را قلقلک میدادند. وقتی موفق شدم نگاهشان کنم انگار نوک های پف کرده مه ها بمن میگفتند بالاتر را نگاه کن، گردن، لبها و چشمهایی به همین زیبایی را. وقتی موفق شدم نگاهشان کنم انگار نوک های پف کرده ممه ها بمن میگفتند, بالاتر را نگاه کن، گردن، لبها و چشمهایی به همین زیبایی را. مثلا خیرسرم میخواستم نشان بدهم متمدن هستم ومثل وحشی ها نمیپرم روطرف. هفته پیش با سینا تو پارک چهارراه پهلوی رو نیمکت نشسته بودیم که یه آقای تروتمیز اومد وبعدازسلام واجازه گرفتن پهلوی ما نشست. یادم نیست منو سینا سرچی صحبت میکردیم آقاهه وارد صحبت شد وگفت روانشناسه ویه جایی درانگلستان درس خونده وکار کرده, در انتقاد از رفتار مردای ایرانی در رختخواب میگفت که, درکشورهای متمدن مردها اول با زن تورختخواب کلی حرف میزنند، ضمن صحبت کم کم سروگوش وبدنش را نوازش میکنند تا برسند به ،،،،،،، امامردهای ایرانی بلا نسبت "مثل الاغ زود میپرن روی زنه وتموم میکنن, بعد هم مثل لاشه میفتن تورختخواب". گفت هدف اش اینستکه به مردهای جوان ایرانی یاد بدهد دررختخواب چطوری باید رفتار کنند که زن خوشش بیاید. اون موقع که ما فکر کردیم حرفهاش همه درسته، حالا هم همینطور, منتها تا اونجا که به رفتاردررختخواب مربوط میشود. اما الان بعد از ۴۰-۴۵ سال فکر میکنم اینکه این موضوع ربطی به سطح تمدن داره یا یه چیزهای دیگه همچین هم معلوم نیست, چون اگر میداشت بقول یک محقق استرالیایی, بومیان بدوی استرالیا باید خیلی متمدن بوده باشند. بهر حال در اون لحظه اون تیکه از حرفهای اوون آقاهه توی پارک که میگفت "باید اول کلی حرف زد، نباید مثل وحشی ها زودی پریدوترتیب زنه رو داد " بد جوری تو گوشم بود. فکر میکردم الان موقع عمل کردن به آنست، باید متمدنانه رفتار کنم تا طرف خوش اش بیاید. ، منتها حرفی که بنظرم بیاد میتونه خوشایند یه زن, انهم توی رختخواب باشد هیچ جوری بفکرم نمیرسید، هی به مغزم فشارمیآوردم، آخر خیلی هم که نمیشد برو م تو ی بحرفکرکردن، مساله هندسه تحلیلی که نبود، آخرش پرسیدم آیا شوهرش مسافرته? کجاست? که با بی میلی گفت "توخونه ". پرسیدم خونه" پس تو?" که گفت وقتی "خوروپفش" بهوا برود اگر بمب هم روی آنمرد بیاندازند "خاک برسر" از جاش بیدار نمیشود , وادامه داد همینکه یک دقیقه باهاش وربرود "تق مرتیکه " درمیرود وبعد از سه چهار دقیقه "خور و پف اش" هواست. پرسیدم پس او حالا توی شب تاریک چه جوری از کوچه پس کوچه ها خودش را به اینجا رسانده است؟" , که گفت "کاری ندارخونمون همین بغله "و بعد او اینکه شوهره را خوابش کرده ازدرحیاط آمده است . ازخودم خوشم امد، همانجا یک نمره ۱۷-۱۸ یی بخودم دادم, تا بعدش به بیست برسم. فکرکردم تا اینجا که خوب پیش رفتم. ازیکطرف مثل ندید پدیدها یه دفعه نپریده بودم روی طرف, اما مهمتراینکه ماجرا دا شت ارتیستی وهیجان انگیزهم میشد. منظورم را که میفهمید همان داستان قدیمی شوهرپیروپولداروزن جوانش. وطبیعی استکه به این زن جوان باید حق داد پسری جوانرا دوست داشته با شد وازاو کام بگیرد، متوجه شدید که؟. البته همون موقعش هم یه جوعقل ویک کمی واقعگرایی لازم بود تا آدم ازسرو وضع خانه ومحله وچیزهای دورو برش تشخیص بدهد قصه نمیتواند چندان هم رویایی باشد, یعنی طرف هرچی که باشد بعید استکه همچین هم پولدار بوده باشد . اما جوآنی است وخوش خیالی. هی توی کله ام دنبال جمله مناسبی میگشتم که با پرسیدنش بتوانم ه بتونم با پرسیدنش مابقی این قصه را اززبن خود دختره بشنوم، طبق توصیه ان روانشناس توی پارل با اینکارضمن ایجاد نزدیکی روانی میتوانستم پیشروی فیزیکی را لذتبخش کنم , ولی سوالی چیزی به عقلم نمیرسید. شاید بهتر بود این احساس " متمدن بینیام" همونجا خشک شده بود وخفه خون میگرفتم, اما نشد. برای اینکه دلداریش بدم باد تو غبغب انداختم و به آرامی گفتم "بجاش یارو پولداره و خیالت از نظر پول و این چیزا راحته " .یکدفعه پاشد روآرنجش ویک جوری که اول خیال کردم منو هم شریک جرمی میدونه گفت نه بابا "یالان دیه". در ادامه حرفهایی در مورد شوهره زد که بنظرم سرو تهش باهم جفت و جورنمیشدند. جالب این بود که وقتی من حرفی یا سوالی در مورد شوهرش میکردم میرفت واکنش اش توری بود که باید حرف زدن در اینمورد را ولش کنم و بگذار از این لحظات بهتر استفاده کنیم، یعنی شدت میبخشید به کار روی گوش و لب و گردن. اما همینکه میدید من چیزی نمیپرسیدم و درگیر اجرای ان پیام اش شده ام حرف شوهره را پیش میکشید و ضمن ان از شدت فحش و نفرت نسبت وی از کوره در میرفت و عصبی میشد. بنظرمیامد واکنش هایش به سوالهای به اندازه حرفهای خودش او را عصبی نمیکند گیج شده بودم، نمیدانستم چه کنم و بگویم، ازسراستیصال پرسیدم "ولی کتکت که نمیزنه؟" گفت "نه بابا خیالت راحت، یعنی غلط میکنه" و با قیافه ی شیطنت آمیز توضیح داد که هروقت که طرف بخواهد سراغش بیاید او اول مثل الاغ ازش سواری میگیره تا یک ماچ بهش بدهد، و با خنده گفت بعضی وقت ها پشت یارو سوار میشود و انقدراو را دو لا دولا دور اتاق میچرخاند که از نا میرود و همانجا میفتد و خوابش میبرد.اینرا که گفت دوباره به بغل دراز کشید و درحالیکه یک دستش را زیرزیر پیرهنی من فرو میکرد با صد اشاره از من میخواست که بروم سراغ پستانهایش. چه بهتر نه فقط لیمو ها خوردنی بودند که بهانه خوبی داشتم برای حرف نزدن. چنان مینمود که او هم به نوازشهای بدنی تمایل بیشتری دارد، اما شاید فقط برای سه چهار دقیقه. یکدفعه درست با لحن یک زن جا افتاده ادامه داد "اصلا گه میخوره دست رو من بلند کنه، پست فطرت، مرد که نیست، همه چیزو دروغ میگه" ووو, وحسابی جوش آورد. درمجموع حالش بالا پایین میشد، بنظر میامددچار نوعی عدم تعادل است. یکدفعه حس کردم ازخودم بدم آمد، احتمالا از اینکه اینکه قراراست که درماندگی یک آدم دیگر وسیله لذت و کامجویی من باشد. دوهفته پیش دریک پاورقی یکی ازمجلات ( اطلاعات هفتگی یا زن روز) خوانده بودم شرح حال یک دختری را که در جوانی او را بمردی مسن داده بودند وبی میلی نسبت بان شوهرکارش را به رمال کشانده و آخرهم فالگیر گولش زده بود و برده بودش پیش یک زن جاکش ووو . در انتهای قصه همان فاحشه هه حرفی به این معنی زده بود که اونوقت مردها میایند سراغ زنهایی مثل او و با دادن پول از این بدبختی آنها لذت میبرند و در انتها گفته بود "اما بدیش اینه کهتوقع دارند ما هم کیف کنیم". یواش یواش خودم روعقب آوردم و به حالت طاقباز روی تشک در کنارش دراز کشیدم، واکنش اش طوری بود که بنظرم آمد خوشش آمده، سرش رو روی سینه ام گذاشت وبا بدن و صورتم بازی میکرد، منهم صورت و پشتش را نوازش میکردم، همینطور که زمزمه هاش آهسته تروغیر قابل شنیدن میشد کم کم حس کردم خوابش برده. نفهمیدم چقدر طول کشید اما با سقلمه وصدای "پاشو کون گشاد" که از طرف سیا بود ازخواب بلند شدم، دختره انطرف دراز کشیده بود, دستهاش روی صورتش بود ومیشد صدای گریه اش را شنید. انگار که برق گرفته باشدم یکباره از از اینکه دراز-به-دراز تنگ دختره خوابم برده خیلی پشیمان شدم و از دست خودم کفرم گرفت . میدانستم که هر کدام از رفقای خودم اگر که این ماجرا را بشنوند مرا دست خواهند انداخت و این برایم قابل درک بود، اما تنها چیزی تا ان لحظه به دهنم هم خطورنکرده بود اینبود که ممکن است به دختره بر بخورد، اینکه دختر فکر کند من او را قابل ندانسته ام, میشود گفت حتی تا حدودی فکرمیکردم میباید بخاطراین بلند نظریواینکه شرایط اش را درک کرده ام تحسینم هم میکرد. درست یادم نمی اید آنموقع بچه دلیل از دست خودم شرمنده وعصبانی شدم . این احتمال هم وجود دارد که پس ازمشاهده گریه دختره هم بیشتر از زاویه اینکه کارم به پخمگی ام تعبیرمیشد, خودم را سرزنش کردم ولی هنوزعقلم به اینکه ممکن است به غرور دختره بر خورده باشد نرسیده بود. بهر یک از این دلایل که بود من مقصر بودم, پریدم جلو و آروم کنارش دراز کشیدم، ولی همینکه دستم رو به موهاش نزدیک کردم که نوازشش کنم، دستم رو بشدت پرت کرد عقب و گفت "برو بخواب" ، گفتم "ولی من فکر کردم تو خوا بت برده" گریه اش بیشتر شد وهر تلاشی کردم فقط یکی دوبار شنیدم که میگفت "برو بخواب". بهم ندا داد که "تر زده ام", حالا بهتر است بروم کنارو با اشاره به.. خودش گفت "بذار شاید ازاین خوشش بیاد" ، بعدش هم بمن فهماند که بروم اتاق بغل, شاید او بتواند گند کاری مرا جبران کند!. وارد ان اتاق که شدم ملیحه زیرملافه بود و فقط برق گردن بازو و قسمتی از سینه اش که بیرون بود توی زیرنوری که از پنجره میتابید بد جوری میزد توی چشم. با لبخندی شیطنت آمیزاز من پرسید "چی شده؟ نکنه خوابت برده بود, کوچولو" و اشاره کرد بروم کنارش, و وقتی نشستم اشاره کرد که میتوانم کنارش دراز بکشم. پرسید چیکار کردی طفلکی رو انقدر ناراحت کردی? ، گفتم والا خودمم نفهمیدم ، ازشوهرش پرسیدم یه چیزایی گفت، "رفتم تو فکر". گفت "با با شوهرچی، اینا الاغ - ا- سواری ما هستن" وبدون اینکه من حرفی بزنم ادامه داد که با شوهر خودش شرط کرده که اگر از دستش ناراضی شود ازاوجدا میشود و او هم به التماس افتاده. گفت شوهر شهلا که رسما خر بارکشی او است و ادامه داد که شهلا جلوی روی او ودونفر دیگر بشوهرش گفته باید او را پشتش سوار کند وده -دور، بدوراتاق بچرخاند واون یارو هم سوارش کرد و ده دور که تمام شد بیچاره همچین از نا رفته بود که تا صبح همانجا افتاده بوده. . با سر افکندگی تمام گفتم که درست است که خوابم برد ولی شهلا اول روی سینه من خوابش برد و ... . ملیحه گفت این حرفم به اندازه خوابیدن بچه گانه است، که درست هم میگفت. تجربه و پختگی را میشد دراین حرفش سراغ کرد. بعدش کاملا روی پهلوها و بطرف من برگشت و گفت "راستی که کار خیلی بدی کردی، اصلا ازت توقع نداشتم " و بدنبال ان خونسرد ادامه داد که از پشت پنجره ازهمان لحظه اول ما را روی دیوار تماشا میکرده و میخواسته مواظب باشد که اگر یک درصد همسایه بیدارشد و خواست سروصدا راه بیاندازد، فورا ازدیوار حیاط خلوت سرک بکشد و یک جوری قضیه را ماستمالی کند. بهرحال گفت ازمردها و پسرهایی که حاضرند برای رسیدن به دخترازخودشان مایه بگذارند وخطرکنند خوشش میاید, و وقتی دیده بخاطر رسیدن به آنها ما بی ترس روی دیوار بودیم و بعد ازفرار ازسگ هم ازهیچ چیز نترسیدیم (ززز رر شگ) بازپیگیر بودیم خوشش آمده و اضافه کرد که مخصوصا از اینکه دیده من اول روی دیوار بودم و بعدش هم من آمده ام دم درحیاط خیلی از اینکار من خوش اش آمده است و بهمین خطر یک ماچ فوری از صورتم کرد.گفت بهمین خاطرهم وقتی دیده که دراز بدرازخوابم برده نزدیک بوده شاخ دربیاورد. میگفت با عقل جور در نمییاد که پسری که انقدر مشتاق است که دست به اینجور کارها میزند بعد که رسید به دختره بخوابد ( پیش خودم گفتم چه چیز من به آدمیزاد رفته که این یکی باشد، روی دیوار رفتنم همان اندازه باعقل جور نمیاید که خوابیدنم). ولی بعدش گفت عیب ندارد اگر قول بدهم که پسرخوبی باشم او حتما از دل شهلا درمیاورد، منتها گفت باید وقتی آتیش شهلا خوابید اینکار را بکند. بگذریم گرم این صحبتها بودیم که یکدفعه متوجه شدم دستش روی گردن و صورتم کارمیکند، مثل ماری که ازخواب زمستانی بیدار شود یکدفعه جان گرفتم . منهم کمی روی آرنجم بلند شدم که بهتر او را ببینم. در همین وقت بود که متوجه شدم که تقریبا به همان زیبایی آذر(خواهر بزرگش همان زن بابای سابق سیا) است و کمی جوانتر. زیبایی، شادابی پوست صاف و روشن, برق موهایش که کمی هم به سرخی میزد, ملیحه را بلحاظ جذابیت جنسی زنانه درردیف تیپهای مطلوب اغلب مردان ایرانی قرارمیداد. دستم را که به گردنش کشیدم چنان به تمنا وخماری نگاهم کرد که بی اختیاردستم رفت سراغ پستانهایش، بانرمی دستم را بنشان مخالفت گرفت وبصورتش کشید و گفت "اووهوو به این زودی ؟" وبا طنازی مثلا خیلی آهسته تنگ گوشم گفت "یه وقت به سیا نگی ها" و خودش دستم را برد رو پستانهایش که گرم بودند. بدون نگاه ازهمان دست-نوازی اول میشد بفهمی فاقد آن راست قامتی لیموهای شهلا بودند. به کنجکاوی که نگاهشان کردم نوک هایشان هم خجالتی بودند وگویی تو را به ناف حواله میدهند, برعکس مال شهلا که چنان سربلند ومغرور بودند که گویی زل زده باشند به چشمهای آدم. [پرانتز: اگر آنروزها تجربه امروز را داشتم میتوانستم بفهمم که این پستانها تا همان یکی دو ماه پیش"شیرده" بودند و بیشتر هریس میشدم که لبی تر کنم ]. مدتی که ازبازی و زمزمه مان گذشت, هردومان صدایی که از سمت دراتاق بود را شنیدیم, مشگل نبودحدس بزنیم چرا سیا باز کردن دررا انقدرکش اش میدهد, ما هم خودمان را جمع و جور کردیم ودوتای کنارهم روی تشک نشستیم، سنگین ورنگین. جهت دو-قبضه نمایی صحنه هم هریکی مان زانوی خودمان را بغل زده بودیم وبا کف دست چپ نوک انگشتهای دست راستمان را چسبیده بودیم. سیا که آمد تو, ملیحه دستش را دراز کرد وبا ناز نوک انگشتهای دست راست اورا با دست چپش گرفت, رو کرد بمن وبا لبخند وبطعنه گفت "خب کوچولو, بالاخره نگفتی یا, اگه میخواستی بخوابی مگه تو خونه چش بود که با کلی زحمت اومدی اینجا؟" و سیا گفت "بابا این گه, همچین ترکمون زده به حال دختره که هیچ جوری ازدلش درنمیاد". در همان لحظه منکه سیا رو میشناختم مید انستم جدا از اینکه شهلا چی فکرکند, ازنظرسیا بهترین راه برای "د آوردن ازدل دختره " همانست ولاغیر. "ملی" گفت "خب اگه منم بودم برام خیلی سخت بود, ولی این رفیقتم خیلی پشیمونه" وبعدش هم گفت که آدم هرچه برای رفیقش مایه بگذارد راه دوری نمیرود وبه سیا توصیه کرد بهتر است برگردد ان اتاق وبه شهلا بگوید که" این بچه چقدرپشیمان وناراحت است" , بعدش خیلی محکم به سیا گفت ازقول اوبه شهلابگوید "بابا توهم انقدر سخت نگیر که سیا جون نه منم از دست ات پکر بشه!" آخرش هم گفت اگه بازم قبول نکرد ورش دار بیاراینجا, اقلا چهارنفری صحبت کنیم, وخودش خندید, سیا هم مثل یک بچه خوب سرش را انداخت پایین ورفت تا بلکه با کاربست توصیه های جدید درعالم دوستی سنگ تمام گذاشته باشد. ملیحه شیطان بود، بازیگوش ترازانکه آدم بفکرنگاه کردن بساعت بیافتد، یکدفعه منرا متوجه ی همان صدای وررفتن با درکرد، ازساعت رو طاقچه بخاری فهمیدیم حدود یکساعتی ازرفتن سیا بماموریت بار دوم گذشته است، ساعتی که بنظر من حتی ده دقیقه هم نیامد. ایندفعه اما، سیاوشهلا که وارد اتاق شدند چیدمان ما با دفعه گذشته یک کمی فرق میکرد. من کنارتشک نشسته بودم وملیحه هم روی آرنج اش به بغل درازکشیده بود، لابد ناخواگاه فکر کرده بودیم این ژست برای آدمی که رفته پیش دوست "طرف" از کرده خود ابرازندامت کند مناسبتر است. سیا با اشاره نوک پا به پهلوی من گفت "هیهی, جاخوش نکن, ساعت نزدیک پنجه, باید بریم تا مردم بیدار نشدن" ومن ضمن تائید روکردم به شهلاوگفتم "به ملیحه خانوم گفتم خیلی اشتباه کردم, گفتم حتی اگر شهلا تمام مدت خواب هم میبود, من باید انقدر به اون چشمها وممه های قشنگش نگاه میکردم تا بیدارمیشد", واضافه کردم خیلی بحال خودم متاسفم که خودم را از همچین فرصتی محروم کردم, که دلم میخواد این خوشگله مرا ببخشدتا بتوانم جبران کنم. شهلا لبخندی زد, با اشاره ملیحه جلو رفتم و سفت شهلا را بغل کردم و بوسیدم. در کمترازپنج دقیقه قرار شد بدون آنکه آنها بیایند توی حیاط ما ازدرخارج بشویم ,که شدیم، نه ازسگ خبری بود و نه ازهمسایه، فقط نصفه-نیمه ماه هنوز پیدا بودهمراه با سپیده داشت کم کم محو میشد [پرانتز: ترانه "سه چیزدرعاشقی رسوایی آره ------ سگ وهمسایه ومه چون درآیه" بذهنم آمد, یادسوسن گرامی] بعد از پشت سر گذاشتن چند کوچه به خیابان که رسیدیم تازه سر و کله تک وتوکی آدم درخیابانپیدا شده بود. سیا بمن نگفت آیا بلاخره توانست "ازدل شهلا دربیاورد یا نه?" منهم ازابراز پشیمانی هایم پیش ملیحه چیزی باو نگفتم, یعنی اصلا ازهم نپرسیدیم, نه درراه برگشت ونه هیچوقت دیگر. درعوض به سیا گفتم که ماجرای قرار گذاشتن ساعت دوازده شب ببعد وفرستادن ما از خرابه روی دیوارهمسایه را این حضرات بیشتر بخاطرهیجان و اینکه ببینند ما چقدر حاضریم در راه آنها ریسک کنیم , والامشگل چندانی وجود نداشته که همان اوایل شب ازدرمیآمدیم تو, فقط میباید دورو بررا حسابی میپایدیم. ما هم بحمد الله ازاین آزمون پیروزدرآمدیم. گفتم فقط تعجب من دراینستکه سیاوش قصه ما, چه جوری روی دیوارشلوارش را خیس نکرد. سیا از قول حسین کله پدرش نقل کرد که گاهی میگوید "زنها عقل درست حسابی ندارن" وگفت "مثل اینکه درست میگه ها " که منهم گفتم این حرف پیش خودمون باشه چون دراونصورت من وتو میباید "خرچند طبقه" باشیم که با حرف یه نفهم نصف شب رفتیم رو دیوار مردم، که سیا هم گفت "مگه شک داشتی؟" وهردو خندیدیم. . ملیحه درهمان چند دقیقه اول پیش از آنکه کارمان به,گوش نوازی برسدحرفهایی زد که سوالها وتناقضها درذهنم بیشترشد، یعنی بالاخره نفهمیدم ملیحه شوهرش پولدارهست یا نه، بچه دارد یا نه!، شهلا شوهردارد یا نامزد، طرف پولداراست یا بی پول، کی ازکی حساب میبرد، کی ظالم است وکی مظلوم. آیاشبی چون امشب یک استثنای پرهیجان برای آنها بوده و بهمین خاطرهم شهلا ازاینکه من آنرا خراب کردم انقدر ناراحت شده، یا اینکه آنها هرازگاهی چنین شبهایی دارند؟ تک حرفها و حرکاتی از آنها (حد اقل ملیحه) را میشد به وجود تجربه مشابه تعبیر کرد, اما درمقابل نشانهای متعددی گویای انتظار ارضاء تخیلات ارضاء نشده بود. مهمترازهمه اینکه درمورد هردوی آنها گفتم نکند اصلا "شوهری درکار نیست" ، از خودم میپرسیدم یعنی میشود که همه اینها زائیده تخیل این دخترها باشد، باین معنیکه پیش خودشان شوهرهایی مسن و پولدار را تخیل کرده باشند که بهشان سواری میدهند و آنها هم هروقت خواستند با پسر های جوان حال میکنند. بهرحال ازان پس قسمت نشد شهلا را ببینم. یعنی یکی دوبارکه ملیحه پیغام آوردشهلا مایل است بازهمدیگررا ببینیم، من بهانه آورده بودم؛ ودوسه بارکه من توسط سیا پیغام دادم، اوطفره رفته بود. فکر میکنم دلیل اصلی اش یکجور واهمه دوطرفه ازروبرویی با واقعیت بود. من بنوعی بیم ان داشتم معصومیت نگاهش مرا پابند کند واوهم بگمانم میترسیدکه شایدصحبت از واقعیت زندگی اش منجربه تکرارهمان ماجرای باراول گردد. ناصر جهانی ناصر که هیکلی درشتتر ازماوسیبلهایی باهیبت داشت. اولین نفری بود که بما پیوست. او بچه جوادیه از خانواده ای پرجمعیت بود که یک قصابی داشتند. ناصر تنها فرد تحصیلکرده(یعنی دبیرستان دیده ) در میان خانواده و اقوام و آشنایان خود بود. ناصر بچه خوب و رفیق بعضی بود و پیشگام ما در عرق خوردی و دیدن کافه های لاله زار بود. پیوستن ناصر گروه ما را منسجم تر و ضریب نفوزمان را بالا میبرد. ناصر در باشگاه سعدیان درامیریه, پیش حسن سعدیان کشتی فرنگی کار میکرد و نسبتا کشتی گیر خوبی بود اما نه در سطحی که در مسابقات مقام آورده باشد. بهرحال عدم قلچماقی بود بدون اینکه بیخودی با کسی سر شاخ بشود. بعدازدیپلم نهایتاسه یا چهار بارباناصرانهم ازطریق سیادورهم نشستیم ولی فقط ازعرقخوری واینحرفها گفتیم وخندیدیم. بار آخرفکر میکنم لیسانس گرفته بودم ومشغول طی سربازی بودم(میباید۱۳۵۳-۱۳۵۴ بود)با ناصرکه درداروخانه تخت جمشیدکارمیکردرفتیم کافه اسب سفید(میدان مجسمه)و بعدازکلی خنده صحبت که به آنروزهاکشیدناصرگفت ان ساختماندفترحفظ منافع اسرائیل بوده(پس ازانقلاب شدسفارت فلسطین) ضمنابرایم روشن کردکه خودش ازیکسال بعدازدیپلم دراین داروخانه کار میکند. بعدش آهسته گفت از مرام رفاقت بدور میداند که کار مهمش را از من مخفی نگهدارد, وادامه داد که به توصیه تیمسار ماموریت هایی هم ازطرف ساواک برعهده میگیرد که عموما در حوزه کار دارو و داروخا نه هاست، حتی بمن گفت که اگر کاری در اینجور مورد از دستش بر بیاید دریغ نخواهد کرد. باروحیه ایکه آنروزها داشتم بعد از آنروز دیگراورالایق رفاقت ندانستم، اما حالا میبینم کارم چندان درست نبوده,او با پایبندی به رفاقت دیرین صادقانه کارش را برایم گفته ومن ازاو رو گردانده ام. برگردیم به ماجرا. لات امیرآباد شمالی و خاراندن تن ناصر وخلیل!! محله امیر اباد شمالی مخصوصا از سه راه فرحزاد به بالا (امروزه بزرگراه ال احمد نام گرفته) یک حالت بسته داشت، چون از شمال که بن بست بود وبه راکتور اتمی دانشگاه تهران ختم میشد تقریبا تمام ظلع غربی انهم محدوده خوابگاه و زمینهای دانشگاه تهران بود. درظلع غربی هم قسمتی که در جنگ دوم پایگاه آمریکاییها بوده, شده بود چاپخانه وانتشارات دانشگاه. فقط چند بلوک درهمین طرف در جنوب انتشارات زمینها وخانه های نسبتا نوساز مردم بود و در شمال چاپخانه هم زمینهای بایر بود که ملک خصوصی بود تازه در همان بخشایی هم که ساختمانها ساخته شده بودند امیر اباد از سمت غرب بن بست بود یعنی به قزل قله و نهرها ختم میشد و بجز یکی دوتا راه خاکی-فرعی, راهی به یوسف اباد نداشت. همین بن بست بودن میدان داده بود به یک لاتچه بنام احمد راحت و چندتا نوچه اش (که فقط اسم یکی از آنها یادم است که عباس بود) که بنوعی آنجا را درقرق-گونه داشته باشند و پسرهای جوان را میترساندند. راننده های واحد هم از آنها حساب میبردند و میشد بگویی غیرمستقیم ازچندتا کسبه هم تلکه میکردند. البته ازترس رییس کلانتری محل که گفته میشد یکبار جلوی مردم احمد را سیلی زده بود جرات نمیکردند علنا باجگیری کنند. درظاهر کسبه به آنها سیگار و نوشابه تعارف میکردند ولاتها هم توی رودربایستی دستشان را رد نمیکردند!. منهم آنزمان خیلی میرفتم پیش سیا که در خانه امیرآباد با پدرش و سهراب کوچولوزندگی میکرد. این احمد راحت خودش یک آدم با هیکل معمولی بود که هیچ جور ویژگی برای اینکه دیگران ازاوحساب ببرند نداشت, اما همین که جایی وی میایستد همان نوچه ها دورش جمع میشدند و"احمد آقا, احمد آقا" راه میانداختند، اوهم هراز گاهی ندا سر میداد "عباااااس" وعمدا هم حرف" آ " را با کش دادن ادا میکرد، ان عباسه هم میپرد جلو وبرایش فندک میگرفت تا سیگارش را روشن کند, یا اگراحمد دولا میشد مثلا بند کفشش را ببندد, ان یکی نوچه میپرد ومیگفت "احمد آقا مگه نوکرات مردن که شما ببندی" وبند کفشش را برایش میبست. باهمین سیاه-بازیها مردم را ترسانده بودند. یکی ازشگردهای دیگرشا ن اینبود که روی رکاب جلوی اتوبوس وامیستادند وپای راست خود را بیرون ازاتوبوسدرهوا تاب میدادند, یعنی که خیلی بی کله ونترس هستند. با اینکارخود, مثلا جلوی دخترها ژست, واز پسرها نسق میگرفتند. در ضمن خیلی وقتها وقتی زن یا دختری سوار میشد وپسری درصندلیهای جلو نشسته بود آنها با جمله ای ازاین قماش "هوی بچه پاشو مگه کوری بروعقبتربشین بذارخا نوم بیشینه" اورا مجبور میکردند برود صندلیهای عقب اتوبوس, هرقدرهم خانمه محل نمیگذاشت ومیخواست خودش برودعقب بنشیند این جوجه لاتها ول کن نبودند تا ان پسر برود عقب تر. من وسیا پی برده بودیم اینها عددی نیستند وبا این حقهها مردم را ترسانده اند, اما کاری از دستمان بر نمیامد. یعنی ان لاتها هرقدر هم که ریقو بودند احتمال اینکه ازما دوتا آدم دعوا نکرده (که تازه آنوقت هایی که آب زیر پوستمان میافتاد هم وزنمان به ۶۵ کیلو نمیرسید) کتک بخورند وحساب ببرند نبود. ماهم ازسر ناچاری سرمان را پایین میانداختیم و یکبار هم که نوچهای جلو آمده و لای انگشت خود را باز کرده و سیگار تعارفی خواسته بودند به اشاره محمود عابد باج را داده بودیم (این محمودمیگفت قبلا از آنها کتک خورده است). بهرحال با اینکه با ج دادن بدجوری بیخ گلویمان مانده بود, زیر سبیلی درمیکردیم, سعی میکردیم پا روی دم آنها نگذاریم. این قضیه همینجوربرای سیا ومن شده بود خاری درماتحت, تا اینکه یک زمانیناصرجهان هم تصمیم گرفت چند وقت بیاید باما درس بخواند. دریکی از روزهایی که ناصرهمراه با خلیل داشتند میامدند امیر اباد پیش ما, نگو جناب احمد راحت هم ازبد حادثه روی رکاب جلوی اتوبوس,مانورهمیشگی اش را میداده ، ناصروخلیل هم روی صندلی چندنفره جلوی اتوبوس, توی حال خودشان بوده اند واساسا نام لعبتی بنام احمد راحت هم به گوششان نخورده بوده. یکدفعه احمد راحت ازان جلو صدا میزند "هی بچه پررو مگه باتو نبودم" ناصر سرش را دراز میکند ومیپرسد "آقا با من بودی؟", احمد با بی ادبی میگوید " حالا مگه فرقی هم میکنه؟ با هر دوتا تون ؟" خلیل میگوید " آقا روباش، مثل اینکه جدی جدی با ما کار داره ها" و احمد برمیگردد میگویدکه آنها وقتی او بهشان گفته بروند چندتا صندلی عقبترتا همشیره ها اینجا بی شینن آنهاخود را به کری زده اند. ناصر از راننده سوال میکند "حالا آقا کی باشن؟" که راننده همجواب میدهد "احمد آقا, شاید شما نمیشناسینشون" وازآنها تقاضا میکند بروند عقبتر بنشینند تا قائله ختم شود. خلیل با لبخند روبه دو خانمی که حالا دوردیف عقبتر نشسته اند میکند ومیگوید " خانمها که حتما خودشون زبون دارند, ما مخلص شان هم هستیم" و احمد میگوید "ببند اون نیشتو حالا بلبل هم شده". ناصر میگوید "لا اله الا الله ", احمد با گردنکلفتی میگوید"نه خیر مثل اینکه این دوتا جوجه تنشون میخاره" خلیل از جا بلند میشود اما ناصر او را مینشاند و خیلی خونسرد جواب میدهد همه شاهد هستند که او و خلیل دنبال دعوا نبوده اند, وهشدار میدهد " اما نمینشینیم هرننه قمری هم واسمون کری بخونه ها" یکمشت کری خوانی ادامه پیدا میکند و احمد تهدید میکند اگر آنها جرات دارند از اتوبوس پیاده شوند تا به آنها نشان بدهد، خلیل هم از راننده میخواهد نگه دارد تا پیاده شوند، احمد میگویدحالا که آنها تنشان میخارد به ایستگاه که رسیدیم پیاده شوند تا " اونو واسه تون بخارونم". به ایستگاه که میرسند احمد به راننده اشاره میکند کهاین ایستگاه نه, بلکه ایستگاه بعدی (گویا یادش میافتد که قرارش با نوچه ها ایستگاه بالاتر است). درایستگاه بعدیکه یکی مانده به چاپخانه دانشگاه, آنها و بدنبالشان تعدادی از مسافران پیاده میشوند. خلیل میگوید "حالا میخای بکشم پایین یا همینجوری می خارونی؟ چندین نفر که ناظرایستاده اند ازحرف خلیل میخندند. احمد که هنو نوچه هایش را ندیده برای ایندست اندست کردن به خلیل میگوید "حالا دو نفر هستین دور ورت داشته؟" و ناصر با تحکم دست خلیل را میگیرد اورا بکناری میکشد وازاو میخواهد دخالت نکند. از احمد میپرسد "حرفت چیه" احمد که گویا میبیند یکی از نوچه هایش ازسر کوچه پیدایش شده شیر میشود وژست حمله کردن میگیرد. ناصر مهلت نمیدهد و باپابشدت به پاهای احمد میکوبد بطوریکه محکم بزمین میخورد وگویا نفس اش بند میاید، ناصرکنار میاید وبرای اینکه خود را خیلی خونسرد نشان بدهد شروع میکند با پشت دست خاک لباسش را بتکاند که بیشترتوی دل لاتها را خالی کند . خلیل که میبیند احمد میخواهد از جا بلند شود میپرد و با یک لگد محکم او را دوباره روی زمین میاندازد و رویش مینشیند وبمسخره میگوید "میخوام درآرم تودهنت کنم بخارونی". ناصر داد میزند "خلیل خجالت بکش، ولش کن، مردم اینجا وایسادن" . دراین لحظه نوچه احمد که به صحنه رسیده با چاقو بطرف خلیل هجوم میبرد، وناصر که گویا او را زیر-زیرکی زیرنظر داشته بموقع مچ دستش را میگیرد وبشدت او را بدیوارمیکوبدومیگوید "هش ا". طرف نقش زمین میشود وچاقو هم ازدستش میافتد. ناصر دوباره وبا تظاهر به خونسردی میگوید "خلیل تا ناقصش نکردی یه کاری دستمون بدی بیچاره رو ول کن میگم". ولی خلیلولکن نیست، محکم دستهای احمد را از پشت گرفته و میگوید باید یا خودش بگوید "گه خوردم" یا "خودم به خوردش بخوردش میدم" ، وبه ناصر میگوید "تومیخای بری برو به تمرینت برسی". در همین حال یک ماشین پلیس که ازآنجا رد میشده از دیدن جمعیت توقف میکند ودو پلیس بطرف آنها میایند. تا پلیش ها برسند چند مسافری که از اتوبوس پیاده شده بودند ماجرا را شرح میدهند. پلیس ها از قبل با سابقه این لات ها آشنایی داشته اند. دوسه نوچه دیگر احمد که تازه از راه رسیده اند با دیدن پلیس ها حول میکنند و گویا خیال دارند فلنگ را ببندند که, پلیس از آنها میخواهند سر جایشان بمانند. بعد از چند دقیقه صحبت باشاهدان, استوار پلیس دست احمد را میگیرد واز زمین بلند میکند پلیس دوم هم مچ اندیگری را میگیرد و استوار پلیس خونسردانه دو گزینه در اختیار احمد ونوچه هایش میگذارد:د. و با صدایی بلند به احمد میگوید گویا نمیخواهدآدم بشود، وخطاب به مردم میگوید همین احمد آقا را که میبینید توی کلانتری صد بار وبقیه شان هرکدام پنجاه دفعه گفته اند "غلط کردم , ...خوردم" تا جناب سرگرد با تعهد آنها را بخشیده, اما بازمزاحم این آقایونشدن و دوتا خا نم هم از دستشون شاکی هستن بعدش با اشاره به خلیل و ناصرمیگوید واما این دفعه بخاطر اینکه از لطف این آقایون یک کمی خاکی هم شده اید میتونید از بین این دوره یکیشو انتخاب کنید: یا آنکه همراه با ماشین پلیس بروند کلانتری خدمت جناب سرگرد، وبا اشاره به خلیل و ناصر میگوید راه دوم اینکه اگر یکی یکی از ناصر وخلیل ومسافرها معذرت بخواهند, واین دونفر هم موافقت کنند بلکه او بتواند از جناب سروان معاون .کلانتری خواهش نماید بلوای شما را به جناب سرگرد گزارش نکند وخودش شما را ببخشد دست آخر آنها راه دوم را میپذیرند و وقتی سرکار از خلیل و ناصردر مورد موافقتشان میپرسد ناصر جواب مثبت میدهد واضافه میکند که میرفته اند برای امتحان درس "بخوانند که این آقا مثل اینکه صبح اشتباهی ازخواب بیدار شده بوده ومیگوید "اگرصلاح میدونین زبون بسته ها رو ولشون کنین "برن . بچه ها آمدند خا نه وبیش از دوساعت وقت هم صرف تشریح جزئیات درگیری برای ما شد. اما از ان به بعد هروقت نوچه های احمد راحت، خلیل که هیچ، من یا سیا راهم که میدیدند سلام میکردند، سیگارهم نخواستند. اگر اشتباه نکنم فکر نمیکنم بعد ازان آنها .را روی رکاب اتوبوس دیده باشم خلیل فرزان خلیل پسر کوتاه قد ولی ورزیده ای بود که در تیم بسکتبال مدرسه هم بازی میکرد. آدمی بسیار صمیمی بود که برغم پررویی ظاهری, آدمی ساده بود.گویا در یک باشگاه یک مقداری هم کشتی کچ تمرین کرده بود که شاید همین هم درخروس جنگی بودنش بی تاثیرنبود، اگر چه چند بار همین ژستها و داد زدن های کشتی کچی اش به درد خورده بود. خلیل رفیق خوبی بود که میشد بگویی بیش ازهمه ما حاضر بود برای دوستش مایه بگذارد. شاید در حد بی کله گی پرجرات بود, همانطورکه میشد گفت دراین جرات ورزی گاه تا حد مسخره ای پیش میرفت و گره هایی را که میشد با دست باز کرد تبدیل به گرهی ناجور میکرد. از جمله اینکه بخاطر دهن لقی همیشه امکان داشت درگیری پیش بیاورد.و در این امر چنان بی ملاحظه گی بخرج داده بود که مجید به "ارواح خاک باباش" قسم خورده بود که اگر خلیل دفعه بعد با کسی دعوایش بشود, حتی اگر ببیند طرف دارد خلیل را میکشد, باز هم برای جلوگیری دخالتی نخواهد کرد. خلیل از خانواده ای پر جمعیت میامد که پدرش معلم بازنشسته بود ، سه برادرودوخواهر بزرگتر داشت که همگی کار میکردندو هردوبرادرویکی از خواهر ها برای خود زندگی مستقلی داشتند. بعلاوه ۳ خواهرویک برادر کوچکترهم داشت. خلیل از سال ۱۳۵۰ به امریکا مهاجرت کرد ودر بالتیمور با همسر امریکایش زندگی میکنه و دو پسر هم داره که هردو بالای ۲۵ سال و کالج رو به پایان رسوندن. درسال ۲۰۱۰ میلادی که بعد از ۳۵-۳۶ سال بهش تلفن زدم همینکه صدامو شناخت اول یک ربع تموم فحش داد وتازه بعدش پرسید چطوری وکجایی). بنظر میرسد خلیل نه فقطدر دوستی که در ازدواج نیز آدمی صادق بوده است. خلیل در سال ۱۹۸۰ یکبار با دوست دخترش پم به ایران آمدند ، وی از همان سال با پم ازدواج کرده و تا کنون همراه با هم در بالتیمور به زندگی مشترکشان ادامه داده اند . . باید اذعان کنم که دربسیاری از موارد طرف مقا بل که حوصله و یا توقع چنین حدی از "رو" را نداشت جا میزد ومساله به نفع خودش و ما تمام میشد اما طبعا همیشه که اینجورنبود. دراینجا بد نیست به چندتا از کارهایش که میتوانند خواننده را در شناخت بهتر خلیل کمک کنند اشاره کنم. خلیل چند باربا ما شرط بست که اگر بدستورات او گوش کنیم ولباسهای تروتمیز هم تنمان بکنیم او مارا بمهمانی یاعروسیهای آنچنانی (البته ازنظرماها آنچنانی) خواهد برد, که اینکاررا هم کرد. حد اقل دوجارا من بخوبی بیاد دارم: که عبارت باشند ازدوفقره دعوت به هتل کمودور و یکبارحضور درهتل الیزابت, روش کارش هم جالب بود. مثلا شاهد بودم در هتل کمودور صبح روز عروسی میرفت کمی سروگوش آب میداد واسامی را یاد میگرفت. نزدیک زمان عروسی که میشد میامد دم در باغ هتل وپهلوی یکی از دربانها میایستاد ومخ او را بکار میگرفت. چون اسامی را میدانست مثلا سراغ آقای "زبر جد" که عمو یا برادرعروس یا داماد بود را میگرفت (چون اسم او ممکن بود بگوش دربان آشنا بیاید). البته جوری وانمود میکرد که فعلا با عموهه کاری ندارد بلکه منتظرداداش بزرگه است که گویا قراراست باهم "فیل هوا کنند"-مثلا یک کیک چند طبقه یا دسته گل عجیب را وارد مجلس کنند- البته ازدربانه هم میخوا ست که موضوع فعلا پیش خودش بماند.در ضمن وقتی یکی ازصاحبان مجلس ازدرسالن خارج میشد ازدور چنان با او خوش وبش میکرد که گویی صد سال است با هم دمخورند. اگر یکی از همان صاحب مجلسها بطرف درباغ میامد خلیل بسرعت بطرفش میرفت و چنان وانمود میکرد که هرکس ازدور میدید فکر میکرد آنها دارند درمورد امرمشترکی که قبلا برنام هاش ریخته شده صحبت میکنند, درحالیکه درعمل خلیل به احتمال زیاد داشت با پرسیدن سوالاتی مثل "ساعت چند است" یا "عروس خانم قراره ساعت چند اینجا برسه" سر طرف را گرم میکرد. از قبل و در تمام مدتی هم که خلیل دم در بود هر مهمانی که وارد میشد چنان خوش وبش میکرد و خوش آمد میگفت که بعضی فکر میکردند او برادر داماد ودیگران هم میپنداشتند حد اقلش اینستکه او میباید یکی از دوستان نزدیک داماد باشد. خلیل اعلام کرده بود که هروقت برای ادامه تماس لازم بود به دختری شماره بدیم میتونیم شماره اونا رو بدیم فقط قبلش باید به خلیل بگیم که اونم گوشی رو ست پدرش بده "دیگه مساله حله". تو خونه شون قانون بود اگه غریبه ای زنگ میزد گوشی رو میدادن به پدرخلیل که بخاطر کم سوئی چشمهایش از آموزش و پرورش حکم از کار افتادگی گرفته بود (معلم ادبیات بوده). گویا برادرو خواهرهای بزرگترازخلیل که هرکدام گرفتاریهای زندگی مستقل خود را داشتند, بهرقیمتی همین خا نه "تلفن-دار" را درخیابان فخررازی درجنوب دانشگاه تهران برای آنها اجاره کرده بودند تا بتوانند راحتترازحال وکار پدرو۵-۶ تا خواهر-برادرهای ریزودرشت خبربگیرند. من وسیا هم ازنظراستفاده اضطراری ازتلفن خلیل اینا جهت اموررمانتیک به خلیل نیاز داشتیم (البته یادم نیست سیا عملا تلفن خلیل رو به دختری داده باشه). منهم دردو-سه باری که اینکارو کردم به این نتیجه رسیدم که کارخیلی بیخود و بی فایده ای مرتکب شده ام. یکبارخواهربزرگ خلیل که اتفاقا خانه بوده گوشی را برداشته وبه خیال اینکه طرف مزاحم است اورا "پرانده" بود. بار دوم که اولش وحید داداش کوچیکه تلفن را برداشته و بعد از یک مشت "کی و چی ونداریم" گوشی را تحویل خواهرهای کوچکترخلیل (اما بزرگترازوحید) داده وآنهاهم چون فکر کرده بودند طرف دیوانه ست به نوبت گوشی را ازدست هم می قاپیده اند وانقدرکروکربه دختره خندیده بودند که دختره هم فکر کرده بود به دیوونه خونه زنگ زده. ان یکباری هم که بابای خلیل گوشی را برداشته بود از همه بدتر, با توجه به اینکه شیرازی بود ودرشعروادب دستی داشت حدود سی-چهل دقیقه مخ دختره رابکارگرفته بود وبرایش شعروغزل رمانتیک خونده بود تا اینکه بالاخره دختره جوش آورده وگفته بود "ازشما بعیده" ,بابای خلیل هم ازاینکه دختره دختره "ادب نشناس"حرفهای اورا "بد تعبیر کرده" بهش برخورده بودوبه دختره گفته بود دیگه حق ندارد اینجا زنگ بزند. فکر نمیکنم هیچوقت هم از دادن شماره خلیل اینها به دختری سودی برده باشیم. مجید به آفرین مجید پسری خوش اندام، خوش لباس و درعین حال شوخ بود. مجید قهرمان آموزشگاهای تهران در کشتی آزاد بود اما معروف بود به افتاده گی وتا آنجا که ممکن بود سعی داشت ما را از درگیری با دیگران بپرهیزا ند, اینرا بگویم که مجید متولد ۱۳۲۶ بود و من و سیا هردو متولد ۱۳۲۹ اما همکلاس بودیم. مجید هیچوقت درست حسابی چیزی درباره پدرش بما نگفت, اما بعد ها که بزرگتر شدیم من حدس میزنم میباید پدرش ازافراد سیاسی بوده که بدنبال کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ به خارج گریخته و راه برگشت را بر خود بسته دیده وباربزرگ کردن مجید و برادرش را به دوش مادر انداخته بود. یادم میاید ما ها (مخصوصا ناصر) اولین باری که مادر مجید را دیدیم ابدا توقع نداشتیم با خانمی چنان جوان ،شیک پوش و زیبا روبرو شویم. او در فروشگاه فردوسی حسابدار بود وبرا ی موفقیت بچه ها خیلی مایه میگذاشت . مجید اول به خا طر(وبقول خودش به بهانه ) اینکه من دردرس ریاضی به او کمک کنم با ما رفیق شد, اما پیوستنش جایگاه گروه ما را در مدرسه خیلی محکم کرد. خودش میگفت ازرفیقش بامبول یاد گرفته که وقتی میخواهد با کسی رفیق شود چطوری یک "بامبولی"، بهانه ای, برای اینکار بچیند. سیا همین هفته پیش یادم انداخت که مجید دوستی داشت که همه او را بامبول صدا میکردند، وخودش هم ازین بابت ابدا ناراحت نمیشد. من به سیا گفتم درست یادم نمیاید واو گفت یادت نیست تو رفتی جای بامبول توکنکور راه آهن امتحان دادی و نزدیک بود اسمشو روی پاسخنامه بنویسی بامبول. مجید هیچگاه مستقیما چیزی درباره غیب شدن پدرش نشنیده بود، تو گویی مادرسالها با این خیال که او روزی باز میگردد وهر سه آنها را درآغوش خواهد گرفت زیسته باشد. گویا مجید درهمان اوائل غیب شدن یکی دوبارکلمه فراررا ازپچ وپچ مادر با خاله بزرگه وازتوخواب حرف زدن های مادر شنیده بود. مادر میگفته که پدردرجواب این سوال مادر که جواب این دوتا بچه را چه باید بدهد چیزی بین معنی گفته بوده "نمیدونم، اصلا فکرکنین منهم مثل اونای دیگه تیربارون شدم" وحرف آخرش این بوده که " آره، همین خوبه, بگو من توآلمان رفتم زیرماشین". احتمالا مادراز حالت مجید میدانسته که او به ساختگی بودن ماجرای تصادف پی برده اما انگارناگفته توافق کرده باشند که قسم "به ارواح خاک بابام" برای مجید با مسما تراست ،و اینجوری قصه تصادف هم سر جایش میماند. اما حمید برادر کوچیکترهیچوقت نتوانست آنرا به خود بقبولاند, تا آخر هم سلامت روانش را به باد داد، آخرمگر میشود "بابای قهرمان آدم زیرماشین بره, اونم توغربت، خب اگه مامان راست میگه چرا مارو نمیبره سرقبرش, و این مادربود که باید پاسخگوی همه چیز باشد و باجان خود آنرا پرداخت. حمید درخیال منتظراست که همین روزها بابا برمیگردد واین مادر دروغگورسوا خواهد شد. خب اگه مامان راست میگه چرا مارونمیبره سر قبرش، اصلا چرا لباس سیاه تنش نیست. برای حمید اینکه مامان فقط بیست ودوسالش بوده که شوهرش او را با دوتا بچه ترک کرده بودهیچ معنی خاصی ندارد, ممکن نیست قبول کند که بابا خودش بمامان گفته باشد تو برو"هر کاری خودت میخواهی بکن" و منهم اینجا با یه زن آلمانی میگیرم که اقامتم زودتر درست بشه. از اینجا به بعد گرچه ربطی به دوره مورد بحث ما ندارد،اما نمیتوانم برایتان نگویم، بخش کم گفته شده ای از تاریخ معاصر ماست. پیروز ق,,. وخواهرش را هم مادرشان بزرگ کرد وفرستاد دانشکده فنی، محمد ح..ری و ، ممد بیگلری را هم. شاید مادرفرید همسایه زمان بچه گی مجید هم همین ماجرا را پشت سر گذاشته اما توانسته با اتکا به استعداد تجاری, هنر, واعتماد به نفس بالا از نظر اقتصادی موفق بشود. نمیدانم چرا فکر میکنم اسم مادر مجیدمیباید رعنا بوده باشد، شاید تحت تاثیر یک سریال تلوزیونی این فکر رفته توی سرم ولی چه فرقی میکند بهرحال که میباید اسم مستعار بکار میبردم. رعنا باربزرگ کردن بچه ها را بدوش میکشد و برای به سرانجام رساندن آنها هرآنچه میتوانسته انجام میدهد. مجید بما گفته بود مادرش درفروشگاه فردوسی کار میکند وشغلش حسابداری است. یکروز مجید کلیدش را گم کرده بود وقرار گذاشته بود برود فروشگاه پیش مادرش کلید اورا بگیرد (و البته پولهم بگیرد) مجید ازمن خواست همراهش بروم. مجید بارهاعکسهای مادرش را درآلبوم و توی قاب عکس نشانم داده بود اما علیرغم امادگی ذهنی باید بگویم دراولین برخورد, بسادگی درمغزم جا نمیافتاد که خانم جوان، آراسته وزیبایی که با خوشرویی درمقابلمان ایستاده همان رعنا مادرمجید باشد. فکرمیکردم عکسهای که دیده ام درزمان بچگی مجید گرفته شده باشند. دومین نکته ای که توجهم را جلب کرد نگاه تحسین آمیز همکاران باین مادروپسر بود. چند روزی بعد از همین دیدار بودکه مجید گفت مادرش چند ماهی است با یکی ازهمکارانش که بنظر او پسرخوبی است ازدواج کرده. هروقت مجید ازمن میخواست برویم با هم درس بخوانیم میدانستم میخواهد بدون اینکه به دیگران بگویم درریاضی کمکش کنم.چند ماه بعد که رفته بودم خا نه مجید, بعد ازده بیست دقیقه درس, مرا به اتاق دیگربردوخواهرکوچولویش مرجانرا که درست مثل عروسک بود در گهواره نشانم داد. شاید پیش از پانزده سال است از مجید خبری ندارم وامیدوارم هرجا هست به همان سرزندگی باشد که بود. بهمین یک ویژگی که الان میگویم دقت کنید تا ببینید وقتی میگویم مجید آدمی بود که نمیشد اورا دوست نداشت, محض تعا رف نمیگویم. الان را نمیدانم اما درآنزمانشوهر کردن مادر مخصوصا اگر جوان بود, برای پسر نوعی سرشکستگی بحساب میامد، بطوریکه لفظ "شوهرننه" دارای باربسیارمنفی ومعادل فحش بکار میرفت. حالا ببینید خصلتهای انسانی ودرک واقعیت چقدربا ید درمجید قوی بوده باشد که ازشوهر مادرش بنیکی یاد میکرد. به جرات میتوانم بگویم بیش ازهشتاد درصد پسرهای ایرانی درچنین شرایطی اگرهم باجبار ازدواج مجدد مادررا میپذیرفتند ولی دلشان با مادروشوهرش صاف نمیشد. میتوانم حدس بزنم امروز, بعد ازحدود نیم قرن از آنروزها وهمراه با بالا رفتن سطح سواد کلی جامعه, واقعیت پذیری پسران کشور ما دراین زمینه بهتر شده باشد, اما بعید میدانم این نمود فرهنگ پدر سالارانهبه مرحله از بین رفتن رسیده باشد. مجید همانجا دوچیز بمن گفت: اول آنکه درمورد خواهرکوچولو واساسا ازدواج مادرش بدیگران چیزی نگویم، میگفت اوخودش وقتی لازم شود آنرا خواهد گفت. اما نکته دوم که من درآنزمان بدرستی آنرا درک نکردم ابراز نگرانی درمورد حمید بود. میگفت حمید اصلا از این بچه خوشش نمیاید واشاره هایی کرد به حرفهای مزخرفی که حمید درخواب درمورد مادرش میزند و اینکه مادر مرتبه حمید را پیش روانپزشگ میبرد اما گویا تاثیری ندارد. توجه کنید دراین زمان حمید بچه نیست بلکه جوانی ۱۶-۱۷ ساله است که راضی کردن او برفتن نزد روانپزشگ مستلزم صرف انرژی فوق الاده وایمان-بخود بسیار بالایی است. بهرحال تا تابستان سال بعد هم تقریبا مرتب مجید را میدیدم ,من دیپلم گرفته بودم وبرای کنکورمیخواندم، ولی مجید دو-سه تا تجدیدی آورده بود ومن گاهی میرفتم کمکش. مجید وحمید مثل سابق زیرپروبال مادربودند. اما بازی سرنوشت: فکر میکنم حدود سال ۱۳۷۰ خورشیدی مجید را دروزارت صنایع دیدم, مثل همان وقتها خوشرو وآراسته، میگفت سالهاست ازدواج کرده وصاحب دودختراست. دردفترفروش تهران یکی ازکارخانجات نساجی (میگفت کارخانه درفومنات است) کارمیکرد. وقتی ازحال و کارحمید، مادر وخواهرش مرجان پرسیدم, جوابی داد که جا خوردم، قطعا از سوا لم پشیمان شدم، گفتکه حمید بالاخره چند سال پیش یکشب که کسی درخانه نبوده مادرش رادرخواب باچاقو بقتل رسانده . گفت درآنشب شوهرمادرمجید ودخترشان (همان مرجان کوچولوی عروسکی) را برای کنکوریا چیزی شبیه ان بشمال برده بوده. وقتی گفتم "عجب بدشانسی"، مجید گفت نه شاید خوش شانسی بوده، مجید معتقد بود اگربودند شاید ان دختر و وپدر نیزازچاقوی حمید درامان نمیماندند . گفت حمید با توجه به سابقه بیماری روانی حالا آزاد شده ودرباغ کارخانه درفومنات باغبان است. بازهم بلند نظری وواقع نگری مجید جلب نظرم را کرد، حتی بعد ازقتل فجیع مادرهم کینه درحرفها و نگاهش نسبت به حمید پیدا نبود, تنها احساس ترحم بود نسبت به یک بیمار روانی, درحالیکه, من که "نه سرپیازبودم نه ته آن", بعد از شنیدن خبرنسبت به حمیداحساس کینه داشتم . درادامه گفت هممانطور که قبلا برایم گفته بود، "این پسره ازهمون وقتها روانی بود"، مادرهم اینهمه واسه معالجش مایه میگذاشت, وباپوزخندی تلخ فقط گفت"اینم دست مزدش". بعد حس کردم مایل نیست بیش ازاین دراینمورد حرفی بزند واز من خواست براش بگم چیکار میکنم. چون مجید چندان تمایلی به صحبت درباره پدرش نداشت, متاسفانه حرفهای منهم بیشتر برداشتهای شخصی است تا اطلات موثق, لذا ممکن است در باره پدرش یکطرفه قضاوت کرده باشم. بنظر میایددرتمام این سالها پدریا ازطریق داراییهایش درایران ویا با ارسال پول به لحاظ مالی "هوای آنها را داشته" است . اما جدا ازاین,با "دو دوتا چهارتا" کردن آنچه قبلا از مجید شنیده بودم وعمدتا از روی تشبهات اسمی, باین نتیجه رسیدم که میباید پدر مجید از فعالان سیاسی باشد که بعد ازانقلاب بکشورباز گشتند, احتمالا با این توقع که مادرآغوشش را برویش باز کند. اما از ظواهر پیداست که جذب جوانی خیال پرور و روانپریش چون حمید را ارضا کننده میابد. حمید که با آمدن پدررویا هایش جانی دوباره گرفته اند, بخیال خود حتی حاضر میشود بیوفایهایی های گذشته مادر نسبت به پدررا ببخشید, تنها بشرطی که مادر "ان مرتیکه نره غول" را از خود براند, اما اگرمادرنپذیرد تنها اوست که موظف است با گرفتن انتقام سالها خیانت به پدراز این زن هرزه لکه ننگ را از دامن خانواده بشوید. مجید, علی نظری, و"لات -ژیگول" یکی از شیرینکاریها ی مجید اینبود که ترانه های علی نظری رابا ژستی عین خودش میخواند, مخصوصا ترانه "سرتو بالا کن خوشگله منوو صدا کن خوشگله" را . اینجا میخواهم یکی از ان پرانتز هایم را باز کنم وبقول معروف "دوتا کلمه درباب صفت "لات -ژیگول" بگویم. منظورم اینکه علی نظری یکی از ابتکاراتش اینبود که حتی طرزخواندن ولحنی که کلمات را ادا میکرد متناسب با قشری بود که من آنها را لاتهای ژیگول میخوانم . همانطور که سوسن میزد" توخال" زنهای تیپ لاله زاری بلادیده ازعشق. علی نظری اما درس خوانده و ازخواننده های بسیارمبتکر بود. یعنی شعرهای ترانه هایش را متناسب با مخا طب خودش میسرود، ودرانتخاب آهنگی که باید روی ان گذاشته شود صاحب نظربود. اما بنظرمن ازمهمترین ویژگیهایش اینبود که درفرم کار, یعنی صدا سازی ولحن ادا کردن کلمات هم میزد "توخال لاتهای ژیگول". اما لاتهای ژیگول معمولا ازخانواده هایی بودندکه پدرانشان شغلهای خصوصی وغیر اداری داشتند، مثل راننده کامیون، بنگاه معاملات ملکی، مبل سازی، تعمیرگاه،و ندرتا درامورهنری, ولی در عین حال دوست داشتند پسرانشان (بندرت دخترانشانهم) درس بخوانند ویک چیزی بشوند. اما روال زندگی چنان پیش میرفت که معمولا این گروه از بچه ها درهمان سیکل اول وگاهادرکلاس دهم درس ومشق را رها میکردند وبعداز مدتی اینوروآنورزدن میرفتند دنبال کار، وبسته به امکانات واستعداد درشغل وحرفهای مستقر میشدند. عمده جمعیت این قشر را هم میباید درمشاغل و حرفه های خدماتی جستجو کرد اما برخلاف پدران, میشد ازآنان سراغی درمشاغل کارمندی نیزیافت. دیده شده بعضی از آنها درجاهایی سطح تحصیلی خود را "دیپلم ردی" هم ذکر کرده اند. مهمترین ویژگی لاتهای ژیگول اینکه آنها ابدا دوست نداشتند دیگران آنها را با لاتها یکی بگیرند- لاتها معمولا بیسواد بودند یا فقط خواندن ونوشتن میدانستند. اینان حتی وقتی همان حرفه و شغل پدر را پی میگرفتند تلاش میکردند تفاوت رفتاری و فرهنگی خود باپدران را بدیگران و بویژه با مشتریان نشان دهند. آنچه دراینجا بیشتر مورد نظرمنست فرهنگ گویشی و چگونگی ادای کلمات توسط این قشراست. بدیهی است اگرچه گنجینه لغوی این افراد بطور متوسط غنی ترازلاتها بود اما درهرحال محدودترازافراد "دیپلم به بالا"بود و لذا وقتی تلاش میکردند "دیپلم به بالا " صحبت کنند گاها حرف زدنشان فاقد یکدستی میشد. ازویژگیهای گفتاری آنها اینکه اولا برخلاف لاتها کلماتی مثل"سام لکم" ، "داشم" ، "کرتیم" بندرت مکن بود ازآنها بشنوی, اگرهم چنین میشد اغلب بقصد تمسخربود, نوک زبانی هم حرف نمیزدند. مثلا اگر لازم میشد: بطورکامل میگفتند نوکر شما هم هستیم یا "درخدمتیم". اما درمقابل درجاهایی سعی میکردند کلمات را حتی کاملتراز گفتار روزمره ولی معمولی آدم های باسواد ادا نمایند، این تفاوت با گفتارعادی, گاهی درذکر کلمات وجملات درهنگام خواندن ترانه ها محسوستر میشد. بعضی از افراد اینگروه هم حروفی مثل شین را با "بیش ازسه نقطه!" ادا میکردند. یکی از تفاوتها که هنگام خواندن ترانه و آهنگ نمود پیدا میکرد چگونگی ادا کردن حرف " آ " درکلمات است که صدایی مابین " آ " با " او" (حرف O درانگلیسی) از دهانشان خارج میشود, یعنی لبها را کمتر ازحد معمول, ازهم باز میکنند. درمقابل برخی ازحروف بطور نسبی با سرعتی بیش ازمعمول ادا میکنند. تنها بعنوان یک نمونه; به ترانه "سرتو بالا کن خوشگله" علی نظری گوش کنید: دراین ترانه ترکیب "سرتو" در گفتارعادی بصورت "سر-ا-تو" ادا میشود اما خواننده آنرا با سرعت "سرتو" میخواند - بدون اینکه در اینجا الزام موسیقیایی یا قافیه ای درکارباشد. ازسوی دیگر به چگونگیادای حرف " آ " درکلمه "بالا " درسطرفوق دقت کنید, که نمونه ای از تلفظ بینابینی فوق الذکر است. شک نیست بعداز مدتی تکرار, اینجور چیزها ملکه ذهن میشود وعلی نظری هم مثل هرآدم دیگری, ناخوآگاه کلمات را چنین ادا میکند، اما من تصور میکنم درابتدا وی آگاهانه به اینهم هم فکر کرده که ترانه را به شکلی بخواند که به ادای کلمات توسط "لاتهای ژیگول"نزدیکتر باشد. اینجوری بود که آهنگهای علی نظری هم بلحاظ محتو ا و زبان شعری ساده اش وهم از نظر لحن کلام "میزد تو رگ این قشر". مجید ما هم آگاهانه یا ناخودآگاه این خصوصیت را بسیار خوب تقلید میکرد. محمد بیگلری محمد ازهمه ما تنومند تروشاید بشود گفت بی شیله پیله تر بود. اینکه این آدم گنده میامد گردنش را پیش ماها که کوچک تربودیم کج میکرد ورک وروراست پنج ریال قرض میخواست تا "دوتا نخ سیگارهما" بخرد، همیشه مایه خنده وتمسخر ما بود. حد اقل نمیامد بدروغ بگوید برای بلیت اتوبوس قرض میخواهد چون پول بلیطش را قبلا سیگار خریده بود ومجبور میشد پای پیاده تا یوسف اباد شمالی برود. نه اینکه ما خودمان اهل سیگار نباشیم که بودیم. یاد تون باشه گفتم تنومند ترنه ورزیده تر. اون وقتهاکه تو دبیرستان پسرونه شکم داشتن از نوادر بود, ممدما مجبور بود کمربندشوزیرشکم آویزونش ببنده. البته اینم بگم اونروزا به چشم من وسیا که یه چیزی هم به شکم بدهکاربودیم (بقول عمه شهربانو نافمون چسبیده بود به پشتمون) شکم ممد بشگه بحساب بیاد. محمد یک بارانی سورمه ای بلند و گنده ترازخودش داشت که ازوسط های پاییزتا چندروزبعد ازسیزده "انیفورم وار" تنش بود. البته اغلب ما ها فقط سالی یک دست کت وشلوارو درنهایت یک شلوارویک پیرهن اضافی بیشتر نداشتیم . اما فکر میکنم محمد باین خاطر جلب توجه میکرد که اولا بارانی داشت که اغلب ماها نداشتیم ولی مهمتر اینکه هیکل گنده اش با این بارانی گنده ترهم میشد. مجید گاهی با اشاره به گندگی بارونی ممد ولاغری ما به شوخی میگفت "ممد عینی وسیا اگه دونفری هم برن این تو تازه میتونن نفری دوتا بربری رم بغلشون جا بدن اونوقت تو رفیق نامرد یه نفری حرومش میکنی ". جیبهای بارونی هم لامصب خورجین بودن وتوش هرچیزی پید میشد، ازکلید وکبریت, ناخن گیروقوطی سیگاربگیرتا تخمه، پاسور، پول خورد، نصفه ساندویچ وکتاب درسی. اینم بگم که محمد آرامی بود که بندرت ممکن بود عصبانی ببینیش چه برسه به دعوا اما هیبتش، مخصوصا توی اون بارونی بد جوری غلط انداز بود وازاین نظراومدنش با ما میخ گروه ما تو مدرسه رو محکمتر میکرد. محمد سیگارهما میکشید وخیلی هم میکشد , ناصر درانتقاد وقتی هرکدوم از ما سیگار میکشیدیم میگفت "چوب کون میمون میکنی" و این استعاره تکه کلامش شده بود. مجید هم خودش سیگار نمیکشید اما مثل ناصر به بقیه سیخ نمیزد. اخه اونوقتا ما هم مثل خیلی ازجونهای دیگه سیگار کشیدنو جه جور ژست بحساب میاوردیم. یادم میاد پیرمردی بود که سر تقا طع بزرگمهروپهلوی دکه سیگار وآدامس واینچیزا میفروخت منو سیا و خلیل که میرفتیم ازش سیگاربخریم این شعرو میخوند "تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف تا که اسباب بزرگی همه آماده شود" ولی هیچوقت برای محمد بیگلری که هیکلش گنده بوداین شعرو نمی خوند. پدر محمد افسر ارتش بوده وچند سال قبل فوت شده بود, اما من و سیا ازلابلای حرفها یش فهمیده بودیم که که فوت یا ناپدید شدنش درارتباط با فعالیتها یا اعتقادات سیاسی اش بوده. از حرفهایی که گاهی مطرح میکرد، مخصوصا ازاینکه اینجورحرفها را درگوشی وبا احتیاط بمن و سیا میزد ونه درجمع های بزرگتر, میشد بفهمی از یک محیط خانوادگی سیاسی میاید. بعنوان مثال درمورد جنگ ویتنام آنوقتها منهم مثل اغلب مردم تحت تاثیر اخباررادیو ایران فکر میکردم ویتگنگ ها یک مشت وحشی زبان نفهم هستن که حقشن هست بمب سرشان بریزند, یعنی فکرمیکردم مثل پشه هستند که امریکا میخواهد با سمپاشی کردن آنها از شیوع مالاریا جلوگیری کند. یادم هست محمد تقریبا تنها کسی بودکه معتقد بودویتنامیها ازکشورشان دفاع میکند وامریکا حق ندارد هزاران کیلومتردورتر روی سرمردم اینکشور بمب بریزد. گرچه در مدرسه گروهای دیگری هم وجود داشت اما عموما ۲-۳ نفری بودند وبعلاوه به اندازه گروه ما باهم نمی پلکیدند ومنسجم نبودند. اینم باید اذعان کنم که منو سیا که در مجموع وزن دوتایی مون به ۱۲۰ کیلو نمیرسید به لحاظ بدنی نون هیکل ورزیده وموقعیت ویژه مجید, سبیل چخماقی ناصرو هیکل گنده محمد بیگلری رومیخوردیم. منظورم اینه که بچه های گردن کلفت وخروس جنگی مدرسه هم اغلب جرات نمیکردن سربه سر ما بزارن چون فکر میکردن سروکارشون با ناصر و مجید می افته. گرچه هیچکی ندیده بود که این دو نفربا کسی گلاویز بشن. ممد بیگلری هم که اساسا آدم آرومی بود که سیگارخودشو میکشید وفقط هیکلش تواون بارونی گلوگشاد بد جوری غلط انداز بود. رضا عنصریان وعطا روح انگیز عطا پسردایی من ورضا پسر دایی سیا بودند و در واقع هممدرسه ی ما نبودند. عطا شاگرد مدرسه دکتر نصیری در خیابان سینا درمحله سلسبیل بود وورضا شاگرد مدرسه مروی در ناصرخسرو. عطا انسال بخاطر اینکه با ما باشد اصلا اومده بود خانه ما. هردوهمسن ما بودند وهردوتا توخیلی ازبرنامه های بیرون مدرسهرا با ما میگذراندند. اما رضا مدتی چنان با ما میچرخید که بعضیها خیال میکردند او هم دانش آموز مدرسه هنربخش است. اتفاق میفتاد که رضا مثل خلها ازمدرسه خودشان یعنی مدرسه مروی جیم میشد و میامدبا ما سرکلاس مینشست. پدررضا که چند سال قبل فوت کرده بود مالک یک حمام دربازارچه شاپور یا "گذر میتی موش" بود. برادر بزرگتر رضا مسولیت اداره حمام را داشت وازمحل درآمد ان خانواده را اداره میکرد. البته رضا هم اززمانیکه من با او آشنا شدم گویا تعدادی ازعصرها پشت دخل حمام( که همان صندوق باشد) مینشست وباینطریق درگرداندن امور حمام به خانواده کمک میکرد.جدا ازهمه اینها رضا خیلی احساس لوطیگری داشت ودلش میخواست که دیگران فکر کنند "هوای فلان وفلانی ... رو داره ". البته اگر کس دیگری هم دم دستش بود ازاینکه هوای او راهم داشته باشد خوشش میامد. میشود گفت من وسیا هم یک جورهایی ازاین خصوصیت رضا بدمان نمی آمد, چون بعضی وقتها بد جوری بدردمان میخورد. یعنی گاهی بفهمی نفهمی پیش رضا خودمان را بیعرضه نشان میدادیم که این یدوست با معرفت مجبور شود "زیر پروبالمان را بگیرد". مثلابرای مدتی درخانه امیرآباد وقتی رضا میامد وانمود میکردیم گویا "ازدیشب تا حالا" ازتنبلی یا بی پولی چیزی نخورده ایم . رفیق لوطی ما هم بد جوری به غیرت اش برمیخورد واول یک ربع ساعت ما را درمورد ضررهای تنبلی نصیحت میکرد, حتی یکی دوبارکمربند را کشید وتهدیدمان کرد اگروقتی ازخرید برمیگردد خانه را تمیز نکرده باشیم با همان کمربند مجبورمان میکند. ما هم چون مثلا ازاوحساب میبردیم میگفتیم باشه. خیالش که از نصیحت راحت میشد میپرید سه پرس چلوکباب و چندین پاکت میوه و مواد غذایی میخرید ویخچال را پرمیکرد. البته اگر من گفتم "میپرید" فکر نکنید رضا ماشین داشت یا فروشگاه همان دم دست بود, درست برعکس، تا اولین بقالی و ساندویچ فروشی بیش از نیم ساعت پیاده روی در سوزوسرمای بیبانهای امیر اباد (یا در گرمای تابستان) راه بود تازه مغازه های آنجا هم همه مواد را نداشتند برای چلو کباب ساندویچ و میوه باید تازه با اتوبوس میرفت به ایستگاه نصرت در خیابان امیر اباد یا خود میدان مجسمه. البته این نقش بازی من و سیا و رضا دو-سه بار بیشتر دوام نیاورد چون لابد رضای طفلکی حس میکرد برایش خیلی زحمت (و خرج) دارد. ولی سایه این لوطیگری به شکل دیگری تا مدتی هنوزروی سرمن و سیا بود. به این شکل که تا مدتی وقتی سه نفری یا همراه سایر بچه ها برای غذا یا مشروب بیرون میرفتیم رضا سهم (دنگ) من و سیا را هم میپرداخت. یعنی در ان دوره دست خودش نبود! بدجوری ناراحت میشد اگر ما دوتا میخواستیم دست درجیبمان کنیم. یکبار که من سهم خودم را از جیبم بیرون آوردم و اصرار کردم آنرا به ناصر که "مادر خرج" بود بدهم رضا چنان بهش بر خورد که بلند شد تا از کافه برود که یکی از بچه ها از او خواهش کرد بماند و من را سر زنش کردند که چرا روی آقا رضا را زمین می اندازم! و منهم با معذرت پولم رادرجیبم برگرداندم. ممکن است برایتان این سوال پیش بیاید که رضا پول این لوطی گری را از کجا میاورد، ساده است در ان روزها دخل حمام دستش بود وگویا برادرش هم طی انمدت هنوز بفکراش نرسیده بود که ممکن است رضا تا این اندازه عشق به "زیر پر و بال گرفتن" داشته باشد. ماجرای دیگر اینکه پسری بنام محسن درکلاس دهم رشته طبیعی بود که رضا پیله کرده بود میخواهد با او دوست بشود و زیر پروبالش را بگیرد و بمن فشار مورد که بروم محسن را اذیت کنم تا رضا بطور اتفاقی از راه برسد و ازمحسن حمایت کند وباینطریق او با محسن دوست بشود. که این ماجرا را درجای دیگری خواهم گفت. البته باید بگویم اگر چه در داخل گروه دست انداختن و بدو بیراه گفتن بهمدیگرجزو لاینفک دوستی ما بود اما اگر یکنفر ازبیرون گروه به یکی ازبچه های ما بد جورنگاه میکرد بقیه به حمایت درمیامدند وبرای رو کم کنی هم که شده تا طرف را سرجایش نمینشاندند ووادار به معذرتخواهی نمیکردند قضیه تمام نمیشد (مگر اینکه طرف زورش میچربید،چنانکه افتدودانی). این همبستگی گروهی در حدی بود که اگر یکی از ما مورد اهانت معلم ها یا مدیر هم قرار میگرفت بقیه از او دفاع میکردند. اصل ماجرای احضار من به اتاق رییس دبیرستان ماجرایک روزصبح شنبه ودرراه مدرسه شروع شد.ماجرا یک روزصبح شنبه و در حال قدم زدن بسوی مدرسه شروع شد. درحالیکه نسبتا با عجله داشتم در خیابان آناتول فرانس سابق(در ضلع شرقی دانشگاه تهران) در جهت شمال به طرف خیابات تخت جمشید میرفتم که برم مدرسه در ضمن کیهان ورزشی رو هم نگاه میکردم. باید اقرار کنم که این روزنامه خوندن اونم در حال راه رفتن تو پیاده روهای تهرون چنانکه افتاد و دانی بیشتر یه ژست برای جلب توجه دختر مدرسه ی هابود حد اقل ما (من و سیا )اینجوری فکر میکردیم. باید اشاره کنم که ما با تعدادی از دخترای چند تا از معروف ترین دبیرستان دخترانه شهرهم مسیر میشدیم که ازجمله اونها دبیرستان دخترانه دکتر ولی الله نصر در خیابون وصال شیرازی وتا حدودی دبیرستان مرجان از جمله اونها بودن. بر گردم سر موضوع، من گردن شکسته در اون شنبه کذایی گویا بیش از حد دراین تاکتیک (روزنامه خونی ) فرو رفته بودم که ناغافل یه چیزی مثل پتک یا گرز گرسیوز خورد به کله ام. چشمتون روز بد نبینه سرم گیج رفت، پهن شدم رو زمین و ستاره ها بود که جلوی چشمم زیگزاگی قیقاج میرفتن. کلی طول کشید تا فهمیدم گرزی در کار نبوده بلکه در نتیجه اجرای ناشیانه و افراطی تاکتیک دختر بازی پیشونی ودماغم خورده بود به یکی ازاون تیر سیمانی های برق وسط پیاده رو بود . جالب اینکه من بیشتر روزها حتی در حال خوندن بی هیچ حادثه خونینی از کناراین تیر این تیر بی شعور! رد میشدم اما اون روز گویا شانس با من همراه نبود. خلاصه کمی که بخود اومدم متوجه شدم یه خانوم محترم از روی دلسوزی یک دستمال بهم داد که دک و دماغم رو پاک کنم, بعدش هم کمک کرد پشت لباس و شلوارم رو بتکونم، راهنمایی کرد برم تو دانشکده ادبیات دانشگاه صورتم رو یه ابی بزنم - از تیپ حرف زدن و آشنایش با محیط اون دانشکده حدس میزنم میباید یا استاد و یا دانشجوی ارشد بوده . با اینکه شک نبود خودم تنهایی این دسته گل رو به آب دادم اما یادمه برای اطمینان از ایشون پرسیدم آیا کسی رو در اون لحظات کسی بمن ضربه نزده که خانومه گفت از پشت سر تمام ماجرا روتما شا کرده و گفت حتی یک لحظه قبل از اینکه من به تیربخورم اون نا خودآگاه فریاد زاده "به پا " که البته در بوده و من نشنیدم. بهر حال بمن اطمینان داد که در لحظه حادثه هیچ بنی بشری در شعاع ۷-۸ متری من وجود نداشته وآخرش گفت اخه این فوتبال چیه که انقدر شما جوونا رو به خودش مشغول میکنه، پسر جون تو خیابون حواستو بیشتر جمع کن. ازش تشکر کردم, خدا حافظی کردم و بطرف مدرسه راه افتادم در حالیکه حس میکردم ورم پیشونیم در حال بزرگتر شدنه. میدانستم بااین بادمجون وسط پیشانی میشوم اسباب خنده دور و بری ها توی مدرسه، درد ناشی از دست انداخته شدن توسط رفقاکم ازدرد فیزیکی ضربه نبود, اما تحمل سوال جواب های آقا ی شوقی گاهی از دست انداختن بچه ها هم سختتر بود شکستن سرمن چیزی نبود که آقای شوقی بتواند همینجوری ازان بگذارد، واز اینروفکر میکنم پنجشنبه همان هفته یا شنبه بعدش زنگ ادبیات بودکه برای بازجویی به اتاق آقای شوقی احضار شدم.اینکه آقای شوقی شدیدا احساس کار آگاهی داشت بر کسی پوشیده نبود اما خود منهم احساس دوگانه ای نسبت به این احضار داشتم . احساس دوگانه نسبت به سوال وجواب دردفتر اما احساس خود منهم با مساله احضار بدفتر آقای شوقی کم از کارهای دیگرم نداشت. از یکطرف تنم میخارید که بدفتر احضار بشوم. چون حد اقل خودم که میدانستم جرم و جنایتی درکار نیست وفقط داستانها مختلف و گاها متناقضی که دوستان درمورد چگونگی وقوع این حادثه محض خنده ساخته اند موجب شک آقای شوقی شده که خودش هم بقول معروف تنش برای امورکار آگاهی میخارید. لذا ازاین نظراین رویارویی برایم یک شوخی بحساب میامد. از طرف دیگر منهم همچین پسر پیغمبر نبودم و کفشم همچین خالی از ریگ هم نبود. ته دلم یک کمی ترس داشتم نکند آقای شوقی وقتی اتفاقی توی حیاط حرف میزده ایم چیزی را از قیافه ام بو برده باشد ، در اینصورت نگران میشدم که نکند هنگام سوال و جواب "یک دستی بخورم" اسرارم فاش بشود. ببینید این ترس من پرهم بیجا نبود, چون آقای فربیز درباب نگرانی اصلی آقای شوقی قبلا ندا را دستم داده بود. آقای شوقی میخواست مطمئن شود که پای آدم دیگری درشکستن سرمن درمیان هست یانه، واگر هست، چگونه رابطه ایست. چرا که آدمی نبود که نفس رابطه دخترو پسربرایش مهم باشد, بلکه ازواکنش های ناموسی دررابطه های نامشروع نگران بود, یعنی میخواست اگر من دراثر بی توجهی به رابطه با یک زن (احتمالا شوهر دار) کشیده شده باشم مرا ازان بیرون بکشد. منهم که همچین معصوم معصوم هم نبودم . راز مگوی من کلاس هشتم بودم توی کوچه دیدم زهرا کوچیکه دختر مریم خانم همسایه بغلی تنهایی تو کوچه گریه میکند, این زهرا کلاس دوم ابتدایی بود و چقدر دختر نازی بود. پسوند کوچیکه برای این دنبال اسمش بود که دختر اخترخا نم همسایه روبرو هم اسمش زهرا بودکه کلاس نهم بود. [ پرانتز:حرف حرف میاورد، این اخترخانم دو دخترودوپسرداشت . مادرم میگفت زن خیلی خوبی است, فقط یک کمی "واز و ولنگ" است. خودش بمادرم گفته بود ۳۶ سال دارد, اما در شناسنامه ۳۳ ساله است و اسم اش هم خیرالنسا است, چون یک خا له ای داشته که در بچگی مرده که اسم اش خیر النسا بوده, و خدا میداند این زن چقدر دلخور بود از اینکه اسم یک مرده را روی او گذاشته اند. البته زهرا بزرگه که نسبتا آتشپاره هم بود امسال رفته بود کلاس نهم و یک دختر بزرگ بحساب میامد وحالا دیگر زیاد کوچه نمیامد اما آنوقت ها که میامد درچند بازی روی ما پسر ها را کم میکرد که یکی از آنها "گانیه " بود -همان بازی که هرنفر ازیک تیم باید لی لی کنان افراد تیم مقا بل را بزند و ازبازی حذف کند. زهرا ازسال گذشته قدغن کرده بود که دیگر حق ندارند زهرا صدایش کنند و باید نیلوفرصداش کنند، وهمه هم همینکار را میکردند غیرازمادربزرگش که زبانش نمیچرخید و هنوز زهرا صداش میکردونیلوفر هم عصبانی میشد. اتاقی که من و برادرکوچکترم دران درس میخواندیم و میخوابیدیم طبقه دوم وکاملا مشرف بحیاط انها بود.خا نه ما سه طبقه وجنوبی بود و خا نه آنها شمالی بود ودوطبقه، اخترخانم اینها دردو اتاق طبقه بالا مینشستند که توسط یک راه پله رو باز و موزائیکی به حیاط وصل میشد. دو مستاجر هم در دو اتاق طبقه پایین سکونت داشتند. یک اتاق کوچک هم درجنوب حیاط و روبری مستراح ساخته بودند که آشپزخا نه مشترک مابین همه بود. من تقریبا هر روزی که خانه بودم صدای زهرای سابق را میشنیدم که بلند سرمادر بزرگه داد میزد "انا، زهرا مرد، اگه با من کار داری باید یاد بگیری نیلوفر صدام کنی" بعدش اختر خا نم که خودش سازمانا بلندگو قورت داده بود از میامد بیرون اول داد وهوار می انداخت سرنیلوفرکه "بابا پیرزن زبونش نمی چرخه بگه نیلوفر، نمیشه که کشتش" و یک دادی هم به زبان ترکی سر مادره میزد که معنی اش اینبود که "لج بازی نکن مادر". در اجرای این صحنه مکرردوتا کار هیچوقت از قلم نمی افتاد: اول اینکه وقتی خطابه اش بزبان ترکی تمام میشد حتما کانال عوض میکرد وبا مخلوطی خطاب به پیرزن میگفت "ا-له-مه؛ نکن دیگه مادر، بیلیرن، فهمیدی؟ اما دومین کار که من هیچوقت دلیلش را نفهمیدم این بود که اختر خانم همیشه و حتما باید میرفت روی پله های چهارم یا پنجم مینشست و طرفین را به آتش بس دعوت میکرد. طبیعی است که دران شرایط حواسش به حرفهایش بود و خیلی متوجه نمیشد که دامنش بالا رفته و رانهایش (که کمی هم گوشت آلود بودند) پیدا میشدند و من ناخود آگاه توجهم به ان جلب میشد و آب دهانم را قورت میدادم. شاید اگر فقط یک کمی بیشتر تجربه میداشتم از همین قورت دادن میباید میفهمیدم که درست است که او مادر دختر به بزرگی نیلوفر است اما انقدر ها هم که من فکر میکنم سنش بالا نیست]. مگر اینکه خدا خودش یک تخفیفی چیزی بمن بدهد و الا اگرهیچی را حساب نکنند بخاطرهمین نگاههای ناپاک درجهنم هم شوهراخترخانم حکم کورکردن چشمم را خواهد گرفت، حالا اگر هر دوتایاش را هم نه یکی که روی شاخش است وشک نیست میروند سراغ چشمی که دقیق تررسد میکرده. اما بهتر است همسایه روبروی را ول کنم وبرگردم سر همسایه بغلی که مورد نظرم است مریم خا نم غیر اززهرا کوچکه یک پسرودختردوقلو داشت که کلاس هفتم بودند, یادم رفته آقای کلهرودی شوهر مریم خانم شغلش چی بود اما خیلی به ماموریت جنوب میرفت و فقط ماهی چند روز میامد تهران. ازدوقلوها امیر ازاول پیش خاله اش که بچه دار نمیشد زندگی میکرد که حسابی بهش میرسیدند, تپل هم شده بود و تا آنجا که من میتوانستم تشخیص بدهم, بکم و بیش میشد بگی بچه ننه است. مریم خا نم یکبار توی کوچه به خودم گفت که شوهرش ازاینکه خاله امیر را لوس بار آورده دلخور و نگران است . خاله از نظرمالی روبراه بودند ویک خانه بزرگ سه طبقه دردو تا کوچه بالاترداشتند که دو طبقه اش را اجاره داده بودند. شوهرخاله گویا کامیون دار ویا راننده کامیون ترانزیت و نصف ماه را درمسافرت بود. خا له که گویا۸-۹ سال بزرگتر مریم خا نم بود حدود ۳۵-۴۰ ساله بنظر میرسید، اسمش نرگس خانم و زنی مهربان و بقول مادرم دست به خیربود. دو قلوی دوم دختری به اسم زهره بود که تا یک چیزی باب میلش نبود میگفت "خوش بحال امیرکه از اول رفته پیش خا له اینها" و حتی یکی دوبار هم قهر کرده بود رفته بود پیش خاله که او هم یک چیزی برایش خریده بود و برگردانده بودش پیش مادرش. منظوراینکه خاله خیلی هوای دخترها (و حتی خود مریم خانم را هم داشت) را هم داشت و گاه و بیگاه میامد دوتایی و یا یکی از آنها را میبر,د برای کوچیکه عروسک و اسباب بازی و برای بزرگه هم چیزهای دیگری را که دوست داشت میخرید وو حد اقل هفته ای یکبار برای تفریح به باغ گلستان، سینما و یا بستنی فروشی میبردشان . یادم هست یکبار که مادرم پشت دار نشسته بود و داشت قالی میبافت و مریم خا نم هم بغل دست اش تماشا میکرد شنیدم که با لحنی که یک کم بوی گله میداد بمادرم میگفت" این خواهرم فکر میکنه من هنوزم بچه ام". چیزی که تازه گی ها کشف کرده بودم اینبود که از حدودای اردیبهشت امسال به بعد همینکه میفهمیدم مریم خا نم آمده پیش مادرم، من چپ و راست به بهانه سر یخچال رفتن میرفتم توی هال، در یخچال رو باز میکردم و مثلا دنبال یک خوردنی میگشتم و زیر چشمی نگاهی هم به چگونگی استقرار مریم خا نم می انداختم، اگراودر سمت در اتاق روی دار نشسته بود و مادرم طرف پنجره، آنوقت بدون اینکه جلب توجه کنم میرفتم مسل بچه های گرسنه بغل در اتاق قالی وا می ایستادم. حتی دو سه بار مادرم گفت "مگه درس نداری؟ اخه اینجا وایسادن هم شد کار" و من با خجالت در رفتم. نمیدانم چرا، بی اراده خوشم میآمد, حرفها که فکر نمیکنم برایم جالب بودند، بعد تر که فکر کردم بنظرم رسید شاید برای این بود که وقتی مریم خا نم میامد خا نه ما خیلی راحت مینشست، چادر و و روسری سرش نبود و من از رنگ موهاش که میریخت پشت گردنش خیلی خوشم میامد. البته مریم خا نم یک زن چادر چاقچوری نبود چندین بار هم دیده بودم که با شوهرش با مانتو دامن و بدون حجاب میرفتند بیرون، مخصوصا وقت شوهرش در ماموریت بود در محل و کوچه و موقعی که میرفت دم مغازه چادر گلدار سرش میکرد و نسبتا خود را میپوشاند روی تخته دار قالی که نشسته بود پاهاش رو هوا آویزان میشد. خب اینهم بود که تازگی ها برق ساق پاهاش هم بد جوری میزد توی چشمم طوریکه بی اراده زبونم رو دور لبم میمالیدم. اما اولهاش هروقت اینجوری میشد خجالت میکشیدم، با اینکه هیچکس ندیده بود که من آب دهنم راه افتاده اما زود بر میگشتم سردرسم، و خیلی هم احساس گناه میکردم و پیش خدا توبه میکرد.م ولی باز وسط درس یاد نرمی و برق اونها می افتادم و پیش خودم مجسم میکردم که به یک بهانه ای نوک انگشتها مو دارم میکشم روی ساقهاش و یه مزه عجیبی میومد تودهنم ، فورا لبمو محکم گاز میگرفتم، ازخدا میخواستم یه کاریبکند که دیگر فکرم به ساق یا گردن مریم خا نم نرود. اما حتی درهمان عالم احساس گناه هم هیچوقت از خدا نخواستم کاری بکند که از موهایش خوشم نیایدو چون هم موج داشتند و هم رنگ و وارنگ بودند. نمیدانم مادرم تازگی چیزی حس کرده بود یا اینکه به خاطر توصیه های کلی همان سید جلیل بود که گفته بود اگر در خا نه پسر دوازده سیزده سال به بالا دارید بهتر است زنها جلوی آنها پوشیده باشند حتی خواهر و مادر. اینرا به این دلیل میگویم که یکبار فالگوش شنیدم که مادرم داشت برای مریم خانم تعریف میکرد که به صدیقه دختر خواهر خودش هم تذکر داده خیلی جلوی من و برادرهایم واز و ولنگ نباشند. من ناراحت شدم ودویدم تو اتاق خودم، و اتفاقی ازپنجره دیدم اخترخا نم همسایه روبرو باز لب پله نشسته ودرحالیکه حتی تنکه اش هم پیداست دارد برای دخترهایش سخنرانی میکند. اما اینبار نه اینکه دهنم آب نیافتاد خیلی هم بدم آمد. تو دلم گفتم: انگار نوبرشو آورده با اون رونهای رونهای چرب و چیلیش, گفتم زنکه نفهم نمیتوانست یک کم خودش رو جمع و جور کند "که نون مردمو اجر نکنه", که الکی حرف توی دهن این مامان ما نیافتد. شک نداشتم مادرم از پنجره همان صحنه را دیده و بفکرش آمده که الان چشم من یا برادرم هم ناغافل افتاده به تنکه صورتی این خانم، و لابد ترسیده فردا برویم جهنم. مامان از آنجا که به خودش اجازه نمیداد به اختر خانم تذکر بدهد، دیواری کوتاه تر از مریم خا نم بیچاره پیدا نکرده و فکر کرده با بمیان کشیدن حرف دختر خواهرش, غیر مستقیم به او تذکر بدهد. چه جهنمی بابا؟ یکی نیست بگوید اگر خدا نمیخواست من آنرا نبینم که خودش نمیامد ان موها را آنجور غلتان و رنگ وارنگ درست کند، تازه واقعا میگویم اگر قرار باشد همچین موجوداتی جایشان در جهنم باشد منکه ترجیح میدهم بروم آنجا. حالاساقهایش را بگویی یک حرفی خب منهم قبول دارم آدم را وسوسه میکند اما موها فقط قشنگ اند. لباسهای قشنگتر وعروسکهای زهرا کوچیکه طبیعتا میتوانست موجب حسودی سایرهمسالانش بشود ، او هم یاد نگرفته بود با همسالانش ارتباط برقرار کند. درخا نه هم زهرا بر خلاف رسم آنوقتها ۵ سال کوچکتر از زهره خواهرش بود و لذا همبازی خوبی برایش نبود . مادرم معتقد بود دلیل اینکه دخترهای مریم خا نم نمیتوانند درست با بقیه بچه ها کنار بیایند اینستکه نرگس خانم زیادی "لیلی به لالای" آنها میگذارد. آنروز وقتی دیدم زهرا کوچیکه با اون دمب اسبی های مامانیش با بقیه بچه ها نیست و گریه میکند فهمیدم که بچه ها تحویلش نگرفته اند وشاید هم عروسکش را پرت کرده اند کف کوچه. دستش را گرفتم بردمش توی خا نه خودمان پیش مادرم و دو نفری سرش را گرم کردیم تا ساکت شد, مادرم صورتش را شست و منهم دو سه تا نقاشی الکی برایش کشیدم که خیلی خوشش آمد. بعد مادرم دستش را گرفت که ببرد خانه شان اما یک دفعه یادش آمد که مریم خا نم خواهش کرده اگر میتوانم بروم شیر آبشان را درست کنم چون چکه میکند. بمن گفت "مامان جون صواب داره دست تنهاست" و یاد آوری کرد که شوهرش تا آخر ماه از ماموریت بر نمیگردد. .مژگان خواهر کوچکم که تقریبا همسن زهرا و در نتیجه قائدتا میباید همبازی اش میبود بیرون با بچه ها بازی میکرد. وقتی رفتم و به اوگفتم بیاید خانه دوتایی با عروسک کوکی زهرا بازی کنند حاضر نشد، ومادرم سفارش کرده بود اگرنخواست بیاید کارنداشته باشم چون اگر او را برخلاف میل اش بیاورم بیشتربا زهرا بد میشود. بعد مادرم دستش را گرفت که ببرد خانه شان اما یک دفعه یادش آمد که مریم خا نم خواهش کرده اگر میتوانم بروم شیر آبشان را درست کنم چون چکه میکند. بمن گفت "مامان جون صواب داره دست تنهاست" و یاد آوری کرد که شوهرش تا آخر ماه ازماموریت برنمیگردد, و گناه دارد اگر آب که برکت خداست در این مدت تلف بشود. من قبول کردم اما یک جوری قیافه گرفتم که مامان فکر کند فقط بخاطر احترام به حرف اوست که میروم, ولی ته دلم از خدا میخواستم, حد اقل به دودلیل: دلیل اولش اینبود که شربتها و مخصوصا شیرینهای خانه مریم خانم خیلی خوشمزه بودند فکر میکنم خواهرش آنها را برایشا ن میخرید. اما دلیل دوم را لابد خودتان حدس زده اید اگر چه من هنوزهم خجالت میکشم برای کسی بگویم. دفعات پیش که رفته بودم خا نه شان فقط شیرینی ها برایم مهم بود، اما حالا میتوانستم مجسم کنم که توی حیاط خودشان ان موها آرام روی گردنش موج خواهند زد ولابد خودش هم گاهی آنها را ازتوی صورتش به عقب پرت خواهد کرد. مجسم میکردم حداقل وقتی که دولامیشود زهرا را ماچ کند مجبوراست اینکار را بکند. من نامرد حتی به این هم فکرکرده بودم که چطور آقای کلهرودی دلش میاید ده-بیست روز این موها را نبیند, ولی فورابخودم فحش داده بودم. اماسفت وسخت پیش خودم عهد کردم به ساق هایش چشم نیندازم وازخدا هم خواستم کمکم کند, البته میدانستم کار سختی است چون لامصب بد جوری توی چشم میامدند. مریم خا نم وقتی مردی توی کوچه نبود,چادر نازک وگلدارش را روی شانه اش میانداخت وهیچ اصراری نداشت ساقهایش را بپوشاند, چون لابد به سلامت نگاه من اطمینان داشت, من احساس گناه میکردم که از این اطمینان سو استفاده میکردم. ولی دست خودم هم نبود. لابد او فکر میکرد من هنوز بچه ام ونگاهم نمیتواند ناپاک باشد، نمیدانشت که از خیلی وقت پیش اینجور چیزها منرا حالی بحالی میکند. توی کوچه که بودیم مخصوصا وقتی باهام حرف میزد هرجور سعی میکردم به ساقهایش نگاه نکنم, انگار یک چیزی تویشان بود که چشمهای مرا مثل آهنربا میکشیدند طرف خودشان، البته منهم سعی میکردم مثلا خودم را سرگرم کار دیگری نشان بدهم. درهرحال همیشه نگران میشدم و خجالت میکشیدم که نکنداو متوجه این نگاههای دزدکی من بشود و به این خاطر میخواستم در بروم. حتی یک باردرحالیکه او داشت بامن حرف میزد به بهانه اینکه ناگهان یک چیزی یادم افتاده از او معذرت خواستم وپریدم توی خا نه خودمان; یکباردیگرهم به بهانه اینکه یادم افتاد باید بروم نانوایی دررفتم طرف کوچه اصلی, درحالیکه ان ساعت اصلا نانوایی پخت نمیکرد که من دیرکرده باشم. اما ازچند ماه پیش که توجهم به ساقها جلب شده بود یک کار دیگرهم میکردم که گناهش دیگرهیچ جوری قابل بخشش نبود، یعنی بنظرم اگر روز قامت خودمریم خانم و آقای کلهرودی شوهرش دونفری میامدند شفاعت و میگفتند ما هیچ شکایتی نداریم و رسما تقاضا میکردند که به خطر سن کم این اشتباه من را ببخشند هم فکر نمیکنم کسی بحرفشان ترتیب اثر میداد. کاری که میکردم این بود که وقتی دوروبرخلوت بود میرفتم از پشت پرده وشیشه پنجره اتاق اصلی خانه مان که طبقه دوم بود، دزدکی توی حیاط خا نه مریم خا نم را نگاه میکردم، مخصوصا وقتی میامد لب حوض چیزی بشورد، رانهایش هم دیده میشد، فقط میتوانم بگویم محشر بودند و من همینطور آب دهانم را قورت میدادم. البته اینکار را نمیشد خیلی طول داد چون خیلی خطری بود, بخاطر اینکه نه فقط باید دقت میکردم یک وقت خدای نکرده مریم خانم متوجه جنبیدن پرده نشود، بلکه باید درهمانحال پشت جبهه را نیزمیپایدم چون هرلحظه ممکن بودمادرم یا کس دیگری دراتاق را باز کند و بیاید تو. خب حالا فکرش را بکنید، از وقتی که این فکر های شیطانی رفته بود توی سرم این اولین باری بود که میرفتم خانه مریم خانم، اگربگویم هنوز نرفته حس میکردم لپ هایم از خجالت گل انداخته حرفی به گزاف نگفته ام، اما خوب مگر میتوانستم خودم را قانع بکنم که نروم. بدی اش اینبود که اینرا نمیتوانستم با هیچکس در میان بگذارم حتی با سیا. یعنی فکرش را که میکردم به این نتیجه میرسیدم که اگر کاری کرده بودیم شاید میشد حرفی زاد ولی اگر میرفتم و از این فکر و خیالات خودم برایاش حرف میزدم لابد مرا مسخره میکرد یا نهایت توصیه میکرد جلق بزنم که آنوقت حالم بشدت گرفته میشد. دست زهرا کوچیکه توی یکدستم و یک آچار فرانسه دردست دیگر راه افتادم که بروم سراغ درست کردن چکه شیر آب مریم خانم اینها. ازدرخا نه مان که بیرون آمدم، توی کوچه خاله اش داشت میرفت خانه آنها, تا زهرا را دید پرید بغلش کرد و قربان صدقه اش رفت. رفتیم تو، زهرا ماجرا را گفت و نقاشی ها را نشانشان داد، من یک قیچی و یک کفش کهنه خواستم و شروع کردم به بریدن یک واشر. خاله گفت آمده که زهرا و خود مریم خانم را هم ببرد با زهره و امیر وجعفر آقا شوهرش همگی بروند باغ گلستان. مریم خانم دلیل آورد که هزارتا کار دارد و حتی بهانه میاورد بلکه بتواند از بردن زهرا هم جلوگیری کند،گفت زهره هم الان باید میامد خانه درس اش را بخواند گفت زهره هم الان باید میامد خانه درسش را بخواند ولی درمقابلاصرارزهرا وخواست خواهرش نتوانست کاری بکند و آنها رفتند. آنوقتها وقتی شیرآب چکه میکرد ما با قیچی یک واشر چرمی میبردیم و بجای واشرقدیمی میانداختیم. بلاخره همانوقت که من کار بریدن واشر را تمام کردم,صدای بسته شدن درحیاط پشت سرزهرا و خا له اش را شنیدم. منهم داشتم میرفتم سراغ شیر آب که مریم خانم خواست که اول لیوان شربتی را که قبلا آورده بود بخورم . درگوشه ای ازحیاط دو تا تخت بهم چسبیده بود که روی آنرا فرش انداخته بودند ومثل اغلب خانواده ها شبها ی تابستان آنجا میخوابیدند وعصر ها روی ان مینشستند. اینجور تخت ها را تا آنجا که معماری خا نه اجازه میداد درجایی میگذاشتند که ازخانه و پشت بام هیچیک از همسایه ها دیده نشود. مریم خا نم هم شربت و شیرینی را همانجا گذاشته بود. خیلی فوری یک بشقاب بیسکویت پتی بورویتا نا هم آورد که با شربت خوردم. شیررا درست کردم ولی طوری بود که یاید خیلی محکم آنرا میبستی که هیچ چکه نکند. اشکال کار را گفتم و برای اینکه تخصص ام را برخ کشیده باشم گفتم بیاید امتحان کند. امتحان که کرد گفت میل خودم است اگر حوصله اش را دارم او خیلی خوشحال میشود که من بمانم هم شیر را دوباره درست کنم وهم اینکه او یک هم صحبت داشته باشد. قند توی دلم آب شد ولی گفتم "ولی بخاطر گل روی شما بهتره شیرو درستش کنم و برم" این جمله رو همین دو-سه روز پیش توی یک فیلم شنیده بودم آرتیسه به خانومه میگفت. از نگاه کردنش بنظرم آمداز اینکه همچین طرفی کردم تعجب کرده ،درنتیجه هول شدم و تندی گفتم "یعنی نه، منظورماینه که آب حیفه حروم بشه" ، بلند خندید و زیر لبی گفت "ناقلا خب حرف اولت که بهتر بود" البته شاید هم من فکر کردم ای جمله را گفت ولی "ناقلا" را حتما شنیدم . بسرعت برگشتم شیر فلکه را بستم و شیر را بازکردم تا یک واشر بهتر ببرم و او هم رفت توی آشپزخا نه. وقتی آمد بالای سرم کار منهم تقریبا تمام شده بود او گفت برنج اش را آبکش کرده و دیگر کاری ندارد، رفتم فلکه را باز کردم که خوشبختانه خوب درست شده بود. بساط ام را جمع کردم ودر حالیکه ژست رفتن داشتم گفتم "مریم خانم لطفا شیر رو امتحان کن میخوام برم " بعد از چند لحظه با هیجان گفت "راستی که شاه پسری تو" و دست کشید به سرو گردنم، با خجالت گفتم که میروم. از من خواست اگر واقعا خیلی درس ندارم یک کمی بنشینم با هم حرف بزنیم، حس کردم بد جوری دلش میخواهد با یکنفر حرف بزند, تعجب کردم که او مرابعنوان یک همصحبت قبول دارد اما اما فکرکردم من که نمیتوانم هم صحبت مناسبی باشم. همین که دید در تردیدم مهلت نداد و گفت خیلی از این اخلاق من خوشش میایدکه درمورد دیگران کمتر حرف میزنم و گفت حتی از کسی هم نشنیده که من یا مادرم پشت سر کسی حرفی زده باشیم. فکر کردم میخواهد مطمئن شود اگرحرفی را در مورد خودش یا کس دیگری گفت من دهانم قرص میماند. گفتم "خیالتون راحت مریم خا نم " با حالتی که ابهام در ان بود پرسید "درچه موردی ؟" جواب دادم "خب من به کسی نمیگم" باز پرسید "چی رو نمیگی ؟" من جواب دادم "خب شما هر حرفی هم که بزنی". دیدم ازاینکه من همچین قولی بهش دادم بیش از انتظارابراز خوش حالی کرد، بهمین خاطربیشتر فکر کردم میخواهد یک رازی را درمورد خودش، خانواده و یا یکی از همسایه ها بمن بگوید, که چندان هم اشتهایی برای همچین چیزی نداشتم. منکه قبلا درباب علتهای آمدنم برای درست کردن شیر آب مریم خا نم برایتان یک اشاره هایی کردم . اما بنظرم آمد برای او مهم اینستکه یک گوشی هست که برایش حرف بزند, چون بی معطلی ادامه داد زهرا همیشه برایش میگوید که من هوایش را داشته ام و از او در مقابل بقیه بچه ها دفاع کرده ام. گفت عاشق اینستکه میبیند من راحت با بچه های کوچکتر بازی میکنم. گفتم که مادرم نظرش اینستکه توجه بیش از حد نرگس خا نم به بچه ها موجب شده که آنها نتوانند با همسالانشان قاطی بشوند. گفتم بنظرمنهم زهرا مثل یک عروسک دوست داشتنی است،و میخواستم بگویم اما بقول مادرم بچه که عروسک نیست اما همان "دوست داشتنی" را که گفتم پرید از پشت بغلم کرد و گونه ام را بوسید. مزه خاصی رادردهانم حس کردم . مثل اینکه متوجه شده باشد که واکنش اش خیلی شتابزده و از روی هیجان بوده و گفت "وا ی خدا مرگم بده از بس که تو پسرماهی هستی". درحالیکه از خجالت سرخ شداه بودم و نشان میدادم که دیگر باید بروم, انگار نصف وجودم داد میزد ترجیح میدهم بمانم . بقول نظامی گنجوی: "به چشمی خیرگی کردن که برخیز بدیگر چشم جان دادن که مگریز" اما مثل اینکه این خجالت کشیدن من بیشتر زبانش را باز میکرد,و منهم بفهمی نفهمی این را میفهمیدم . مریم خا نم گفت بعد ازسیزده سال, پارسال رفته کلاس نهم را بطورمتفرقه امتحان داده و قبول شده وامسال هم کلاس دهم امتحان خواهد داد. گفت حدود پانزده سالش بوده که شوهرکرده...... فکرمیکنم خودش میفهمید که من از تاب موهایش خیلی خوشم میاید چون همینکه باد یک کمی آنها را پریشان میکرد سرش را تاب میداد تا آنها را صاف کندو گاهی هم که آنها را از توی صورتش بالا می انداخت, بی اختیار گل از گلم میشکفت ، یعنی اوطوری لبخند میزد که من فکرمیکنم فهمیده بود که قند توی دل من آب میشود. بعد ها که فکرشرا میکردم برای خودم هم عجیب بود که یک پسر بچه چهارده ساله اینجوری مفتون حرکت یک زن سی و چند ساله بشود. فکر میکنم اینهم بود که واکنش های ظاهرا معصومانه من او را تحریک میکرده که بیشتر حرفهایی بزند و کارهایی بکند که حالی بحالی ام میکند. نمیدانید چقدر بخودم فشار میاوردم که سر قولم بمانم و چشمم به ساقهایش نیافتد، اما خدای من مگرمیشد، تازه بدی اش این بود که روبرویش نبودم بلکه با کمی فاصله هردو لبه تخت نشسته بودیم. همین موجب میشد که هر از گاه این گردن صاحب مرده من اختیار، حدود ۹۰ درجه بگردد, یک نگاه بدزدد و مثل برق برگردد به روبرو و همین منرا بیشتر در مرز رسوایی قرار میداد. پاها را رویهم انداخته بود اما همین کسرثانیه نگاه ها کافی بود تا ببینم ماهیچه ساقی که رو قرا گرفته بود شفاف ترو قوس دارترازهمیشه اند. فکر کردم چقدر خوب بود اگر میشد بدون اینکه خجالت بکشم ساق هایش را نگاه کنم، انهم از روبرو واز با لای سر، اما مجسم میکردم حتی اگراین فرصت رویایی راهم خودش برایم فراهم کند باز هم جرات نخواهم کرد اینکار را بکنم چونکه میترسیدم بذاقم بریزد رویشان و جلای آنها را کم کند و آنوقت میفهمید که انقدر ها هم نظرپاک نیستم وخیلی بدمیشد.دلم را به دریا زدم مناسبترین را اینبود که به بهانه رفتن بلند بشوم و خودم را حالت مطلوب قرار بدهم وقتی او هم اصرار میکرد اگر میتوانم بمانم وبا هم حرف بزنیم یک کمی طولش میدادم و بعد قبول میکردم و در همین فرصت دزدی را هم انجام میدادم و همین کار را هم کردم و همانطور که انتظار داشتم هم کلی لذت بردم ب هم اینکه کلی خجالت کشیدم. چون علاوه برساق ها انبار لابلای موهایش را هم دیدم که رنگارنگ برق میزدند اما نمیدانم چی شد که در لابلای این گردش نگاه چشمم ازبالا افتاد روی شیب پستانها نهایش، و محکم بخودم گفتم "نامرد خدا کورت میکند" و فورا نشستم. نه اینکه فکر کنید از دیدنشان حالی بحالی شده باشم خیر فکر کردم بخاطر دیدن چیزی که خیلی هم حالی بحالی هم نکرده حالا یک گناه سنگین دیگر هم به پرونده ام اضافه شده.نمیدانم او متوجه کدامیک از هیزی هایم شده بود، چون باز یک خنده شیطنت آمیز کرد وگفت "میشه انقدر سرخ و سفید نشی؟" و من دلم دشت توی سینه ام منفجر میشد, اما اوانگار که هیچی نشده باشدادامه داد که: چند وقت پیش وقتی او درکوچه با من حرف میزده من به بهانه نان گرفتن در رفته بودم و وقتی جواب دادم که جدی میخواسته ام نان بگیرم با خنده گفت "شیطون ساعت سه بعد از ظهر که نونوایی اصلا پخت نمیکنه" و من از خجالت دوباره سرم را پایین انداختم و باز ناخودآگاه ساقهایش این چشمهای بی اراده منرا بخودش کشید وبیشتر خجالت کشیدم، سرم را بالا آوردم که دیگر نبینم شان اما حالا نگاهم توی چشماش میافتد که بدتر خجالت میکشیدم, نمیدانستم چیکار کنم، چیزی نمانده بود که مثل ان دفعه ها به بهانه یک چیزی یادم یک دفعه بدوم و در بروم, اما فکر کردم این کلکم را فهمیده است. پا شدم و گفتم دیگر باید بروم دوباره پرسید "میخوای بگم چرا فرار کردی؟ و بدون اینکه منتظر جوابم شود گفت "خجالت کشیدی" حول شدم "گفتم نه بخدا " جواب داد لازم نیست قسم بخورم, خجالت کشیدن که گناه نیست. من از آرام آرام تکان دادن ساقها و لبخندش حس کردم منظورش میباید خجالت کشیدن از نگاه به ساق ها باشد. نمیتوانم توضیح بدهم چه حالی داشتم، از خجالت داشتم آب میشدم اما در همانحال هر جور که سرم و چشمها یم را میچرخاندم باز نگاهم میرفت به ان ساق ها و مجبور میشدم آب دهانم را قورت بدهم وهمین هم موجب میشد بیشتر خجالت بکشم. نفهمیدم چی شد، که اینباربدون اینکه او چیزی گفته از دهانم دررفت" نه جون خودم" گویا یک لحظه بنظرم آمد بود که ازم پرسیده اگر ریگی به کفشم نیست پس چرا هی آب دهانم را قورت میدهم. یکدفعه با صدای نسبتا بلند زد زیر خنده و گفت "منکه حرفی نزدم" , نرمه گوشم را گرفت آرام مالید و ادامه داد "وای که چقدر وقتی میخوای یه چیزی رو قایم کنی بامزه میشی". تنها چیزی که بفکرم میرسید یک قسم دیگر بود که خنده او را بدنبال داشت یک دفعه یک قیافه جدی به خودش گرفت و مثل خا نم معلم ها نصیحتم کرد که: یک پسر خوب نباید به ساق زن نامحرم نگاه ناپاک بیاندازد حتی اگر ان ساق ها خیلی هم جذاب باشند. اینرا که گفت فکر میکنم گوشهایم رنگ لبو شد ولی انگار نگاهم هم روی ساقهاش قفل شد هرچی میخواستم چشم بردارم نمیشد تا اینکه خودش گفت "شوخی کردم چه نگاهی از نگاه تو پاک تر". باز قسم خوردم "جون خودم نه" که با خنده گفت "کدومشو میگی نه?یعنی نگاهت ناپاکه؟ یا ساق ای من جذاب نیست؟". هیچ جوابی ندادم. جای پاهایش را از رویم جابجا کرد و گفت چند روز پیش متوجه شده که من از موهایش خوشم میاید و از من پرسید آیا همینطور است با خجالت سرم را بعلامت تاید پایین آوردم و گفتم "خیلی" پرسید از چی اش بیشتر خوشم میاید جواب دادم از رنگش از شفاف بودنش و یکدفه گفتم "نمیدونم از موهات دیگه" و او خندید و خندید. وقتی دوباره ساقهایش را رویم جابجا کرد بنظرم آمد دارد بمن میگوید دارد از من میپرسد آیا دوست دارم به آنها دست بکشمو از دهان پرید "نه، واسه اینکه نمیخوام" : ابروهایش را بهم کشید و پرسید "چی رو نمیخوای ؟" موندم چی بگیم پس جواب دادم هیچی،اما بنظر میامد او از این بازی کردن با من خوشش میاید و خوب میفهمد که منهم خوشممیاید. گاهی حس میکردم میخواهد بهم بفهماند بیخودی خجالت میکشم. شاید حدود ده دقیقه دیگر همین کار ادامه پیدا کرد:ا بنظر میامد او از این بازی کردن با من خوشش میاید و خوب میفهمد که منهم خوشم میاید، گاهی حس میکردم میخواهد بهم بفهماند بیخودی خجالت میکشم. شاید حدود ده دقیقه دیگرهمین کارادامه پیدا کردو چه حس عجیبی داشتم آنروزمن اما از شانس خوب (یا بد) صدای مادرم بقیه آزمون را به بعد موکول کرد. مادرم آمد وازحیاط خلوت داد زد "یک واشرکه انقدر معطلی نداره" و اینکه مگر"کوه میکنم" وبیادم آورد که نوبت من است که بروم نان بخرم ,و منهم رفتم, اما قبل ازرفتن مریم خا نم خیلی جدی پرسید اگر بازهم شیرشا ن چکه کند آیا برای درست کردنش خواهد آمد? که منهم سرم را به علامت "بله" تکان دادم و او خندید و من بازازخجالت سرخ شدم. من بعد از انهم چندین بار خا نه مریم خا نم رفتم و باهم حرف زدیم و شوخی کردیم اما هیچوقت ان شیرینی و لطافت رابطه آنروز را نداشت. بعد ها در دوران دانشجویی, هم در ایران و هم در ویسکانسین فرصت پیش آمد که با دخترهایی وارد رابطه رمانتیک شدم که خلی زیبا بودند اما بجرات میگویم, این رابطه نسبتا یکطرفه با مریم خانم طعمی کم نظیرداشت. ازجمله چیزهایی که حد اقل تا حدود بیست سالگی بدردم خورد: یکی اینکهکه هول شدن و خجالت کشیدن درمقابل بعضی از بزرگتر ها بد که نیست هیچ، میتواند مفید هم باشد; دیگراینکه فهمیدم بعضی ازبزرگترها وقتی پا بدهد بیش از بچه ها "عروسک بازی" را دوست دارند. دلشان میخواهد تو هالو وبکرباشی تاخودشان کارها را همانجور که دوست دارند بهت یاد بدهند, ومزه اش هم بهمین است. بزرگترکه میشدم عمدا خودمرا در شرایطی قرار میدادم که "بازیچه" آنجوربزرگترها قراربگیرم,. بگیر و نگیر این تاکتیک هم بستگی داشت به قوه تشخیص خودم از ان بزرگتره و شرایط فیزیکی والبته با کمی دستمایه شانس. با اینکه سنم نسبتا کم بود اما بخوبی درک میکردم که برملا شدن چنین امری علاوه برخطربرای خودم میتواند به متلاشی شدن خانواده ای منجر شود. اما خدا وکیلی جاذبه اش بیش از ترس اش بود. آنوقت ها که عقلم به این تفسیرها نمیرسید اما الان فکر میکنم شاید بخاطرممنوعه بودنش, اگر تفاوت بین مزه میوه ای که از مغازه میخرید را با میوه ای که از باغ مردم چیده اید مقایسه کرده باشید میفهمید چه میگویم. اما اگر پا میداد نمیتوانستم مقاومت کنم. حتی یادم هست در تابستانی که کلاس یازده را تمام کرده بودم روبروی درب باغ هتلی که کار میکردم خانمی بود حدود ۳۰ ساله که شوهرش عتیقه فروشی داشت و گاهی که من دررا باز میکردم تا وانتها بارشان را تخلیه کنند باهم همصحبت میشدیم. بار اول برای اینکه کمک کنم میوه هایی را که خریده داخل ببرد رفتم توی خانه شان, اوهم برای تشکر بستنی آورد خوردیم وکمی بطور سطحی بازی کردیم, گفت اسمش مونا است. باردوم از من خواست کمک کنم یک "قاب عکس " را بدیوار بکوبد که کردم, بعدش کمی ورق بازی وووکردیم . وقتی پرسیدم درجواب شوهرش که بپرسد چگونه تنهایی قاب را بدیوار زده چه جوابی خواهدداد، ازجوابش حس کردم آدم بی احتیاطی است و دیگرنرفتم. اگر چه من ذاتا آدمی هستم که عموما تا از من نپرسند در مورد کارهایم حرفی نمیزنم حتی اگر کتاب نوشتن باشد, اما در این مورد خاص "سوپر-تودار" بوده ام. این سرنگهداری ام تا حدی بود که حتی به سیا هم هیچوقت دراین مورد چیزی نگفتم. اهمیت این خودادری در برابر سیا در اینستکه اگر او میفهمید حتما فکر میکرد خیلی نامرد هستم. چون سیا صمیمیترین دوست من بود ونگفته قرار داشتیم حرفهایمان را بهم بزنیم و از قبل شکارهایمان بفکر رفیقمان هم باشیم . خود سیا به محض اینکه با زنی جور میشد نه فقط ماجرا را تمام و کمال میگفت بلکه تمام تلاش اش را میکرد که طرف را ترغیب کند رفیقش را برای من جورکند. و اتفاقا این چیزی بود که من از ان میترسیدم, یعنی واهمه داشتم اینرا بعنوان یکی از هنرهای من برای دیگران بگوید وهمینطوری ماجرا دهان بدهان بشود وبلا خره یک جایی کار خراب بشود. چوب را که ور میدارند ... با اینکه همه شواهد گویای اینبود که آقای شوقی نمیتواند نسبت به این سر من بویی برده باشد اما بازهم این دلهره احمقانه دست از سرم بر نمیداشت. گاهی فکر میکردم باید کاری کنم که توی دفتربا هاش چشم درچشم نشوم، چون ممکن است بتواند فکرم را بخواند. چند هفته قبل از این که سرم بشکند داستان شب رادیو در مورد دانشمندی بود که با نگاه به چشم میتوانست فکر آدمها را بخواند. میگویم دلهره احمقانه برای اینکه میدانستم بفرض اینکه آقای شوقی قدر باشد فکر-خوانی بکند باز هم نهایت چیزی که دستگیرش بشود این خواهد بود که من در حال خواندن کیهان ورزشی فکرم پیش ان دختره ای بوده که با رفیقش آنطرف خیابان راه میرفته اند که اینهم مساله ای نیست. میدانستم بفرض اینکه حرف آقای شوقی درست باشد و رفیق های خودمان همه کارها را بهش گزارش بکنند هم هیچکس چیزی از راز من نمیداند که باو چیزی گفته باشد. درکل این مورد فقط یکبار در همان تابستان که مجید آمده بود پیش من دم درهتل ان خانمه هم اتفاقی آمده بود دم در و توری با لوندی با من خوش و بش کرد که وقتی رفت مجید گفت "ای ناکس سر کار هم که دست ور نمیداری" و من قسم و ایه خوردم که نه بابا طرف اصلا اهلش نیست به دروغ گفتم دکتره و سطحش بالاتر از اونیه که با من بپره ، فقطدکتر خوش برخوردیه و خلاصه از ذهنش بیرون کردم. تازه اگر یک درصد هم فرض کنیم مجید فهمیده بود حتی یک درصد هم ممکن نبود بره به آقای شوقی حرفی بزنه تازه اون که خبر نداشت طرف شوهر داره. یعنی هر جور حساب میکردم تنها راهی که امکان داشت آقای شوقی چیزی از این سر من بفهمه این بود که خود بیشعورم یکدستی بخودم بزنم (یکدستی زدنهای آقای شوقی رونشنیده میشد فهمید). الان هم اینحرفها را بیشتر باین خاطر گفتم که مشخس بشود که اصرار آقای شوقی برای روشن شدن مطلب فقط یک کنجکاوی غیر مفید نبود بلکه در پشت ان یک جنبه قوی مصلحت جویانه هم وجود داشت که ما شاگردها و اغلب معلمان فقط جنبه اول آنرا میدیدیم .حالا برمیگردم به احضارم بدفتر وقتی سر کلاس آقای فربیز بودیم شاید جای دیگری اینرا گفته باشم که از نظر آقای فربیزکارگاه بازی های آقای شوقی هم مثل خیلی کارهای دیگرش بیمعنی بود اما آقا فربیز که نمیخواست علنی حرفی زده باشد زیر-زیرکی سعی میکرد به ان دامن بزند تا آگهی شوقی خیط بشود، در ضمن گاه گاه اطلاعات خوبی از جلسات دفتر میاورد که میتوانست مورد استفاده دانش آموززیربط قراربگیرد. آقای رییس دبیرستان معتقد بود که از دیدگاه یک کارگاه زبردست این فرضیه که سرمن از روی حواس پرتی وبطوراتفاقی به دیوار یا تیر خورده منطقی نیست و نیاز به تحقیقات کارشناسانه دارد, گفتم که شکستن سرمن چیزی نبود که آقای شوقی بتواند همینجوری ازان بگذارد، واز اینروهمه انتظار احضارمن به اتاق ایشانرا داشتند. فکر میکنم پنجشنبه همان هفته یا شنبه بعدش زنگ ادبیات بودوآقای فربیزداشت درس میداد که اول سایه شکم و بعد هیکل آقای نعمتی درپشت شیشه در کلاس نمایان شد. آقای فربیز که گویی بدجوری منتظر این امر بود پیش از اینکه نعمتی در بزنه با لحنی تنه آمیز بمن اشاره کرد که "آقای احمدی یاالله پاشوکه آفتاب تا ابد زیر ابر نمیمونه، میدونی که کسی آقای فربیز که گویی بدجوری منتظر این امر بود پیش از اینکه نعمتی در بزنه با لحنی طعنه آمیز بمن اشاره کرد که "آقای احمدی یاالله پاشوکه آفتاب تا ابد زیر ابر نمیمونه، میدونی که کسی نمیتونه چیزی رو ازآقای شوقی پنهان کنه, به نفع خودت و بقیه دانش اموزانه که خودت اعتراف کنی، فقط کوتاه. آقای نعمتی وارد شد و بعد ازسلام شروع کرد که "آقای شوقی سلام رسوندن و خواهش کردناجازه بفرماید آقای احمدی بیاد دفتر و از شما.." که آقای فربیز اجازه نداد و بعد از اینکه بمناشاره کرد برم گفت "بله ایشون معذرت خواستن، میدونم اگه مساله فوری واضطراری نبود و امنیت دانش آموزان و مدرسه در گرو کشف و شناسایی فوری مجرمان این امر نبود که آقای شوقی دانش اموز رو از کلاس درس صدا نمیکردند" نعمتی هم آدمی نبود که کم بیاره گفت بعله آقا "ایشون فرمودن خودتون میدونین که ایشون چقدر مخالف بیرون اومدن شاگردا از کلاس در ساعت درس هستند" در حالیکه ماآماده بیرون رفتن میشدیم آقای فربیز با همون لحن شیطنت آمیز خودش جمله معروف فیلمهای پلیسی رو تکرار کرد که "احمدی جان اگه نمیدونی میتونی جواب ندی ولی اگه جواب دادی ممکنه در دادگاه علیه خودت از اون استفاده بشه . اما قبل از پرداختن به سوال و جواب ها با آقای شوقی بی مناسبت نیست آنچه که قبل از رفتن به دفتر همراه آقای نعمتی روی داد صحبت کنیم . با آقای نعمتی در راه پله ها در تمام طول مدتی که از راه پله ها بطرف اتاق رئیس بالا میرفتیم آقای نعمتی رفتاری خیلی دوستانه داشت. میگفت "احمدی جان اصلا نترس هیچ کاری نمیتونن بکنن خودت که رئیسو میشناسیش بلوف میزنه، چیزی نمیدونه الکی میگه بهم گزارش دادن " و توصیه میکرد بیخودی سفره دلمو پیشش واز نکنم. گفتم با با چیزی نبوده که دلمو واز کنم یا نکنم. گفت "اصلا کردی که کردی به کسی چه مربوط" و ادامه داد که "راسش منم اگه میتونستم میکردم حیف که با این سن دیگه کسی بهم راه نمیده" . گفتم "توهم مثل اینکه مارو گرفتی ها" آقای نعمتی, خب اینکه راه دادن نمیخواد چرا حسرت میخوری اگه خیلی دلت میخوادبروسرتو درنگی بکوب به همون تیر سیمانی جلوی درمدرسه . گفت داشتیم احمدی جون, وبا قیافه ای کاراگاهانه ادامه داد "بابا من که از خودتونم، دیگه واسه ما هم بعله" و توصیه کرد برای او نقش بازی نکنم چون او"خودش فولکس قورباغه رورنگ میکنه جای کادیلاک قالب میکنه" . بعدش با ملایمتر کردن صدایش گفت "بابا من واسه خودت میگم ها" ویه نگاهی به اینوراونورانداخت ویواشکی گفت "از من نشنیدی ها" و توصیه کرد که خودم رو راحت کنم بگم آقای شوقی اصلا هرچی بوده قانونا درخارج ازحوزه صلاحیت مدرسه اتفاق افتاده و من موظف نیستم به شما پاسخ بدم. منکه نعمتی رو میشناختم حاضر بود اون بقیه موهاش هم بریزه وبکلی کچل بشه اما بتونه یه گزکی چیزی ازرئیس، معلم ها یا شاگردا پیدا کنه که فردا بتونه باهاش معرکه بگیره وهروکرسربده . داشت تو دهن من میگذاشت بگم به مدرسه مربوط نیست چون میدونست همینکه این حرفوبزنم بساط یکساعت نصیحت وقانون-شکافی اضافی از طرف آقای شوقی روبراه میشه' منم که کوتاه بیا نیستم پس سوروسات خودش واسه یکهفته دیگه جور میشه. همینکه به پشت در اتاق ریاست رسیدیم الکی بهش گفتم "بدم نمیگی ها، ببینم چی میشه" که گل از گلش شکفت و بهم گفت "علی مدد احمدی دارمت برو " و با پشت انگشت وسطی چند تا ضربه به در اتاق زد و با شنیدن "بفرماید تو" درروبازکرد. آقا همینکه دروباز کرد محکم مچ دست منو گرفت ودرست به تقلید پلیسهایی که مجرمی رو تحویل رئیس زندان میدن گفت " بفرماید آقای رئیس اینم دانش آموز احمدی صحیح و سالم تحویل شما ". این اخلاق نعمتی ماها رو بد جوری کلافه میکرد. آقا همینکه درو باز کرد محکم مچ دست منو گرفت ودرست مثل پلیس هایی که مجرمی رو تحویل رئیس زندان میدن گفت " بفرماید آقای رئیس اینم دانش آموز احمدی صحیح و سالم تحویل شما ". من از این حرکت غیر منتظره نعمتی ازکوره دررفتم و بشدت داد زدم "دست کثیف توا من بکش" که بیچاره بد جوری تو ذوقش خورد. آقای شوقی که دید من بد جوری جوش آوردم به آقای نعمتی اشاره کرد که "آقای نعمتی جان شما بفرما تو اتاقت من خودم به این کار ایشون هم رسیدگی میکنم. آقای نعمتی با توجه به سنش آدم با حالی بودکه پا به پای بچه ها توخیلی ازشیطنت ها شرکت میکرد، اما بعضی اخلاق هاش آدمو که بدجوری آدمو کفری میکرد. تاوان داد زدن سرآقای نعمتی من بسرعت بخودم اومدم و فهمیدم زیاده روی کردم لذاقبل از اینکه آقای شوقی چیزی بگه گفتم "آقا معذرت میخوام یه دفعه از دهنم در رفت" وداشتم توضیح میدادم که آقای نعمتی بیهوا همچین مج دستم رو فشار داد که سگک بند ساعتم رفت تو استخون مچم و منم از درد دادم در اومد. آقای شوقی گفت بارها به آقای نعمتی تذکر داده استکه نباید با دانش آموز "فیزیکی" بشود و ادامه داد که "ولی شما هم باید رعا یت سن ایشان را بکنید, خب "ولی خب ایشون قدیمیه دیگه خودش هم متوجه نمیشه" . گفتم آقا درست میفرماین حتما از دلش در میارم اما آخرش ادامه دادم " ولی خدایش آقا خیلی درد گرفت. گفتن این جمله همان وآغاز ده پانزده دقیقه سخنان گهربار آقای شوقی در مورد اهمیتی که شعرا وبزرگان کشور به مساله احترام به بزرگتر ها قائل بوده اند همان آخرش هم تازه فقط وقتی اطمینان پیدا کرد که دیگر حتی در ظاهر هم حواسم به حرفهایش نیست پرسید "احمدی جان قول میدی ازایشون معذرت بخوای " که در جواب گفتم "چی آقا، بله منکه از اول هم همینوگفته بودم آقا". آقای شوقی با لبخندی فاتحانه گفت " ها این شد درست " و شروع کرد به هندوانه زیر بغل من گذاشتن که " از اول هم گفته بودم این احمدی "جوان خوب و با شهامتی یه" و ادامه داد که همینکه حاضرم به اشتباه خودم اعتراف کنم و معذرت بخواهم علامت شجاعت است. نهایتا رفت سراین مطلب که اطمینان دارد من حتما ماجرا را کمال و تمام برایش شرح خواهم داد گفتم "صد درصد"، در ادامه خودمو به اون راه زدم که آقا اصلا همین الان میگم "آقا از کلاس تمام راه پله ها خیلی دوستانه باهم حرف میزدیم و میخندیدیم ، نمیدونم چی شد یه هو دم دراتاق شمامچم و بد جوری فشار داد آقا خیلی درد اومد "اقای شوقی با پوزخندی مبهم گفت "آقای احمدی موضوع آقای نعمتی که تمام شد" و با اشاره به پیشونی من ادامه داد " من راجع به مورد جرم اصلی میپرسم عزیزم" که من با قیافه حق بجانب گفتم آقا یه جوری گفتین که فکر کردم آقای نعمتی رو میگین". آقای شوقی گفت حالا بگذریم پس شما ماجرا رو همونجور که اتفاق افتاده برای من میگی دیگه، ولی قبل ازاینکه من چیزی بگم گفت گفتم بعله آقا گفت "بی کم و کاست" وترجیع بندمعروف خودش رو شروع کرد: " شما میدونی که من هیچ نفع شخصی در اینکار ندارم فقط برای اینکه بتونم بشما کمک کنم اینکارو میکنم , که منهم از ترس اینکه نکند بخواهد اثبات حسن نیت خودشرا هم بمشروحات دیگراضافه کند بلافاصله در پاسخ گفتم "بعله آقا میدونم". آقای شوقی ادامه داد که "البته شما اطلاع داری که رفقای خودتون قبلا تمام جزئیات رو بمن گزارش دادن و تو پرونده هست" واحتمالابرای پیشگری ازاتهام "جاسوس پروری" از سوی من بخودش, بلافاصله اضافه کرد که البته اونها هم خدای نکرده قصد بدی ندارن برای اینکه خوب شما رو میخوان میان گزارش میدن. گفتم آقا خیلی خوب شد دیگه لازم نیست من وقت شماروبگیرم که آقای شوقی گفت "ولی عزیزم من میخوام از زبون خود شما بشنوم "و ادامه داد که من باید اطلاع داشته باشم چقدربرای اومهم استکه از باز شدن پای پلیس بمدرسه جلوگیری کند. من برای اینکه مطمئن شود آنرا میدانم ازقول ایشان ادامه دادم که "در ضمن اینکه ایشان نگران هستند دانش آموزانی مثل من که گاهی شیطنت میکنند درسوال وجواب با پلیس ناپخته حرف میزنند, چون بی تجربه هستند و ممکن است بانها اجحاف بشود، و اینهم هست که اعتبار اسم مدرسه هم که مهم است میشود. به خاطر توجه به حقم از بذل توجه ایشان تشکر کردم راز سر بمهر آقای شوقی: آقای شوقی خواست کهباز گردیم سر اصل موضوع و منهم سرم را به علامت موافقت پایین آوردم وگفتم "آقا بفرمائید: آقای شوقی که ظاهرا گشادی زیربغل من حس"هندوانه گذاریش" را بد جوری تحریک کرده بود, بعد ازتکراراین مقدمه که برایش مسلم است که احمدی جوان درسخوان وبا صداقتی استکه شهامت اینرا دارد که "مرد ومردانه راستشو بگه". در ادامه ایندفعه ازاینراه واردشد که بخوبی درک میکند کهگویا من متوجه اشتباهم شده ام ومیخواهم آنراجبران کنم", وبرای اینکه حرفش دوقبضه درمن اثرکند گفت " هرجوانی اشتباه میکنه منهم یک روزی جوان بودم" . بعدش تن صدایش را پایین آورد, پشت دستش را یکطرف لبش گرفت وگفت با اینکه بمن اطمینان دارد اما اگربا زبان خودم قول بدهم که به کسی نگویم میخواهد رازی را بمن بگوید. من بدون اینکه بروی خودم بیاورم که قبلا این سناریو را شنیده ام ازجا بلند شدم بدنم را بطرف میزایشان خم کردم ودرحالیکه انگشت سبابه دست راستم را رو لبم میکشیدم گفتم "آقا آ ،آه زیپ ما قرص قرصه " که گفت "ها حالادرست شد" . دراینوقت سینه اش را کمی صاف کرد وگفت باید اعتراف کند که اوهم در جوانی اشتباه کرده است وادامه داد که " شاید شما باور نکنی که آقای شوقی رییس دبیرستان شما با همه دبدبه و کبکبه وهمه اشتهارش درجامعه ورزش! ومقام و منزلتی که درلاهیجان، گیلان، اداره منطقه دو، اداره کل وکل وزارتخانه دارد هم اشتباه بکند, وادامه داد "ولی من برای شما میگم که مرتکب اشتباه شده ام". منهم با قیافه ای که گویی این امرهیچ جوری برایم قابل باور نیست گفتم "نه آقا حتما همینجوری میگین اقا" وبدنبال سرپایین آوردن ایشان گفتم "غیر ممکنه , نمیشه آقا". آقای شوقی خوشحال از اینکه به خوب نقطه ای دردل من نفوذ کرده گفت "جانم من خودم به شما میگم مرتکب شدم" خلاصه بعد ازاصرارچند-باره من مبنی براینکه نخیرایشان اشتباه نکرده اند واصراروی که کرده است, وقتی که من گفتم ""آقا اخه باعقل جوردرنمییاد که آقای شوقی آدمی اشتباه کرده باشه" گویا پی برده باشد که سر-کاری حرف میزنم، گفت این مطلب اصلا اهمیت چندانی ندارد وازمن خواست ازاوسوال کنم که منظور اصلی اش ازاین مطلب چه بوده و وقتی من پرسیدم "آقا منظورتون چی بوده؟" گویا نفس راحتی کشیده باشد گفت "ببین جانم اشتباه مهم نیست " و برایم توضیح داد که وی درهمان جوانی وقتی متوجه میشده اشتباهش ممکن است بضرر خودش یا دیگران تمام بشود یک جوری مطلب رو "به اطلاع رییس مدرسه" میرسانده. بدون اینکه من سوالی کرده باشم وشاید ازترس اینکه اگرمطلب را روشن نکند ممکنست جفت چشمهای من ازشنیدن این واکنش هوشمندانه ایشان ازحدقه بپرد بیرون ادامه داد که "البته من خودم خجالت میکشیدم که حرف منو بآقای رییس بگم, ازطریق پدرم اینکارو میکردم"، ولی بازهم بدون اینکه منتظر سوالی بشود گفت "راستش جرات نمیکردم مستقیما به پدرم بگم که, یک کمی میترسیدم" بالاخره برای رفع خستگی پرسیدم "پس چی آقا؟" که درجواب توضیح داد که ماجرا را به مادرش میگفته تا او "شب وقت خواب " ودورازقشقرق وفضولی بقیه بچه ها، دریک فرصت مناسب یواشکی موضوع روزیرگوش بابام میکرد و "پدرم هم میرفت از طریق یادش به خیر آقای "کشاورز" ناظم مدرسه به رییس دبیرستان گزارش میکرد "اخه آنوقت ها در لاهیجان ما به معاون رییس میگفتیم آقای ناظم" . قصه که به اینجا رسید منکه بد جوری دهن دره گرفته بودم میخواستم بگم "ناظم? راست راستی میگین آقا من تا حالا همچین کلمه ای به گوشم نخورده بود" , ولی ازاین فکر صرفنظر کردم چرا که حالا ده دقیقه هم باید سخنرانی در مورد اینکه چگونه لغت ناظم از طریق دارالفنون به فرهنگ مدارس جدید در کشور وارد شده را هم روی همه حرفهای دیگر گوش میکردم. [ پرانتز: من که آنجا بودم ده بار به بچه ها گفته ام رئیس گفت وقت خواب اما آنهایی که فالگوش مطلب را شنیده اند قسم میخورند که گفت توی رختخواب- و منرا به گیج بودن متهم میکنند. ظاهرا چندان فرقی هم باهم ندارند ولی جوک سازان تفاسیر متفاوتی از این دو استخراج نموده اند) درد سر ندهم اقای شوقی میگوید "حالا بپرس چرا من این کاررومیکردم؟" که من پاسخ میدهم برای اینکه کاردرستی است. آقای شوقی با اشاره بمن میفهمانند منظورش اینستکه من از ایشان سوال کنم و نه اینکه پرسش را پاسخ بدهم و منهم با بی میلی میپرسم "خب چرا آقا؟" که ایشان مهربانانه توصیه میفرمایند "نه جانم وقتی سوال داری سوالت را کامل بپرس" که دوزاری بنده می افتد و تمام و کمالسوالم را از ایشان بدینگونه میپرسم "آقای رییس چرا شما در دبیرستان که بودید وقتی متوجه میشدید که یک کار اشتباهی که ازسرجوانی مرتکب شده اید ممکنست بشما یا دیگران صدمه ای بزند, یک جوری آنرا به طلاع رییس دبیرستان میرساندین؟" آقای شوقی از روی حوصله میگوید "ها ا ا ، حالا برای شما میگم" و شروع میکند که به این خاطر که متوجه میشده رییس دبیرستان هیچ نفع شخصی ندارد وفقط "حفظ منافع دانش آموز برایش اهمیت دارد. البته حفظ نام واعتباردبیرستان هم مهم است" بعد ازاینکه اطمینان حاصل میکند من حرفشرا فهمیده ام میگوید "حالا منظورمن ازاین صحبت چی بود؟" وخودش باسخ میدهد که منظورش اینستکه اگرمنهم خجالت میکشم که مطلب را مستقیما باشن بگویم عیبی ندارد میتوانم آنرا بآقای اسکندری معاون بگویم و مطمئن باشم او مراتب را بی کم و کاست به رئیس دبیرستان گزارش میکند. اول با عجله جواب میدهم "نه آقا خجالت چیه " و بلافاصله میگویم "یعنی آقا خجالت که میکشم" ب و توضیح میدهم بلاخره جوانی است و آدم خجالت میکشد ولی باز ادامه میدهم "آقا علی الله آقا به خودتون میگم" وبدون این که هیچ ربطی داشته باشد میگویم "آقا مرگ یکبار شیون یکبار, بالاخره که باید به یکی بگم اصلا کی بهترومحرمترازآقای شوقی", که گل از گلش میشکفد . جزئیات خلاصه اصل ماجرا ! ؟ این مقدماتی که آقای شوقی چیده بود من را بخوبی ازخطراتی که درصورت اقرارنکردن درکمینم بود آگاه ساخت,, حد اقل آقای شوقی چنین فرض کرد که دیگر عینی حساب دستش آمده, مولای درزش نمیرفت . یعنی هرجورحساب میکردی من میباید حساسیت موضوع را فهمیده باشم. چی را فهمیده باشم? اینرا که اگرحقیقت را تمام و کمال نزد ایشان اعتراف نکنم پلیس آنرا از زیرزبانم خواهد کشید وهمه گناهها بگردنم میافتد, آنوقت میباید بجای مجرم های اصلی به زندان بروم. چی را میباید تمام و کمال اعتراف کنم؟ اینرا که: انگیزه شکسته شدن پیشانی ام چی بوده، ،بنظرشخص خودم قضیه تا چه حد انگیزه ناموسی داشته ? زنی که پایش وسط است کیست؟، آیا همسایه است یا نه؟ آیا بنظرم چقدر احتمال دارد زن مربوطه از قبل با مجرمان گاو بندی کرده باشد ? مکان وزمان دقیق وقوع جرم چه بوده؟ آیا نفریا نفراتی که ضربه ها مرگباررا وارد کرده اند شناسایی کرده ام؟ آیا میدانم آنها چه نسبتی با ان خانومه دارند؟ و و و و. البته ازاین سوالها ازقبل خبر نداشتم یعنی ازقبل بطورکتبی ننوشته بودند بدهند دست من یا وکیلم! حتی اینجورهم نبود که که عین تک تک این سوالها را طی بازپرسی آقای شوقی مستقیما از من پرسیده باشد. بلکه درطول بازجویی بود که خرده خرده انهم از لابلای برخی سوالات آقای شوقی اینها را فهمیدم. خدا وکیلی اش نه اینکه همچین هم ازاین سوالات بیخبربی خبرباشم. نا سلامتی دوسال آزگاربود شاگردمدرسه اقای شوقی بودم ونوع سوالاتی که برایش مهم بود ومیپرسید را میدانستم. نه اینکه علم غیب لازم باشد، قبل ازمن آقای شوقی دانش آموزان دیگری را فقط بخاطر خود دانش آموزمورد سوال قرار داده بود تا به آنها دربرابرخطراتی که درمعرض ان بودند کمک کند. میشد بگویی یک جورایی سوالهایی که آقای شوقی ممکن بود بپرسد مثل سوالات کنکورامتحان نهایی سالهای قبل بود. یعنی پلی کپی! آنها دراختیارشاگردانی که ممکن بود زمانی سروکارشان با دفتر بیافتد قرار گرفته بود. تازه معلمانی مثل آقای فربیز هم داشتیم که فقط برای اینکه علاقه وافر داشتند کاراقای شوقی راحت تربشود! در مورد این سوالها برای شاگردان تنبل کلاس فشرده تضمینی میگذاشتند، انهم مجانی. برگردم به جایی که آقای شوقی اطمینان حاصل نموده که من فهمیده ام ایشان هیچ نفع شخصی دراینکار ندارد وفقط برای منافع من واینکه پای پلیس بمدرسه باز نشود این زحمتها را بخود میدهد. حالا نوبت این رسیده بود که من اینراهم خوب بفهمم که اوازکم وکیف ماجرا بخوبی اطلاع دارد وفقط میخواهد آنرا اززبان خودم بشنودتا بهتر بتواند بمن کمک کند . یعنی برای من روشن نمود که بچه ها, یعنی چه جوری بگوید, چون درست نیست اسم آنها را بگوید, همان همکلاسیهای خودم که ممکنست درنیمکت یا ردیف پشت سری نشسته باشند ، یا بچه محل وحتی برادرشما باشند میایند به مدرسه خبرمیدهند. برایم روشن شد ان بچه ها هم هیچ خصومتی با من ندارند بلکه برعکس ازباب علاقه واحساس مسولیت میایند گزارش کارها را میدهند. یعنی نه فقط درمدرسه بلکه تو محل ودرخانه هم وقتی دانش آموز یک کاری بکند فردا . صبح اول وقت, مدرسه در جریان جزئیات کارهای دانش آموزقرارگرفته است. یعنی فهمیدم اگرغیرازاین باشد که نمیشود مدرسه را به این خوبی اداره کرد که شگردهایی مثل فریدون معینی وغلام وفاخواه بیایند اینجا! خب صد البته منهم در پاسخ این اطلاعات مهم غیر ازفهمیدن وقدردانی کاری از دستم بر نمیامد که آنرا نیز بانجام رساندم. بعد ازتقدیروتشکرازآنجا که اساسا دانش آموز خوش باوری بودم بآقای شوقی گفتم "آقا خیلی خوب شد پس دیگه لازم نیست من دیگه وقت شما رو بگیرم" وادامه دادم میتواند همان جزئیاتی را که باو گزارش شده از"زبان خودم" تلقی نماید وتاکید کردم من همان چیزهایی که ایشان میدانند را بی کم و کاست قبول دارم. آقای شوقی برایم توضیح داد که نخیر نمیشود وحتما لازم است او جزئیات را از زبان خودم شنیده باشد که بتواند مثل یک وکیل ازحقم دفاع کند. پس از اینکه دوباره ازمن قول گرفت بی کم و کاست حقیقت را بگویم گفت " عینی جان پس حالابرای من خیلی خلاصه جزئیات کار رومیگی؟" و تاکید کرد که من حتما میدانم ایشان خیلی گرفتار است واصلا وقت اضافی ندارد وتاکید کرد اگرتردید دارم یا یک وقت خجالت میکشم عیبی ندارد میتوانم مطالبم را به آقای معاون بگویم و من دوباره یک کمی ناز و نوز کردم که یعنی یک کمی خجالت میکشم و گوتم نه خیر مرد و مردانه حقیقت را بخود ایشان میگویم . آقای شوقی هم سرمست از اثیرات نصایح خردمندانه اش برمن سرش راتکان داد, بادی به غبغب انداخت وگفت میدانسته که من جوان صادقی هستم و تاکید کرد " دقیقا وبدون کم و کاست آنچه را که اتفاق افتاده بطورخلاصه برای من تعریف کن". منهم خلاصه جزئیات را چنین تعریف کردم: "آقا داشتم تو خیابون میرفتم نفهمیدم چی شد حواسم پرت شد این سرم یکدفه رفت خورد به دیوار". آقای شوقی بعد از کمی که منتظر ماند پرسید "همین?" که من درپاسخ گفتم "همین آقا". آقای شوقی با یک نگاه عاقل اندر سفیه گفت "من بشما میگم دقیق تعریف کن آنوقت شما میگی سرم رفت خورد به دیوار, اینم شد حرف؟" برای اینکه نشان بدهم قبول دارم که حق با ایشان است گفتم چون خواسته ام مطلب را خیلی خلاصه بگویم نتوانسته ام ماجرا را دقیقا آنجور که بوده تعریف کنم. آقای شوقی گفت عیبی ندارد و میتوانم دوباره ولی دقیق بگویم. من گفتم آقا یعنی جزئیات اینجوری نبوده که سرمن خودش برود بخورد به دیوار, اینکه حرف درستی نیست، بلکه درستش اینستکه خودم مقصربودم که بدون اینکه جلویم را نگاه بکنم توی پیاده رو راه میرفتم ودرنتیجه همین گیجی سرم را به تیرزده ام. آقای شوقی ایندفعه نگاهش بد جوری استفهام آمیزبود، یعنی نمیشد بگویی چی فکر میکند، آیا فکر کرده خیلی ابله هستم؟ یا اینکه فکر کرده خدای نکرده سربه سرش گذاشته ام، و یا اصلا چیز دیگری؟ ولی خوبیش هم این بود که آقای شوقی اینجورچیزها را به روی آدم نمیاورد. بالاخره به حرف آمد که " آقای عینی عزیز, اخه چه فرق میکنه؟" گفتم "چی آقا با چی, فرق نمیکنه ؟ که جواب داد "همین که گفتی با همون که قبلا گفتی؟" و ادامه داد که خب معلوم است که سرکسی جداگانه نمیرود به دیوار بخورد، و یکدفعه انگار نکته مهمی توجهش را جلب کرده باشد گفت "ببینم شما که اول گفتی سرم خورد بدیوار، حالا میگی سرم خورد به تیر؟" من برای اینکه وانمود کنم که گویا هنوزاو متوجه نشده که من اشتباه لپی قبلی ام را تصیح کرده ام پاسخ دادم "آقا من گفتم که سرم وزدم به تیر, نه اینکه.." آقای شوقی برای اینکه از شراین حرف بی سروته من خلاص بشود گفت حرف مرا قبول دارد وادامه داد "اما آقای عینی نگفتی به کدومش خورد به دیواریا تیر؟" که پاسخ دادم به تیرخورده است, ولی سوال کردم "اگرممکن است برایم روشن کند دیوارباشد یاتیر, ایا ازنظر منطقی فرقی توی اصل ماجرا خواهد داشت یا نه . آقای شوقی مثل اینکه متوجه شده باشد این یک سوال انحرافی استکه که برای طفره ازپاسخ دادن به سوال وی پیش کشیده ام پذیرفت که حق با من است وفرقی ندارد. در این لحظه آقای شوقی پیشنهاد کرد پیش ازینکه بکارمان ادامه بدهیم اگر تشنه هستم بگویم تا او ازآقای نعمتی بخواهد برایم آب یا چای بیاورد، که تشکر کردم وجواب منفی دادم. آقای شوقی بعد ازاینکه خودش را پشت میزجابجا کرد, گویا با خودکارچیزی روی کاغذی که جلویش بود رسم کرد (البته ازجایی که من نشته بودم ان شکل قابل دیدن نبود) بعد درحالیکه با نوک خودکاربه نقطه ای در روی شکل اشاره میکرد توضیح داد که این نظریه که من مدعی هستم پیشانیم بخاطراینکه حواسم پرت شده بدیواریا تیر خورده, بدلائل متعددی که بعد بانهاخواهد پرداخت با تجربیات عملی جوردرنمییاد. البته بلافاصله اضافه کرد که بهیچوجه منظورش این نیست که یکوقت من خدای نکرده دروغ میگویم بلکه منظورش اینستکه ممکن است دران لحظه اصابت ضربه انقدر گیج شده باشم که نتوانسته باشم درست تشخیص بدهم اولین دلیل ایشان اینبود چرا من؟ به بیان دیگر استدلال میکرد این مدرسه چند صد دانش آموزدارد که خیلی ازآنها حواسشا ن پرت میشود وازمن سوال نمود آیا قبول دارم که "جوانی است و حواس پرتی" وآخر سوال کرد پس چراسرهیچکدام از آنها به تیر یا دیوارنخورده وفقط مال من خورده است؟ من درپاسخ گفتم "آقا نمیدونم شاید بدشانسی". آقای شوقی با استفاده ازنقل قول از بزرگان و دانشمندان قدیم وجدید ایران وجهان وغیره نشانم داد "فقط افراد متزلزل الاراده یا نتایج احمال کاریهای خود را به شانس نسبت میدهند". خلاصه من گفتم آقا من قبول دارم این امرمنطقی نیست اما "حالا که خورده" وبد جوری هم درد آمده, ولی ایشان اصرارداشت باعقل جوردرنمیاید. هرچی من سعی میکردم بگویم خب بابا بعضی وقتها اینجوری میشود آقای شوقی پا یش را توی یک کفش کرده بود که نه "ازنظر پلیسی" این خیلی جای سوال دارد که وسط صدها دانش آموز حواس پرت فقط سرمن یکی اتفاقی خورده باشدبه تیریا دیوار(هربارتکرار میکرد: بقول شما فرقی نمیکند دیواریا تیر). از خنگی خودم نزدیک بود خنده ام بگیرد. آخر بعد ازاینهمه زورزدن یک دفعه مثل ارشمیدس همان جوابی که همان اول میباید میدادم تازه کشف کرده بودم. گفتم "آقا ببخشید ها ولی همچین هم نیست که فقط سرمن یکی شکسته باشه ها" نگاهی بمن انداخت و پرسید "دیگه کی بوده؟" شاید فکرکرد من فکر کرد تو خال زده , منرا گیج کرده و چیزی نمانده که من همدستانم را لو بدهم, اماوقتی بقیه صحبتم را شنید فهمید عجله بخرج داده است. جواب دادم خوب است ازهمین آقای نعمتی که الان توی آبدارخانه بغل دفترحضور دارد سوال کنند فقط توی همین هفته گذشته چند نفرازبچه ها حین بازی یا شوخی حواسشون پرت شده سرشون خورده به تیروالیبال یا بسکتبال وهمین آقای نعمتی براشون باند پیچی کرده. گفت یعنی تو همین مدرسه؟ گفتم همین مدرسه. آقای شوقی برای اینکه خودش را ازتک و تاب نیاندازد گفت خب این فرق میکند چون داخل مدرسه وهنگام بازی بوده وشاهد وجود دارد که اتفاقی بوده. اما زیاد آنرا کش نداد و گفت "حالا این هیچ " و رفت سراغ استدلال دوم: شناسایی مجرم به روش هرکول پوآرو؟ بهرحال خودم را جمع و جور کردم و حرفی رازدم که همان اول وقتی صحبت پرش خواهرخانم ایشان مطرح شد باید میگفتم. اینکه "آقا مثل اینکه منرا دست انداخته اید"، و پرسیدم "آخه آقا خوب و بد پریدن یک ورزشکار چه ربطی به شکستن شقیقه من دارد؟" آقای شوقی گویا حس کرد که اگر بیش ازین روی این استدلالش پا فشاری کند ممکن است من از کوره دربروم گفت "عیبی نداره بذاریه چیز دیگه بپرسم " و سوال کرد آیا خا نم مارپل را میشناسم , فورا جواب دادم "نه آقا", پرسید اسمش را هم نشنیده ام? گفتم خیر, و هرکسی این حرف را به ایشان گفتهبمن تهمت زده و آقای رییس نباید حرفهای بیخودی بچه ها که بیشترش به قصد شوخی است را قبول کند و آخرش هم محکم گفتم "آقا من اصلا با هیچ خانومی رابطه نداشته و ندارم". آقای شوقی اینبار هم نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد وگفت "عینی جان بازم که یک چیزی را نمیدونی وجواب دادی" و ادامه داد که هیچکس تهمتی نزده بلکه دوشیزه مارپل یک شخصیت تخیلی در رمانهای پلیسی است و پرسید آیا رمانهای پلیسی خوانده ام، گفتم بله آقا و گفتم چون صحبت خانوم کرده است من به اشتباه افتادم و الا اگر ازمردها بپرسد من همه را میشناسم , و ادامه دادم فیلمهای الفرد هیچکاک را دیده ام و هرهفته نمایش جانی دالررا گوش میکنم وبرای اینکه گستره مطالعات پلیسی ام بیشتر اثبات شود گفتم هرهفته جواب معمای "اما شما برای ما بگین جانی دالر از کجا فهمید..؟ " را خودم تنهایی پیدا میکنم. [پرانتز: آنوقتها ساعت هشتو نیم چهار شنبه شبها ساعت هشت و نیم یک سریال پلیسی بنام جانی دالر از رادیو ایران پخش میشد که دران حیدر صارمی نقش جانی دالر را بازی میکرد. در آخرنمایشنمه از شنوندگان خواسته میشد جواب بدهند کارگاه جانی دالر از کجا فهمید فردگناهکار دروغ میگوید,،،.به قید قرعه به یکی از کسانی که جواب درست بودند جایزه میدادند]. آقا شوقی گفت عیبی ندارد وسوال کرد آیا هرکول پوارو را میشناسم؟ بیدرنگ گفتم "آقا بعله" و ادامه دادم که اگرمنظور ایشان اینستکه " خیلی دقیق اش" را بگویم باید اعتراف کنم که اسم فامیل هرکول را نمیدانستم, اما خودش را خوب میشناسم و وقتی که دیدم آقا یک جوری نگاهم میکند گفتم راستش کلاس پنجم دبستان که بودم فیلمش و دیدم ولی خوب یادم است که هنر پیشه اش اسمش "استیوریوز"بود. آقا شوقی گفت " من چقدرسرصف بشما گفتم وقتی چیزی را نمیدونید معقولانه تر اینه که بگید نمیدونم، نگفتم؟ ها?" جواب دادم آقا "هزاربار, ولی...." و ادامه دادم که آقا سامسون, ماسیست و هرکول همه رو میشناسم و اینکه هرکول ،،،،،،،،،که آقای شوقی تریبون را از دستم گرفت و گفت "حالا که شما هی هرکول هرکول میکنی باید بگم"، و در اینجا دست زد به بازوهای خودش گفت منظورش هرکولی که به زور بازو معروف بود نیست، بلکه هرکولی ست که با سلولهای خاکستری مغزش کار میکرد. توضیح داد منظور یک کارگاه خصوصی درسریال داستانهای یک رمان نویس انگلیسی است. من درآنزمان در نهایت ممکن بود اسم آگاتا کریستی را درمسابقات رادیو شنیده بودم, اما قطعا هیچکدام ازداستانها یش رانخوانده بودم و اسم هیچیک از شخصیت ها یش را نمیدانستم، اما باتوجه به زمینه صحبت و سابقه سوالهای آقای شوقی جای شک نمیماند که این اسمها در رابطه با یک داستان پلیسی اند و ربطی به هرکول افسانه ای ندارند, اما تنم میخارید که کمی با آقای شوقی حال کنم، مخصوصا که بنا به سابقه میدانستم باحتمال بسیار درهمین لحظه ۵-۶ تا از بچه ها به سرکردگی آقای نعمتی پشت دراتاق فالگوش وایساده اند و لحظه به لحظه گفتگوهای ما را به دیگران رله میکنند. جایتان خالی یک چند دقیقه ای هم با آقای شوقی یک و بدو کردم سر اینکه گویا ایشان سوال انحرافی داده و این منصفانه نیست و آقای شوقی هم قسم و آیه میخورد که چنین منظوری نداشته. سرانجام آقای شوقی برای اینکه خودش را خلاص کند گفت "اصلا قبول دارم حرف شما رو ، اگر بگم اشتباه کردم ،ببخشید، شما راضی میشی؟". در جواب میخواستم به تعارفی کرده باشم، اما قاطی کردم و ازدهنم در رفت گفتم "بخشش ازکوچیکترهاست" . بهرحال آقای شوقی ادامه داد منظورش اینستکه بگوید که نه فقط کارگاه پوآروبلکه هرکارگاه با تجربه ای با نگاه به اثار باقیمانده از ضربه وسط پیشانی من میتواند تشخیص بدهد که تئوری ایجاد این "قونبلی" درنتیجه اصابت اتفاقی سربه تیر(یا دیوار،فرقی نمیکند) بخاطر حواس پرتی با تجربیات جرم شناسی دنیا نمیخواند. اینبار من یک کم زل زدم به آقای شوقی و یک جوری نگاهش کردم وبعد خیلی متفکرانه گفتم "ولی آقا حالا که خورده بد جوری هم درد اومد". آقای شوقی از آنجا کهیکی دیگر ازتخصص هایش اینبود خوب بلد بود فکر آدم را بخواند! فکر کرد گویا من قصد دارم اعتراض کنم که چرا او مرا به دروغ گفتم متهم میکند گفت که بهیچ وجه من الوجوه منظورش این نبوده و نخواهد بود که "بگم که خدای نکرده, خدای نکرده, شما دروغ میگی، ابدا" بلکه منظورش این است که ممکن است دراثرگیجی ناشی از شدت ضربه وارده , دران لحظه نتوانسته باشم ضارب یا ضاربین را تشخیص بدهم. برای اینکه حسابی شیر فهم بشوم توضیح داد که درسوابقجنایی و رمانهای جنایی موارد بسیاری وجود دارد که مجرمان طوری صحنه سازی کردهاند که پس از ارتکاب جرم قربانی به اشتباه افتاده است. با زبان محترمانه گفتم فرض کنیم حرف ایشان صد درصد درست است و درخواست کردم اگر ممکن است ارتباط آقای "گودرزی" با ضربه ای که به شقیقه آقای شقاقی وارد آمده را کمی بیشتر حلاجی فرمایند. آقای شوقی که گویا ازقبل خود رابرای این سوال آماده کرده ومدتها منتظران بود, گل ازگل اش شکفت و با یک "اه ها ها ها ی" درست حسابی از پشت میزش آمد اینطرف و ازمن خواست خوب توجه کنم چون ایشان میخواهد صحنه های جرم را درچند حالت مختلف باز سازی کند, و ازمن خواست از آنجا که جوان منطقی ای هستم جواب بدهم کهدرهرحالت آنچه آقای شوقی میگوید ازنظر منطقی درست هست یا خیر. پیشنهاد کرد فرض کنیم ان گوشه سمت چپ اتاق همان پیاده رو باشد ودیوار روبرو هم همان دیوار یا تیر کذایی وپس از اینکه یکی دوبار ازطرف پنجره مستقیم تا نزدیک دیواررفتند و برگشتند، دربازگشت دوم دم پنجره توقف کردند وازمن خواستند که به امکان برخورد سربه دیواریا تیردر اینحالت توجه کنم و راه افتادند بطرف دیوار, درحالیکه مستقیم چشمشان را دوخته بودند به دیوارروبرو وازمن خواستند فرض کنم ایشان میروند بطرف دیوار یا تیر ومستقیم جلوی خودشان را نگاه میکنند وازمن سوال کردند "آیا دراینحالت احتمال اینکه سرمن به دیوار بخورد و من پیشانی من را بشکنم ناچیز نیست ؟" . گفتم خب اگر کسی حواسش را جمع کند و جلوی راهش را نگاه کند احتمال اینکه توی چاله بیفتد یا به درودیواربخورد خیلی پایین میاید. آقای شوقی فاتحانه گفت "آفرین" من شروع کردم که بگویم " اما منکه ازاول هم گفتم حواسم پرت شده بود" ولی هنوز "اما" ازدهانم درنیامده بود که آقای شوقی پیشدستی کرد وگفت "عینی جان قرار اینبود که فقط جواب منطقی باشه بدون اما واگر، درسته؟ و ادامه داد پس فقط میماند دوحالت برای اینکه سر ایشان دراثرحواس پرتی به دیوار یا تیر بخورد, وهریک ازحالت های ممکن وقوع جرم رابطورعملی چنین بازسازی نمودند: حالت اول: فرض کنم ایشان به طرف دیوارمیروند و بدلیلی حواسشان به سمت چپ پرت میشود وجلوی خود را نگاه نمیکنند دراینحالت " سمت راست پیشانی من میخورد به دیوار یا تیر" وادامه دادند که دراینصورت اثر ناشی از این ضربه در سمت راست پیشانی ایشان خواهد بود و ازمن سوال کردند "درست است?" که جواب مثبت دادم. حالت دوم همین صحنه تکرار میشود اما فرض بر اینستکه یک چیزی حواس آقای شوقی را بطرف راست پرت میکند وپس میباید اثر ضربه سمت چپ پیشانی ایشان باشد وازمن تائیدیه خواستند که منهم دادم . به اینجا که رسیدیم آقای شوقی مشفقانه ازمن پرسید که آیا تابحال توی اینه به دقت به "قلنبه گی" پیشانیم نگاه کرده ام و آیا این سوال منطقی را از خود کرده ام که چرا درست وسط پیشانی است و به سمت راست یا چپ نیست. جواب دادم که آقا هرروزدهها بار به ان زل زده ام، ولی اینکه پرسیده باشم چرا انحراف به چپ یا راست ندارد, اگر خدایش را بخواهد به فکرم نرسیده که بپرسم. خیلی بخودم زور آوردم که توانستم جلوی خنده و لیچار پراندن خودم را بگیرم. آخرمرگ من پیش خودتان مجسم بکنید که یک بابایی بعد از اینکه بعد از اینکه کله خودش را بدیوار زده و قرکرده حالا آمده نشسته جلوی اینه وهی از خودش سوال میکند چرا یک کم اینطرف یا آنطرفتر نخورده، انگار اگر خورده بود آنطرفتر آنطرفتر, یک مدل طلا بعلاوه یک خانه در نیاوران بهش جایزه میدادند، بگذریم. بجایش با قیافه ای که گویا از تحلیل کاراگاهانه آقای رییس بد جوری کف کرده ام گفتم "آقا ولی اصلا فکرشو نمیکردم"و آقای شوقی هم که دید شم پلیسی اش بد جور منرا گرفته پاد به غبغب انداخت و یکی دومورد دیگر ازهمینجور جرم شناسی هایش را برایم گفت. در ادامه پرسیدم آیا میتوانم یک سوال خصوصی از ایشان بکنم و پس ازدریافت پاسخ مثبت گفتم "آقا چرا شما کارگاه یا حد اقل افسرپلیس نشدید؟" که آقای شوقی در جوابم گفت الان بهتر است به کار خودمان برسیم، ولی میتوانم در فرصت دیگری در اینمورد از ایشان بپرسم.راستش نفهمیدم این جواب سر بالا به این خاطر بود که آقای شوقی با این سوال فهمید تعریف و تمجید های قبلی ام هم الکی بوده یا اینکه فقط فکر کرد قصد دارم بازپرسی را به انحراف بکشانم. ظاهرا به این بهانه که آقای شوقی سوالم را درست جواب نداده افتادم روی فازجر کردن و گفتم ولی آقا حالا که صحبت از حالت های مختلف است باید این چندتا حالت که بنظر من میرسد هم مورد بررسی قرار بگیرد و ادامه دادم" اگه شما همینجور که داری میری جلو یک کلاغ تو آسمون یا یک مگس رو سقف حواستونو پرت کنه چی؟" جواب داد "ها خب دماغم میخوره به دیوار یا تیر و میشکنه" گفتم آقا اگه مورچه روی زمین باشه و آدم مثل حضرت علی حواسش بره به اینکه یه وقت پاشو نگذاره روی مورچه ها چی؟ جواب داد خب احتمالا بالای کله آدم به دیورا یا تیر میخورد. خلاصه چندتا از ان امکان های رساله ای را هم پرسیدم که آقای شوقی در جواب به اما و اگر افتاد (یادتان آمد که اگر طرف روی طاقچه خوابیده باشد و عمه خانمش هم پایین طاقچه و زلزله روی بدهد و طرف بیفتد روی عمه هه و ناغافل یک جورایی بشود حکم بچه ای که بدنیا میاید چیست" . در نهایت با لحنی طلبکارانه گفتم آقا منطقی و غیر منطقی چیه من میگم حواسم به خوندن روزنمه رفت سرم خورد به تیر بد جوری هم خورد شما میگی ،،،. آقای شوقی که دید اگر بیشتر روی اینروش جرم شناسانه اش پافشاری کند تا سب باید با هم کلنجار برویم گفت "هیچ عیب نداره آقای عینی اصلا انو فراموش کن" و به سوال دیگری رو آورد. آیا خواهر خانم آقای شوقی را میشناسم استدلال سوم را خیلی بی مقدمه وبا یک سوال شروع کرد. بعد ها فهمیدم این یک تکنیک شناخته شده پلیسی برای غافلگیر کردن وکشف تناقضات حرفهای متهم است که آقای شوقی میباید آنرا از رمانهای پلیسی اقتباس کرده باشد. آقای شوقی از من خواست بدون مکث وخیلی سریع جواب بدهم آیا خواهر خا نم ایشان خانم مینا لاهیجی رامیشناسم، ووقتی دید با تعجب او را نگاه میکنم ادامه داد "اسمش هم به گوش ات نخورده؟" ب حالت نزاری سرم را بعلامت نفی بالا انداختم ودرجواب گفتم "نه آقا به خداهرکی بهتون گفته بیخود گفته". یعنی اینجوری وانمود کردم که دارم این اتهام که دنبال خواهر ایشان افتادم رو ازخودم رد میکنم. اقای شوقیدرجواب گفت "اپس منکه فکر کردم تو ورزشکاری"و ادامه دادکه کسی دروغی درباره من نگفته بلکه نامبرده یک ورزشکار استکه همه نام او را بلد هستند وازسن از پانزده سالگی عضو تیم امید لاهیجان بوده آند، حالا هم که فقط شانزده واندی سال دارند عضو تیم امید استان هستند. آقای شوقی ادامه داد که فرض کنیم من اسم این خا نم را در کیهان ورزشی ندیده باشم , مگرخود ایشان که بارها ازخانممینو لاهیجی بعنوان یک امید ورزش کشوردررشته پرش نام برده من گوش نمیکرده ام؟ که من بیدرنگ جواب دادم "چرا آقا ولی فکر کردم منظور شماکس دیگه ای یه آقا" . خوشبختانه روال کار آقای شوقی نبود که حرف الکی رابروی آدم بیاورد وگرنه میباید در جواب میگفت "خودتی" که نمیگفت اما بهتر بود میگفت و مجبور نبودم توضیحات بعدی را گوش کنم. بجایش سوال کرد "حالا شما بپرس چرا ایشون؟" من گفتم "آقا چرا؟" آقای شوقی سرحوصله توضیح داد که اینمینوخانم ازبچگی آتشپاره بوده, دائم کارهای شجاعانه وخطرناک میکرده که زهره همه را می ترکانده ، هنوزهم همین روحیه را دارد، "البته خیلی بهتر شده". پس ازگرفتن نفس همراه با تر کردن گلو, ادامه داد که این خانم بی هیچ ترسی "ازروی هرچی که گیرش بیاید میپرد" فرقی نمیکندچی باشد: ازدرخت وسنگ وچوب وطناب ومیله وتوروالیبال گرفته تا نهر، رودخانه و کوه و کمر. بعد از مدتی دیگر ذکر کارهای متهورانه خواهر خانم نامبرده آقای رییس با لحنی که انگار من مقصرم که ایشان تا حالا توضیح نداده اند "خب که چی؟" سوال فرمودند من چرا نپرسیده ام که ایشان برای چی اینحرفها رو برای من گفته اند؟ و منهم "سبب از ایشان بپرسیدمی"! آقای شوقی گفت منظورش اینستکه بپرسم چرا این دختر خا نم که ماشالا اینهمه میپرد وزمین میخورد "چرا سرش نمیشکند؟" من اگرچه قیافه ام داد میزد عنقریب است که ازرابطه آقای گودرزی و با آقای شقاقی یک شاخ دیگر هم یک جای کله ام بزند بیرون, خیلی عادی سوال کردم "آقا چرا ؟" . اما نگاه فیلسوفانه آقای شوقی حالیم کرد که کور خوانده ام و ایندفعه هم از پرسیدن سوال بطور کامل غفلت کرده ام ، پس چشم کورشد وجان ازنابدترم در آمد تا یک سوال سه سطری سرهم کردم که معنی اش درست همین "آقا چرا؟" ای بود که قبلا گفته بودم. بعد از تمام شدن سوال انشا-گونه من آقای رییس که در اینزمان ژست فیلسوفانه اش کم از هگل نداشت گفتند "ها ها ها بذار من الان برای شما بگم عینی جان" و در ادامه توضیح داد برای اینکه خواهر خانم ایشان مربی داشته و طبق اصول و قانون پرشها را انجام میدهد،یعنی اینکه "همینجوری یلخی نمیپرد". بعدش هم برای اینکه مطمئن شود که من منظورش را فهمیده ام گفت که هرچیزی یک قانون برای خودش دارد که اگر ان قانون رعایت شود کار درست انجام میشود و اگر ان قانون زیر پا گذاشته شود کار درست انجام نمی شود و مشگلات و خطرات فراوان بوجود میاید، آخرش هم ب اشاره مستقیم به من پرسیدند منکه یک آدم منطقی هستم آیا منطقه این حرف را قبول دارم یا نه؟. نمیدانم اگر شما جای من بودید چه میگفتید اما من بیدرنگ یک "بعله آقا ی"خیلی محکم تحویلایشان دادم ، یعنی بیشترش هم از این ترسیدم اگر "من و من کنم" یا اما و اگر بگذارم نیم ساعت دیگر باید حرفهای افلاطون و ارسطو و ملاصدرا را در باب منطق گوش کنم. با این حساب دیگر "نه آقا" را دیگر اصلا فکرش را هم نکنید. بعد از تمام شدن سوال انشا-گونه من آقای رییس که در اینزمان ژست فیلسوفانه اش کم از هگل نداشت گفتند "ها ها ها بذار من الان برای شما بگم عینی جان" و در ادامه توضیح داد برای اینکه خواهر خانم ایشان مربی داشته و طبق اصول و قانون پرشها را انجام میدهد،یعنی اینکه "همینجوری یلخی نمیپرد". بعدش هم برای اینکه مطمئن شود که من منظورش را فهمیده ام گفت که هرچیزی یک قانون برای خودش دارد که اگر ان قانون رعایت شود کار درست انجام میشود و اگر ان قانون زیر پا گذاشته شود کار درست انجام نمی شود و مشگلات و خطرات فراوان بوجود میاید، آخرش هم ب اشاره مستقیم به من پرسیدند منکه یک آدم منطقی هستم آیا منطقه این حرف را قبول دارم یا نه؟. نمیدانم اگر شما جای من بودید چه میگفتید اما من بیدرنگ یک "بعله آقا ی"خیلی محکم تحویلایشان دادم ، یعنی بیشترش هم از این ترسیدم اگر "من و من کنم" یا اما و اگر بگذارم نیم ساعت دیگر باید حرفهای افلاطون و ارسطو و ملاصدرا را در باب منطق گوش کنم. با این حساب دیگر "نه آقا" را دیگر اصلا فکرش را هم نکنید. البته با اینکه جواب مثبت دادم اما همچین توی فکر این بودم که بلکه بفهمم بالا خره رابط قضیه منو خانم نامبرده بادمجان وسط کله من چیست که متوجه فشار دندانهای نیش روی لبهایم نشدم وهمچین لبم را گاز گرفتم که صدای ناله ام ایشان را ازجا پراند. آقای شوقی که گویا از نگاهی پراستفهام من به مکنونات دلم پی برده بود, آمد اینترف میز دستی به پشتم زد و پدرانه گفت حالا که قبول دارم اگر قائده و قانون رایت بشود کار درست انجام میشود پس طبق برهان خلف "لابد یک جای کار برخلاف قانون عمل شده که سرمن شکسته است" و برای اینکه بلحاظ علمی-منطقی مولای درزاستدلالش نرود اضافه کرد "کارها حساب دارند" چون که اگرقرار بود کارها اتفاقی روی بدهد طبق حساب احتمالات سر خا نم مینو لاهیجی میباید لا اقل هفته ای پنج بار میشکست! منکه مطمئن بودم همین الان ایشان برای این حساب "دو-دوتا چهار-تا"از من تائیدیه منطقیخواهند خواست منتظر نشدم وشروع کردم که بگویم "آقاخلاف قانون بوده یا قانونی من نمیدونم" و میخواستم ادامه بدم که امااینرا میدانم سر صاحب مرده من من همینجوری خورده به تیر و بد جوری هم خورد, اینکه چشم بندی نیست" اما هنوز در قسمت اول جمله ام بودم که آقای شوقی اینبار درقامت یک حقوق دان وارد شد که "عینی جان نشد" و برایم گفت که "ندانستن قانون موجب فرار از مجازات نیست ". تا آمدم دهانم را باز کنم که آقا کدام خلاف وکدام ندانستن قانون؟ مشفقانه برایم توصیه داد "همین الان خودم اعتراف کردم که "نمیدانم خلاف بوده ...یا نه".با اینکه از قبل تصمیم گرفته بودم مطلب را به شوخی برگزار کنم و خودم را کنترل کنم, نزدیک بود از کوره در بروم. آقای شوقی که دید ممکنست از کوره در بروم، بلحنی مشفقانه گفت "اما اما، اتفاقا درهمینجور موارد استکه آقای شوقی بهترو بیشترمیتونه بشما کمک کنه". گویا از قیافه ام خوا ند که حرفش نیاز به توضیح بیشتری دارد چون بدون اینکه سوالی کرده باشم ادامه داد که لابد میدانم برای هرجرمی مجازات ازیک مینیمم تا یک ماکزیمم درقانون پیش بینی میشود که تشخیص ان با قاضی است. توضیح داد; اگر پلیس یک گزارش خوب بدهد یعنی اعلام کند که این مجرم پسرخوبی بوده وازاشتباه خود پشیمان است، درتمام مدت همکاری کرده وهرچه که میدانسته را دراختیار پلیس گذاشته، آنوقت دادگاه به احتمال زیاد کمترین مجازات را تعیین میکند. برعکس اگرمجرم همه چیزرا انکارکند، هیچ همکاری نکند و اظهار ندامت نکند آنوقت بیشترین مجازات را برایش میبرند. احتمالا باید خیلی "بد-جوری" به آقای شوقی نگاه کرده باشم که گفت لازم نیست نگران باشم چون بیشترپلیسها وافسرهای آگاهی اورا میشناسند، مخصوصا جناب سرگرد اسالمی رییس کلانتری منطقه که تاحدودی شاگرد ایشان بوده و حرف آقای شوقی را دربست قبول میکند. برایم توضیح داد منظورش اینستکه اگر من ماجرا را تمام و کمال تعریف کنم واسم مجرمان اصلی را بگویم ایشان به جناب سرگردخواهند گفت من پسرخوبی بوده ام وجناب سرگرد گزارش خوب خواهد نوشت، اما اگرنه، بیچاره میشوم. هشدار داد که من خبر ندارم زندان چقدر بد است اما بدتر از همه اینستکه در زندان آدم با قاتلها و قاچاقچی ها هم سلول میشود، مخصوصا اضافه نمود من چون تجربه ندارم نمیدانم آنها چقدر خطرناک هستند اما ایشان این چیزها را تجربه کرده اند. محض کنجکاوی پرسیدم "آقا یعنی راست راستی شما آفتادین زندان؟ اونم پیش آدمکش ها ؟" که آقای شوقی برایم روشن کرد که نه خیر فقط بعنوان مثال همچین حرفی را زده و الا تا بحال پایش هم به کلانتری نرسیده است. اما بهرحال برگشت سرحرف قبلی اش و گفت اما شرط اینکه سفارش منرا به رییس کلانتری بکند " اینه که شما صادقانه همه چیز رو بمن بگی" منهم بیدرنگ گفتم "آقا میگم, اما چیزی که نمیفهم اینه که اصلا چرا باید پای پلیس وسط بیاد؟ " بعدش هم ادامه دادم که "آقا سرمن شکسته، منم که از دست کسی شاکی نیستم پس چرا باید وقت پلیس گرفته بشه؟" آقای شوقی یک نگاه عاقل اندر سفیه بمن انداخت وگفت که هرجرمی دوجنبه دارد یکی جنبه خصوصی ودومی جنبه عمومی، توضیح داد اینکه من ازکسی شکایت ندارم فقط ازجنبه خصوصی جرم موثر است اما جنبه عمومی جرم بخاطر احقاق حق جمعی جامعه جای خود محفوظ است. پرسیدم "فقط کله من یکی شکسته حق عمومی دیگه چیه؟ آقای شوقی درپاسخ گفت که جوان هستم و خام، وادامه داد همینکه همه مدرسه الان دارند در مورد شکستن کله من صحبت میکنند یعنی اینکه جرم جنبه عمومی هم دارد وهشدارداد که اتفاقا بهمین دلیل من باید همکاری کنم تا مجرمان اصلی شناسایی شوند وپرونده هرچه زودتر فیصله پیدا کند، اینکار بنفع خودم است چون هرچه بیشتر کش پیدا کند عده بیشتری از ان مطلع میشوند وجنبه عمومی جرم گسترش میابد. در اینجا آقای شوقی از من خواست دوباره قول بدهم که حقیقت را بدون کم و کاست بایشان بگویم تا بهتر بتواند بمن کمک کند. منهم چشمم کوردوباره قول دادم که فقط حقیقت را بگویم و بجز حقیقت چیزی نگویم. آقای توضیح داد برای اینکه کارمن راحتتر بشود ازاین ببعد ایشان سوال میکنند منهم باید بدون مکث , خیلی فوری ودریکی دوکلمه به سوال ایشان جواب بدهم وحاشیه ها را بگذارم برای یک فرصت دیگر، مگر اینکه آقای شوقی توضیح بیشتررا لازم بداند. اقرار به اینکه خانومی در کار بوده ! آقای شوقی با استفاده ازتکنیک غا فلگیری گفت خیلی زود بگو اسمش چی بود؟ و من در جواب پرسیدم "اسم کی آقا؟" بذار اینجوری بپرسم "شوهرش بود یا برادرش, سریع, لطفا؟" گفتم آقا منکه علم غیب ندارم ازکجا بدونم؟" آقای شوقی گفت پس یعنی متوجه نشدی کسی که ضربه را زد برادرش بوده یا شوهرش، پس تا اینجا قبول داری که فرد دیگری ضربه را وارد کرده . به اعتراض گفتم " آقا شما حرف تو دهن من میذارین" واینکه من نگفتم کس دیگری ضربه زده . آقای شوقی گفت عزیزم وقت تلف نکن, پس کی باید بدونه. جواب دادم که شما مهلت ندادی من جمله ام تمام بشود من داشتم میپرسیدم من ازکجا بدانم که سوال شما درمورد شوهریا برادرکدامیک از آنها است. آقای شوقی که گویا از تاثیرتکنیک غافلگیری خودش بوجد آمده بود گفت "آفرین پس اقرار میکنی که بیش از یک خانم در اینکاردخالت داشته، درسته؟" من هم بیدرنگ جواب دادم "اونکه بعله آقا" و ادامه دادم بهتر است ایشان بترتیب بگوید منظورش شوهر یا برادر کدام یکی است تا من جواب بدهم. آقای شوقی ابروهایش را بهم کشید وگفت " سر شما شکسته من از کجا میدانم پای چه خانمی درکار بوده?". منهم جواب دادم مگرمنظورایشان همان خانمهایی نیست که قبلا ازمن پرسیده بود آیا اسم آنها بگوشم خورده یا نه, و ادامه دادم "آقا یکی شون کارآگاه بود, اسم خواهرخا نم شما روکه خودم میدونم، لازم نیست شما زحمتشوبکشی، الان یادم میاد, نگین آقاها توک زبونمه"که آقای شوقی گفت "خا نم مینو لاهیجی". ولی در همانحال که این جمله را ادا میکرد یکی دیگر ازهمان نگاه ها را بمن انداخت که یعنی, یا من خیلی شوت هستم یا فکرمیکنم اوازمرحله پرت است. بهرحال بعد ازمکثی کوتاه گویا صلاح دید بهتر است جنگولک بازی مرا زیرسبیلی درکند وازدردیگری وارد شود وگفت "اصلا اینرا فراموش کن". سپس با تن صدایی مهربان ادامه داد که قبول دارد عجله کرده و بجای اینکه اول ازمن بپرسد آیا درحوالی زمانی که جرم بوقوع پیوسته آیا اصلا کسی آنجا بوده است یانه ازمن اسم ونسبت آنها را پرسیده است که کاردرستی نبوده است. ازمن خواست اول خوب فکر کنم بلکه یادم بیاید, ولی مهلت نداد فکرکنم وگفت خیلی سریع باین سوالش با همان صداقتی که در من سراغ دارد جواب بدهم. من کمی سرم را خاراندم وجواب دادم که اتفاقا خودم هم بعد ازحادثه یک کمی که حالم جا امد فکر کردم شاید یکنفرمنرا با شخص دیگری اشتباه گرفته وبا پتک زده باشد توی سرم. بهمین خاطرازخانومه همین مطلب را پرسیدم و میخواستم بگویم اوبهم گفته ازیکی دودقیقه قبل ازبرخورد هیچکسی غیرازمن درشعاع ۱۰-۱۵ متری تیرومن مشاهده نشده وصد درصد اطمینان داد که این تخم دوزرده را خودم بتنهایی کردم , اما هنوز کلمه خانومه را تمام نکرده بودم که آقای شوقی با ان شم تیز پلیسی اش گفت "پس خودت اقرار میکنی که بهر حال خانوم در کار بوده، ها؟"، و همچون کارگاهان زبردست که کلید کشف جرم را درتناقضات حرفهای متهم پیدا میکنند ادامه داد "این دفعه که من حرف توی دهن شما نگذاشتم، منکه حرفی از خنم یا آقا نزدم، زدم؟" منهم جواب دادم "بعله آقا بود". در اینجا آقای شوقی خیلی سریع چند کلمه را رو کاغذش یادداشت کرد و پرسید "خب اگر موافقی ادامه بدیم؟" منهم گفتم هرجور ایشان صلاح بداند. آقای شوقی خواستکه خیلی خلاصه ولی با ذکر جزئیات بگویم با خانومه چه میکردم؟ من داشتم فکر میکردم که چه باید بگویم که آقای شوقی خودش کارم را راحت کرد و گفت اگر خجالت میکشم بگویم من با او چه میکردم عیب ندارد و میتوانم بجایش بگویم خانومه با من چکار کرد منتها خیلی دقیق, و جمله اش را اینجور تمام کرد که " کاری که او کرده که تو نباید خجالت بکشی" جواب دادم آقا خجالت کدام است, آقای شوقی پرسید "اول چکار کرد؟" جواب دادم که دستمالی را درآورد اول میخواست خودش پاک کند اما بعد پشیمان شد و داد بمن که پاک کنم . آقای شوقی فاتحانه گفت "خب! خب! میتونی بگی آیا فهمیدی که دستمال رو برای چه منظوری بتو داد؟" جواب دادم "بله آقا" پرسید "برای چی؟" بی معطلی جواب دادم که آقا خب معلوم است دیگربرای اینکه خونرا پاک بکنم. کارگاه ما با نکته سنجی فراوان گفت "پس قبول داری که خون هم در کار بوده ". در این لحظه آقای شوقی با روندی آهسته و شمرده اقرار های منرا اینجور خلاصه کرد که: پس خانومی درکار بوده و خونهم بوده, و ناگهان از جایش برخاست وگفت "لطفا خیلی تند بگو اسمش چی بوده؟" پرسیدم "کی آقا خانومه?" که سرش را پایین آورد یعنی بله گفتم "آقا والاعقلم نرسید بپرسم اخه هنوزم گیج بودم" آقای شوقی که از پیشرفت خود خیلی راضی بنظر میرسید نگاهی بمن انداخت که هیچ معنی جز این نداشت که بهم حالی کند "پسر جان بیخودی وقت تلف نکن، بقیه اش را هم بهمین راحتی از زیرزبانت میکشم بیرون" و دوباره تغییر رویه داد وگفت سوالی را که میخواهد بپرسد فقط جنبه کنجکاوی دارد و من اگرخجالت کشیدم یا بهر دلیل میل نداشتم جواب بدهم آزادم. خیلی هم هوش نمیخواست که آدم بفهمد در این سوال باید ملاحضات خاصی در کار باشد که آقای شوقی اینحرف را زد والا که آقای شوقی همیشه میگفت اگرجواب را نمیدونی یا میل نداری جواب بدی اشکالی ندارد. داشتم توی مغزم دنبال جواب میگشتم که آقای شوقی سوال کرد "ببینم پسرم خانومه قاعده بود؟ منهم گفتم "والا آقا درست نمیدونم اما ازحرف زدنش میشد بگی" اره خیلی بقاعده بود". آقای شوقی برای اینکه مطمئن شود سوال را درست فهمیده ام و همینجوری جواب را نپرانده ام گفت جانم "منظورم قاعده ماهانه است ها" گفتم "آقا راستش اونشونمیتونم صد در صد بگم". این جواب من گویا چیزی رو برای اقای شوقی روشنتر نکرد پس پرسید "آقای عینی منظورم اینه که در پریود بود؟". درست بیادم نمیاید که وقتی آقای شوقی به اینجای سوال و جواب رسیده بود من دقیقا معنی سوالش را فهمیده بودم یا نه, اما دیگربرایم جای شک نبود که سوالش نمیتواند ربطی به متانت وطرزصحبت خانمه داشته باشد اما درهرحال ترجیح دادم کمی بیشترکش اش بدهم , لذا به ایشان رساندم که منظورش را فهمیده ام, ولی درمورد جواب ان اگرچه مطمئن نیستم اما فکر میکن جواب بله باشد چون طوری شمرده و خوب حرف میزد که میشد بگویی پریود که سهل است اگر قرار بود بنویسدعین کتاب؛ ویرگول، فولستاب، علامت سوال را هم رعایت میکرد, "خیلی به قاعده حرف میزد". آقای شوقی که دید از اینراه چیزی نصیب اش نشده بهم یاد آوری کرد که بارها توصیه کرده اگر چیزی را مطمئن نیستیم بهتر است بگوییم نمیدانم تا اینکه یک جواب نامربوط بدهیم و افزود " شما نمیگی فولستاب وعلامت سوال اخه چه ربطی داره". و ادامه داد منظورش اینستکه آیا ان خانومه حیض بوده؟ وانمود کردم که گویا من حیض را با هیز اشتباه گرفته ام ودرمخالفت گفتم "هیز کدومه آقا، این حرفها چیه تو دهن دانش آموز میذارین؟".آقای شوقی با دستپاچگی گفت "من کی گفتم هیز؟" و ادامه داد که معلوم استکه من اصلا معنی این کلمه را نمیدانم ولی جواب میدهم و پیشنهاد کرد اصلا بهتر است این سوال را که خیلی هم مهم نیست فراموش کنیم و برگردیم سرسوالات اصلی. جواب دادم هرطور میل شماست. اما گویا ایشان خودش نمیتوانست ازاین یافته رنگین بگذرد چون دوباره در خلاصه جوابهای من دوباره آنرا باینقرارخلاصه کرد: "خب خانوم درکار بوده، بشما دستمال داده, پریود هم بوده پس دستمال برای پاک کردن همان خون بوده ، درسته؟ جواب دادم "آقا لابد همینطوره که شما میگین "منکه بقول شما معنی این چیزها رونمیدونم " آقای شوقی پیشنهاد میکند بهتر است از این قسمت بگذریم و برویم سراین سوال کارهایی که که خانومه انجام داد من بدون معطلی جواب دادم "آقا کلا کمک کرد دیگه". آقای شوقی یاد آوری کرد که قرار است کلی گویی نباشد و پرسید "خب به کجای شما دست زد" جواب دادم "اه اه آقا به پشتم " وآقای شوقی میگوید "خب خب دیگه ؟" منهم با تردید شلوارم را نشان دادم ، آخر ان خا نم کمک کرده بود تا خاک پشت کتم وشلوارم را بتکانم. آقای شوقی دوباره یکی از ان نگاه ها بمن میاندازد و میگوید صلاح نمیداند بیشتر در مورد جزئیات کارهایی که بین من و خانومه انجام شده بپرسد اما میگوید در همین حد هم که گفته ام کافی استکه نشان بدهد اینکه میگویم خانومه اسمش را بمن نگفته با عقل جوردرنمیاید. میگوید چطور ممکن است خانم بمن دستمال داده که خون او را پاک کنم ، بعد هم از بالا تا پایین من را دستمالی کرده ,اما و ما اسم همدیگر را نپرسیده باشیم؟ من جواب دادم آقا منکه گفتم همچین گیج بودم که عقلم نرسید و الا باید محض تشکرکردن میپرسیدم , وادامه میدهم ولی ان خانم هیچ دلیلی نداشت اسم منرا بپرسد. آقای شوقی پوزخندی میزند وبی مقدمه از من میخواهد خیلی سریع جواب بدهم آخر چرا ان خانم باید به پایین تنه من دست زده باشد. جواب دادم خب چون اینکه دلش برای من سوخته بود. آقای شوقی میگوید "هه هه دلش سوخته بود زنها همشون اولش همینو میگن" وادامه میدهد من بی تجربه هستم و نمیدانم چه مارهایی هستند این زنها. به اینجا که رسیدیم من در اعتراض گفتم آقا "شما دارید به همه زنهای شریف اهانت میکنید. آقای رییس که متوجه اشتباه خود شده بود گفت که بهیچوجه منظورش این نبوده ، بلکه فقط همین خانم خاص را درنظرداشته. من دیگر داشتم جوش میاوردم گفتم آقا شما مثل اینکه درست متوجه نمیشویدو همینجوری به کسی که ندیده اید تهمت میزنید. پیش از اینکه آقای شوقی بتواند چیزی بگوید افزودم داستان همین است که میگویم، من توی خیابان افتاده ام دماغ و سرم پر ازخون شده یک خنم محترمی از روی دلسوزی مادرانهدلش برهم آمده و یک دستمال بمن داده که خون دماغم را پاک کنم وووو، شما هرچیزی که دلتان میخواهید توی گزارشتان بنویسید من آنرا امضا میکنم اما اگر یک کلمه دیگردر مورد ان خانمه بد بگوئید من میروم بیرون. آقای شوقی گفت بهیچوجه نمیخواسته غیبت کند و یا به خانمهااهانت نماید د بلکه میخواهد حقیقت روشن بشود و من جواب دادم که ایشان باینترتب به همه زنهای خوب ازجمله خانم خودش هم اهانت کرده. در اینهنگام آقای شوقی از پشت میزش بلند شد و در حالیکه دست خود را بالا میبرد آمد بطرف من. اولفکر کردم اینکه من خانمش را به ان خانمه مقایسه کرده ام بد جوری به غیرتش برخورده و خونش بجوش آمده و الان است که بی اراده مرا کتک بزند بهمین خطر آماده بودم که در بروم ، اگرچه تا بحال ندیده بودم و نشنیده بودم آقای شوقی با دانش آموزی برخورد فیزیکی یا از روی عصبیت کرده باشد. اما همینکه یک کمی آمد جلو دیدم انگشت سبابه اش را برد طرف بینی اش که یعنی ساکت باشم و فهمیدم که گویا آقای رییس تازه متوجه شده که کسی یا کسانی پشت در فالگوش ایستاده اند. با ایما واشاره بمن فهمند اگر سکوت کنم همین الان در را باز میکند ومچ آنها را میگیرد. منکه از دوران مدرسه ابتدایی در امر فالگوشی از دفتر تجربه اندوخته بودم پیش خودم گفتم چه خوش خیال اند جناب شوقی ما. درواقع شاید آقای شوقی ازمعدود کسانی بود که خبر نداشت فالگوش وایسادن پشت دراتاق ایشان از رسوم تثبیت شده مدرسه مدرسه تحت مدیریت ایشان است. تقریبا تمام بچه هایی که نمره انضباط شان زیر ۱۳-۱۴ بود، تمام مستخدم ها,یکی ازمعاونین و ۶-۷ نفرازمعلمها هرکدام کم و بیش درامور پخش اخبارو افزودن حاشیه های کمیک به صحبتهای آقای شوقی اهتمام و مشارکت داشتند. البته لازم بذکر است که این امرخطیربدون همکاری صمیمانه آقای نعمتی که با حفظ سمت ماموریت نگهبانی ازدفترریاست دبیرستان را هم برعهده داشت مقدورومیسورنمیشد. آقای شوقی نوک پا وپاورچین-پاورچین رفت سراغ درو بخیال خودش خیلی ناگهانی دررا بازکرد, لابد به این امید که حد اقل ان کسی که از سوراخ کلید نگاه میکرده را غافلگیر خواهد کرد ومچ یکی دونفر را هم که بغل دست او هستند میگیرد. منهم پشت سر آقای شوقی بودم باین امید که با استفاده از فرصت فلنگ را ببندم. وقتی آقای شوقی.دررا بازکرد، همانطورکه انتظارداشتم تا شعاع ۷-۸ متری دفتراثری ازجنبنده ای نبود. سمت چپ, آقای نعمتی جلوی ابدارخانه محکم مچ دست نبوی را گرفته بود وانگار بهیچوجه متوجه آقای شوقی نشده, با صدای بلند باومیگفت آقای رییس درساعت درسی هچ دانش آموزی را بدفترش راه نمیدهد. ناصر با یک محصل کلاس پنجم طبیعی دم راه پله های طبقه سوم ایستاده بودند و شدیدا درمورد موضوع ظاهرا مهمی با هم حرف میزدند ومثلا روحشان هم خبردار نبود که آقای شوقی دارد آنها را نگاه میکند. آنطرفتر جلوی تابلوی برنامه امتحانات خلیل و خسروداشتند بلند بلند با هم بحث میکردند که امتحان زبان ساعت ۲ روزسه شنبه همین هفته که میاید است یا ساعت ۲/۱۵ سه شنبه دوهفته بعد. توی راه پله های طبقه طبقه پایین یکی از بچه های کلاس چهارم ریاضی چندتا گچ رنگی دستش گرفته و داشت میرفت پایین. آقای شوقی که دید دستش به جایی بند نیست, دیواری از دیواران تک-محصل پیدا نکرد و اورا صداکرد که "آهای, آقای دانش آموز بیا اینجا ببینم" احتمالا میخواست او را توبیخ کند که در ساعت درس چرا توی راهرو پلاس است، و به احتمال زیاد تران دانش آموز هم جوابی در این حدود میداد که آقای معلم مثلثات یا هندسه او را فرستاده که ازدفتر برایش "گچ رنگی فرنگی" بیاورد. بهر حال دانش آموزمربوطه بسمت آقای شوقی حرکت کرده بود که من با استفاده از شلوغی بازار"حب جیم" را خوردم وبا یک مانورخودم را بطبقه اول رساندم، اما فکر کردم بهتر است اول ازآبخوری توی حیاط آبی بخورم وبعد برگردم سرکلاس ادبیات اقای فربیز, اگرچه کمترازده دقیقه به زنگ تفریح مانده بود. دست وپا چلفت یا قهرمان مدرسه بعد از اینکه با اجازه وارد کلاس شدم برخورد بچه ها همچین بود که انگار یکی از بچه هایی که برای مدرسه مدال آورده بعد از دوهفته از مسابقات برگشته باشد، اول فکر کردم میباید یک کلکی درکارباشد.آخر از بعد قضیه ضربت خوردن کذایی ، من شده بودم سمبل دست و پا چلفتی مخصوصا در امر دختر بازی. پسر بیعرضه ای که اش نخورده دهانش سوخته بود، داداش کوچیکه ۱۲-۱۳ ساله دختره کتکش زده بود، اززور خاک برسریم رفته بودم ازلای درحیاط پاچه زن همسایه را دید بزنم عمه پیرشان که از نانوایی میآمده ازبشت عصا کرده بود به فلانجایم منهم از ترس افتاده ام توی حیاط, وسط پیشانیم خورده لب پله، ووبگیروبرو بادمجان پیشانیم هم شده بود سند بیعرضگی ام, که هیچ جوری هم نمیشد قایم اش کرد. حالا, درکمترازدوساعت, چه جوری میشد این استقبال گرم و محترمانه را باورکرد. آقای فربیزدرصندلی خودش نشسته بود و درحالیکه ظاهرا سرش توی ورقه بچه ها بود گفت "به به شاه پسر بفرما سرجات" و بدون اینکه من یا کس دیگری چیزی گفته باشد ادامه داد " اما مرگ من مختصر و مفید تعریف کن". بچه ها هم تند تند کنار دست خودشان جا باز میکردند تا من بروم پهلویشان بنشینم. من اما میخواستم بروم سرجای خودم ته کلاس ور دست سیا، گرچه او از همه بیشتردرساختن قصه های مسخره درمورد سرم دست داشت. پیش خودم هم تصمیم گرفته بودم در مورد صحبتهایم با آقای شوقی حرفی نزنم، البته نه اینکه از نظر اخلاقی اینکار را درست ندانم، بیشتر باین خاطر که میدانستم هیچ فایده ای هم ندارد، چون بچه ها بالاخره آنچه را که خودشان فکر کنند بامزه تر است تعریف میکنند و کاری هم به حرف من نخواهند داشت، یعنی سنت رایج این بود منهم قبلا همین کار را کرده بودم و بعدش هم کردم. خیالتان را راحت کنم تا ازجلوی کلاس برسم سرجای خودم بعضی از بچه ها میخواستند که در مورد فلان حرف که به آقای شوقی زده بودم برایشان بگویم قبل از آمدن من صحبتها به کلاس رسیده بود, البته نسخه فکاهی شده ای از آنها. از آنروز ببعد هم من هیچگاه مستقیما چیزی در مورد حرفهای آقای شوقی و جوابهایم نگفتم مگر درتصیح مواردی که حرفها بطور شدیدا اغراق شده به نفع من و با تحریف صریح حرفهای آقای شوقی گفته میشد. انگار بچه ها مسابقه گذاشته بودند هرچی جول در مرد مشنگ بودن رشتی ها شنیده اند را بچسبانند بآقای شوقی انهم درهمین ۱-۱/۵ ساعت گفتگوی من و ایشان در این میان برای اینکه آقای شوقی مشنگ ترجلوه داده شود من میباید حرفهای زبلانه تری زده بودم . این حرفها ظرف یکروز از کلاس به تمام مدرسه رسید. حالا دیگه من شده بودم بچه زبلی که هممدرسه ایها برای رفیق شدن باهام حاضر بودن باج . البته طبق روال جاری مدرسه این دوره طلایی منهم فقط میتونست تاپیش اومدن سوژه بعدی ادامه پیدا کنه, یعنی هفت، هشت تا ده روز. خلیل میگفت "الاغ جون " بایدازاین فرصت نهایت استفاده رو"چی چی؟" وخودش با قهقهه میگفت "بکنیم جونم, بکنیم" مثلا ادای "دکتربسیطی" مشاورومجری برنامه کارگران رادیو را درمیآورد [پرانتز:خلیل درتلفظ حروف شین وسین زبانش قاطی میشد، دکتر بسیطی هم کمی نوک-زبانی حرف میزد، منظورم یاد آوری این نکته استکه آنوقتها تفنن برمبنای مشکلات جسمی وفیزیکی افراد چنان عادی بود که خلیل که خودش گاهی بخاطر "سین-شین" دست انداخته میشد, براحتی بخود اجازه میداد با درآوردن ادای حرف زدن دکتر بسیطی تفنن کند]. ، خب بچه های گروه خودمان که من را میشناختند و از اغراق و تفریط ها آگاه بودند اما ان بچه هایی که از دور مرا میشناختند یا تازه ماجرا را میشنیدند فکر میکردند خبری است ومن از ان زبل های آ ب زیرکاه هستم که همه کارها را کرده ام و آخر سرهم براحتی توانسته ام رییس دبیرستان را خیط کنم. بچه های خودمان مخصوصا سیا و خلیل هم هی به این قضیه پرو بال میدادند، یعنی در کنار داستانهای حاضر جوابی و خیط کردن آقای شوقی داستانهای دیگری هم اززبلی اینجانب نشر میدادند. نتیجه این بود که آنها که ازدوراین حرفها را میشنیدند آنها را با آب وتاب برای دوستان وفامیل هم تعریف میکردند وبعضی بچه خرپول ها ( به بچه هایی که لباسشون اتو کشیده بود میگفتیم بچه سوسول یا خرپول) حاضر بودند سبیل ما را چرب کنند تا بتوانند پیش رفقای خودشان پز بدهند که با ما دمخورهستند-معمولا بعد از اینکه از نزدیک با آنها آشنا میشدیم میفهمیدیم همچین هم بچه خرپول نیستند که هیچ، تازه درسوسول بودنشان هم حرف است، که دونمونه از این بچه ها یکی سینا بود و دیگری پسری بنام محسن تقوایی . گفتم که بعضی از هممدرسه ایها برای رفیق شدن با من دم سیا و خلیل رو میدیدن و ماها رو به بستنی فروشی خوشمرام، کافه قنادی شاه رضا یا چلوکبابی الوند دعوت میکردن وگاهی یکی دوتا از فامیل یا بچه محل ها روهم بعنوان شاهد همراه میاوردند لابد برای اینکه بآنها نشان بدهند که ازنزدیک با قهرمان ماجرا رفاقت دارند. یا حد اقل ما کار آنها را اینجوری تعبیر میکردیم البته اشتیاق بعضی از هممدرسه ای ها برای رفیق شدن با من و ما زمینه های دیگری هم داشت: پیش از ان نگفتن اسم بچه ها درماجرای سرقت پیراشگی ها از بوفه یک کمی اسم منرا تو مدرسه سر زبانها انداخته بود بعد از انهم آمدن عوض کفاش بعنوان ولی من بمدرسه موجب شد که دیگر هروقت لازم میشد بچه ها ولی شان را بیاورند منرا معاف میکردند, گفتگوبا آقای شوقی هم که با ان اغراقها خبرش پخش شد همگی دست بدست هم دادند وحسابی سوکسه بنده رادر مدرسه بالا بردند. یادم میاید یک همکلاسی داشتیم به اسم شهمند که سرولباس تروتمیزی داشت و پدرش گویا وکیل بود اوبه سیا پیشنهاد کرده بود باهم برویم بستنی فروشی خوشمرام سرچهارراه پهلوی، من اول ناز کردم و گفتم "بابا من حرفی ندارم با شهمند بزنم". بار اول که ناز کردن من را از سیا شنیده بود آمد سراغم که "مادر سگ این گه ها چیه میخوری؟. (شاید قبلا گفته باشم خلیل راه اظهار صمیمیت را فحش های رکیک میدونست).بعد از کلی فحش و تهدید تازه زبونش نرم میشد و برایم توضیح میداد که اگر فرصت را غنیمت نشمارمچند روز دیگر باد آورده را باد میبرد. میگفت هیچ لازم نکرده که من نگران این باشم که با امثال شهمند چه حرفی باید بزنم. بهم نصیحت میکرد که "من و اون سیای مادر ..ده که نمردیم ،که تو حرف بزنی، اصلا راستشو بخوای اگه هیچ زری نزنی بهتره " میگفت بجای این عشوه های شتری بهتر است بفکر بستنی-فالوده مخلوط و پلمبیرهای مفتی باشم که میخواهیم ازاین بچه پولدارتیغ بزنیم وقراراست خودمان را با ان خفه کنیم!. خلاصهخودشان با داوطلب ها قرار را میگذاشتند، یکبار که با شهمند قرار گذاشته بودند اوپسرخاله ویکی ازبچه محلهایش را همراه آورده بود, گروه ما هم شامل سیا وخلیل بود,منهم که آرتیسته بودم وحضورم الزامی بود. درحاشیه اینرا بگویم که اساسا پای اصلی مهمانی، عروسی واینگونه مفت-چریها ما سه نفر بودیم و سایر بچه های گروه کمتر در این امور خطر مشارکت میکردند مگر اینکه ما سه نفر برای اثبات شیراین کاریها یمان جدی آنها را هل میدادیم. بهرحال آنروز عصربعد ازمدرسه شش نفری رفتیم خوشمرام, مهمان شهمند و پسرخاله اش. بازهم من مثلا به نشانه شکسته نفسی زیاد حرفی نزدم، حرفها را سیا و مخصوصا خلیل میزدند ناکس ها با چنان جزئیاتی گفتگوهای بین من وآقای شوقی را تعریف میکردند که من خودم هم خودم هم کم کم داشت باورم میشد که نکند آقای شوقی بیچاره این سوال را پرسیده من ان جواب داهیانه را داده ام وحالا یادم رفته، شهمند و دوستانش که طفلکی ها حق داشتند دهانشان ازمثلا حاضر جوابی های من کف بنماید . آخرش هم ازفرط خوردن چیزهای قروقاطی سیا بمدت دو روزتمام وخلیل یکروزنتوانستند مدرسه بیایند چون، خیرسرشان شکمشان ناراحت بود.

No comments:

Post a Comment